سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

در خبرهای اینستا آمده بود که :

تعداد طرفداران « ت » به 16 میلیون نفر رسید .

با خودم فکر میکنم که چطور ممکن است ؟

بعد به خودم جواب می دهم :

این روزها خود غیر ممکن هم ممکن است .

از اینکه وقت میگذارم و در مورد کسی می نویسم

که ارزش حتی یک « حرف » را ندارد

و من هزارها حرف را به هم می پیوندم

تا صدها کلمه و دهها جمله بسازم  ،

شر شر عرق شرم از پیشانی ام جاریست .

با خودم می اندیشم :

هم اینک من چه چیزی کم از آن طرفدار دو آتشۀ آن آدم نما دارم ؟

اگر آن هوادار ،

فقط یک پیام دو خطی « فدایت شوم » در اینستا برایش نوشته ،

من نیز با آوردن اسم بی محتوایش

و وقت گذاشتن برای معرفی ذات بی محتواترش  ،

سطوری بی محتواتر از ذات او انشاء میکنم ،

درست همانقدر مقصرم

که 16 میلیون دختر و پسر بین 13 الی ... ساله هستند .  

دردم این نیست که چرا 16 میلیون ، این چنین ؟

دردم این است که « تقلید » فاقد « بینش » تا کجا ؟

دردم این است که

« زایش » بی « دانش » اندیشه های پوچ تا کجا ؟

دردم این است که چه شد که اینگونه شدیم ؟

دردم این است که ....

دردم این است که آمدم و دیدم دهها نفر از سر تقلید ،

« نامه ای » روانۀ دیروز و گذشته کرده اند

که از امروز و « حالشان » بی خبرند .

دردم این است که به جای خواندن « نامه های » تاریخ معاصر ،

و عبرت گرفتن از آن و ساختن « راهی پرفروغ »

و عبور و گذر ، برای احیای « آینده ای روشن » ،

همانند داستان « اتاق تاریک و فیل » مثنوی مولانا ،

عده ای در آن اتاق تاریک دور هم جمع شده اند

و با دم و گوش و خرطوم و پاهای فیل بازی میکنند

و هر کس به ظن خویش ،

تعریفی « معروف » از فیل وجود خود میکند .

و چه زیبا برای خود دسته گلهای آنتوریوم 

و شیرینیهای دانمارکی و .... عربی سفارش میدهند

و چه سرخوشند با غرب زدگی و عرب زدگی خویشتن خویش .  

من نیز به شالودۀ فالودۀ شیراز پناه می برم که :

جنگ هفتاد و دو ملت ، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند

و سپس

بلخ را به تبریز می کشانم

تا با نور شمس آشنایش کنم

هر چند که میدانم :

آنچه می گویم ، «  نه  » قدر فهم توست

مردم اندر حسرت فهم درست

همین

جمعه 19 مهر 98

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

 

عرق نعناع  - فصل اول

قسمت دوازدهم

 

خیلی دیر وقت بود که به منزل رسیدم . باز هم از خستگی ،

وسط اتاق ، وا رفتم .

پتوی زبان نفهم ، هنوز چیزی یاد نگرفته .

صدایش کردم . اما جوابی نشنیدم .

خوابم برد .

طبق قرار همیشگی . قبل از زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم .

دوش آب ولرم ، خستگی را از تنم زدود .

از پله ها که پایین آمدم ، سلامی به نگهبان دادم و رد شدم .

بی هیچ توجهی به چیزی .

نیمی از سالن مجتمع را طی کرده بودم که

شخصی از پشت سر ، صدایم کرد . صاحبخانه ام بود .

دستش را به طرف من دراز کرد و پس از ادای سلام ، گفت :

بنده همان الاغی هستم که دیروز ظاهراً همینجا بحثش بود .

اشاره به آخرین جملۀ من بود که دیروز در جواب نگهبان گفته بودم .

نگهبان احمق ، عین جملۀ مرا به صاحبخانه ، واگو کرده بود .

بدون اینکه خود را ببازم ، با خندۀ کوتاهی گفتم : خوشبختم .......

دستم را ول کرد و در حالی که به یکی از راحتی های موجود در

سالن اشاره میکرد و مرا دعوت به نشستن می نمود ،

گفت : اگر امکان دارد ؛ چند لحظه از وقت شما را بگیرم .

گفتم : خواهش میکنم . من در خدمت شما هستم .

