سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سلسلۀ غرامتیان

قسمت سوم : ( کابوسی در خواب )

 

قاضی : چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : مگر فامیل شما بود ؟

قاضی : چه فرقی میکند چه کسی بود ؟ سوال من این است که چرا آن مرد را کشتی ؟

متهم : اگر آشنای شما نیست ، پس شما چکاره اید که می پرسید ؟ به شما چه مربوط ؟

قاضی : من باید بین شما و آن مردی که کشتی ، عدالت را برقرار کنم .

متهم : چرا ؟ مگر شما خدا هستید ؟  

قاضی : اولا اینجا من سوال میکنم و شما جواب میدهید و شما حق سوال کردن ندارید . دوما این چه سوالی است که میکنید ؟ خدا برتر از هر چیز و هر کسی است .

متهم : اولا چه کسی چنین تقسیم نابجایی کرده که شما می توانید بپرسید ولی من نه ؟ اصلاً چه کسی به شما چنین اختیاری داده ؟ دوماً به من بگویید ببینم ، چرا وقتی قابیل ، هابیل را کشت ، هیچ قاضی در آن موضوع دخالت نکرد ؟ و چرا هیچ کس در مورد هابیل و قابیل ، داستان عدالت را برقرار نکرد ؟

قاضی : این غلط کردنها به شما نیامده . فقط جواب سوال را بده .

متهم : این غلط کردنها هم به شما نیامده که جای خدا بنشینید .

قاضی : اما شما جرمی مرتکب شده اید که باید پاسخگو باشید .

متهم : به شما یا به خدا ؟

قاضی : هم به من و هم به خدا .

متهم : اینجا یا اون دنیا ؟

قاضی : هم اینجا و هم اون دنیا .

متهم : شما که گفتید آن مرد فامیل شما نیست . پس چرا باید به شما توضیح بدهم ؟ در ضمن اگر خدا به همۀ امور آگاه است و دانا ، نادانی مثل تو به چه کارش آید که حتی نمیدانی که چرا من آن مرد را کشتم ؟ و اگر مدعی هستی که شما نمایندۀ خدا بر روی زمینی ، خب آقای نماینده ، پاشو برو اون قابیل را پیدا کن و بپرس چرا هابیل را کشت ؟ و اگر قرار است به خدا جوابگو باشم ، اون دنیا خودم به خدا می گویم . هر چند که فکر نکنم نیازی به این کار باشد . چون خدا به همۀ امور آگاه است . پس گفتن من چه فرقی به حال خدا میکند . او که میداند .

قاضی : اما شما باید در این دنیا هم قصاص شوید .

متهم : چرا ؟ برای یک خلاف ، چند بار یک نفر را به مسلخ می برند ؟ اینجا که می کشید . آنجا هم که میکشند . شما را چه کسی باید محاکمه کند که مرا میکشید ؟ قتل ، قتل است دیگر . چه فرقی میکند ؟ وقتی من میکشم ، می شوم مجرم . اما همین که شما بکشید ، اسمش می شود عدالت آره ؟

قاضی : تو دیوانه ای ؟

متهم : نه . فقط یک احمقم که هر داستانی را باور میکنم .

خیس عرق از خواب پریدم .

روی تختم نشسته ام به این فکر میکنم که :

هابیل از سلسلۀ غرامتیان بود آیا ؟

بعدش هم یاد داستان مولانا افتادم که :

حسن مُرد .

حالا در جملۀ « حسن مُرد »

فاعل و فعل و مفعول ، کدام است ؟

« حسن » فاعل است .

چون عمل مردن را او انجام داده است .

« مُرد » فعل است

چون حالت جمله را بیان میکند .

خب پس مفعول کو ؟

 « حسن » مفعول است .

چون عمل « مردن » بر روی او انجام شده است .

با این حساب میتوان گفت : حسن قاتل خودش می باشد .

چون « حسن » خودش را مُردانده ( الان اختراع کردم ) است .

آهااااااااااای آقای قاضی !!!!!!!!!

بیا « حسن » را محاکمه کن . چون قاتل خودش هست .

بیراه نمی گفت آن رند شیراز که :

این طایفه از کشته ستانند « غرامت »

حالا دیدید ؟ زمان حافظ نیز سلسلۀ غرامتیان وجود داشت .

برگردیم به « حسن »

چه بکنیم با این قاتل که خودش را به قتل رسانده ؟

لطفاً نگویید که مردن با قتل فرق میکند .

این را خودم هم میدانم .

اما اینجا قتل اتفاق افتاده نه مردن .

چون حسن خودش را به دست خودش « مُردانده »

این یک قتل است . حالا شبهه عمد یا عمد بودن آن را ، همان قاضی نمایندۀ خدا باید بیاید تشخیص دهد .

حالا ببینیم آن یکی رند چه می گوید :

ماتَ زیدٌ ، زید اگر فاعل بُوَد

لیک فاعل نیست ، کو عاطل بُوَد

او ز روی لفظ نحوی فاعل است

ورنه او مفعول و موتش قاتل است

خیلی خب . قاتل پیدا شد .  

مولانا گفت : مرگ ، قاتل است .

خب پس باید « غرامت » از مرگ بگیریم .

حسن : مرگ و زندگی ، دست کیست ؟

مادر حسن : خدا

دوشنبه 29 بهمن ماه 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سلسلۀ غرامتیان

قسمت دوم :

احتمالا برخی از دوستان ایراد بگیرند که چرا داستان بی مقدمه شروع شد و هیچ زمینه ای برای شروع آن چیده نشد ؟

جواب این سوال را باید در خودشان بجویند نه در این داستان .

این یک داستان ذهنی و پرسشگرایانه است .

همۀ ما هر لحظه ، بی هر مقدمه ای ممکن است سوالی پیش رویمان پدید بیاید . و ممکن است پرسشی داشته باشیم که حتی جوابی برای آن نباشد . آیا نباید بپرسیم ؟

اصلا جهان هستی مگر با مقدمه و برنامه ریزی قبلی پدید آمده ؟

مگر یک خدا یا چند خدا در بدو امر نشسته اند برای تولید این جهان برنامه ریزی کرده اند ؟

اگر داستان علمی « بیگ بنگ » را قبول کنیم ، می بایست انفجار یهویی بی مقدمه را نیز بپذیریم و اگر داستانهای آسمانی را قبول کنیم می بایست « کن فیکن » و داستانهای پیش از آن را بپذیریم . کدامیک از اینها مقدمه و زمینۀ زمینه چینی پیش از وقوع داشته ؟

همانطور که عرض کردم این یک داستان بر مبنای پرسش است .

بنده نه علامۀ دهرم برای اثبات یا نفی چیزی و نه چنین تخصصی دارم و نه چنین قصدی دارم . و آنهایی که مدعی هستند در صورت نداشتن تخصص در امری ، پرسشی نیز نباید پرسیده شود ، باید عرض کنم که پرسش ، برای یادگیری است . چه آن پرسش درست باشد یا نادرست . اگر کسی در علم طبابت تخصصی نداشته باشد ، نمیتواند بپرسد : چرا دل درد و سر درد و شکم درد دارم ؟ آیا برای پرسیدن همین چند سوال ساده ، می بایست برود 30 سال پزشکی بخواند ؟ و اگر نخوانده باشد حق ندارد بپرسد چرا دل درد دارم ؟ همۀ ما در پرسیدن هر سوالی آزادیم و محق . اما اگر تخصصی در زمینه ای نداشتیم ، فقط حق جراحی کبد نداریم . ولی حق پرسش داریم .

اگر یک نفر پرسید : آقا این خدایی که می گویید کجاست و چه شکلی است و چگونه عمل میکند ، سر مبارکش باید « غرامت » این سوال باشد ؟ هر چند که هزاران و میلیونها نفر تا کنون جزو همین سلسلۀ غرامتیان بوده و غرامت همین سوال و سوالهای دیگر را پرداخت نموده اند . اگر از معلمی پرسیده شد فرضیۀ تکامل داروین را با آیات آسمانی چگونه میتوان جمع بست ، غرامتش یک صفر گنده در کارنامۀ پرسش کننده است ؟ میدانی اگر ، جواب بده . نمیدانی اگر ، حق حکم نداری . تخصص در امری ، مجوز حکم برای هیچ کس صادر نمیکند . آن پزشک جراح مغز در مقابل سکتۀ مغزی یک نفر که منجر به « کما » شده حتی  ، فقط حق مداوا دارد نه حق امر به انفصال همۀ دستگاههای زنده ماندن آن محتضر و گرفتن جان او .

ممکن است بگویند که : یک دامپزشک متخصص اگر برایش اثبات شود که یک میلیون قطعه مرغ به مرضی دچار شده اند که می بایست همگی معدوم شوند ، حکم به معدوم شدنشان میدهد . و حکمش نیز می بایست بدون چون و چرا اجرا شود .

