سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

پیوت

نوار کاست ماهور با صدای همیشه ماندگار شجریان ( پدر )
درون ضبط صوت سالهای 78 آیوا که آن روزها چه ذوق و شوقی داشتم برای خریدنش ،
آرام و ملایم می چرخید
و آوای دلنشین و جانبخش و روح نواز « سیاوش » سرزمین به سوگ نشسته را
گوش که نه ، هوش از سرم می ربود و من مست از « می » نخورده
برای چندمین بار ،
مکرراً سر در خط خطی های دفتری از اعجاز کارلوس کاستاندا ( کاستندا ) داشتم و ............
غرق در برگ برگ فلسفه و عرفانی بودم که با همه نا آشنایی در آن
در هر کلمه اش انسی آشنا و انیسی با وفا می یافتم و رسیدم به آنجا که :
آن روزها برای اولین بار که می خواندم ، برایم نامفهوم بود
و من تا صبح بارها و بارها خواندم و چیزی نفهمیدم که نفهمیدم .

صبح ، نه به ذوق معاش که به شوق فهمیدن ، کتاب زیر بغل زدم و به سراغ عزیزی رفتم که جلد به جلد ؛ افیون شبانه ام میداد تا « دُز » اعتیاد و سرگشتگی و شیفتگی ام را بسنجد .
وقتی به میعادگاه معاش رسیدم ، دیدم باز زودتر از همه بر سر کار است و طبق معمول سیگاری به لب و دست و بازو به کار و مغز و اندیشه در آوردگاه دانایی .

پشت به من بود که علیکی بر جواب سلامم گفت و گفت : ها ؟
تا صبح نخوابیدی و ممارست فهم کردی و باز نفهمیدی . آره ؟
توی دلم گفتم : این عجوزه اینها را از کجا میداند ؟
من که فقط یک سلام گفتم .
گفتم : بعضی جاهایش را نفهیمدم .
اگر ممکن است چند دقیقه از وقتت را بگیرم .
گفت : خب ! بگیر
گفتم : باید از روی کتاب نشانت بدهم کجا را متوجه نشدم .
گفت : فقط بگو کدام صفحه از کتاب را نفهمیدی .
شماره صفحه را که گفتم ، همانطور که داشت کارش را انجام میداد فک مبارکش جنبید و آنچه را که من ساعتها از درکش عاجز بودم در عرض دو سه دقیقه ؛ خر فهمم کرد .
دهانم از فرط تعجب تا بناگوش « جر » خورد .
همچنان پشت به من بود که گفت : این جلد را امشب دوباره بخوان .
فردا جلد بعدی را برایت می آورم .
میدانستم امروز توخالی پیش من می آیی .
برای همین جلد بعدی را نیاوردم .

....................

هشت سال بعد پشت فرمان در حال گذر از یکی از خیابانها بودم که یک لحظه چشمم به او افتاد .
یکی دو « باکس » ( بخوانید جعبه ) سیگار دستش بود
جعبه سیگار را به رانندگان در حال عبور نشان میداد
تا شاید بسته ای سیگار از وی بخرند .

..........

یکی دو ماه بعد از تحویل آخرین جلد کتابها ، یهو غیبش زده بود و من همه جا را دنبالش گشتم .
اما دریغ از کوچکترین نشانی از وی .
و حالا
او
سیگار فروش کنار خیابان !!!

دود حاصل از اصطکاک لاستیک و آسفالت و جیغ ناشی از آن تمام چشمهای موجود در آن حوالی را ، دوبله زوم ، به سوی من جلب نمود .
نه اهمیتی به ناسزاهای رانندگان دیگر دادم
و نه اهمیتی به چشمهای از حدقه در آمده عابرین پیاده .
دوبله پارک کردم و به سویش بال گشادم .
سفت در آغوش گرفتمش و مجال ندادم حتی نفس بکشد .
سیگارها از دستش روی آسفالت خیابان پخش شدند .
خم شد جمعشان کند
نگذاشتمش
با پا یکی از جعبه سیگارها را به وسط خیابان شوت کردم
بقیه را هم زیر پایم له کردم
آستینش را گرفتم و به زور به سمت ماشین کشاندمش .
گامی بر میداشت و سر بر میگرداند و بسته سیگارهایش را نگاه میکرد
که از آنچه از زیر چرخ ماشینها جان سالم بدر برده بود
قوم ولا الضالین به یغما می بردند از بهر انعمت علیهمی که نصیبشان گشته بود با الحمد الله و رب العالمینی بر لب .

...............

