سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۹ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روزنگار 6

روزنگار 6

بعد از چند روز بیماری ، احساس میکردم امروز حالم خوب شده .

و تقریباً همینطور هم بود .

اما بعد از ظهر دوباره حالم بد شد .

گاهی وقتها ،

بد بودن حال آدم ها شاید ربطی به بیماری خاصی نداشته باشد

که بتوان مثلاً با فلان آمپول یا فلان قرص مداوایش کنی .

ممکن است حال درونت به هم ریخته باشد .

فرقی نمیکند به چه دلیل .

مهم این است که احساس میکنی بودنت بیهوده است .

بیهوده نه از این جهت که اصلا به درد هیچ کاری نمیخوری .

بلکه از این جهت که احساس کنی که در رساندن برخی پیامهای

معمولی زندگی به اطرافیانت دچار ضعف شدی و نتوانستی

آنطور که شایسته و بایسته است ، آن پیام را منتقل کنی .

مثل صداقت .

وقتی در حالت عادی و بدون هیچ ترفند خاصی نتوانستی

به این مهم دست بیابی ، به نظرم بهتر است سعی بیهوده نکنی .

چون صداقتی که آلوده و آغشته به ترفند شود

اسمش دیگه صداقت نیست

بلکه نامش تحمیل کردن زوری خود به دیگران می باشد .

فکر کنم یک لیوان چایی دارچینی الان می چسبد .

البته اگر پشت بندش یک عدد « چسب رازی » نیز ببلعی .

چهارشنبه 28 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

برو بمیر

 

با خودم عهد بسته ام که وقتی سی سالم شد :

 

سیگار را ترک کنم .

 

وقتی چهل ساله شدم ، دست از معاش بردارم و مطالعه کنم .

 

وقتی پنجاه سالم شد ، ازدواج کنم .

 

وقتی شصت ساله شدم با نوه هایم بازی کنم .

 

وقتی هفتاد سالم شد ، بمیرم .

 

وقتی داستان را به یکی از دوستانم بازگو کردم ، گفت :

 

سیگار را همان بهتر که نکشی تا عهدی برای ترکش نبندی .

 

مطالعه را از چهل سالگی آغاز نمیکنند که مغز پکیده باشد .

 

پنجاه سالگی باید در جشن عروسی دخترت باشی نه خودت .

 

ازدواجت که در پنجاه سالگی باشد ، در شصت سالگی ، اولین

فرزندت همش « نه » سال دارد . البته اگر باد موافق بوزد .

 

تو به من بگو ببینم !!! این نوه ها را از کجا می آوری ؟

از دختر « نه » ساله ات ؟

 

نمی خواهد در هفتاد سالگی بمیری ، همین الان برو بمیر .

 

یهویی قانع شدم .

 

9 آذر ماه 97

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 5

روزنگار 5

هنوز حالم خوب نشده و همچنان بیمار هستم .

امروز تصمیم داشتم بروم خیابان مولوی ، چند تا « مار » بخرم که اینقدر بیمار نباشم . ولی با خودم حساب کردم اگر « مار » هم جزو تحریمهای ینگه دنیا باشد ، حتماً با دلار آزاد محاسبه می شود . پس با این حساب دچار افزایش قیمت سرسام آوری شده و خرید آن از وسع بنده خارج ، و تنها افسوس نداشتنش عایدم خواهد شد . لذا ترجیح دادم فعلاً بیمار باشم و خرید اقلام تحریمی را « تحریم » بفرمایم .

مادرم می گوید : پسرم ! شاید چون پیر شدی ، هی بیمار می شوی .

میگویم : مادر ! مگر خودت نمی گفتی که من وقتی بچه هم بودم ، همش بیمار میشدم ؟

میگوید : نه پسرم ! اون موقع بیشتر مریض میشدی .

گوشهایم مثل گوشهای گربۀ دختر همسایه ، قیفی و تیز می شود و مادرم غش غش می خندد .

می گویم : به چی می خندید مادر ؟

می گوید : آخه شبیه گربۀ « سمانه » شدی پسرم .

