فرار عشق ها
من یک نفر را به شدت دوست دارم که او از
من به شدت فرار میکند .
یک نفر مرا به شدت دوست دارد که من به
شدت از او فرار میکنم .
راستش امروز اصلا حال و حوصلۀ نوشتن
ندارم . برای همین می خواهم هر چی چرت و پرت بلدم سرهم کنم . یک نفر کنارم نشسته
که از گفتن اسمش معذورم . اما جمله ای را که الان افاضه فرمودند ، میتوانم برایتان
بگویم . ( نگویم . بنویسم ) ایشان فرمودند : نه که تا به حال نوشته هایت با « فیه
ما فیه » مولانا برابری میکرد !!! خدا به ما رحم کند .
این هم از عزیز نازنین ما . بعد وقتی این
بیت حافظ را برایش می خوانم :
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
سگرمه هایش غش میکند
لبهایش عین گل شکوفا می شود
چشمهای زیبایش ، بادامی پرستیدنی می شود
و من راستش
برایش غش میکنم .
آخه در حد « لالیگا » می پرستمش .
می پرسد : بی انصاف ! من که این همه
دوستت دارم ، تو از من فرار می کنی ؟
می پرسم : با انصاف ! من که همچون « صنم
» می پرستمت ، تو از من فرار می کنی ؟
می گوید : میکنم ؟؟؟؟؟؟؟
می گویم : نه والا
می گوید : پس این دو خط چرت و پرت اول
مطلب را برای چی نوشتی ؟
می گویم : مادر بزرگم فدایت ! خودتان می
فرمائید : چرت و پرت !
شما که انتظار ندارید چرت و پرت به غیر
از این باشد ؟
باز مثل همیشه که عین عروسک ، مات و
مبهوت مرا می نگرد ، نگاهم میکند و می گوید : من میدانم که تو از نوشتن آن دو جملۀ
اول مطلب ، طبق معمول منظور خاصی داشتی . اما این بار منظورت چیست نمیدانم . هر
چند که همیشه منظورت را درک نمیکنم تا وقتی که تیر خلاص را بزنی .
می گویم : راستش چند روز پیش در یکی از
صفحه های مجازی ، فیلمی ( ویدوئی ) را دیدم که خنده ام گرفت . آخه میدونی ! توی
این فیلم ، عجوزه ای آمده بود برای اثبات چرت و پرتهای عقیدتی خویش ، مولانا را
بسته بود به لعن و نفرین و از این قبیل اراجیف معمول اینگونه میمونها که وقتی از
بالای درخت پایین می آیند و آدم می بینند ، فکر میکنند آدم شده اند .
جملۀ اولم در رابطه با همین میمونهایی
بود که دوستی آنها مثل دوستی خاله خرسه هست . مولانا همان یک نفر است که از خاله
خرسهایی مثل همین میمون فرار میکند .
جملۀ دومم در رابطه با خود مولانا بود که
همۀ بشریت را دوست دارد
اما میمونهایی مثل همین عجوزۀ عقیدتی ،
از آن فرار میکنند .
عزیز نازنینم می گوید : الان تیر خلاص را
زدی ؟
می گویم : این میمون و امثال این میمون ،
با تیر خلاص ، خلاص نمیشوند . آنها پیش از این ، از معرفت و انسانیت خلاص شده اند
.
آنها بیچاره هایی همچون « هامان » داستان
مثنوی مولانا هستند که با « بت » سازی و « بت » پرستی ، ارتزاق میکنند .
اگر « فرعون » ها و « بت » ها را از آنها
بگیری ، همچون خود « بت » هایشان ، پوچ و توخالی هستند .
گاهی اوقات نیازی نیست که کمر همت ببندی
تا ابله بودن یک نفر را به اثبات برسانی . کافیست یک تریبون به او بدهی و بگویی
برو حرف بزن . و آنگاه با خیال راحت بنشینی و ابلهی این جماعت را تماشا کنی .
نازنینم می پرسد : چند تا دوستم داری ؟
نغزی و خوبی و فَرَش ، آتش تیز نظرش
پرسش همچون شِکَرَش ، کرد گرفتار مرا
مولانا
انگشتانم را که شروع میکنم به شمارش ؛
لبخند ملیحی میزند و می گوید : فهمیدم . سه
دونه
من نبوسیدمش . قسم میخورم . خودش بوسید
مرا :
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما ، خم شد و بوسید مرا
هوشنگ ابتهاج
سه شنبه 20 آذر 97