بله . چنین حکمی رواست . اما آن دامپزشک بر اساس اینکه چه مقدار از این مرغها را بی خدایان میخورند و چه مقدار آن را با خدایان میخورند ، حکم نکرده . بلکه سلامت همۀ آنها برایش مهم بوده . و همچنین آن متخصص در راستای ضرر و زیان و یا سود مرغداریها و صاحبان آنها ، فتوای معدوم کردن آن مرغها را نداده . و هیچگونه نفع شخصی در این میان نداشته است .  آیا کلیسای قرون وسطی وقتی حکم به معدوم نمودن خروسهایی نمود که به بازار مرغ کلیسا ضرر می رساند در رابطه با منافع عموم مردم بود ؟ یا منافع کلیسا ؟ حالا چون کشیشان کلیسا متخصص در امور بودند ، آیا حق چنین حکمی را داشتند ؟ یا تخصصشان فقط در راستای حفظ منافع خودشان بود و آن حکمها نیز از آن جهت صادر شدند ؟

یکشنبه 28 بهمن 97  


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سلسلۀ غرامتیان

قسمت اول :

هیچ کس نمیداند که سلسلۀ غرامتیان ، از چه تاریخی ، از کجا ، و چگونه به وجود آمدند . حتی بنیانگذار این سلسله نیز نامعلوم و در هاله ای از ابهام است .

همانطور که سر آغاز این سلسله ، نامعلوم است ، پایان و انتهای آن نیز مشخص نیست . اما وسعت فرمانروایی این سلسله کاملاً مشخص و معلوم است . همۀ جهان هستی .

حتی یک سانتیمتر مربع از این کرۀ خاکی ، خارج از قلمرو غرامتیان نبوده و نیست . و نه تنها زمین ، بلکه سایر کرات و کهکشانها نیز تحت سیطرۀ این سلسله بوده و تا ابد نیز به همین قرار باقی خواهد ماند .

از نام آشناترین غرامتیان بین کرات ، میتوان از خورشید نام برد .

در یک جملۀ ساده میتوان گفت که خورشید غرامت زمین و زمینیان را می پردازد . پس خواسته یا نا خواسته از سلسلۀ غرامتیان محسوب میشود . تاریخ تولد خورشید به 4567 میلیارد سال پیش بر میگردد . و با این رقم نجومی که از عمر آن میگذرد ، هنوز در میانسالی به سر می برد . و با توجه به تاریخ تولد زمین که 454 میلیارد سال پیش می باشد ، می توان گفت اگر خورشید 4113 میلیارد سال ، قبل از زمین متولد شده باشد ، هنوز در آن دوران جزو سلسلۀ غرامتیان نبوده و نباید آن سالها را مرتبط با دوران سلطۀ غرامتیان محسوب کنیم .

اما به هیچ وجه اینگونه نیست و می بایست همۀ عمر خورشید را جزو دوران سلسلۀ غرامتیان محاسبه کنیم .

با یک مثال عینی بهتر خواهیم توانست به این موضوع پی ببریم .

فرض کنیم دختری در سن 25 سالگی ازدواج میکند و در سن 26 سالگی صاحب فرزندی می شود . و آن دختر ، که اکنون یک مادر است ، تا آخر عمر خود ، خواسته یا ناخواسته ، به فرزند خویش غرامت خواهد پرداخت و جزو سلسلۀ غرامتیان محسوب میشود . حال اگر آن دختر را خورشید و فرزند وی را زمین بنامیم ، آیا میتوان گفت که 25 سال عمر ماقبل آن دختر هیچ ربطی به سلسلۀ غرامتیان ندارد ؟ اگر 25 سال عمر آن دختر را از وی بگیریم ، در آن صورت خود آن دختر هنوز وجود خارجی نخواهد داشت . پس چگونه چیزی که خودش بی وجود است می تواند به دیگری وجود بخشد ؟

به این ترتیب باید قبول کنیم که آن 25 سال هم در حقیقت لازمۀ سیر و تکامل آن دختر برای ایجاد یک وجود است . یعنی آن 25 سال پیش زمینه ای است برای ورود به سلسلۀ غرامتیان .

و به زبانی ساده تر ، آن دختر برای این به وجود آمده است که خود به وجود بیاورد . پس میتوان گفت که حتی قبل از تولدش نیز جزو سلسلۀ غرامتیان بوده و همچنین تمام آن 25 سال نیز یک غرامتی بوده است .

