سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت سوم

رسول بود . آمده بود دنبالم . برای چایی صبحانه .

چند نفر دور میز و بعضی نیز لقمه ای نان و لیوانی چایی به دست ،

در جای جای سالن پخش بودند .

خانمها ، اکثراً دور میز بودند .

لیوان چائیم را که رسول برایم آماده کرده بود از روی میز برداشتم و

بر خلاف معمول هر روز که چائیم را همانجا میخوردم ، کمی دورتر ،

پشت به خانمها نشستم .

میدانستم که تمام مدت منتظر عکس العمل من در مورد این یکی

توهینش می باشد . اما تنها عکس العمل من ، همان ، دوری

نمودن از ایشان بود .

از دستش دلخور و عصبانی بودم . نه از بابت توهین دوباره اش .

بلکه به خاطر گلها . اگر گلها را توی لیوانی آب گذاشته بود مطمئناً

تا هنگام غروب بوی خوش یاس ، همه جای کارگاه می پیچید .

و من تا آخر وقت ، سر زنده و شاداب بودم . اما حالا .......

تا موقع ناهار هیچ توجهی به ایشان نکردم .

با اینکه  کار همۀ بچه ها را دم به ساعت باید نظارت کنم تا

اشتباهی صورت نگیرد ، امروز حتی نزدیک ایشان نیز نرفتم .

اما احساس میکردم که در تمام مدت حواسش به من هست .

چون سنگینی نگاهش را  از پشت سر احساس میکردم .

نیم ساعت به ناهار مانده ، رسول را صدا کردم و پرسیدم :

این نزدیکی ها مغازۀ عطاری هست یا نه ؟ رسول گفت : اینجا نه .

ولی انتهای خیابان ، سمت خانۀ ما ، یکی هست .

گفتم : سریع موتورت را سوار شو و برو یک شیشه عرق نعناع بگیر

و سر راهت یک شیشه هم ترشی . تندی برو  و زود برگرد .  

گفت : عرق نعناع با ترشی ؟ برای چه ؟

وقتی نگاه مرا دید ، فقط چشمی گفت و رفت .

اما باز ایستاد .

گفتم : برو دیگه . گفت : یک چیزی یادت رفت .

گفتم : چی ؟

گفت : تف .

هر بار که با عجله برای خرید یا تهیۀ چیزی می فرستمش ، الکی

روی زمین تف میکنم و میگویم : تا خشک نشده باید اینجا باشی .

البته هیچوقت ، نه تفی در کار است و نه خشک شدنی . این یک

شوخی است که بین من و رسول رایج شده . حالا پدر سوخته با

یاد آوری تف میخواهد سر به سر من بگذارد .

این بچه خیلی تیز و بز است . در عرض بیست دقیقه با یک بطری

عرق نعناع و یک شیشه ترشی برگشت .

گفتم : ببر بگذار توی کمدم .

………….

قابلمه های ناهار ، معمولاً از یک ربع ساعت مانده به ناهار از توی

یخچال به روی اجاق گاز نقل مکان میکنند .

داغ کردن غذای من همیشه به پای رسول است .

زنگ ناهار زده شد و همۀ دستگاه ها خاموش .

همیشه آخرین نفر هستم که به سر میز ناهار میرسم .

وقتی به سر میز رسیدم ، تقریباً همه مشغول تناول بودند .

شیشۀ ترشی و عرق نعناع را روی میز ، جلوی ایشان گذاشتم و

داروهایش را از روی میز برداشتم .

کیسۀ پلاستیکی را یک دور ، دور دستم چرخاندم و گره زدم .

دادم دست رسول .

همه داشتند مرا نگاه میکردند

و رسول بیچاره مات و مبهوت که چه باید بکند .

و از همه مبهوت تر خود ایشان بود که چرا داروهایش را برداشتم.

رو به رسول کردم و گفتم : تو که هنوز اینجایی ؟ گفت : خوب !!!!

گفتم : بیندازش توی سطل آشغال بیرون محوطه .

کبریت هم با خودت ببر .

همانجا بایست تا مطمئن شوی که همۀ داروها سوخته باشد .

هنوز دو دل بود که باز ، نگاه من کار خود را کرد

و رسول به سرعت نور از سالن خارج شد .

در حالی که همه مرا نگاه میکردند که بقیۀ سناریو را نیز اجرا کنم ،

رو به ایشان کرده و گفتم : اگر آن داروها را به جای چاشنی

میخوردید ، از این به بعد مجبور هستید از ترشی استفاده کنید . و

اگر برای درمان از آنها استفاده میکردید ، از حالا فقط میتوانید از

عرق نعناع استفاده کنید.

میخواستم بگویم : راه سومش هم این است که میز ناهارتان را

عوض کنید و جای دیگری به دور از چشم من ناهارتان را بخورید .

اما از گفتن این آخری خود داری کردم .

چون میدانستم که از من هم مغرورتر ،

خود کله شقش می باشد و برای اینکه جلوی بچه ها کم نیاورد ؛

مطمئناً ، راه سوم را انتخاب میکرد . لذا با نگفتن جملۀ آخر ،

همۀ راهها را به رویش بستم .

عملیات ، چنان صاعقه وار و موفقیت آمیز بود که اختیار هر گونه

عکس العمل از ایشان سلب شده و تنها با گفتن : اگر این هم یک

دستور کاری هست !!! ؟ چشم ........

و من فقط با گفتن قاطع یک کلمه ، بر خصم غلبه کردم : بله  

 

ساعت 5 صبح دوشنبه 22 خرداد 1391


  • ۹۸/۰۱/۲۴
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی