سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

پارادکس 1

 

پارادوکس 1

 

 

 

 

 

بابا طاهر را که می شناسید ؟

 

 

واقعاً ؟ می شناسید ؟ چه جالب !

 

 

گویا خوانندگان و مخاطبین ما ، از مخاطبین اون خبرنگار صدا و سیما که در خیابان خواجه عبدالله انصاری ، خودش را کشت تا یک نفر آدرس دقیقی از این خواجه بدهد ، باهوش تر و به مراتب اولاترند . 

 

 

آخه بندۀ خدا آخر سر هم دست از پا درازتر با گروه فیلمبردار و صدا و دوربین و همۀ کوفت و زهرمارش ، بدون نتیجه ، راهی رسانۀ ملی شد . بماند که من آخرش نفهمیدم چرا همۀ « ملی » ها از همه جا حذف شد و فقط رسانۀ ملی و کفش ملی باقی ماند . لابد حکمتی هست دیگه .

 

 

داشتم عرض میکردم .

 

 

میدانستید این بابا طاهر ما یک « پارادوکس » کامل هست ؟

 

 

نمیدانستید ؟ خب الان بدانید . چه عیبی دارد که آدم بداند که نمیداند .

 

 

پارادوکس چیه ؟ والا منم مثل شما بیخبرم . ولی احتمالا نوعی بازی شبیه « نهنگ آبی » هست که یه نفر سوم خرداد هفتاد و شش آن را اختراع فرمودند .

 

 

چرا روزۀ شک دار بگیریم اصلا ؟ که بعدش بشینیم شونصد صفحه رساله بخوانیم و ببینیم حکمش چیه ؟ کمی صبر کنید تا جَلدی بروم بپرسم و بیایم . شما شامتان را بخورید . من با « پارادوکس 2 » بر میگردم .

 

 

ها ؟ چیه ؟ سگرمه هات چرا گره خورد ؟ چطور میتونی برای مخرجیهای 2 و 3 و 16 صبر کنی ؟ اما نمیتونی برای پارادوکس 2 شکیبا باشی ؟

 

 

پنجشنبه 5 بهمن 96 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟

اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر کنم

 

مولانا

 

 

 

شعر چگونه گویم از ، ماهِ رخِ ندیده ات

من که نشان ندارم از ، خال و خط و دو دیده ات

 

« آمده ام به عقل و جان ، از همه دیده ها نهان »

سجده کنم به درگهت ، در پیِ هر پدیده ات

 

حافظ و  وحشی ام  تویی ، هم غزل و غزال من

من به کجا سفر کنم  زان نگهِ رمیده ات

 

« هر که ز تاب روی تو ، نور صفا به دل کشد »

من ز میان خمیده ام ، ز ابروی خمیده ات

 

زخمه به تار و پود من ، گر بزند نوای تو

ناله به دیلمان  رسد ، از رسن تنیده ات

 

گرچه نگفتمت تو را ، مبارک است تولدت

لیک به آسمان خوشم ، با شفق دمیده ات

 

یکشنبه 22 آذر 94

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سالها پیش در سایتی که امروز دیگر هیچ اثر و نشانی از آن باقی 

نمانده ، تنی چند از دوستانِ با ذوق دور هم بودیم و با پیشنهاد 

عزیزی « هامان » نام ، زنگ انشایی بنا نهادیم که در زمان خودش 

بدعتی بسیار دلنشین بود . پس از گذشت دو سه دوره از انشا 

نویسی ، بر آن شدیم که ضمیمه ای به آن بیفزاییم به نام « نقد 

انشاها » . و طولی نکشید که در میان جمع ، نقد انشاها ، پا را 

فراتر از انشاها گذاشت و محبوبیتی دو چندان یافت . طوری که 

وقتی نقد انشاها منقطع گردید ، خود انشاها نیز رو به افول گذاشت 

و نهایتاً فاتحۀ « زنگ انشا » خوانده شد . در آن سالها ، بنابر 

درخواست دوستان بزرگوار ، نقد انشاها ، به بندۀ حقیر محول شد . 

وظیفه ای بسیار سخت و سنگین و خارج از توان این ناتوان . اما 

از آنجایی که چند نفری که در آن سایت دور هم جمع بودیم ، 

جمعی 

به دور از هر گونه آلایش با صمیمیتی وصف ناپذیر ، لذا هر وظیفه ای 

که بر عهدۀ یکی از ما گذاشته میشد ، با جان و دل پذیرا می شدیم 

. و من نیز همان کردم که هر کسی در رفاقت و دوستی میکند .

امروز گریزی زده بودم به بایگانی قدیم نوشته ها . و چشمم منور شد با تعداد اندکی از آن « دوسیه » ها که متاسفانه در آن روزگار با کوته فکری و بی مبالاتی ، فراموشم شد که از همۀ آن انشاها و نقدهایش کپی بردارم برای چنین روزی . و فقط یکی دو تا از آن نوشته ها را در بایگانی یافتم . به یاد آن روزهای مفرح :


موضوع انشاء : فصلهای زندگی خود را بنویسید


انشای « مهسا » :

 در آخرین روز از زمستان

 

قدم به اولین بهار گذاشتم.

 

اولین بهار به گمانم بهترینشان بوده.

 

آخری را؟ به گمانم راحت ترینشان.

 

کودکی و نوجوانی و جوانی مرا

 

با تمام پستی و بلندی و شیرینی و تلخی

 

کم و زیاد و یکنواختی و هیجان

 

پیروزی و شکست و دلهره و نشاط

 

تجربه و اشتباه و ثبات و تزلزل

 

ایمان و کفر و آرامش و آشوب

 

همه و همه را جمع بزنی

 

سرجمع یک فصل می شود.

