سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

طوطی و بقال

طوطی و بقال


در وبلاگ دوستی محترم و بزرگوار http://shadab1757.blog.ir/

شعری دیدم از مولانا : طوطی و بقال

ایشان سفارش فرموده بودند که با دید و نگاه تازه ای به این شعر بنگریم .

لذا همین فرمایش ایشان ، سبب سرودن این چند خط گردید .

از این دوست گرامی و عزیز سپاسگزارم که موجبات این نگرش را فراهم آوردند .

...........

اول چند بیت از طوطی و بقال مولانا :


بود بقالی و وی را طوطیی

خوش نوایی سبز و گویا طوطیی


بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران ....

.............

و اینک دیدگاه بنده به این شعر :


طوطی دکان بقالی مباش

تا نَشایی پنجه های دلخراش


زانکه بقالان همه سوداگرند

بر دکانها بَهر سودایت بَرَند


هر چه گویا تر شوی ، فَربِه تری

هر چه سودش می فزونی بهتری


چون برفت او خانه ؛ بقالش تویی

بر دکان !!! بقال و نقالش تویی


پاسبان مال بفالان شدن

کی کشاند مر تو را باغ عدن ؟


گر بر آید گربه ای دنبال موش

می رباید از سرت دنیای هوش


گربه های اضطراب و دلهره

می گشایند پنجه های قاهره


می رهانی خود ز دام پنجه ها

غافل از آن شیشه های گنجه ها


شیشۀ روغن چو افتد بر زمین

پنجۀ بقالت آید از کمین


این چه طوطی بودن است ای طوطیک ؟

پنجه ها باشد قفایت یک به یَک ؟


گر تو با یک پنجه همچون کَل شوی

بهتر آن است پیش از آن اَلکَن شوی ( بدون قافیه )


تا نیاری بر کلان حکم قیاس

بر کَلان و اَلکَنان برهان خاص


تو نه آن طوطی ، که کالایی وِرا

گر شدی طوطی ، ز کالایی در آ


سه شنبه 26 تیر 97






  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

« گل » گون

آرشیو نوشته های پیشین :


خانم پسر عمه ام

همین دیروز

در یکی از این بیمارستانهای شیک

فارغ شد

من و خانمم

برای عیادت رفتیم

قبل از خروج از خانه

سیلی محکمی به خانمم زدم

او هم منقابلا ، یکی خواباند بیخ گوش من

پول نداشتیم گل بخریم

« گل » گون رفتیم .


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سحر

سحر


تاب روی سحر امروز به آذین آمد

دیده بگشا که زمین را به چه آیین آمد


وصف خورشید رخش بود و نظر بازی ما

آسمان غرق سرور ، عرصۀ شاهین آمد


لاله ساغر به کف و سر به گریبان از شرم

نرگس مست سحر با می نوشین آمد


داده بر خندۀ شمع طربم رنگ خیال

همچو پروانه به رویای خیالین آمد


تار و پودی چنین دلکش و پر نقش و نگار

پردۀ صنع فلک ، سرو نگارین آمد


مژده ای خاک سِتَروَن ، مژه ای بر هم زن

تا ببینی که مَه از بام به پایین آمد


« بده ای خلوتی نافه گشا ، مژدۀ وصل

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد »


ارغنون جامه دران سر زلف سیَهَش

ارغوانین شفق و دلبر سیمین آمد


راز بوسه ز لب تیشه ، بپرس از کوهی

خنده بر لب به تماشاگه شیرین آمد


کم اگر گفت نسیم از رخ زیبای سحر

این از آن شد که به تاخیر به بالین آمد


پ . ن از آرشیو سروده ها . به مناسبت تولدی .

حروف اول هر بیت در کنار هم ، اشاره به همین است .

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سودای دل

سودای دل


دل شبی با یک سبد پیمانه ها در دست خویش

شد به بازار حریفان با سر سرمست خویش


صد هزاران نوگل خندان به بازار عرضه بود

هر یکی در جَست و خیز و ، خنده ها بر جَست خویش


می گذشت آنسان که هر دم ، بر نگاهی یک نگاه

دل همی تیر نگاهی می کشید از شست خویش


عشوه و غمازی و ناز و کرشمه سر گرفت

تا کدامین عشوه گر دل را کند پا بست خویش


دل بر آورد از سبد پیمانه ها لبریز « می »

تا بسنجد او عیار دلبران با دست خویش


یک به یک افتان و خیزان می شدند از شوق « می »

دم ببستند ، سر نهادند بر زمین پست خویش


ناگهان آمد نگاری دلربا بر پیش دل

کاین منم سودای دل ، آگه نئی از هست خویش


شنبه دوم آبان 94

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

چشم سیاه

گاهی در امتداد گامهایم

تا انتهای کوچه می آید

دستهایم را می گیرد و کوچه را پهنا می بخشد

با دستهای من

با دستهای خود

...............

کوچه اینک دلگشا

هم من و هم او رها

 

سایه ها در سنگ فرش

میزنند هر رنگ نقش

 

دستشان در دست هم

می شوند پا بست هم

 

پای کوبان

راز گویان

با نگاه

 

خیره

در زیبایی

چشم سیاه

 

سایه ها پیچیده در اندام هم

رفته رفته رفته اند در دام هم

 

کوچه اما بی خبر

می گشاید بال و پر

 

عابری می آید از آن دورها

سایه ها خلوت نشینان جدا

 

سایه ای در پشت دیواری خزید

سایۀ دیگر به تنهایی رسید

 

رهگذر مکثی نمود

کوچه در خلوت غنود

 

یکشنبه 13 مهر 93

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

چِرت و پِرت

عزیزی پرسید :

تو را چه می شود که این همه چِرت و پِرت می نویسی ؟

عرض کردم :

تو را

چه می شود که این همه چرت و پرت می خوانی ؟

در دم قانع شد بندۀ خدا .....

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

یک روز

یک روز خواندی و

فردا روز راندی

آنقدر خواندی و راندی

که من ماندم و

تو

در ماندی

 

شنبه 28 اسفند 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

خوش روی ها

ناگهان می آید از آن سوی ها

یک نفر از وادی خوش روی ها

با خیال بی دریغش چون کنم ؟

در کمند و حلقۀ آن موی ها

شوق این دم :

سحرگاه شنبه 23 تیر ماه 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سرطان عشق

وقتی من به دنیا آمدم ،

او سی سال کوچکتر از من بود .

وقتی او به دنیا آمد ،

من سی سال بزرگتر از او بودم .

وقتی همدیگر را دیدیم ،

من سی سال برایش کوچک شدم .

الان سه سال است که من هی برایش کوچک میشوم .

اما در نگاه زیبای او ،

هر روز بزرگتر و بزرگتر جلوه میکنم .

کاش عشق همیشه تکثیر سلولی داشته باشد .

سه سال است که من سرطان عشق گرفته ام

و او مداوایم میکند ...


چهارشنبه 10 شهریور 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

اخبار هواشناسی من :


دیروز دلم گرفته بود

امروز چشمهایم بارید

فردا نفسهایم گرم و آفتابیست

بوستان جانم بهاریست

برای تو ......


17 اردیبهشت 93

  • سایه های بیداری