در مثال اول دبستان تا دانشگاه  نیز میتوان به همین روال پیش رفت . اگر کسی اول دبستان را نخوانده باشد ، میتواند در همان بدو امر وارد دانشگاه شود ؟ نه البته که نمیتواند . دانشگاه زائیدۀ 12 سال دبستان و دبیرستان می باشد . و فرزند آن دختر ، زائیدۀ 25 سال عمر آن دختر بوده و بدون پیش زمینه و پیش پرداخت عمر آن دختر ، هرگز آن بچه متولد نمیشد . همانطور که قبلا اشاره شد ، اگر آن دختر خورشید و فرزند وی ، زمین فرض شود ، در داستان زمین و خورشید نیز همین روال و قاعده حاکم است و 4113 میلیارد سال عمر خورشید ، پیش از تولد زمین ، در حقیقت همان پیش زمینه و پیش پرداخت برای تولد زمین می باشد و نهایتاً میتوان نتیجه گرفت که خورشید از بدو تولدش ، جزو سلسلۀ غرامتیان بوده است . و حتی پیش از آن .

اگر حوصله داشته باشم ، این داستان ادامه دارد .

شنبه 27 بهمن 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

یاد یار مهربان آید همی

 

 

 

پنج و شش روزی خیالم 

 

هر شب از دستم گرفته

 

پیش خویشم می بَرَد

 

خانه ای آنسوی ابر

 

وسعتی در حد صبر

 

با رهی پر پیچ و خم

 

دور و نزدیکش چه دانم ؟

 

اندکی بیش است و کم .

 

دست در دست خیال

 

می سپارم در سکوت

 

راه بی فرجام خویش

 

تا رِسَم در جای خویش .

 

چشم بندی هم به چشم

 

هر دو دستم پیش رو

 

تا نیفتم ناگهان

 

در سراب بیدلان .

 

می رسیم آنجا که دنیای من است

 

به همانجایی که من هم بی من است .

 

دیدمش بنشسته در کنج فِراق

 

آیتی می خوانَد از آیات طاق

 

گوشۀ چشمی که تر بود از فغان  

 

گوشۀ چشمی به سوی آسمان

 

یک نگاه نیمه هم بر من نمود

 

اینکه بنشین ای مسافر در سکوت .

 

اندکی تردید و آنگه می نشینم در کنار

 

تا ببینم زندگی را در قمار

 

رو به من کرد و چنینم لب گشود :

 

در پی من بودی اینک این منم

 

تو چه می خواهی از این جان و تنم ؟

 

این همان جان است که عمری با تو بود

 

تن به جان آمد ز دستت ، جان خویشش در ربود

 

اینک اینجا آمدی جان خواه خویش ؟

 

پا گشادی در طلب در راه خویش ؟

 

با چه رویی آمدی اندر طلب ؟

 

تو طلبها را ز جانت وا طلب

 

این همان جان است که می باید سبب

 

گر سببها را ندانی تو سَبَق

 

هرگز آن جانت نیابی در طَبَق .

 

پا شدم از مجلسش بیرون شدم

 

نرم نرمک راهی جیحون شدم

 

یادم آمد رودکی با یار خویش

 

می تند هم جان و هم طومار خویش :

 

بوی جوی مولیان آید همی

 

یاد یار مهربان آید همی

 

ریگ آموی و درشتی های او

 

زیر پا چون پرنیان آید همی

 

ای تو یارا شاد باش و دیر زی

 

میر زی تو ، شادمان آید همی

 

میر ماه است و ، یار آن آسمان

 

ماه سوی آسمان آید همی

 

میر سرو است و ، یار آن بوسِتان

 

سرو سوی بوسِتان آید همی ....

 

پنجشنبه 18 بهمن ماه 97  

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

تسلیت

امروز با خبر شدم که پدر بزرگوار « رامین قلی زاده » یکی از هم وبلاگی های عزیز ما فوت کرده اند .

خبر ، خبر ناگوار بود و درد خو .

قبل از هر کلامی این واقعۀ دردناک را به رامین قلی زاده و خانوادۀ محترم ایشان تسلیت عرض میکنم .

.....................

رامین را از همینجا و در گذرهای وبگردی می شناسم .

چند مطلب از نوشته های ایشان را خواندم .

با اینکه 180 درجه تفاوت عقیدتی با رامین داشتم و دارم

اما در مطالب ایشان مواردی یافتم که هنوز لزوم شاگردی مرا به من گوشزد میکند .

و جالب است که اولین نقد من به یکی از نوشته هایش اینقدر تند و بی پرده بود

که در باز خوانی نقدم ، خودم از خودم شرمنده شدم .

میدانم که گاهی نیش قلمم ، واقعاً زهر آگین و کشنده است

اما از آنجایی که میدانم بهترین نقدها ، نقدهایی است که واضح و صریح گفته می شود

و البته با کمی چاشنی انعطاف و ملایمت

که متاسفانه گاهی این لطافت را به بهای بیان واقعیت کنار میگذارم

و همان می شود که رامین خوش اخلاق و بسیار مهربان

آن مطلب را از وبلاگش حذف نمود

و من هنوز دانه دانه عرق شرم از جبین خویش می زدایم

در مقابل آنهمه مروت و گذشت و مردانگی .

اینکه دوستان بیایند و نوشته های مرا حلوا حلوا کنند روی سرشان

در حق من لطف نکرده اند

بلکه موجبات « خود برتر بینی » مرا فراهم نموده اند

که اولین ضررش درجا زدن من در همان تفکر زیر سطحی خواهد بود .

حرف حسابم این نیست که برویم و بگردیم

و هر جا حرفی مخالف اندیشۀ خود یافتیم

خود کلام و نویسنده را شقه شقه کنیم

که اگر اینگونه بود

هشت میلیارد انسان زمینی

از فردا باید هر کدام شمشیر از رو ببندند

و صبح که از خانه بیرون زدند ؛ هر کسی را که در مقابلشان سبز شد

به جرم منطبق نبودن اندیشۀ طرف مقابل با تفکر ایشان

به قول آن آخوند حراف : به دو قسمت مساوی تقسیم کنند .

نه به هیچ وجه بنده چنین تصوری از نقد ندارم .

در نقد ؛ هم باید زیباییها را شکافت و هم اگر زشتی وجود داشت ، زشتیها را .

و هم اگر تاکیدی غلط بر مقوله ای رفته ، اصلاح آن غلط را .

دوستی من با رامین با همۀ اختلاف آراء

یک دوستی شاگردی و استادی است

که صد البته رامین ثابت نمود که استادی بی نظیر است .

برخی از دوستان عادت دارند

هر کسی از راه رسید

دو خط نوشتۀ با سر و ته و یا بی سر و ته ایشان را حلوا حلوا کنند و بهبه و چهچه

که مثلاً ایشان را خوش آید

اگر قرار بود که هر مطلب و نوشته و تفکری حلوا حلوا شود

امروز می بایست من جایگاه مریم حیدر زاده و مولانا را یکی می پنداشتم

و یک تخت دو نفره برای ایشان سفارش میدادم .

اگر نقدی منطبق با واقعیت بود ( توجه بفرمائید : عرض نکردم : حقیقت ؛ گفتم : واقعیت . که این دو با هم فرقی عظیم دارند ) یقۀ پیرهن پاره نکنیم و برگردیم یک بار دیگر مطلب خویش را باز خوانیم . اما اینبار از نگاه یک خواننده . نه از دیدگاه نویسندۀ مطلب . آنوقت حتماً پی به نقایص آن خواهیم برد و با وجود داشتن دو تا کفش ، هر دو پایمان را در یک کفش نخواهیم کرد .

حرف در این مورد زیاد دارم

اما مثلا این یادداشت ، یک تسلیت بود که من این بلا را سرش آوردم .

پشیمان هم نیستم که چرا پیام تسلیت به این روز افتاد

چون هدفم تسکین رامین بود از غم عظیمی که پیش رو دارد

و همچنین اشاره ای به بزرگواری رامین که فکر کنم اندکی از بیش را گفتم .

یاد و خاطر پدر بزرگوار رامین گرامی

و صبوری و تحمل رامین و خانوادۀ محترم ایشان را در گذار از این واقعه ، خواهانم .

و آرزو میکنم هرگز هیچکدام از دوستان دچار ملالی نشوند که عبور از آن برایشان سخت باشد .

آدرس وبلاگ رامین ، در ستون پیوندهای روزانه بنده ثبت شده .