سمانه دختر همسایۀ بالایی هست که حدود یک سال است مبتلا به سرطان شده و تا قبل از همین تحریمها ، به غیر از آشنایان و فامیل و در و همسایه ، کسی از بیماری آن خبر نداشت . اما الان به میمنت تحریمها ، یهویی کشف شده و صد البته برای خودش آوازه ای به هم زده و هر کسی از راه میرسد ، تصویرش را در « پُفیلا گرام » خود می زند و کلی شرّ و ورّ می نویسد و ادعای همدردی میکند و از این طریق نه تنها سمانه ، بلکه کشف کنندگان آن نیز به شهرت و محبوبیت عجیبی دست یافته اند و گویا اصطلاح « پفیلا نویسی » نیز از همینجا متصاعد شده و احتمالاً این هم « مریضی » جدیدی می باشد . مثل همان مریضی که من وقتی بچه بودم ، می گرفتم و گویا اشارۀ مادر گرامی بنده نیز به همین نوع « مریضی » می باشد .

مادرم همچنان مرا نگاه میکند و می خندد .

احتمالا هنوز به گوشهای دراز من می خندد .

پاشم برم با بیماری ام بسازم تا مریض نشدم .

پنجشنبه 22 آذر 97   


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

فرار عشق ها

فرار عشق ها

من یک نفر را به شدت دوست دارم که او از من به شدت فرار میکند .

یک نفر مرا به شدت دوست دارد که من به شدت از او فرار میکنم .

راستش امروز اصلا حال و حوصلۀ نوشتن ندارم . برای همین می خواهم هر چی چرت و پرت بلدم سرهم کنم . یک نفر کنارم نشسته که از گفتن اسمش معذورم . اما جمله ای را که الان افاضه فرمودند ، میتوانم برایتان بگویم . ( نگویم . بنویسم ) ایشان فرمودند : نه که تا به حال نوشته هایت با « فیه ما فیه » مولانا برابری میکرد !!! خدا به ما رحم کند .

این هم از عزیز نازنین ما . بعد وقتی این بیت حافظ را برایش می خوانم :

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

سگرمه هایش غش میکند

لبهایش عین گل شکوفا می شود

چشمهای زیبایش ، بادامی پرستیدنی می شود

و من راستش

برایش غش میکنم .

آخه در حد « لالیگا » می پرستمش .

می پرسد : بی انصاف ! من که این همه دوستت دارم ، تو از من فرار می کنی ؟

می پرسم : با انصاف ! من که همچون « صنم » می پرستمت ، تو از من فرار می کنی ؟

می گوید : میکنم ؟؟؟؟؟؟؟

می گویم : نه والا

می گوید : پس این دو خط چرت و پرت اول مطلب را برای چی نوشتی ؟

می گویم : مادر بزرگم فدایت ! خودتان می فرمائید : چرت و پرت !

شما که انتظار ندارید چرت و پرت به غیر از این باشد ؟

باز مثل همیشه که عین عروسک ، مات و مبهوت مرا می نگرد ، نگاهم میکند و می گوید : من میدانم که تو از نوشتن آن دو جملۀ اول مطلب ، طبق معمول منظور خاصی داشتی . اما این بار منظورت چیست نمیدانم . هر چند که همیشه منظورت را درک نمیکنم تا وقتی که تیر خلاص را بزنی .

می گویم : راستش چند روز پیش در یکی از صفحه های مجازی ، فیلمی ( ویدوئی ) را دیدم که خنده ام گرفت . آخه میدونی ! توی این فیلم ، عجوزه ای آمده بود برای اثبات چرت و پرتهای عقیدتی خویش ، مولانا را بسته بود به لعن و نفرین و از این قبیل اراجیف معمول اینگونه میمونها که وقتی از بالای درخت پایین می آیند و آدم می بینند ، فکر میکنند آدم شده اند .

جملۀ اولم در رابطه با همین میمونهایی بود که دوستی آنها مثل دوستی خاله خرسه هست . مولانا همان یک نفر است که از خاله خرسهایی مثل همین میمون فرار میکند .

جملۀ دومم در رابطه با خود مولانا بود که همۀ بشریت را دوست دارد

اما میمونهایی مثل همین عجوزۀ عقیدتی ، از آن فرار میکنند .

عزیز نازنینم می گوید : الان تیر خلاص را زدی ؟

می گویم : این میمون و امثال این میمون ، با تیر خلاص ، خلاص نمیشوند . آنها پیش از این ، از معرفت و انسانیت خلاص شده اند .

آنها بیچاره هایی همچون « هامان » داستان مثنوی مولانا هستند که با « بت » سازی و « بت » پرستی ، ارتزاق میکنند .

اگر « فرعون » ها و « بت » ها را از آنها بگیری ، همچون خود « بت » هایشان ، پوچ و توخالی هستند .

گاهی اوقات نیازی نیست که کمر همت ببندی تا ابله بودن یک نفر را به اثبات برسانی . کافیست یک تریبون به او بدهی و بگویی برو حرف بزن . و آنگاه با خیال راحت بنشینی و ابلهی این جماعت را تماشا کنی .

نازنینم می پرسد : چند تا دوستم داری ؟


نغزی و خوبی و فَرَش ، آتش تیز نظرش

پرسش همچون شِکَرَش ، کرد گرفتار مرا

مولانا


انگشتانم را که شروع میکنم به شمارش ؛

لبخند ملیحی میزند و می گوید : فهمیدم . سه دونه

من نبوسیدمش . قسم میخورم . خودش بوسید مرا :


کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما ، خم شد و بوسید مرا

هوشنگ ابتهاج


سه شنبه 20 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

خیال بیداری

 

وقتی در یک نقطه از زندگی به باوری می رسی که فکر میکنی بهترین باور تمام عمرت بوده ، می بایست کمی صبر کنی .

 

مولانا در داستان اتاق تاریک و فیل و جمعیتی که در تاریکی بر اساس حس لامسه خویش به بیان واقعیاتی می پردازند که در حقیقت واقعی نیست ، اشاره به همین موضوع دارد .

 

وی بیان میکند که اگر نوری در آن اتاق بتابانیم ، همگی متوجه باورهای اشتباه خود خواهند شد .

 

همچنین در داستان انگور خریدن ترک و عرب و رومی و فارس نیز با بیان اینکه اگر بتوان زبان مشترکی بین آنان ایجاد نمود ، همگی متوجه باورهای اشتباه خود خواهند شد .

 

با اندک تأملی در این دو داستان میتوان متوجه شد که زبان مشترک ، نگاه مشترک ، بیان مشترک ، فهم مشترک و ..... میتواند بسیاری از موانع موجود را مورد بررسی دقیق و موشکافانه قرار دهد و از سقوط در وادی « من بهترم » مانع شود .

 

گاهی اوقات همۀ ما از یک فیل صحبت می کنیم . اما در تاریکی . و همین تاریکی موجب میشود که ما فقط به قسمتی از آن فیل اشراف داشته باشیم و واقعیاتی را که بیان می کنیم ، از همان منظر و دیدگاه محدود ما باشد .

 

وقتی بر سر مالکیت ( اوزوم – انگور – عنب و استافیل ) بدون آگاهی از معنای واقعی آن مشاجره می کنیم ، نشانگر ضعف دیدگاه و آگاهی و بینش و نداشتن زبان مشترک و فهم یک سویۀ ما می باشد .

 

انداختن یک فیل در یک اتاق تاریک و سپس ورود در تشخیص و چگونگی آن ، آن هم در تاریکی اثر گذار در بینش ما ، نتیجه ای جز این نخواهد داشت .

 

باورهای گنده و فربه ما ، همانند آن فیل می باشد که در اتاق تاریک ذهن ، قابل تفکیک نیست و برای تبیین درستی و نادرستی آن ، تنها راه ، بیرون کشیدن آن باورها از تاریکی و در معرض روشنایی فهم و اندیشۀ درست قرار دادن است . و این میسر نیست ، مگر اینکه ما به یک بیداری نسبی برسیم . وگرنه خیال بیداری ، رویایی است که ما همچنان در خواب می بینیم و خیال میکنیم که بیداریم .

 

آدینه 16 آذر 97  

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 4

روزنگار 4

یاد آن داستان « حاج میرزا آقاسی » صدراعظم وقت افتادم که دستور

داده بود مقنیان در کویر یزد به حفر قنات و چاه مشغول شوند .

روزی برای بازدید رفت . از رئیس مقنیان جویای حال شد .

و وی جواب داد : فکر نمیکنم اینجا آب وجود داشته باشد .

میرزا آقاسی گفت : به کار خود ادامه بدهید و مأیوس نباشید .

بار دوم نیز که برای باز دید رفته بود ؛ همین سوال جواب پیش آمد .

تا اینکه در بازدید سوم ؛ وقتی رئیس مقنیان ،

همان جواب پیشین را تکرار نمود و گفت : حضرت صدراعظم !

باز هم تکرار میکنم . در این کویر ، هیچ رگۀ آبی پیدا نمیشود .

صلاح در این است که از ادامۀ حفاری در این منطقه خودداری شود .

میرزا آقاسی که از سماجت رئیس مقنیان به تنگ آمده بود

با عصبانیت گفت : مردیکه ! اگر اینجا برای من آب ندارد ؛

برای تو که نان دارد ، پس خفه شو  کارت را انجام بده .

.........................

امروز آمده بودم که بگویم این داستان روزنگار

شده عین حفر قنات در کویر

اما خدا را شکر که نگفتم

آخه دوباره یاد داستان دیگری افتادم که .....

مولانا در مثنوی در داستان آن پسر خوب رو و .....

و در جریان .......

آن مرد گفت : خدا را شکر که من اصلا در مورد تو فکر بد نمیکنم .

چهارشنبه 14 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 3

روزنگار 3

هچنان داغونم

یعنی به عبارتی متلاشی هستم

نمیدانم سرماخوردگی هست

یا به تکثیر و تکثر سلولی نامتعارف دچار شده ام

که البته شما آن را با نام متعارف سرطان می شناسید

یکی از دوستان میگوید که : اینقدر از این کلمه در مورد خودت

استفاده نکن ، آخرش یک روزی جدی جدی دچارش می شوی .

و همین موضوع باعث شد که بین ما بحثی بسیار شورانگیز ( البته نه

آن شورانگیز شهرام ناظری ) بلکه همانند خیار شور ، آغاز شد .

بحث بر سر این بود که آیا بالاخره ما به تقدیر و سرنوشت معتقد

هستیم یا نه ؟ و دوستم با قاطعیت تمام فرمودند : بله هستیم .

گفتم : پس اگر تقدیر و سرنوشت من ، تکثیر و تکثر سلولی باشد ،

همان خواهد شد و اینکه من این جمله را هی تکرار بکنم یا نکنم ،

هیچ تغییری در ماهیت و ذات آن حاصل نخواهد شد .

اما این دوست بنده از آن نمونه افرادی هستند که گاهی دوست دارند

هر دو پا را توی یک کفش کنند و حرفشان را به کرسی بنشانند . به

همین دلیل با این مختصر توضیح بنده قانع نمی شدند . برای همین

بحث ما پر شور تر از آن شد که انتظارش را داشتم .

تا اینکه مجبور شدم اینگونه بحث را پیش ببرم :

آیا معتقد به تقدیر و سرنوشت هستی ؟

جواب : بله

آیا معتقد هستی که خداوند ؛ همۀ هستی را تمام و کمال در شش

روز آفرید ؟

جواب : بله

آیا آفرینش خدا بی نقص و تا ابد بوده و یا اینکه آفرینش مقطعی می

باشد ؟

جواب : بی نقص و تا ابد بوده

آیا خداوند مثل شرکت مایکروسافت هر روز « ورژن » جدید از خلقت

ارائه میکند ، یا همان ورژن اولیه برای خلقت همۀ کائنات کافی بوده ؟

جواب : نه همان ورژن اولیه بوده

من : پس خفه شو . اگر قرار است سرطان بگیرم ، می گیرم . چه

بگویم ، چه نگویم .