 

کتاب زندگی من یک فصل می شود.

 

یک فصل قبل از تو.

 

گویای فصلهای بدون تو.

 

که فرقی ندارند که زمستان باشند سرد و خموش و یکنواخت و کسل،

 

یا تابستان باشند و گرما و شب بند و شعر و هندوانه.

 

فرقی ندارند فصلهای تکراری.

 

بهار باشند یا پاییز.

 

"بهار، تابستان، پاییز، زمستان.

 

دوباره باز..

 

بهار...تابستان...."

 

آخر تمام حرف های زندگی مرا بگیری به یکجا ختم می شوند

 

به فصلهای بی تو.

 

دوباره اگر بنویسند

 

یک فصل اضافه می شود:

 

" من ِ تو "

 

نقد انشای مهسا :

 

مهسا تمام فصول زندگیش را در دو فصل جداگانه خلاصه میکند

فصل بی « او »

فصل با « او » ـــــــــــــ یا به قول خودش « تو »

فصل بی « او » را تشبیه به زمستانی سرد میکند که عاری از هر

گونه گرمی و دلخوشی است و حتی اگر در فصل بی « او » به

فصلی همانند بهار نیز میرسد ، آن را خالی از انواع گل و گیاه و

طراوت و شادابی می یابد . هیچ گلی در فصل بهار بی « او » برایش

نه رایحه دل انگیزی دارد و نه طراوت و زیبایی .

مهسا هندوانۀ فصل تابستان بی « او » را نه شیرین و نه سرخ

بلکه کاملاً کال و نارس و بد مزه می انگارد .

مهسا در زیر شب بند تابستان بی « او »

آن هنگام که در کنار باغچۀ حیاط حیات خویش به آرامی همچون

فرشته ای آرمیده ، در آسمان رویاهای خویش ،

هیچ ماه و  ستاره ای نمی بیند .

و گرمای تابستان بی « او » برایش قابل تحمل نیست .

برای مهسا پیروزی و شکست و دلهره و آشوب و

نشاط و تجربه و اشتباه و ثبات و تزلزل

همه و همه ،

ایمانی است که در فصل بی « او » به کفر منتهی میشود .

ایمان با عشق میسر است و مهسا در فصلهای بی « او »

دچار سر در گمی عشقی است که آن عشق « او » را معنا نمیکند

چون « او » هنوز در زندگی مهسا پدیدار نشده .

مهسا هنوز در فصل بی « او » به سر میبرد

و این گذر زمان است که وی را

به سوی روزنه ای از نور عشق و دلداگی  

گوش کشان میکشاند .

مهسا در فصل بی « او » در خاطره و رویای خویش گویا رویای عشقی

را نیز می پروراند که بیشتر به پیله ای تنیده شده بر روزگار پیشین

تنهایی خویش شباهت دارد ، نه به پروانۀ زیبای باغ آرزوهایش .

او در این فصل به پرورش پیلۀ ابریشم خیال خویش همت می گمارد

و سالها در انتظار ظهور پروانۀ عشق به انتظار می نشیند .

و آنگاه

فصل با « او »

فرا میرسد .

در فصل با « او » همه چیز برای مهسا به طور ناگهانی و عجیب

شکل واقعیت به خود میگیرد .

آنچه را که مهسا در خاطرۀ سالهای پیشینِ بی « او »

بارها و بارها در رویاهای خویش

مشق عشق نموده بود

اینک جلوه ای نو و پیوندی واقعی و حقیقی با آن سالها می یابد .

و در عین حال هیچ شباهت

و پیوندی با آن فصل از زندگی مهسا ندارد .

مهسا در فصل با « او » به دنبال آرامشی است

که پیش از این در تشویش و اضطراب سپری شده بود .

اما در پی جستجوی این آرامش

ناگاه

سفرۀ نا آرامیهای جدیدی پیش روی او گشوده میشود

و خرمای شیرینی که

آرزوی مهسا برای افطار روزهای روزه داری اش بود

اینک با هسته ای در گلو

تشویشی مضاعف ایجاد میکند . 

و همین باعث میشود که

مهسا در تعریف فصل با « او » بر خلاف فصل بی « او »

بیشتر سکوت اختیار کند .

گویا درد و رنج فصل بی « او » هنوز در مغز استخوان مهسا

باقی و جاریست .

سکوت دلنشین فصل با « او » برای مهسا  

تسکین تمام دردهای پیشین بی « او » ست .

و شاید مهسا سکوت را ؛ حد نهایت طغیان عشق میداند

که هدیه ای است برای « او »

ارمغانی که « سیه چشم زیبای شیراز »

با « مسدود و محدود نمودن قناری حنجره » خویش

« او » را وادار میکند که هَزار دستان مست مهسا را

به چهچهی دلنشین فرا بخواند .

آوایی که مهسا

دو – ر – می – فا – سل – لا – سی آن را

در دفترچۀ نُت خویش با نام « من و تو » یاد میکند

و شعر شبانۀ « او » در شب بند گرم تابستان

وزن و قافیه ای نو می یابد و در آسمان عشق مهسا

مهتابی دلنشین و ستاره ای درخشان پدیدار میشود

که مهسا را میان دو بازوی خویش همچون هاله ای که ماه را

در بر گرفته باشد ؛ در آغوش میکشد .

و مهسا قامت رعنای خویش را

نه در ابریشم خیال ،

بلکه در حریر نرم و لطیف عشق « او » می پیچد

و خود را در آغوش مهر « او » یله میدهد

فصل « من و تو » بر مهسای زیبا مبارک و مستدام باد .

یک جمله زیبا از مهسا :

آخر تمام حرفهای زندگی مرا بگیری ، به یکجا ختم میشوند

به فصلهای بی تو 

19 آبان 93


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

فصل پاییز

 

فکر میکنم امروز دلم گرفته بود

 

و احتمالاً خیلی هم گرفته بود

 

چون چهار لیتر خنده توی حلقم ریختم ، ولی باز هم باز نشد .

 

گویا هر چیزی خاصیت خودش را از دست داده . حتی خنده !

 

اون قدیمها ، خنده ها هم معجزه میکردند .

 

یادم هست وقتی مادرم می خندید ،

 

چهار تا کوچه آن طرفتر هم همسایه ها صدای خنده هایش را

 

می شنیدند . نه اینکه مادرم بلند بلند میخندید . نه !

 

خنده ها واقعاً خنده بود . چون از ته دل بود .

 

چون از سر نشاط بود . چون ....

 

 

بگذریم .........

 

 

با خودم گفتم به یاد دوران دبستان ، فصل پاییز را تعریف کنم .

 

یادم هست که معلم پنجم ابتدایی موضوع انشاء را اینطور روی

 

 

تخته نوشت : فصل پاییز را تعریف کنید .

 

 

و همه چهل و چند نفر دانش آموز کلاس ما ، فردای آن روز

 

با ورقه ای در دست که فصل پاییز را به زور در آن گنجانده بودیم

 

وارد کلاس شدیم .

 

 

سید ابراهیم هاشمی انشایش را اینطور نوشته بود :

 

 

فصل پاییز فصل برگریزان است .

در فصل پاییز برگ درختان می ریزد .

در فصل پاییز برگ درختان زرد میشود .

فصل پاییز .............

 

 

نوبت خواندن انشای من شد .

 

 

گویا کمی می لرزیدم وقتی پای تخته رفتم .

معلم گفت : ها ؟

نکنه باز انشایت را ننوشتی که اینطور مثل بید میلرزی ؟

حتماً بهانه ای نیز تراشیدی برای تنبلیت ؟

 

مقابل تخته سیاه ایستادم .

نگاهی به همکلاسی هایم انداختم .

آرام و مسلط به خود

 

گفتم : آقا اجازه ؟ انشایم را بخوانم ؟

 

 

معلم ! نگاه عاقل اندر سفیهی بر من نمود و گفت : بخوان

 

 

و من اینطور خواندم :

 

 

حاج صادق مرد نازنینی است .

 

حاج صادق صاحب کارخانه ای است که پدرم در آنجا کار میکند .

 

کارخانه حاج صادق ، کارخانه حوله بافی است .

 

پدرم صبحها وقتی هنوز هوا تاریک است به کارخانه حاج صادق میرود

 

و شبها بعد از غروب آفتاب به خانه بر میگردد .

 

پدرم در آنجا حوله می بافد .

 

حاج صادق مرد نازنینی است .

 

حاج صادق هر سال مهر ماه برای فرزندان کارگران خود همه چیز

 

میخرد . کفشهایی که الان به پای من است ، از بازار کفاشان

 

خریدیم . البته صاحب مغازه آشنای حاج صادق بود و به سفارش

 

ایشان به من و خواهرها و برادرانم کفشهای نو داد .

 

پدرم وقتی دست نوشته حاج صادق را به مغازه دار داد ،

 

مغازه دار دست خط را بوسید و توی کشوی میزش گذاشت .

 

بعد هم رو به ما کرد و گفت :

 

هر کفشی را که دوست دارید انتخاب کنید . خدا به حاج صادق

 

برکت عنایت کند .

 

 

پیراهن و شلواری را هم که هم اکنون به تن من مشاهده میکنید

 

از مغازه دیگری که حاج صادق به آن سفارش کرده بود خریدیم .

 

آنجا نیز مغازه دار دست خط حاج صادق را بوسید و توی کشوی

 

میزش گذاشت . من و خواهرها و برادرانم همگی ، هر لباسی را

 

که دوست داشتیم انتخاب کردیم . البته پدرم کمی سخت

 

میگرفت . در رابطه با قیمت لباسها .

 

اما مغازه دار به پدرم گفت :

 

آقا ! بچه ها را در تنگنا قرار نده .

 

حاج صادق خودش قبلاً سفارش کرده که هر کسی را که من به

 

مغازه ات میفرستم ، بگذار اجناسی را که خودشان دوست دارند

 

انتخاب کنند و به هیچ وجه هیچ جنسی را به بندگان خدا تحمیل

نکن .

 

و ادامه داد :

 

بگذار بچه ها هر چه را که دوست دارند انتخاب کنند .

 

چون رضایت بچه ها ، رضایت حاج صادق است .

 

معلم ترکه معروف خود را روی میز کوبید و گفت :

 

فکر کنم موضوع انشاء ، فصل پاییز بود ، نه فصل حاج صادق !

 

بچه ها زدند زیر خنده

 

با همان آرامش قبلی گفتم : به آنجا هم میرسیم .

 

کمی صبر کنید .

 

 

و ادامه دادم :

 

 

حاج صادق مرد نازنینی است .

 

امسال حاج صادق برای کارگرانی که هنوز کنتور برق برای خانه

 

خود نخریده بودند ، از اداره برق ، انشعاب برق خرید . من چند روز

 

است که خیلی خوشحال هستم . چون دیگر نیازی نیست که زیر

 

لامپای نفتی کور مال کور مال مشق شبانه ام را بنویسم .

 

خواهرها و برادرانم نیز خیلی خوشحالند . چون خانه ما نیز به

 

همت و عنایت حاج صادق ، صاحب برق شد .

 

مادرم نیز این روزها خیلی خوشحال است .

 

با دست خطی دیگر از حاج صادق ، با پدرم راهی بزازی شد و

 

کلی پارچه برای لحاف و تشک و بالش خرید .

 

من چندین شب است که با لحاف و تشک و بالش نو ، شبها را به

 

صبح میرسانم و باور کنید صبحها با نشاط عجیبی از خواب بیدار

 

میشوم .

 

امسال فصل پاییز برای ما برگریزان نبود

 

گلریزان بود

 

البته هر سال فصل پاییز به برکت وجود نازنین حاج صادق

 

برای ما گلریزان است . اما امسال حاج صادق نازنین با خریدن

 

انشعاب برق برای خانه ما ؛ همه ما را خوشحال نمود .

 

فصل پاییز ، فصل گلریزان است

 

فصل پاییز فصل حمایت حاج صادق نازنین است .

 

فصل پاییز ، فصل مروت و مردانگی و نیکی است .

 

فصل پاییز ، فصل حاج صادق هایی است که خاطرشان هیچ وقت

 

از یادم نخواهد رفت .

 

 

...................

 

امروز دیدم پسر همسایه توی راه پله گریه میکند

 

نشستم بغل دستش و با دلجویی جویای گریه اش شدم

 

گفت : اداره برق دیروز برق خانه ما را قطع کرده .

 

گفتم : چرا ؟

 

گفت : چون بابام نتوانسته قبض برق را پرداخت کند .

 

چون بابام مریض است و مدتی است نمیتواند سر کار برود

 

صاحب خانه نیز گفته تا آخر هفته ، خانه را خالی کنیم .

 

منم دیشب توی تاریکی نتوانستم مشقهایم را بنویسم .

 

 

...................

 

 

یاد حاج صادق و حاج صادق ها بخیر

 

سرمایه دار بودند

 

خیلی هم سرمایه دار بودند

 

و سرمایه اصلیشان مردانگی و مروت بود

 

خوب شد که حاج صادق زودتر فوت کرد

 

و این اداره برق ......... را ندید .

 

خوب شد که حاج صادق زودتر فوت کرد و ..............

 

...................

 

معلم : ورقه انشایت را بیار اینجا

 

من : ورقه را روی میز معلم گذاشتم

 

معلم : نگاهی به ورقه و نگاهی به من

 

و اینطور نوشت :

 

به دلیل رویت نشدن انشاء ، نمره نیز نامرئی می باشد .

 

..................

 

چیزی روی ورقه ننوشته بودم . انشایم را از حفظ خوانده بودم .

 

دوشنبه 6 مهر 94

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

شاخه ای گل

گفتم : کم پیدا شدی بانو . وجودتان کیمیا شده .

چند وقتی هست که سعادت دیدار میسر نیست .

گفت : و اگر میسر میشد ، به دیدنم راغب بودید ؟

گفتم : مشتاقانه و شتابزده .

گفت : حالا حاصل شد . بشتاب .

نگاهی به چشمهایش نمودم . دیدم باز درون دیدگانش غم لانه کرده .

سرش را پایین انداخت .

گویا نشانگر موس نگاهم بر سیمای مونیتور ماهگون شب 14

اینچی اش ، همچون لکۀ ابری ناخواسته بود و او ........

هر دو لحظاتی ساکت شدیم .

آمدم چیزی بگویم که او زودتر از من شروع کرد .

کلمه اول در میان لبهایم ماسید و کلمات بعدی را فرو خوردم

و او نیز یک لحظه همان کرد که من نمودم .

گفت : شما بفرمائید

گفتم : حق تکلم با خانمهاست

خندید

گفت : حق تقدم ؟ یا حق تکلم ؟

گفتم : تقدم در همه چیز . حتی تکلم .

گفت : همه چیز ؟

گفتم : بله

گفت : حتی در عشق ؟

....................................

جادۀ دست یابی و ورود به شهر رویاها و آرزو های یک زن  ،

تنگناها و گلوگاهها و پیچ و خم هایی دارد

که اگر مسافر نا آشنای سرزمین وی باشی ،

و کمی نیز نا آشنا به علائم راهنمای جاده

بی شک

گلهای شاداب کنار جادۀ زندگی وی را

زیر چرخهای شتاب عبور و گذر خویش

له کرده

و 

به ژرفای دره خواهشهای نفسانی سقوط خواهی نمود .

عشق یک زن

لطیف ترین ، زیباترین و پیچیده ترین ،

پیچ و خم گردنه های این جاده است .

.........

بی هیچ جوابی داشتم نگاهش میکردم

گفت : نگفتید !

گفتم : بله . حتی در عشق .

گفت : پس انتظارم بیهوده است

گفتم : انتظار برای چه ؟ برای که ؟

گفت : برای تقدم کلام عشق از زبان کسی که معتقد است

که خانمها حتی در بیان عشق نیز حق تقدم دارند .

با این شرایط

همان بهتر که دیدار من برای بعضی ها میسر نباشد .

حتی مشتاقانه .

.........

تناقض در گفتارم را چنان مودبانه مثل پتک بر سرم کوبید که

حتی جاده عبور و وصول رویاهای خودم را نیز گم کردم .

چه برسد به شاهراه خیال او ................

یادم باشد دفعه بعد که دیدمش

این دهان صاحب مرده را گِل بگیرم و حرفی نزنم

ها !!! دهانم را گِل بگیرم و در دستم شاخه ای گل ..........

 31 مرداد 94 



  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

داشتم وبگردی میکردم که رسیدم به این وبلاگ : 

http://khomaremasti.blog.ir/1397/08/18/water-lily 

مطلبی زیبا و دلنشین و ارزنده مرقوم فرموده بودند 

که بنده را ترغیب به زیاده گویی نمود 

و حاصل این شد : 

دردانه ها را وا منه از شیشۀ عمرت بسی

نیلوفرانه کی رسد نیلوفری در بی کسی ؟

برخیز و مهمانش بکن یک بوسۀ بی انتها

پیش از افول خواب خوش ، بر انتهایی خوش رسی

شوق این دم : 

جمعه 18 آبان 97  


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

شب یلدا

 

« نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت 
پردۀ خلوت این غمکده بالا زد و رفت 
 
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد 
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت »

هوشنگ ابتهاج 

 

 
 
نازنین ! دست اگر بر دلِ تنها بزند
پرده ها ؛ گر چه به پایین و به بالا بزند 
 
کنج تنهایی آن غمکده شادان بکند
یک ستاره سر زلفِ شبِ یلدا بزند
 
درد بی عشقی تو ساز دگر میزد دوش
اینک آن ساز تو آوایِ نکیسا بزند
 
رسم دلداگی این است که آن سوخته دل
شعله بر خرمن نا سوختۀ ما بزند
 
بیقراری مکن از گریۀ طوفانی خویش
ناخدایت همه شب بر دلِ دریا بزند
 
آی دیوانه ! مجنون همه شب یادِ تو هست
آنکه زنجیر به دست ، بوسه بر آن پا بزند
 
من که دلبستۀ آن زلف سیه چشمانم
چه شود گر تب تبریز به « مهسا » بزند
 
 
دوشنبه 15 دی 93
  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سری به مزار خویش زدم چندی پیش
به دیناری نیرزد سنگ مزارم
نه نقشی مانده در آن ، نه رنگ و رویی
نگاهش میکردم به بهت
که پیری آبی فرو ریخت بر آبروی فرو ریخته اش .
و سپس دست در جیب نمود و مصحفی بر آورد ،
پوسیده و رنگ باخته تر از سنگ نشانه های من .
تر نمود سر انگشت خویش
با زبانی که راستش ، به ندرت به گفت راست بر آمد
و چند برگی از مصحف را به نم سر انگشت خویش وا گذاشت
تا این بر آمد :
و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون
و من در عجب
که اگر نبودیم ، چرا آوردی و اگر آوردی چرا می بری
و اگر بردی چرا باز می گردانی ؟

و سپس به یاد آوردم :
بازی نان بیار و کباب ببر را .......
و پیر
آبی دیگر فرو ریخت
و چه خنک شد دستهایم
از نانی که نتوانست بیاورد
و کبابی که هرگز نبرد .............


دوشنبه 22 شهریور 95
 
  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

ماکارونی

به ندرت اتفاق می افتد که از مطالب و نوشته های دیگران استفاده و یا کپی کنم . مگر اینکه بخواهم به موردی استناد کنم . مثلا بخواهم در میان نوشته هایم به شعری از حافظ و یا مولانا و یا مطلبی آموزنده از کلام نویسنده ای رجوع کنم . که در آن صورت نیز معمولا منبع مورد نظر را معرفی میکنم . اما همیشه یا تقریباً همیشه ، اکثر نوشته ها از خودم می باشد . این را گفتم بدانید که هیچ وقت سارق نوشته های دیگران نیستم و نوشته های مردم را به عنوان نوشتۀ خودم قالب نمیکنم .

و اما « مقلی » :

دقیقاً یادم نیست ماکارونی از چه زمانی بین مردم ایران به عنوان یک غذای روزانه و هفتگی و ایده آل مد شد . شاید خیلی پیش از سن و سال من این غذای ایتالیایی سر سفرۀ مردم ایران آمده بود . اما به طور حتم و یقین بین خانواده های کم بضاعت نبوده و به احتمال زیاد خانواده های مُتَمَوّل و فرنگ دیده و یا خانواده هایی که دوست داشتند پُز داشتن غذاهای فرنگی را در سفرۀ خود به دوستان و آشنایان خود بدهند ، از اولین کسانی بودند که توانستند ماکارونی را به عنوان وعده ای از غذای هفتگی در برنامۀ غذایی خود بگنجانند .

در هر حال فکر کنم که شش هفت سالم بود که مادرم برای اولین بار با یک وعدۀ ناهار ، سفرۀ ما را با ماکارونی رنگین فرمودند . اما از آنجایی که به چنین غذاهایی عادت نداشتیم و غذای همیشگی ما همواره آبگوشت بز باش و دُلمه و کوفته و آش رشته و کوکو سبزی و کتلت و گاهی نیز برنج ( پلو ) بود ، لذا خانوادۀ پر جمعیت ما چندان روی خوشی به این غذا نشان ندادند و یادم هست که بقیۀ افراد خانواده با اکراه و گره زدن سگرمه ها آن روز ناهار را کوفت میل فرمودند . اما از آنجایی که من همیشه زیر بار زور نمیرفتم و همچنین به دلیل شبیه بودن ماکارونی به کرمهای خاکی باغچۀ حیاطمان ، اینجانب نه تنها آن روز ، بلکه دفعات بعدی نیز از خوردن ماکارونی سر باز زدم و تقریباً میشد گفت که با ماکارونی نخوردنم ، یه جوری برای خودم سوپرمارکت مخالفت با مادر گرام و اهل خانواده باز کرده بودم . یعنی به قول امروزیها یه جورایی توی خانواده شاخ شده بودم . و از آنجایی که بنده ؛ عزیز دردانۀ مادر گرام بودم ، این نوع پرخاشگری را نه تنها جواب دندان شکن نمی فرمودند بلکه به دلیل اینکه خودم را از یک وعدۀ غذایی محروم می فرمودم ، موجبات دل نگرانی و رنجش مادر عزیزم را فراهم آورده بودم . و مادر بزرگوار از این بابت نگران بودند که ممکن است به دلیل نخوردن غذای کافی دچار انواع مرضها از قبیل یرقان و سرطان و ایدز و آبله و وبا و ..... گردم . لذا برای عبور از این بحران و آشفتگی و خطر مرگ من ، دست به دامن یکی از خانمهای همسایه شد . عصمت خانم . اگر هنوز زنده است ، خدا سلامتش بدارد که ما را ماکارونی خور قهار فرمودند . داستان از این قرار است که یک روز به هنگام ناهار درب دولتسرای ما دق الباب شد ( اون موقع هنوز زنگ مد نشده بود که زنگ الباب شود )  و مادر مهربان خودشان رنج باز کردن در را تقبل فرمودند ( توطئۀ مادر بزرگوار با زن همسایه ) و چون تابستان بود و پنجره ها باز ، و بنده نیز در اتاق جلوس فرموده بودم ، از همانجا از توی حیاط ، فرزند عزیز دردانه اش را احضار فرمودند که : بیا دم در با تو کار دارند !

ما نیز با اُبُهَتی ستودنی ، دم در مشرف شدیم . مادر عزیز که خودشان به توطئۀ انجام یافته ، واقف بودند ، لذا بنده و زن همسایه را دم در تنها گذاشتند و به اتاق رجوع فرمودند تا بتوانند به راحتی با گوشهای نازنین ، سخنان بنده و زن همسایه را استماع فرموده و با چشمهای زیبایشان ، ناظر شکست بنده و پیرزوی عصمت خانم شوند . در هر حال عصمت خانم بشقابی پر از ماکارونی را که با ته دیگ سیب زمینی برشتۀ آغشته به زعفران و زرد چوبه ، آذین یافته بود و به زیبایی روی ماکارونی چیده شده بود و آب لب و لوچۀ هر بیننده ای را (همانند بازتاب شرطی پاولُف ) راه می انداخت ، به دستان مبارک من داد و گفت : نوش جانت .

آقا ! ما که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودیم ، میان دو راهی سختی قرار گرفتیم . راه اول اینکه می بایست غرور نخوردن ماکارونی را حفظ می فرمودیم و راه دوم اینکه خداییش نمیشد از اون غذای خوش رنگ و بو به راحتی گذشت . با این حال از آنجایی که کلاً ابو عناد تشریف داریم بر پایۀ حفظ غرور متکی شدیم و گفتیم : ولی عصمت خانم ! من ماکارونی دوست ندارم و نمیخورم .

عصمت خانم با صبر و حوصله گفتند : مگر تا به حال خوردی که ببینی دوست داری یا نه ؟

گفتم : نه والّا !

گفت : پس ببر این را بخور . اگر خوشت نیامد ، دیگه هیچ وقت ماکارونی نخور .

من که بین غرور و غذای خوش آب و رنگ گیر کرده و مستأصل شده بودم ، لحظه ای ساکت شدم و عصمت خانم توطئه گر که این سکوت مرا به عنوان نیمی از پیروزی خود تلقی کرده بود و تقریباً میخش را در مغز جولانگر من کوبیده بود ، در حالی که به سمت منزل خودشان راهی بود گفت : نوش جونت . اگر خوشت آمد بگو باز هم برایت بپزم .

و این شد که اینجانب ماکارونی خور قهاری شدم .

یک روز برای انجام کاری به یکی از شهرهای مجاور سفر فرموده بودیم که می بایست با یکی از دوستان مهندس مآبمان ملاقاتی می کردیم و برای شروع کار ، از جناب ایشان مشورتی تخصصی دریافت می نمودیم . از آنجایی که حاضر نشدم مزاحم خانوادۀ ایشان باشم ، لذا مهندس را تمنا ها نمودیم که جایی را برای ملاقات انتخاب نمایند تا بتوانیم ساعتی چند در مورد کار مورد نظر همکلام شویم . و مهندس عزیز به دلیل همزمانی کنفرانس دو نفره با وقت ناهار ، بنده را به قهوه خانه ای در همان نزدیکی دعوت بفرمودند .

القصه سفارش دو فروند دیزی دادیم و تا مقدمات آن توسط شاگرد قهوه چی آماده شود ، سیل سوالات بنده آغاز و مهندس بیچاره با جنباندن مدام آرواره ها و چرخش زبان مبارک در کام ، مسلسل وار جواب ها را به سوی بنده شلیک می فرمودند . بساط دیزی نیز آماده شد و ما ، هم می خوردیم و هم سرک بین حرف هم می بردیم و راستش معلوم نبود سر انجام این گفتگو به کجا خواهد انجامید که به یک باره : تلویزیون قهوه خانه ، نمایشی زرین از تبلیغ ماکارونی ارائه فرمودند و چنان مبالغه در تبلیغ نمودند که یکی از دو کارگر ساختمانی که پشت میز مقابل ما جلوس فرموده و مشغول تناول دو لپی آبگوشت بودند ، فرمایش افاضه فرمودند که : مردیکۀ ناکس !!! گوشت و مرغ و کباب و پلو را خودشان میخورند و ترکیب آرد و آب را که ماکارونی اش می نامند ، برای ما فقیر بیچاره ها تبلیغ میکنند . د..س..ها !!!

آقا ! ماکارونی کلاً از چشم ما افتاد که افتاد .

و امروز به مناسبت صدمین سالگرد « چشم افتادگی » جشن مفصلی در برج میلاد برگزار فرمایشیدیم ( الان اختراع کردم . لغت قزنگی هست نه ؟ ) . جای شما خالی واقعاً . همین .

سه شنبه 15 آبان 97
  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

پیوت

نوار کاست ماهور با صدای همیشه ماندگار شجریان ( پدر )
درون ضبط صوت سالهای 78 آیوا که آن روزها چه ذوق و شوقی داشتم برای خریدنش ،
آرام و ملایم می چرخید
و آوای دلنشین و جانبخش و روح نواز « سیاوش » سرزمین به سوگ نشسته را
گوش که نه ، هوش از سرم می ربود و من مست از « می » نخورده
برای چندمین بار ،
مکرراً سر در خط خطی های دفتری از اعجاز کارلوس کاستاندا ( کاستندا ) داشتم و ............
غرق در برگ برگ فلسفه و عرفانی بودم که با همه نا آشنایی در آن
در هر کلمه اش انسی آشنا و انیسی با وفا می یافتم و رسیدم به آنجا که :
آن روزها برای اولین بار که می خواندم ، برایم نامفهوم بود
و من تا صبح بارها و بارها خواندم و چیزی نفهمیدم که نفهمیدم .

صبح ، نه به ذوق معاش که به شوق فهمیدن ، کتاب زیر بغل زدم و به سراغ عزیزی رفتم که جلد به جلد ؛ افیون شبانه ام میداد تا « دُز » اعتیاد و سرگشتگی و شیفتگی ام را بسنجد .
وقتی به میعادگاه معاش رسیدم ، دیدم باز زودتر از همه بر سر کار است و طبق معمول سیگاری به لب و دست و بازو به کار و مغز و اندیشه در آوردگاه دانایی .

پشت به من بود که علیکی بر جواب سلامم گفت و گفت : ها ؟
تا صبح نخوابیدی و ممارست فهم کردی و باز نفهمیدی . آره ؟
توی دلم گفتم : این عجوزه اینها را از کجا میداند ؟
من که فقط یک سلام گفتم .
گفتم : بعضی جاهایش را نفهیمدم .
اگر ممکن است چند دقیقه از وقتت را بگیرم .
گفت : خب ! بگیر
گفتم : باید از روی کتاب نشانت بدهم کجا را متوجه نشدم .
گفت : فقط بگو کدام صفحه از کتاب را نفهمیدی .
شماره صفحه را که گفتم ، همانطور که داشت کارش را انجام میداد فک مبارکش جنبید و آنچه را که من ساعتها از درکش عاجز بودم در عرض دو سه دقیقه ؛ خر فهمم کرد .
دهانم از فرط تعجب تا بناگوش « جر » خورد .
همچنان پشت به من بود که گفت : این جلد را امشب دوباره بخوان .
فردا جلد بعدی را برایت می آورم .
میدانستم امروز توخالی پیش من می آیی .
برای همین جلد بعدی را نیاوردم .

....................

هشت سال بعد پشت فرمان در حال گذر از یکی از خیابانها بودم که یک لحظه چشمم به او افتاد .
یکی دو « باکس » ( بخوانید جعبه ) سیگار دستش بود
جعبه سیگار را به رانندگان در حال عبور نشان میداد
تا شاید بسته ای سیگار از وی بخرند .

..........

یکی دو ماه بعد از تحویل آخرین جلد کتابها ، یهو غیبش زده بود و من همه جا را دنبالش گشتم .
اما دریغ از کوچکترین نشانی از وی .
و حالا
او
سیگار فروش کنار خیابان !!!

دود حاصل از اصطکاک لاستیک و آسفالت و جیغ ناشی از آن تمام چشمهای موجود در آن حوالی را ، دوبله زوم ، به سوی من جلب نمود .
نه اهمیتی به ناسزاهای رانندگان دیگر دادم
و نه اهمیتی به چشمهای از حدقه در آمده عابرین پیاده .
دوبله پارک کردم و به سویش بال گشادم .
سفت در آغوش گرفتمش و مجال ندادم حتی نفس بکشد .
سیگارها از دستش روی آسفالت خیابان پخش شدند .
خم شد جمعشان کند
نگذاشتمش
با پا یکی از جعبه سیگارها را به وسط خیابان شوت کردم
بقیه را هم زیر پایم له کردم
آستینش را گرفتم و به زور به سمت ماشین کشاندمش .
گامی بر میداشت و سر بر میگرداند و بسته سیگارهایش را نگاه میکرد
که از آنچه از زیر چرخ ماشینها جان سالم بدر برده بود
قوم ولا الضالین به یغما می بردند از بهر انعمت علیهمی که نصیبشان گشته بود با الحمد الله و رب العالمینی بر لب .

...............