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

جانِ آزرده

جانت آزرده شده ؟

پس میازار تو آن یاس

که از حائل دیوار حیاطت

سرکی از سر شوق

شاید هم سرقت یک لحظه نگاهت

نقشۀ چشم

به آن پنجرۀ حجم نگاه تو کشید

و تو اما

چنان پردۀ اما و نکن

رخ آن پنجره آویز نمودی

که به یک منفذ نور

سجده می بُرد

که یا رب

چه شود ؟ چه شود ؟

یک دم و یک لحظه عبور ؟

بستی اما

ره فریاد مرا

تو بگو

چه کس آزرد به یغمای نگاه ؟

من ؟

یا تو

ای ناز

که نیلوفر این برکه شدی ؟



یکشنبه 14 یهمن ماه 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

هیاهوی عشق

@};-@};-@};-
پرسیدم چرا سکوت ؟
گفت : چون بهتر می شنوی
پرسیدم چه چیزی را ؟
گفت : زمزمۀ قهوه را داخل فنجان
پرسیدم دیگر چه ؟
گفت : هراس پیانویی که نواخته نمی شود
پرسیدم و دیگر ؟
گفت : باز تاب نوازش نگاهت در نگاهم
سوالی نداشتم دیگر
میان آن همه هیاهوی عشق @};-@};-@};-

پرسیدم چرا سکوت ؟
گفت : چون بهتر می شنوی
پرسیدم چه چیزی را ؟
گفت : زمزمۀ قهوه را داخل فنجان
پرسیدم دیگر چه ؟
گفت : هراس پیانویی که نواخته نمی شود
پرسیدم و دیگر ؟
گفت : باز تاب نوازش نگاهت در نگاهم
سوالی نداشتم دیگر
میان این همه هیاهوی عشق @};-@};-@};-

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

بیشۀ خسرو

@};-@};-@};-
میگویند فرهاد ، بیستون را به عشق شیرین کَند
اما شیرین آن همه راه را از ارمنستان تا فرمانروایی خسرو پرویز
یکتنه اسب تاخت تا « خسرو » را ببیند .
گویا در قاموس عشق
کوه کَنی راه به جایی نمی بَرَد
بیشۀ خسرو
بیش از
تیشۀ فرهاد
مؤثر افتاد @};-@};-
@};-@};-@};-
میگویند فرهاد ، بیستون را به عشق شیرین کَند
اما شیرین آن همه راه را از ارمنستان تا فرمانروایی خسرو پرویز
یکتنه اسب تاخت تا « خسرو » را ببیند .
گویا در قاموس عشق
کوه کَنی راه به جایی نمی بَرَد
بیشۀ خسرو
بیش از
تیشۀ فرهاد
مؤثر افتاد @};-@};-

میگویند فرهاد ، بیستون را به عشق شیرین کَند
اما شیرین آن همه راه را از ارمنستان تا فرمانروایی خسرو پرویز
یک تنه اسب تاخت تا « خسرو » را ببیند .
گویا در قاموس عشق
کوه کَنی راه به جایی نمی بَرَد
بیشۀ خسرو
بیش از
تیشۀ فرهاد
مؤثر افتاد

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

چه ماه قشنگی

هر وقت بر آمدی

آب حوض خواهم کشید

در دفنر نقاشی ام

و به مادر بزرگ نشان خواهم داد

موج موج تو را در آن

و مادر بزرگ باز

ابرو کمان کرده و خواهد گفت :

آفرین !

چه ماه قشنگی !!!


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

کتاب قصۀ ما

 

داشته های ما منتظر نمی مانند که ما هر وقت دلمان خواست

 

آنها را ورق بزنیم . یک وقت چشم باز می کنیم و می بینیم که

 

همینطوری ورق خورده و به انتها رسیده است .

 

باید همان دیشب که داشتیم کتاب قصه های خویش را می بستیم

 

و نشانی نیز به عنوان نشانه لای آن می گذاشتیم

 

که فردا شب از همانجا باقی قصه را پی بگیریم

 

فکر این را می کردیم که :

 

هیچ تضمینی برای فردا شب نیست

 

چون لای کتاب قصۀ زندگی ما

 

هیچ نشانی نگذاشته اند برای فردا شب .

 

افسانۀ زندگی ما

 

بدون نشانه ورق میخورد و به پایان می رسد

 

و ما یارای بازگشت به صفحۀ نشانه ها را نداریم .

 

کتاب زندگی ما

 

وقتی بسته شد

 

یعنی بسته شد

 

و دیگر هرگز باز نمی شود

 

حتی اگر هزار نشانه لای آن نشان کنیم .

 

سایه های بیداری

 

سه شنبه 9 بهمن ماه 97

 

  • سایه های بیداری