قانع شد بندۀ خدا .

دوشنبه 12 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 2

روز نگار 2

امروز از صبح داشتم به این فکر میکردم که اگر مثلا من هم مثل خیلی از دوستان دیگر ، روز نگار نداشته باشم ، آیا آسمان بر زمین جلوس خواهند فرمود ؟ همین فکر باعث شد که از بامداد تا کنون ، مثل این کفتر بازهای قهار که همش نگاهشان به سوی آسمان و گردنشان کمی متمایل به کج می باشد ، گردن کج و آسمان نگر شوم .

نمیدانم چرا از این مقولۀ کفتر بازی ، از بیخ و بنیان متنفرم . شاید به دلیل جمله ای باشد که از کودکی از پدر بزرگوارم به یادگار دارم : « کفتر بازی کلید در زندان و مبنای همۀ خلاف هاست » .

ممکن است انجمن کفتر بازان بر این جملۀ پدر خرده بگیرند و بیایند و افاضه فرمایند که : پدر اشتباه فرموده اند .

گیریم که چنین باشد و پدرها که معمولاً در تربیت فرزندان اشتباه نمیکنند ، یک بار هم اشتباه کرده باشند و حق با این انجمن و طرفدارهای سینه چاکش باشد .

طی دهه های گذشته شاید این تیتر روزنامه ها و حتی سخنان گهر بار صدا و سیما را خوانده و دیده و شنیده باشید : سرانۀ مطالعه در ایران .... است .

چند سال پیش در برخی از سایتهای اینترنتی اعلام شد که سرانۀ مطالعه در ایران 2 دقیقه در سال است .

در همان زمان دبیر کل نهاد کتابخانه های عمومی اعلام کرد که آمار مطالعه در ایران 79 دقیقه در روز است .

فاصلۀ زمانی این آمار چنان بعید و شگفت انگیز است که حتی به پای شارژ شگفت انگیز ایرانسل محترم نیز نمیرسد .

اینطور به نظر میرسد که در این دو آمار بسیار متفاوت ، یک وجه اشتراک مهم نیز وجود دارد . و آن این است که در آمار 2 دقیقه در سال ، سرانۀ سالانۀ کفتر بازی در ایران حذف و در آمار 79 دقیقه در روز ، سرانۀ روزانه کفتر بازی لحاظ گردیده است .

بنابر این ، هر دو آمار درست و بی نقص است .

حالا برگردیم به موضوع اول « روز نگار » بنده .

همین یک ساعت پیش ، آسمان بر زمین نزول فرمودند .

چون « روزنگار » را خیلی لفتش دادم .

همین .

شنبه 10 آذر 97  


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار

به ندرت اتفاق می افتد که من « روزنگار » بنویسم . 

یعنی از احوالات روزمرّۀ آن روز بنویسم . 

به نظرم مثل تاریخ نگاری دوران دبیرستان می ماند اینگونه نوشتار . 

اما وقتی پای کلام دلنشین « نگاری » بنشینی 

« روز نگار » هم می نویسی 

مثل من 

روز بسیار خوبی بود 

بسیار یاد گرفتم 

امید که همیشه « سایۀ دانائیش » بر سر سایۀ بیداری باشد . 

همین . 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

بوسه

 

به یاد عزیزی که روزی از در درآمد 

و شوقی عظیم بر جان بی جانم نهاد

 

و این بداهه تنها دارایی من :  

 

یک فرصت دیگر آمد از راه

آن یوسف جان در آمد از چاه

 

خاور به طرب نشسته از شمس

زانجا که سفر ببسته از امس

 

برخیز و بکش تو پرده ها را

هم بستر خود کن آن سما را

 

اکنون که بر آمده نگاهش

یک بوسه بزن به روی ماهش

 

سه شنبه 14 شهریور 96

 

 

 

  • سایه های بیداری