گفت : دیشب خیلی منتظر شدم . اما نیامدید . ناچار ، مراجعت

کردم . و چون میدانستم که صبح زود سر  کار میروید ، مجبور شدم

الان مزاحمتان بشوم .

گفتم : هیچ ایرادی ندارد . اما قبل از شروع ، از بابت کلام توهین

آمیزی که دیروز در حین عصبانیت در مورد شما ادا کردم ؛

عذر خواهی میکنم .

_  شما که با گفتن کلمۀ « خوشبختم » ، قبلاً عذر خواهی کردید .

_  آن را هم بگذارید به حساب حاضر جوابی تبریزیها ؛

نه بی ادبی من .

_  ظاهراً دیروز بر خوردی بین شما و نگهبان رخ داده که علتش نیز

چیدنگلهای محوطه بوده .

- بحثی بود که فکر میکنم دیروز تمام شد

و نیازی به کش دادن موضوع نیست .

_ اما تمام نشده . هیئت مدیره از من در خواست کرده که در این

مورد با شما صحبت کنم و در صورت امتناع شما از درخواست هیئت

مدیره ، ناگزیر ؛ برخورد دیگری خواهند کرد .

_ از روی راحتی بلند شدم و در حالی که دستم را برای خداحافظی

به سمت ایشان می گرفتم ؛ گفتم : من احترام زیادی برای شما

قائل هستم و نمیخواهم بر خوردی بین من و شما به وجود بیاید .

پایتان را از این ماجرا بیرون بکشید و به هیئت مدیره بگویید که

نصیحت شما نیز در من هیچ اثری نکرد . و بگویید که گفت :

هر کاری که از دستشان بر می آید ؛ انجام دهند .

همانطور که دیروز به نگهبان هم گفتم ؛

تا وقتی که حتی یک گل یاس روی شاخه ها موجود باشد

من به چیدن هر روزۀ  آن ادامه خواهم داد .

_ آخه .... آخه اینجوری که نمیشود .....

_ خواهید دید که میشود . از این به بعد هم ، سعی کنید در مورد

خودم و خودتان با من صحبت کنید و در اموری که فقط به من و شما

مربوط میشود . کلام هیئت مدیره را به خود آنها وا بگذارید . بگذارید

ببینم ، خودشان جرأت و جسارت عرض اندام دارند ؟ یا نه ؟

_ ولی ... آخه ... آنها حکم تخلیۀ شما را صادر میکنند .

_ آنها حکم تخلیه مرا از مجتمع صادر میکنند

و من حکم تخلیۀ آنها را از اصفهان .

چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود ؛

آخر بازی معلوم میشود .

کوچکتر و حقیر تر از آن هستند که با من در بیفتند .

به آنها بگو ، فلانی گفت که :

لقمه ای بزرگتر از دهانتان برداشته اید . دهانتان را جر خواهد داد .

در ضمن این لقمه ، از آن لقمه ها نیست که ریز ریز شده

و به لقمه های کوچکتر تبدیل شود

تا آقایان بتوانند به راحتی آن را ببلعند .

ارادۀ  آهنین من ،

حبابهای شیشه ای آنان را درهم خواهد شکست .

طنین صدای شکستن حباب اقتدارشان ،

از دیروز صبح در همین سالن قابل شنیدن است .

فقط کافیست ، پنبۀ خیال جاودانگی را از گوششان در بیاورند .

از در مجتمع خارج شدیم و در مقابل دیدگان متعجب صاحبخانه

و به طور یقین ،نگاه متعجب تر نگهبان ،

که هم اکنون تصویر مرا روی صفحۀ مونیتورش داشت ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و از صاحبخانه خداحافظی کرده

و به طرف ایستگاه کارخانۀ کنسرو سازی راه افتادم .

 ساعتم را نگاه کردم .

باز هم مدرسه ام دیر شد .

نمیدانم چرا ؛ یهو ، یاد جملۀ  آخری دیشب خانم ..... افتادم  :

« شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟ »

گوشی موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم .

....................................

هشت سال پیش اگر میدانستم که با گرفتن آن شماره ،

مسیر زندگی من ، کلاً عوض خواهد شد ،

شاید هیچ وقت آن شماره را نمیگرفتم و شاید هم ،

آرزو میکردم که ای کاش ،

این اتفاق ، هشت سال زودتر از آن برایم می افتاد .

.........................................

بعد از زدن دو یا سه زنگ ، جوابم را داد . الو و و و و سلاااااااااام .

_ بیدار شو خوش خواب . لنگ ظهره

( این کلمه را به خاطر بسپارید . در ادامۀ داستان ؛

بارها و بارها تکرار خواهد شد . اما با معنی و مفهوم دیگری )

_ باششششششه

_ هنوز که توی رختخواب هستید ؟ زود باش بجنب ......

_ چششششششم

_ خداحافظ . کارگاه ؛ میبینمتان .....

_ صبر کنییییید ... الان کجاااااااااااائیید ؟

_ ایستگاه کنسرو سازی .....

_ چی چی ؟ چی چی میگ او ی ی ی ؟

( با لهجۀ غلیظ اصفهانی )

_ هیچ چی . بلند شو . شما از گفتار من سر در نمی آورید .

خداحافظ ...

_ خداحافظ

نمیدانم آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح زود

به کسی زنگ بزنید و از خواب بیدارش کنید

و طرف با صدایی کش دار که حاکی از خواب آلودگیست ،

با شما صحبت کند ؟

این دقیقاً همان لحنی بود که ایشان با من صحبت کردند

و عجیب اینجاست که به جای اینکه ،

این نوع مکالمه ، آزار دهنده باشد ،

بر عکس ، برایم دلچسب و خوش آیند بود .

خصوصاً بعد از بر خوردی که با صاحبخانه داشتم

و کمی روی اعصابم اثر گذاشته بود ؛

صدای کش دار ایشان ،

احساس آرامش و سکون عجیبی را در من ایجاد کرد .

................................

داستان همیشگی روزنامه و اتوبوس و ......

همچنان برقرار بود .........

باز هم دیر رسیدم .

برای زدن کارت ورودم ، داخل فروشگاه شدم .

وای خدای من !!!!!!!!!!!

منشی با خودش چه ها که نکرده !!!!!!!

اولش که فکر کردم اشتباهی وارد جای دیگری شدم .

ظاهراً انرژی درمانی دیروز من در مورد دختر کوچولوی خوشگل

فروشگاه ، کمی زیاده روی بوده .

مانتویی با رنگ روشن با شلواری به همین رنگ

و هر دو بسیار تنگ و روسری زیبایی که با مانتو و شلوار ،

مسابقۀ  من بهترم یا تو بهتری ؟ گذاشته .

و آرایشی نسبتاً کامل و از همه مهمتر ناز و کرشمه ای جدید و نو .

سلامی از روی ناز به من کرد و همزمان از روی صندلی بلند شد

تا تیپ زیبای خودش را به رخ من بکشد .

هر چند بلند شدن از روی صندلی برای احترام به سن و سال من ،

کار همیشگی وی بود . اما قسم میخورم که امروز ،

یا من خیلی محترم شده ام و یا ایشان خیلی با ادب .

اولش میخواستم ، تُرک بازی در بیاورم و بزنم توی ذوقش .

اما یادم آمد که با پاک کردن صورت مسئله ،

کمکی به حل مسئله نخواهم نمود .

در ضمن رفتار خارج از قاعدۀ  ایشان ،

ناشی از انرژی درمانی دیروزی خودم بود .

پس خودم کردم که لعنت بر خودم باد .

در حالیکه کارتم را وارد دستگاه میکردم گفتم :

امروز چقدر زیبا و خوشگل شدید ؟

هر چند شما ، چه با این لباس و چه با لباس روزهای قبل

و چه با آرایش و چه بی آرایش ، خانمی خوشگل و زیبا هستید .

اما یک وقت هوس نکنید که با این تیپ به دانشگاه بروید .

آنچه را که می بایست ، مؤدبانه و بدون آزردن خاطرش

و بدون به رخ کشیدن نوع پوشش

که مطمئناً مناسب محیط کار ما نبود ،

در قالب تمجید و تحسین ، به محضر این بچه ، ابلاغ کنم ؛ کردم .

چون ، سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت :

نه خیر آقای .... ( در محیط کارگاه ، به غیر از رسول ؛

همۀ خانمها و آقایان ، بدون استثنا ،

با نام خانوادگی مخاطب قرار میگرفت )

لباس دانشگاهم توی کیفم هست .

و ممنونم از شما برای یاد آوری .

_ در هر حال امروز ، این دختر کوچولوی من ، خیلی زیبا شده .

من که میگویم

امروز اصلاً کارگاه نروم و بنشینم همینجا کنار دست شما . چطوره ؟

_ برای چی ؟ ( با تعجب )

_ برای اینکه با این تیپی که امروز زدید ، میترسم شما را بدزدند .

آن وقت من چه خاکی به سرم کنم ؟

_ نگویید این حرف را آقای .... دور از جان شما .

...............................

اگر ما آدمها به اندازه و میزان ظرفیتها و قابلیتهای خود پی میبردیم

، بی شک از بروز بسیاری از رفتارهای ناهنجار خویش ،

پیش گیری میکردیم .

اگر میدانستیم که شخصیت انسانی و هویت ما

در گرو تعویض و تغییر لباسی است

که بر آیند قداست آن می بایست با قامت ما موزون باشد ؛

اگر میدانستیم که تغییر و تحول مدل موی ما – مدل کفش ما –

مدل لباس ما – مدل گفتار ما – مدل کردار ما – مدل رفتار ما و .....

نه ! باز تاب شخصیت درونی و هویت اصیل ما

بلکه باز تاب تبعیت و تقلیدی از سر درماندگی ماست ؛

هیچوقت دست به تغییر صد در صدی و آنی ظاهر خود نمیزدیم .

وقتی از شخصی می پرسی که فلانی ،

این کفشهای قایقی و بی قواره و بد قواره را

برای چی خریده و پوشیده ای ؟

میگوید : مد روز جامعه همین است .

و لابد من که از پشت کوه آمده ام

و سالهاست که با همان مدل کفشهای بیست سی سال پیش

در حال تردد هستم ، از قافلۀ مد روز و مد جامعه عقب مانده ام ؟

و چه بد بختی عظیمی گریبانگیر من بوده و نمیدانستم .

و بدبختی عظیم تر مال فروشگاهی است که سی سال تمام ،

حسرت خرید یک جفت از این قایقها را به دلش گذاشته ام .

هر چند با نخریدن من ، آب هم از آب تکان نخورده

و آن فروشگاه و هزاران فروشگاه مشابه آن ،

میلیونها جفت از این قایقها را ، به امثال من قالب کرده است .

اما برای من ، مهم حفظ اصالت و هویتم بوده و هست .

بگذار جامعه در روند ناهنجار و هویت زدای خویش ، پیش برود ........

مرا همین بس که خودم هستم و هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند

خودم را از خودم بگیرد .

آن قایقها هم پیش کش کسانی که هیچوقت نفهمیدند

و نخواهند فهمید که

« خود » بودن و « خود » ماندن ، یعنی چه ؟      

 ................

باز با ایماء و اشاره به اکثر بچه ها سلام دادم

و رفتم که لباس کارم را بپوشم .

موقع گذشتن از کنار خانم ........

( فعلاً در بقیۀ داستان ، ایشان را با همین عنوان و نام دنبال کنید )

صدایم کرد . با اینکه در بدو ورود به اشاره سلام کرده بودم ،

دوباره با هم خوش و بش کردیم .

گفتم : بفرمائید ! امری هست ؟

کمی با تعجب نگاهم کرد .

شاید بعد از تلفن صبحگاهی ، انتظار داشت

که کمی دوستانه تر و پسر خاله ای تر با ایشان صحبت کنم .

گفتم چرا ماتت برده ؟ خوب ! اگر حرفی نداری ؛ بروم سر کارم ؟

کمی نگاهم کرد و گفت : بد اخلاق .

گفتم : من فکر کردم که چیز تازه ای کشف کرده اید .

این را که کریستف کلمب

تقریبآ پانصد و اندی سال پیش کشف کرده بود .

با تعجب پرسید : چی را ؟

گفتم : همین که گفتید . بد اخلاق را میگویم .

خندید . وقتی میخندد ، اندوه درون چشمهایش نیز میخندند .

عین مونالیزا .

گفت : کارهای قبلی را بزنم ؟ یا کار جدید میخواهید شروع کنید ؟

گفتم : فعلاً همان کار قبلی را ادامه بدهید .

اگر دستور جدیدی از بالا رسید ،

خواهم گفت .

خواستم که بروم ، گفت : آ.... راستی !

کلاس شعر سر ظهر دایر است ؟

یا تعطیلش کردید ؟

گفتم : با عرق نعناع و چند بطری عرق دیگر ............

_ باشششششه

_ فعلاً با اجازه

_ مگر جایی میخواهید بروید ؟ ( با نوعی نگرانی در چهره )

_ بله .

_ کو جا ؟ ( با لهجۀ اصفهانی )

_ آن طرف سالن . سر دستگاه برش .

_ آهاااااااا............. باشششششه ......( با تبسمی زیبا )

 

ساعت ده شب چهارشنبه سی و یک خرداد 1391

    

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

حجرۀ زندگی

حجرۀ زندگی

 

حجرۀ زندگی ام

کهنه میزی است که من

پشت آن

سخت فرو رفته به جنگ

جنگ آن قامت افراشته در روز قدیم

با تا شدۀ قامت افسرده ز بیم

جنگ تسبیح فرو مانده ز انفاس شفا

با صف پنج تن انگشت فراخوان ریا  

روی میز

چرتکۀ مملو و انباشته از سود و زیان

خوش نشین فاصلۀ قافلۀ شرح و بیان

جنگ من با پس و پیش است و کنون

جنگ دل در طلب عقل به فرمان جنون  

این همه سفسطه در سلطه و تمرین قیامت تا کی ؟

پشت میزم هنوز

« روزگارم بد نیست  

تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی

دوستانی بهتر از آب روان » ( 1 )

مادرم نیست چرا ؟

و خدایی که سفر کرده به دور

شاید هم

گم شده در پرتو انوار ظهور  

« اهل تبریزم

پیشه ام زیباییست .

گاهگاهی ، می نوازم با چنگ

تا به آواز حقایق که در آن پنهان است

رشتۀ پوچ تقدسها تان پاره شود .

چه خیالی ! چه خیالی !

خوب میدانم ؛ حوض آگاهی تان 

توخالیست .

پدرم پشت فغانها مرده است .

پدرم وقتی مرد ،

مادرم در پی او سخت دوید ،

خواهرم چشم به راه ،

دیگر اما ، خبری هم نرسید » ( 2 )

پ . ن :

( 1 ) = صدای پای آب – سهراب سپهری

( 2 ) = بر گرفته از رمان عرق نعناع – سایه های بیداری   

یکشنبه 14 مهر 98

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

لوح تقدیر

لوح تقدیر

 

داده ها را داور آنجا می سرشت

هر چه هستم ، لوح تقدیرم نوشت

 

گر چه من در حسرت تغییر آن

برنتابد لیکن این دوزخ ، بهشت

 

جمعه 12 مهر 98

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع - فصل اول

 

قسمت یازدهم

 

چنان احساس سبکی و آسودگی میکنم که مدتهای مدیدی بود که این احساس را در خود گم کرده بودم .

از وقتی که پا به میانسالی گذاشته ام ، تند خوئی و پرخاشگری جوانیم ، جای خود را به صبر و حوصله و بردباری داده . اما هنوز آثار آن در وجودم نهفته است .
نمونه اش ، بلوای صبح بود که به پا کردم .

شاید این احساس سبکی از آن جهت است که :

هر کسی ، کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

و من ، صبح با باز یافتن اصل خویش ، به آن وصل شدم .

اما قرار شد که با یاد آوری آن ، سوپر مارکت باز نکنم . پس بی خیال .

سفارشهای نوشته شده توسط خانم منشی که البته دستورات کارفرما بود ،در مقایسه با فرصتی که برای اجرای آن داده شده بود ، هماهنگی نداشت .
از دو در میان انبار و سوله که به سمت فروشگاه میرفت ، بدون خروج از سالن و دور زدن انبار و فروشگاه ، خودم را به منشی رساندم . با دیدن من ، طبق معمول به ادای احترام بلند شد . سلام کردم و خواهش کردم که بنشینند .
چهره اش طبق معمول خندان و بشاش بود . گفتم : خندۀ همیشگی است یا به نامربوط گویی چند لحظه پیش من می خندید ؟

گفت : هر دو . و تا دید که کلمۀ نامربوط گویی مرا با گفته اش تایید کرده ، عذر خواهی کرد و گفت : ببخشید . منظورم ... منظورم این بود که ......

گفتم : خیلی خوب حالا . خودت را عذاب نده . من یک چیزی گفتم و شما هم ناخواسته تاییدش کردید . آسمان که به زمین نیامد . این حرفها را ولش کنید . فقط به من بگویید ببینم ، این زمان سفارش را خود کارفرما تأکید کردند یا شما اضافه کردید ؟
گفت : نه به خدا . خودشان گفتند .
گفتم : بچه جان ! چرا قسم میخورید ؟ بدون قسم هم من حرف شما را قبول دارم .
سگرمه هایش را گره زد و گفت : خوب ! عادت کرده ام .
کمی هم ، قیافه اش در هم و گرفته شد . فهمیدم از گفتن کلمۀ
« بچه جان » دلگیر شده . برای اینکه از دلش در بیاورم ، دنبال یک جملۀ خوب و گیرا میگشتم . که با سر رسیدن کارفرما ، مشکل حل شد .

بعد از سلام و احوالپرسی با کارفرما ، گفتم : این خانم منشی محترم و خوب و نازنین ما ، در غیاب شما ، کارفرمای دوم بنده می باشند . اما اصلاً با زیر دست مدارا نمیکنند و از خود شما سخت گیر تر هستند . راستش را بخواهید ، وقار و متانت تمام عیار ایشان از یک طرف و زیبایی و خوش رویی و مدیریت قاطعشان نیز از طرف دیگر ، همۀ راهها را بر من پیرمرد بسته و عجز و لابه و التماس بنده نیز هیچ نفوذی در دل بیرحم ایشان ندارد . کارفرما که تا آخر قضیه را خوانده بود و میدانست که در حال دادن انرژی مثبت به خانم منشی هستم ، به کمک من آمد و گفت : راستش را بخواهی ، قاطعیت ایشان در مورد کار و سفارش ، ستودنیست به طوری که باور بفرمایید ، من بدون مشورت با ایشان ، کمتر جرأت میکنم که سفارشی را برای کارگاه بفرستم . در مورد زمان سفارش نیز ، معمولاً رای ایشان بر رای من ارجحیت دارد . چون بیشتر سفارشها را ایشان ، مسقیماً از خریدار دریافت میکنند و زمانبندی سفارش را نیز خودشان برنامه ریزی میکنند . لذا به نظر من شاید اگر شما دست به دامن ریش سفیدتان شوید ، به خاطر گل روی شما که البته به اندازۀ پدر بزرگوارشان ، شما را دوست دارند ، شاید فرجه ای به شما بدهند .

نگاهی به صورتش کردم و دیدم که انرژی مثبت کار خودش را کرد .

گفتم : خوب ! خانم محترم ! حالا این فرصت یک روزه را ، عنایت میکنید ، یک روز دیگر به آن اضافه کنید ؟ نگاهی به صورت کارفرما کرد و کارفرما گفت : نه به من نگاه نکنید  . سفارش مال شماست و دستور کاری نیز از طرف شما صادر شده .
اگر تایید میکنید ؛ این بنده خدا هم به کارش برسد . کمی ساکت ماند و گفت : باشه . اما فقط یک روز دیگر . دوباره زمان اضافه نمیکنم . از حالا گفته باشم .
من که دیدم ، گند « بچه جان » را به خوبی ماست مالی کرده ام ، گفتم :
پس خانم محترم ، لطفاً زیر سفارش بنویسید و امضا کنید . اگر کارفرما بروند و شما رای خود را عوض کنید ، من دستم جایی بند نیست .
نوشت و امضا کرد و کاغذ را داد دستم . من هم دوباره تشکر کردم و با کارفرما به طرف کارگاه راه افتادیم .

از فروشگاه که زدیم بیرون ، کارفرما رو به من کرد و گفت : امان از دست شما تبریزی ها . چه گندی بالا آورده بودی که این بچه را بسته بودی به چوب تعریف و تمجید . گفتم همان گندی که شما الان زدید . با تعجب به من نگاه کرد و گفت : من که یک ساعته دارم گند شما را ماست مالی میکنم . خندیدم و گفتم : من هم پیش پای شما ، به ایشان گفته بودم « بچه جان » . همینکه الان شما هم گفتید . مواظب باشید دوباره پیش خودش از این کلمه استفاده نکنید . آخه از بس من به ایشان بچه جان گفته ام که نسبت به این کلمه ، حساس شده . گفت : باشه یادم می ماند .

...................................

سر چایی صبح ، به بچه ها گفتم : سفارش جدیدی داریم و زمانی نیز به ما نداده اند . فقط تا امشب آخر وقت فرصت داریم . فردا صبح باید برای شهرستان بار بزنند . داوطلبها برای اضافه کاری ، دستشان را بلند کنند . به غیر از دو نفر از خانمها که اتفاقاً آنها نیز دانشجو هستند و معمولاً ساعت چهار تعطیل میکنند و یک نفر از آقایان که آدم بسیار مزخرفی است و من اصلاً از او خوشم نمی آید و زوری تحملش میکنم ، همگی دستشان را بالا بردند . همانطور که داشتم داوطلبها را نگاه میکردم ، یک لحظه نگاهم با نگاه ایشان در یک نقطه به هم پیوست . مکثی روی چهره اش کردم . تبسم کوتاهی به من کرد و سرش را انداخت پایین . ظاهراً امروز از خر شیطان ، پایین آمده .

.......................

بی هیچ درنگی با یکی دو تا از بچه ها و از جمله رسول که یار همیشگی من در هر کاریست ، شروع به بریدن قطعات سفارش جدید کردیم .
توسط رسول به ایشان نیز سفارش فرستادم که تا یک ساعت دیگر ، تمام قطعات کارهای قبلی را از دور بر دستگاهش خالی کند و دستگاه پی وی سی را که مسئولش خود ایشان میباشد ، به رنگ کارهای سفارش جدید نوار گذاری کند .

.....................

اولین قطعات برش خوردۀ  ام دی اف به سمت دستگاه پی وی سی منتقل شد . با اینکه میدانستم ، کاملاً به کارش وارد است و به ندرت اشتباه میکند اما همراه با انتقال اولین قطعات ، خودم نیز سری به ایشان و دستگاهش زدم که یک وقت اشتباهی صورت نگیرد .
در مورد کار نه با کسی شوخی دارم و نه رو در بایستی . این را همۀ بچه ها به خوبی میدانند . لذا بازدید مستقیم من از کار بچه ها ، یک چیز کاملاً عادی و معمولیست .

دستگاهش آماده و خودش آماده تر بود . با دیدن من گفت : هنوز به کار من شک دارید که برای بازدید آمده اید ؟ البته لحن کلامش بر خلاف این دو روز کاملاً دوستانه و صمیمی بود . همانطور که داشتم ، قسمتهای مختلف دستگاه را بر رسی میکردم ، گفتم : یکی از وظایف من سرکشی به کارها و دستگاهها ست و این نباید برای شما  عجیب و غیر منتظره باشد . لحن کلامم بر خلاف ایشان ، کاملاً خشک و بیروح بود .
با لهجۀ اصفهانی غلیظ گفت : چده ؟ دعوا داری ؟
نگاهی به ایشان کردم و خیلی مؤدبانه گفتم : لطفاً حواستان باشد که دستگاه خرابکاری نکند . چون اصلاً فرصت برش دوبارۀ حتی یک قطعه را هم ندارم .
انگار متوجه شد که نمیخواهم با آن طرز بیان با من صحبت کند . لذا با گفتن چشم ، به کارش مشغول شد .

............................

سر ناهار به همه اعلام کردم که استثناعاً امروز وقت ناهاری نیم ساعت است .

در عوض به جای نیم ساعتی که از وقت ناهاری ، کار میکنند ، دو ساعت ، اضافه کاری برایشان منظور خواهد شد . هیچ کس هیچ حرفی نزد . فقط همان آقای مزخرف گفت : من اگر سر ناهار چرتی نزنم ، بعد از ظهر نمیتوانم درست و حسابی کار کنم . و من بدون هیچ درنگی گفتم : شما با چرت ناهاری هم هیچوقت درست و حسابی کار نمیکنید . در ضمن این دستور شامل حال کسانی هست که همیشه با من در هر کاری یار غار هستند . نه شما . کارکرد کل روزانه ی شما برای من یک شاهی ارزش ندارد ، چه برسد به نیم ساعت ناهاری .
چنان کوبیدم توی دهانش که به گوه خوردنش پشیمان شد .
..............................

دانشجوها ، ساعت چهار رفتند و آقای مزخرف ، مثل همیشه با ثانیه های تکمیلی ساعت شش .
از تلفن داخلی به خانم منشی اطلاع دادم که همۀ بچه ها تا دیر وقت کار خواهند کرد . به فکر عصرانه و شام باشند .
چشم . اطاعت امر میشود . کلام همیشگی این « بچه » هست . گفتم آمار دقیق تعداد نفرات را از روی کارتها ، میتوانید حساب کنید . و باز هم . چشم ..

...................

با اینکه سر ناهار به همۀ بچه ها سفارش کرده بودم که به خانواده های خودشان در مورد اضافه کاری اطلاع بدهند ، ساعت ده شب بود که پدرش ، دل نگران ، به دنبالش آمده بود . و وقتی از پدرش پرسیدم که مگر سر ظهر به شما اطلاع نداده است ؟ پدرش گفت : نه . اگر هم زنگ زده باشد ، کسی در منزل نبود .
هنوز سر دستگاه پی وی سی بود و کار میکرد . رفتم پیشش . گفتم پدرتان نگران شده و دنبالتان آمده . لباستان را عوض کنید و بروید . بقیه را خودم میزنم .
گفت : دست تنها از عهدۀ دو تا کار که بر نمی آئید . الان بابا را راهی میکنم برود . تا آخر وقت من هم هستم . از احساس مسئولیتش خوشم آمد .
گفتم هر طور که خودتان صلاح میدانید عمل کنید .
پدرش آمد برای خداحافظی . ظاهراً راضی شده بود . برای اینکه رفع نگرانی بکنم ، گفتم : وقتی خودم دیر به خانه میروم ، معمولاً با آژانس میروم . نگران نباشید ، خودم  با آژانس می آورم تا دم در . تشکر کرد و رفت .

..............................

ساعت دوازده و نیم نیمه شب بود که کارها ،آماده برای بارگیری صبح بود .

دست و صورت شستیم و با آژانس راه افتادیم . بقیۀ بچه ها را هم ، با آژانس راهی کردم . به غیر از رسول که با موتورش رفت .

...........................

با هم نشستیم روی صندلی عقب . آهسته ، آدرس منزلشان را پرسیدم .

مسیر را به راننده گفتم .

گفت : هنوز از دستم عصبانی هستید ؟

گفتم : نه . بر عکس . خیلی هم خوشحالم که امروز و امشب کمک حالم بودی .

گفت : به خاطر اینکه ماندم و کارت را راه انداختم خوشحالی ؟ یا به خاطر اینکه دوباره آشتی کردیم ؟ سؤال دومش را با کمی شیطنت ادا کرد .

نگاهی به صورتش کردم . او هم بدون هیچ ابایی مرا نگاه میکرد .

در روشنایی چراغ های خیابان ، چهره اش کاملاً نمایان بود . باز همان حزن درون چشمانش ، بیش از هر چیزی جلب توجه میکرد .
با لبخندی کوتاه گفتم : هنوز آشتی نکردیم .

- چطور ؟

_ هر وقت آن قرصهای کوفتی را گذاشتی کنار و عرق نعنایت را خوردی ، شاید آشتی کنم .

_ تازه شاید ؟

_ بله

_ متکبر !!!!!

_ متکبر نه . مغرور .

_ همیشه اینقدر سنگ دل و بیرحمی ؟

_ تقریباً

_ چرا ؟

_ حواست به بیرون باشد . منزلتان را رد نشویم ؟

_ باشه دوباره بر میگردیم .

_ نه بابا !!! ماشین عروس نیست که دور شهر بگردیم .

_ کاش بود !!!

_ این کلام ، از آن کلامهای پر معنی بود که بار سنگینی را هم به دوش میکشید .

نگاهی دوباره به چهره اش کردم . خندید . خندۀ مخصوص و زیبایی دارد . خوب که دقت کردم ، چهره اش نیز زیباست . بدون اینکه پلک بزند ، مرا میکاوید .

گفتم : اگر دوست داشتید ؛ صبح میتوانید یکی دو ساعت دیرتر بیایید تا خوب استراحت کنید . حتماً امروز حسابی خسته شدید .

گفت : شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟

راننده گفت : آقا ! همینجاست ؟

من که اولین بار بود تا دم در منزلشان میرفتم و نمیشناختم . از ایشان پرسیدم : همینجاست ؟

نگاهی به بیرون انداخت و گفت : بله .
از آن یکی در پیاده شد . شیشه ی ماشین را پایین داده بود . خم شد و خداحافظی کرد و همچنین تشکر از بابت رساندنش .

راننده خواست حرکت کند . گفتم : کمی تامل کنید تا در را باز کنند بعد .

دیر وقت است و خیابان خلوت است .

ممکن است ، سگی یا گربه ای سر برسد و بترساندش .

زنگ در را زد و کمی بعد ، فکر میکنم ، مادرش بود که در را به رویش باز کرد .

ما هم حرکت کردیم .

 

ساعت شش صبح سه شنبه سی خرداد 1391     

  • سایه های بیداری