ساعتها توی خیابانها چرخیدیم
نه من چیزی گفتم ، نه او .
از جیبش بسته سیگاری در آورد تا سیگاری روشن کند
بسته سیگار را از دستش گرفتم و به بیرون پرت کردم .
این تنها اتفاقی بود که در آن چند ساعت رخ داد .
بی هیچ سوالی و جوابی .
بالاخره پس از چند ساعت سرگردانی به سوی خانه راندم .
کاملاً مطیع بود .
هیچ حرفی نمیزد .
گویا میدانست که این بار این منم که حتی پشت به او
میدانم که کدام صفحه از کتاب زندگی را نفهمیده .
و میتوانم در عرض چند دقیقه خر فهمش کنم .
داخل منزل که شدیم ، من جلوتر و او پشت سرم بود .
مستقیم رفتم سر وقت قفسه کتابهایم
جلد اول مکتوب کارلوس کاستاندا را از لای کتابها بیرون کشیدم
کتاب را دادم دستش
خجل و شرمنده و سر به زیر ، کتاب را در دستانش ورق میزد
اما کاملاً بی حوصله و بی هیچ رغبتی
جلدهای بعدی را از قفسه بیرون کشیدم و همه را زیر پایش ریختم .
داشت عاجزانه نگاهم میکرد
گفتم : جمعشان کن
فرمانبردارانه همه را دسته کرد توی بغلش
گفتم : اینها اندوخته ها و دانایی ها و اندیشه های سالهای پیشین توست .
برگشتم تا دم در
در را باز کردم و کفشهایش را جفت کردم بیرون در .
گفتم : با انبان اندوخته هایت گورت را گم کن .
دم در ایستاده بودم . سرم پایین بود .
منتظر بودم از خانه ام بیرون رود .
لحظات به کندی میگذشت .
همانجا کنار قفسه کتابها با یک بغل کتاب خشکش زده بود و تکان نمیخورد .
سرم را که بلند کردم
دیدم سیلاب اشک از گونه هایش جاریست .
گفتم : من خسته ام . باید استراحت کنم . لطفاً بفرمائید بیرون .
حنجره اش تقلا کرد تا از میان بغض فرو خورده ، اصواتی هر چند ناهنجار و یا شاید هم هنجار ، تحویلم دهد .
اما من فرصتی ندادم .
گفتم : اگر فکر کردی که من با یک معتاد زیر یک سقف می نشینم کور خواندی . بیرون .
تا دم در آمد . دم در کتابها را روی زمین گذاشت .
گفت : حداقل اجازه بده توضیح بدهم .
گفتم :


سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانت
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانت

در حالی که کفشهایش را می پوشید ، گفت :

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که ، عیان است ، چه حاجت به بیانم

گفتم :

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
دل نهادم به صبوری ، که جز این چاره ندانم

و در را به رویش بستم
چند لحظه سکوت این سوی در
و سپس این بیت از آن سوی در با صدای لرزان و گریان :


دُرم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن ، که بسی دَر بچکانم

در را گشودم
در آغوش کشیدمش
دستش را گرفتم و کشان کشان ......

و زیر لب این بیت مولانا :

هیچ مگو و کف مکن ، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن ، زانکه همی پرانمت

.....................

نمیدانم چرا اکثر ما وقتی پای در وادی دانایی چیزی ، هنری ، کاری و ..... میگذاریم ، اولین کاری که میکنیم ،
تغییر نمای ظاهری خودمان می باشد .
می خواهیم موسیقی یاد بگیریم ،
می خواهیم کلاس نقاشی برویم
قبل از اینکه بدانیم دو – ر – می – فا ، چیست
قبل از اینکه بدانیم حاصل ضرب رنگ آبی و قرمز ، چه رنگی میشود

اول از همه
موهای خود را بلند میکنیم
دو تا انگشتری اندازه ساعت دیواری انگشتمان میکنیم
شلوار و پیراهن و مانتو اجق وجق تنمان میکنیم
ریشمان را قیطانی یا بزی و یا ..... آذین می بندیم
و شام و ناهارمان داوینچی و بتهون میشود
و .... و .........
که چی ؟
که همه بدانند ما موسیقی دانیم ، ما نقاشیم
اینکه سازی هم میتوانیم به ناله در آوریم
و یا میتوانیم قلمی بر روی تابلویی بغلتانیم
خیلی مهم نیست
مهم تغییر ظاهر بود که انجام دادیم و رسالت خویش به جا آوردیم .
پس ما نقاشیم . پس ما موسیقی دانیم .

.............

چند کتاب در مورد فلسفه خوانده نخوانده ؛ « کانت » زمان خویشیم و هنوز بر سوراخ عرفان چشم نگذاشته « پیر هراتیم » . و هنوز معنی « پیوت » را نفهمیده
در بیابانهای « کرمان » شب و روز به دنبال گیاه « پیوت » هستیم و وقتی چشم باز میکنیم
می بینیم « پی » « اوت » یم .
یعنی از رده خارج

..................

و دوست دانشمند من همینگونه « اوت » شد .
به همین راحتی .
کسی که از روی شماره صفحات کتاب می تواند
نادانی چون مرا « خر فهم » کند بدون اینکه به متن کتاب رجوع کند
چطور میشود که همه نکته های ریز دانایی 11 جلد کتاب را به کناری نهد و به دنبال « ریشه » بی ریشه ای رود
که ریشه زندگی خویش را نابود کند ؟
اگر بگوید نمیدانستم
باور نمیکنم
اگر بگوید اشتباه کردم
باور نمیکنم
اگر بگوید به خطا رفتم
باور نمیکنم

اما اگر بگوید به دنبال آزمونی بودم که پیش از من آزمودند
و ره به جایی نبردند و من نیز آزمودم و ره به برزخ بردم
باور میکنم
چون
دوزخ را در میان چشمهای اشک آلودش دیدم
چون جهنم خود ساخته اش را ، کنار خیابان میان بسته های سیگارش دیدم .

..................

دانایی به خواندن چند کتاب نیست .
دانایی ، یعنی درک و فهم و ثبات هویت خویش
تو و من با خواندن سی و چند جلد کتاب « ویل دو رانت »
و 110 جلد کتاب بحارالانوار ، علامه نخواهیم شد
مگر اینکه بدانیم آنچه خواندیم
به دردمان میخورد یا نه ؟
و مهمتر اینکه
اجازه ندهیم هر مطلبی ما را با خود به « ناکجا » بکشاند
بلکه باید بدانیم این ما هستیم که مطلب را « تا کجا » می کشانیم .
تا کویر کرمان ؟
یا سریر ایمان ؟


دوشنبه 2 شهریور 94
 
  • ۹۷/۰۸/۱۳
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی