سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان :

چند روز پیش

در یکی از سایتها

کاربری در انجمن شعر و ادب

شعری را کپی پیست نمود که به دلم نشست .

سر انگشتانم با اندک مجادله با کیبورد در جستجوی منبع

شعر ، به « محمد علی بهمنی » رسید .

محمد علی بهمنی را با اجرای نه چندان قدرتمند تصنیف

« چه آتشها » توسط همایون شجریان ،

از پیش می شناختم :

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ، ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

................................................

یک اصلی برای خودم دارم که برخی موارد را فقط توسط

شخص و یا منبع خاصی قبول دارم و اگر همان کلام توسط

دیگری برایم باز گو شود ، با عدم پذیرش من مواجه

می شود . مثلا برخی مبانی دینی و فلسفی را فقط از

زبان مولانا قبول دارم و لا غیر . و برخی از اشعار مولانا و

حافظ و سعدی را فقط با آوای شجریان ( پدر ) می پذیرم .

مثلا این شعر سعدی را فقط و فقط با صدای شجریان و در

دستگاه « ماهور » می پذیرم ،

نه از زبان سعدی و هر کس دیگری :

هزار جهد بکردم که سِرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم ، که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم ، نه عقل ماند و نه هوشم

 

و این بیت دقیقا بیان حقیقت همان مکتب پذیرش من به طریق واسطه می باشد که :

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم ، حکایت است به گوشم

 

و همچنین شعر « مادر » شهریار را ، نه از خود شهریار و

دیگران ، بلکه فقط و فقط از زبان « بهروز رضوی » گویندۀ

توانمند رادیو می پذیرم و هر اجرای دیگری از این شعر ،

برایم بی معنی و بی ارزش و نامفهوم می باشد .

حتی در موسیقی نیز همین شیوه را دنبال میکنم .

مثلا ترانۀ « الهۀ ناز » فقط و فقط با صدای استاد بنان

برایم قابل قبول است و کسی مثل « معین » اگر هزار

سال این ترانه را بخواند ، برایم پشیزی ارزش ندارد . و

حتی این ترانه از شجریان ( پدر ) نیز ، با وجود اینکه

عاشق صدایش هستم ، برایم قابل قبول نیست .

 

اما گاهی اوقات نیز اتفاق می افتد که خود آن واسطه ،

برایم رنگ می بازد و اصل منبع ، جایگزین واسطه

می شود . مثل همین شعر محمد علی بهمنی که

شجریان ( پسر ) نتوانست نقش واسطۀ خویش را

بدرستی ایفا کند . نه اینکه همایون شجریان را از استادی

آواز ساقط کنم . نه ! بلکه با اینکه صدای همایون را بسیار

دوست دارم و حتم دارم که هم اکنون کسی از نظر صدا با

وی هم آوردی ندارد ، اما در این اجرا ، ایشان را به عنوان

واسطۀ شناختم از محمد علی بهمنی قرار نمیدهم . بلکه

شعر خود بهمنی ، برایم همان مرکز ثقل پذیرش بی

واسطه است . لطفا به جملۀ بالا دقت بفرمائید . عرض

نکردم خود محمد علی بهمنی ، بلکه گفتم : شعر محمد

علی بهمنی . و اینجا ، واسطه ، همان خود شعر

می باشد . این را تأکید کردم تا « اصل مکتب واسطه

جویی و واسطه پذیری » خود را زیر سوال نبرم .

 

و اما « مقلی » :

رسیدیم به آن شعر محمد علی بهمنی که توسط آن کاربر

، کپی پیست شده بود و به دلم نشست . تا آنجا که مرا

واداشت ، تا پاسخی به شعر ایشان بنویسم . نگفتم «

بسرایم » چون که خود را در آن حد و حدود نمیدانم و به

قول قدما می بایست سالها دود چراغ بخورم تا لایق

معنی آن لغت گردم . البته اگر توان لیاقتش را داشته

باشم .

و اما اول شعر محمد علی بهمنی و سپس پاسخ بنده :

 

با همۀ بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظۀ طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنۀ یک صحبت طولانی ام

ها ... به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها ... نکشانی به پشیمانی ام

 

راستش شعر اینقدر زیبا و دلنشین است که نیازی به

هیچ پیشوند و پسوند تعریف و تمجید ندارد .

 

و اما پاسخ بنده به این شعر زیبا که بی شک به هزاران

عیب نابخشودنی آراسته است و امید که خوانندگان و

سروران گرامی ، کمی کمتر سرزنشم کنند تا در آینده ،

راهی برای گریز از این عیوب بیابم .

 

گر تو به سامان رسی ، سر به فنا داده ای

گر تو پریشان شوی ، همچو خُم باده ای

 

طاقت فرسودگی ، عادت فرسوده ایست

با همه ویرانی ات ، یک ده آباده ای

 

فرض که من دیدمت ، آنهمه زیبایی ات

تو خود طوفانی و ، از دل آن زاده ای

 

هور که خود گرمی است ، دل به حرارت نبست

قصۀ خاکسترش ، گفت که سوزانده ای

 

در عطش عشق نیز ، ساقی و ساغر تویی

مست و سبک بالم ، زانچه تو نوشانده ای

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان

ای که همانند موج ، بحر خروشانده ای

 

خوب ترین حادثه ، گرچه منم ای صنم

زنده بُدَم پیش از این ، خوب بمیرانده ای

 

حرف زدم ، باز کن ، زنگی آن ابر دل

دیدۀ من از چه رو ، این همه بارانده ای ؟

 

تشنۀ یک صحبتی ؟ تشنۀ یک همدمم

با سَمَر هر شبت ، عشق ! تو خوابانده ای

 

می کِشَمَت ناکجا ، تا برسی تاکجا

قافیه ها را بِهِل ، قافله ! جا مانده ای

 

سایۀ بیداری ات ، باز منم نازنین

گر تو بگویی که نی ، سایه ز خود رانده ای

 

فایل صوتی :

 

جمعه سوم خرداد 1398

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت نهم

 

با گفتن سلام و صبح بخیر به نگهبان ، از جلوی نگهبانی گذشتم .

اما نگهبان ، محترمانه صدایم کرد .

ناگفته نماند که دیروز عصر ، نگهبان داشت با یکی حرف میزد .

من هم که حال و حوصلۀ درست و حسابی نداشتم ،

بدون احوالپرسی معمول هر روز از جلوی نگهبانی رد شدم .

اما نگهبان صدایم کرد و من همانطور که به طرف پله ها میرفتم ؛

به خیال اینکه دوباره بحث گلهای یاس را میخواهد مطرح کند ،

گفتم : بسیار خسته هستم . بحثمان باشد برای فردا صبح .

و حالا همان فردا صبح است .

نزدیکتر آمده و گفتم : بفرمائید !!! من سراپا گوشم .

نگهبان با خوشروئی ، چند شاخه گل یاس را

از گلدان شیشه ای شیکی که روی کابین نگهبانی بود ،

برداشت و به طرف من گرفت و گفت : بفرمائید ...

گفتم : خب ؟ چکارشان کنم ؟

گفت : من و بقیۀ نگهبان ها ، جریان هر روزۀ گلهای یاس را

با هیئت مدیره در میان گذاشتیم .

البته قبل از ما خود هیئت مدیره

در باز بینی فیلم دوربینهای مجتمع ، در جریان بودند .

لذا با بحث و بررسی و تصمیمی که هیئت مدیره گرفت

قرار شد که هر روز چند شاخه گل یاس ، توسط نگهبان کشیک ،

قبل از خروج شما از مجتمع ، آماده و تقدیم شما گردد .

من که از دیروز ، اعصاب متشنجی داشتم ،

عین نارنجکی که ضامن آن را کشیده باشند ، یهو منفجر شدم .

انگشت اشارۀ خود را به سمت دوربینی که در اتاق نگهبانی

کار گذاشته شده بود گرفته و در دروازه ی سرم را

که همان دهان و زبان صاحب مرده ام باشد باز کردم :

با شما هستم !!! آقایان یا خانمهای هیئت مدیره .

نه میشناسمتان و نه صد سال سیاه میخواهم بشناسمتان .

نه به شما رای مدیریت داده ام

و نه صد سال سیاه چنین کاری را میکنم .

هنوز خسارتی را که در بدو ورود به اینجا به من زده اید

از یاد نبرده ام .

من کارگر یک شرکت هستم .

صبح زود میروم و شب دیر وقت برمیگردم .

برای اینکه کار مردم را روی زمین نگذارم ،

برای اثاث کشی منزلم حتی مرخصی نیز نگرفتم .

در حالی که حق قانونی من بوده و هست .

چند شب متوالی در حالیکه خسته از کار روزانه بودم ،

اثاث منزلم را بسته بندی کرده

و هنگامی که همۀ اثاث را بسته بندی کردم ،

با آژانس باربری تماس گرفتم و قرار شد که فردای همان روز ،

ساعت شش بعد از ظهر ، خودروی بار و کارگران مسئول را

به آدرس آپارتمان قبلی من ، اعزام کنند . و همانطور نیز شد .

بعد از اتمام کار در آپارتمان پیشین ،

راهی این خراب شدۀ شما شدیم .

اما همین آقایان نگهبان شما ،

از باز کردن در ورودی به روی من و اثاث منزلم ، امتناع نمودند .

و حرف اول و آخرشان این بود که :

هیئت مدیره به ما دستور داده که

بعداز ساعت شش بعداز ظهر ،

از ورود و تخلیۀ اثاث منزل در محوطۀ مجتمع ، جلوگیری کنیم .

( همانطور که هنوز انگشت اشاره ام رو به دوربین بود )

ادامه دادم : نتیجۀ تصمیم احمقانۀ شما آقایان

یا خانمهای هیئت مدیره این شد که

التماس و خواهش و درخواست عاجزانۀ من ، در نگهبانها بی اثر ،

و من و بار منزلم ، دوباره به آپارتمان قبلی عودت داده شدیم .

و از آنجا که پس از بارگیری و تسویه حساب با صاحب خانۀ قبلی ،

کلید آپارتمان را نیز تحویل ایشان داده بودم ،

در حقیقت آن شب ، نه جایی برای خوابیدن داشتم

و نه جایی برای استقرار اثاث منزلم .

حتی نگهبان آپارتمان قبلی نیز

از ورود دو بارۀ من به مجتمع سابق امتناع کرد .

مجبور شدم مبلغ پنجاه هزارتومان به آن نگهبان خوش قلب و

وظیفه شناس بدهم تا اجازه بدهد فقط یک شب ،

اثاث منزلم را در گوشه ای از محوطۀ مجتمع ، خالی کنم .

البته با این شرط که اگر چیزی از اثاثم تا صبح گم و گور شد ،

آن نگهبان محترم ،

مسئول نخواهد بود و هر گونه خسارتی که به اثاثم وارد شود ،

مسئولیتش با خودم می باشد . به ناچار قبول کردم .

و این سوای صد هزار تومان هزینۀ یک شب هتل ( مسافرخانه )

و سوای یکصد و پنجاه هزارتومان هزینۀ بار زدن و خالی کردن

بی حاصل بود . و سوای یکصد و پنجاه هزار تومانی بود که

فردا صبحش ، دوباره برای بار زدن و خالی کردن اثاث منزلم دادم

و سوای یک روز مرخصی که از شرکت گرفتم .

در حالی که از عصبانیت رو به دوربین و نگهبان داد میزدم

و تقریباً سی چهل نفر از ساکنین به تماشای فیلم سینمایی

« یاس های چیده شده »  ایستاده بودند

گفتم : شما هیئت مدیرۀ محترم ،

با تصمیم بیجا و احمقانه ای که گرفتید

فقط در بدو ورود من به این مجتمع ،

نزدیک هفتصد هشتصد هزارتومان ،

هزینۀ بی مورد روی دست من گذاشتید .

الان هم برای چند شاخه گل یاس ،

از من انتظار دارید که عین مادر مرده ها گردن کج کنم

و آن را از شما گدایی کنم .

تعداد تماشاگران هر لحظه فزونی می یافت

و عصبانیت من بیشتر و صدایم بلندتر میشد .

رو به نگهبان کردم و سرش داد زدم و گفتم :

به همۀ هیئت مدیرۀ بی شعورت بگو ؛

تا وقتی که در این مجتمع ساکن هستم

و تا وقتی که حتی یک شاخه گل یاس باقیست ،

به هیچ وجه اجازه نمیدهم که گل یاس را هم در این مجتمع ،

سهمیه ای و کوپنی بکنند .

رو به دوربین کردم و گفتم : کور خواندید !!!

این هم قند و شکر و روغن و بنزین نیست که

با وجود وفور و فراوانی به پس گردن مردم بزنید و کوپنیش بکنید

تا هر کدام از این اقلام را در بازار سیاه به صد برابر قیمتش

به مردم غالب کنید و منّتی نیز بر مردم بگذارید که به خاطر طبقۀ

مستضعف ، دست به این کار خدا پسندانه زده اید . 

و ادامه دادم : با بد آدمی طرف شده اید .

یک بار دیگر در این مجتمع ،

هر کسی با هر عنوانی راه مرا سد کند ،

جور دیگری با آن رفتار خواهم کرد .

این را گفتم و از لای جمعیتی که حالا دیگر جای سوزن انداختن

در سالن نبود ، راهم را به بیرون مجتمع باز کردم .

موقع خروج ، نگهبان با صدای لرزانی گفت :

پس من مجبورم به صاحب خانۀ شما اطلاع بدهم .

برگشتم و با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم :

به هر الاغی که دوست داری بگو .

از در مجتمع بیرون زدم . نفس عمیقی کشیدم .

چند لحظه همانجا ایستادم .

به اعصاب خودم که مسلط شدم ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و راه افتادم .

..................

عطر گل یاس ، چنان آرامشی به من بخشید و چنان مست شدم

که فاصلۀ مجتمع تا ایستگاه اتوبوس را

تقریباً با نوعی گامهای موزون شبیه به رقص طی کردم .

طبق معمول ، اتوبوس اول صبح ، کارخانۀ کنسرو سازیست .

مردم کیپ به کیپ هم ایستاده اند .

صندلی خالی فقط برای مسافرین ایستگاه اولیست .

از ایستگاه دوم ، به علت ازدهام قوطی های خالی کنسرو

بر روی نقالۀ کارخانۀ کنسرو سازی ( اتوبوس )

و فشاری که قوطی خالی پشت سری به قوطی جلویی وارد

میکند ؛ قوطیها از صف منظم ، خارج و هر قوطی با فشار قوطی

پشت سری ، به فضای خالی بین دو قوطی جلویی حول ( هل –

هول – حل « نمیدانم کدام درست است » )  داده میشود .

من که قدم نسبتاً کوتاه است

اگر احیاناً میان چند قوطی خالی قد بلند قرار بگیرم

در اثر فشار قوطی های دیگر که به قفسۀ سینه و پشت

قوطیهای قد بلند وارد میشود ، تنفس برایشان مشکل شده و به

همین دلیل با سرعت زیادی عمل دم و باز دم را انجام میدهند و

این کار را چنان با سرعت و فشار انجام میدهند که از دو سوراخ بینی خود ، مثل شیلنگ پمپ باد ، موهای سرم را که با دقت

زیادی جلوی آیینه شانه کرده ام ، پریشان میکنند .

روزهای اول که چارۀ کار را نیافته بودم ،

با هر دم و باز دم قوطی قد بلنده ،

دستی به موهایم میکشیدم و صافش میکردم .

اما این کار واقعاً آزار دهنده بود .

چون در هر بازدمی از طرف قوطی قد بلنده ،

آرایش موهایم به هم میریخت .

اما الان خیالم راحت است . چون راه چاره را پیدا کرده ام .

هر روز صبح از دکۀ روزنامه فروشی بغل ایستگاه اتوبوس ،

یک روزنامه میخرم و درون اتوبوس آن را روی سرم میگذارم .

البته با یک تیر چند نشان میزنم .

اول اینکه دیگر آرایش موهایم به هم نمیریزد .

دوم اینکه ، قد بلندهای اطراف من

به راحتی تیترها و مقاله های روزنامۀ صبح را از روزنامۀ روی سر

من میخوانند و از اخبار مملکت باخبر میشوند . و گاهی اوقات ،

آنهایی که مشتاق صفحۀ ورزشی و یا صفحۀ حوادث هستند ،

بدون نیاز به درخواست روزنامه از من ،

خودشان روزنامه را روی سرم ورق میزنند و میخوانند .

سوم اینکه بادی که از سوراخ بینی قد بلندها به روزنامه میخورد ،

در محیط وسیعی در اطراف سرم پخش میشود ، و به این ترتیب

نسیم ملایمی تا رسیدن به مقصد ، مرا نوازش میکند .

چهارم اینکه چون هر روز مجبورم در سه مسیر مجزا از این کارخانۀ

کنسرو سازی استفاده کنم ، به هنگام انتظار در ایستگاه های

مربوطه ، به عنوان زیر انداز از روزنامه استفاده میکنم تا نیمکت

ایستگاه اتوبوس ، شلوار سفیدم را کثیف و سیاه نکند .

پنجم اینکه به هنگام ناهار از صفحات داخلی و دست نخوردۀ آن

که هنوز نسبتاً تمیز است ، به عنوان سفرۀ نان استفاده میکنم

و ششم اینکه هر روز عصر به هنگام تفرج در کنار زاینده رود ،

هر جا که احساس خستگی کنم ،

باز به عنوان زیر انداز استفاده میکنم .

به قول باستانی پاریزی تا هفت نشود بازی نشود ......

هفتم اینکه ، سر هر ماه ، همۀ روزنامه باطله ها را به همان دکۀ

روزنامهفروشی میفروشم و مبلغی بیش از آنچه برای روزنامۀ نو

پرداخت نموده ام ، از قبال همین روزنامه ها ، عایدم میشود .

تنها ضرری که از این روزنامۀ چند منظوره نصیبم میشود ،

این است که

حسرت به دلم ماند که یک خبر راست

و یا یک مقالۀ با ارزش از آن خوانده باشم .   

..............

اگر صاحبان روزنامه های ایرانی میدانستند

که مردم چقدر استفادۀ بهینه از روزنامه های آنان میکنند ،

مسلماً به جای صد تومان ، آن را ده هزارتومان قیمت میزدند

و یا کوپنی و سهمیه بندی میکردند .  

خوب ! خدا را شکر که نمیدانند .

     

ساعت هشت بعد از ظهر دوشنبه بیست ونهم خرداد 1391

  • سایه های بیداری