ساعتها توی خیابانها چرخیدیم
نه من چیزی گفتم ، نه او .
از جیبش بسته سیگاری در آورد تا سیگاری روشن کند
بسته سیگار را از دستش گرفتم و به بیرون پرت کردم .
این تنها اتفاقی بود که در آن چند ساعت رخ داد .
بی هیچ سوالی و جوابی .
بالاخره پس از چند ساعت سرگردانی به سوی خانه راندم .
کاملاً مطیع بود .
هیچ حرفی نمیزد .
گویا میدانست که این بار این منم که حتی پشت به او
میدانم که کدام صفحه از کتاب زندگی را نفهمیده .
و میتوانم در عرض چند دقیقه خر فهمش کنم .
داخل منزل که شدیم ، من جلوتر و او پشت سرم بود .
مستقیم رفتم سر وقت قفسه کتابهایم
جلد اول مکتوب کارلوس کاستاندا را از لای کتابها بیرون کشیدم
کتاب را دادم دستش
خجل و شرمنده و سر به زیر ، کتاب را در دستانش ورق میزد
اما کاملاً بی حوصله و بی هیچ رغبتی
جلدهای بعدی را از قفسه بیرون کشیدم و همه را زیر پایش ریختم .
داشت عاجزانه نگاهم میکرد
گفتم : جمعشان کن
فرمانبردارانه همه را دسته کرد توی بغلش
گفتم : اینها اندوخته ها و دانایی ها و اندیشه های سالهای پیشین توست .
برگشتم تا دم در
در را باز کردم و کفشهایش را جفت کردم بیرون در .
گفتم : با انبان اندوخته هایت گورت را گم کن .
دم در ایستاده بودم . سرم پایین بود .
منتظر بودم از خانه ام بیرون رود .
لحظات به کندی میگذشت .
همانجا کنار قفسه کتابها با یک بغل کتاب خشکش زده بود و تکان نمیخورد .
سرم را که بلند کردم
دیدم سیلاب اشک از گونه هایش جاریست .
گفتم : من خسته ام . باید استراحت کنم . لطفاً بفرمائید بیرون .
حنجره اش تقلا کرد تا از میان بغض فرو خورده ، اصواتی هر چند ناهنجار و یا شاید هم هنجار ، تحویلم دهد .
اما من فرصتی ندادم .
گفتم : اگر فکر کردی که من با یک معتاد زیر یک سقف می نشینم کور خواندی . بیرون .
تا دم در آمد . دم در کتابها را روی زمین گذاشت .
گفت : حداقل اجازه بده توضیح بدهم .
گفتم :


سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانت
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانت

در حالی که کفشهایش را می پوشید ، گفت :

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که ، عیان است ، چه حاجت به بیانم

گفتم :

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
دل نهادم به صبوری ، که جز این چاره ندانم

و در را به رویش بستم
چند لحظه سکوت این سوی در
و سپس این بیت از آن سوی در با صدای لرزان و گریان :


دُرم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن ، که بسی دَر بچکانم

در را گشودم
در آغوش کشیدمش
دستش را گرفتم و کشان کشان ......

و زیر لب این بیت مولانا :

هیچ مگو و کف مکن ، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن ، زانکه همی پرانمت

.....................

نمیدانم چرا اکثر ما وقتی پای در وادی دانایی چیزی ، هنری ، کاری و ..... میگذاریم ، اولین کاری که میکنیم ،
تغییر نمای ظاهری خودمان می باشد .
می خواهیم موسیقی یاد بگیریم ،
می خواهیم کلاس نقاشی برویم
قبل از اینکه بدانیم دو – ر – می – فا ، چیست
قبل از اینکه بدانیم حاصل ضرب رنگ آبی و قرمز ، چه رنگی میشود

اول از همه
موهای خود را بلند میکنیم
دو تا انگشتری اندازه ساعت دیواری انگشتمان میکنیم
شلوار و پیراهن و مانتو اجق وجق تنمان میکنیم
ریشمان را قیطانی یا بزی و یا ..... آذین می بندیم
و شام و ناهارمان داوینچی و بتهون میشود
و .... و .........
که چی ؟
که همه بدانند ما موسیقی دانیم ، ما نقاشیم
اینکه سازی هم میتوانیم به ناله در آوریم
و یا میتوانیم قلمی بر روی تابلویی بغلتانیم
خیلی مهم نیست
مهم تغییر ظاهر بود که انجام دادیم و رسالت خویش به جا آوردیم .
پس ما نقاشیم . پس ما موسیقی دانیم .

.............

چند کتاب در مورد فلسفه خوانده نخوانده ؛ « کانت » زمان خویشیم و هنوز بر سوراخ عرفان چشم نگذاشته « پیر هراتیم » . و هنوز معنی « پیوت » را نفهمیده
در بیابانهای « کرمان » شب و روز به دنبال گیاه « پیوت » هستیم و وقتی چشم باز میکنیم
می بینیم « پی » « اوت » یم .
یعنی از رده خارج

..................

و دوست دانشمند من همینگونه « اوت » شد .
به همین راحتی .
کسی که از روی شماره صفحات کتاب می تواند
نادانی چون مرا « خر فهم » کند بدون اینکه به متن کتاب رجوع کند
چطور میشود که همه نکته های ریز دانایی 11 جلد کتاب را به کناری نهد و به دنبال « ریشه » بی ریشه ای رود
که ریشه زندگی خویش را نابود کند ؟
اگر بگوید نمیدانستم
باور نمیکنم
اگر بگوید اشتباه کردم
باور نمیکنم
اگر بگوید به خطا رفتم
باور نمیکنم

اما اگر بگوید به دنبال آزمونی بودم که پیش از من آزمودند
و ره به جایی نبردند و من نیز آزمودم و ره به برزخ بردم
باور میکنم
چون
دوزخ را در میان چشمهای اشک آلودش دیدم
چون جهنم خود ساخته اش را ، کنار خیابان میان بسته های سیگارش دیدم .

..................

دانایی به خواندن چند کتاب نیست .
دانایی ، یعنی درک و فهم و ثبات هویت خویش
تو و من با خواندن سی و چند جلد کتاب « ویل دو رانت »
و 110 جلد کتاب بحارالانوار ، علامه نخواهیم شد
مگر اینکه بدانیم آنچه خواندیم
به دردمان میخورد یا نه ؟
و مهمتر اینکه
اجازه ندهیم هر مطلبی ما را با خود به « ناکجا » بکشاند
بلکه باید بدانیم این ما هستیم که مطلب را « تا کجا » می کشانیم .
تا کویر کرمان ؟
یا سریر ایمان ؟


دوشنبه 2 شهریور 94
 
  • سایه های بیداری