سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 

آختار منی ( پیدایم کن باز - گم شده ام )

 

امشب آمده بودم تنها باشم . با خودم . با وبلاگم . با نوشته هایم . با نانوشته هایم . با نقطه چینهایی که خالی از نوشته بودند و پر از حرفهای ناگفته و نانوشته . با آنانکه روزی ستودند و فردا روز چنان رمیدند که گویا نگفته بودند آنچه گفته بودند . مرا با آنان چکار ؟ از همان اول هم نبود حرفی میان من و آنها . من یک مستأجرم . روزی اینجا و روزی ؛ دیگر جای . از همان اول هم گفته بودم . اگر ندیدند ، اگر نشنیدند ، تقصیر من چیست ؟ گفته بودم که زهر آگینم . گفته بودم که نخواهی شناخت . گفته بودم که ....

امروز ، روز تولدم است . نمیدانم چند ساله شدم . احتمالا 2 یا 3 و شاید هم چهار هزار ساله شدم . فقط میدانم که در چنین روزی متولد شدم . مصادف با هیچ تاریخی نیز نیست . شاید سعدی نیز در چنین روزی زاده شد . و حافظ نیز . و حتی شاید مولانا . اصلا برایم مهم نیست که خودم را وصله کنم به جایی و روزی که مرا مناسبتی با آن نیست . مگر من خودم چه کم از آنان دارم ؟ شمس قبل از مولانا نیز شمس بود . مولانا وی را شمس نکرد . او خود ؛ شمس بود از اول . من نیز شمسی دیگر از دیار تبریز . به دنبال شبهه مولانا ها بودم تا پیدایشان کنم . مولانایشان کنم . خیلی گشتم . صدهها و هزاران سال . اما فقط دو تا یافتم . یکی به شیراز ، که زود باخت و باز گشت به روزگار خویش . و دیگری به اردبیل ، که هرگز نرفت و در وجود من رخنه کرد و ماند . نه پیش من . بلکه در جان من . و جان من نه در جان من ، که در جان اوست . و دیر زمانیست که از جانم خبری ندارم . با خود برد . به آنجا که باید می برد . این بار قرارداد اجاره بی تاریخ است . و من مستأجری در جان اویم و احتمالا آخرین مأوای من پیش از مرگ . اما چشمهای زیبا و زیتونی او ، دیدۀ تیز بین من خواهد بود تا هزاران سال که او زنده است و زنده خواهد بود و زنده خواهد ماند .

به قول ایرج میرزا : دستش بگرفتم و پا به پا بردمش تا شیوۀ راه رفتن بیاموزمش . یک حرف و دو حرف بر زبانش ، تا شیوۀ گفتن بیاموزمش . لبخند بر لبش نهادم تا چون غنچه شکفتن بیاموزمش .

پس :

هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست ، دارمش دوست  

.............................................

وقتی آمدم ، دیدم عزیزی ، نامی افزوده بر دنبال کنندگان وبلاگم . نمی شناسمش . همانطور که دیگران را . مرام و قاعده اش با مرام من فرسنگها فاصله دارد . همانند چند عزیز دیگر . اما سنجش آدمها با آرمان ها و عقاید نیست . به هر آرمانی که می خواهد ، باشد . اگر آرمانش اشتباه است ، یک روز خودش خواهد فهمید . و اگر نیست ، به خودش مربوط است و بس . من رسالتم تحمیل و الغای عقاید و آرمانها نیست . من آمده ام تا « دلشده » بیافرینم . شد اگر ، می آفرینم . اگر نشد ، مستأجرانی بعد از من خواهند آمد و خواهند آفرید . شاید چشم زیتونی زیبای من ، مستأجر بعد از من باشد . او آفریدگار زیبایی است . حتم دارم جهانی زیبا و پر از زیبایی خواهد آفرید . بگذریم . رفتم به وبلاگ این عزیز . کمی ولگردی کردم در وبلاگشان . چشمم به شعری افتاد . شعری به زبان ( ترکی – آذری ) یا هر اسمی که دارد . زحمت کشیده بودند و ترجمۀ شعر را نیز گذاشته بودند .

شعری با این عنوان :

گؤزلرین دولاندا

آختار منی

احوالون سولاندا

آختار منی ......

به دلم نشست شعر .

همینجا بداهه ، ترجمه کردم . البته نه همۀ شعر را . فقط قسمتی را .

بد شده یا نه ؟ نمیدانم .از خمیر ور نیامده ، فطیری بهتر از این بر نیاید .

بداهه است دیگر . کاری نمی شود کرد .

  

اشک اگر بر دیده ات ، مأوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

غم در احوالت اگر ، غوغا کند

جستجویم کن بسی

 

گر به یخبندان و طوفان

آنکه بر دستان سردت ، « ها » کند

جستجویم کن بسی

 

دهر اگر با جان تو دعوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

گر دلت در بی کسی پروا کند

جستجویم کن بسی

 

نازنینا !!! جستجویم کن مرا

گر سرشک گوشه گیران

در دو چشمت ، جا کند

جستجویم کن بسی

 

جستجویم کن مرا

آن زمان که

آن دو زانوی تو آن ، آغوش غم پیدا کند

جستجویم کن بسی ..........

 

اصل شعر را در این آدرس ببینید لطفا :

aitak.blog.ir

آهنگ « آختار منی » با متن شعر

دو شنبه 21 بهمن 98

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

گویا خدا هم بود

 

گاهی روزگار برایت سخت میگیرد . آنقدر سخت ! که بغض میکنی ، زانوهایت را بغل میکنی ، سرت را روی زانوهایت می گذاری ، و ناخودآگاه احساس میکنی که میان گلهای بی روح قالی ، در باغ سکوت و تنهایی سرگردانی . و در آن تنهایی با خود می اندیشی : مگر من چه کرده بودم که دستمزدم از زندگی باید تحمل مشقتی باشد که سزاوار آن نبودم و نیستم . مگر از زندگی چه می خواستم که هر کسی به من رسید تپانچه ای بر سرم کوبید و بی کس و تنها رهایم کرد تا در میان هزاران درد بی درمان ، دندان آرزو بر گره هایی ناگشوده بسایم که هرگز و هرگز ، دریغ از وا شدن حتی یکی از آنها .

اما

بی خبر از تمامی آن نشدن ها و نبودنها ، گویی دست غیبی تو را به مسیری هدایت میکند که روزی ، در یک جایی ، با کسی روبرو شوی که گره گشای ، نه تمامی بندهای پیشین ، بلکه راه گشای سختی های بعد از این باشد . وقتی خوب که فکر میکنی ، می بینی در کویر طاقت فرسای زندگی ، گاهی یک درخت کهن سال و پیر نیز می تواند سایه گستری باشد دلنشین و مفرح . به شرطی که همانقدر که آن درخت ، تو را و تنهایی تو را در آغوش سایه اش می گیرد ، تو نیز دست سایه اش را بگیری ، همانند مادری که دست فرزندش را می گیرد و کشان کشان به سوی بوستان با صفای مهر و محبتش می برد ، تو نیز درخت پیر را تا برکۀ زلال جانت همراهی کنی . خواهی دید به زودی شاخه های خشکیدۀ درخت پیر ، نه تنها برگهای نو و تازه ، بلکه شکوفه هایی  روشن و زیبا ، به زیبایی چشمهایت ، برای تو ، ارمغانی از عشق ، و سوغاتی از دلداگی ، از بی نهایتِ دورها و سرزمین آرزوها خواهد آورد و تو زیر شاخه های پر از شکوفۀ آن خواهی ایستاد و دامن خواهی گرفت تا نسیم سحرگاهی شکوفه های امید و آرزو را یکی یکی بر چیند و بر دامن لطافت و زیبایی ات فرو ریزد و سپس لبخندی از خوشحالی و شادی بر غنچۀ لبهایت خواهد نشست و شمیم و عطر دلنشین لبخندت تا آن سوی بلندای کوهها اوج خواهد گرفت و ابرها پژواک تصویر صورت زیبایت را به سرزمینهای دور خواهد برد و با سایه روشنی اعجاز گونه ، معجزۀ سیمایت را در میان دشتهای سر سبز دیده ها ، نقش خواهد زد ، و تو کمی مکث میکنی و سپس می گویی : پیر من ! بیا کنارم بنشین و برای من افسانه ای از زندگی بگو . و او آرام در کنارت می نشیند و اینگونه آغاز میکند : یکی بود ، یکی هم بود . گویا خدا هم بود . یه دختری بود ......

سحرگاه دوشنبه 7  بهمن 98

  • سایه های بیداری