سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۹ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

افسانۀ آرش

محمد - قسمت چهارم

 

به دلیل ورزیدگی بدنی و جسمی ، به زودی محمد جزو منتخبین گارد شاهنشاهی شد .

وقتی داشت تعریف میکرد که بین چند صد نفر ، فقط چند نفر ، از جمله خود او ، به دلیل ورزیدگی بدنی ، برای گارد شاهنشاهی انتخاب شده ، چشمهای بادامی زیبایش ، از فرط خوشحالی بادامی تر شده بود .

چشمهای زاغ زیبایی داشت که ارثیۀ مادرش ( عمه ام ) بود . پس از انتقال به دسته و گروه گارد شاهنشاهی ، تعلیمات فشرده و سخت و پیچیده ای نیز برایشان در نظر گرفتند .

بارها و بارها در تمرینات و تعلیمات دچار سانحه و حادثه شد . کمتر قسمتی از بدنش بود که زخمی از تمرینات سخت آن دوره را نداشته باشد . حتی تیری که غفلتا شلیک شده بود و به پاشنۀ پایش اثابت کرده بود .

به غیر از تمرینات نظامی ، تعلیمات مخصوص رزمی زیر نظر مستقیم پروفسور ابراهیم میرزایی ، از جمله تعلیمات سختی بود که گریبانگیر محمد و هم گروهیهایش شده بود .

هیچ یادم نمیرود وقتی داشت کتاب « کاراته و ذن کاراته » نوشتۀ پروفسور میرزایی را که با دست خط و امضای خود میرزایی آذین یافته بود به من میداد ، با لبخند و مهربانی خاصی گفت :

میدونی که من اهل کتاب و کتاب خوانی نیستم . این کتاب را مخصوص تو از استاد درخواست کردم . به استاد ( میرزایی ) گفتم : پسر دایی دارم که شدیدا به روش و سبک رزمی شما علاقه مند است ، طوری که تمام تعالیم شما را که در مجلات چاپ میشود ، در دفتر مخصوص و با سلیقۀ خاصی گرد آوری میکند . میدانم که از بابت داشتن این کتاب ، بسیار خوشحال خواهد شد .

اون موقع ها ، استاد میرزایی در مجلۀ « دختران و پسران » اقدام به نشر تعالیم سبک رزمی خود میکرد و من هر هفته مشتاقانه این مجله را می خریدم و درس هفته را تا آخر هفته مدام تمرین میکردم .

ناگفته نماند که پروفسور میرزایی ، زادۀ 1318 شهر گرگان بود . سال 1327 از دبیرستان نظام فارغ التحصیل شد . از 1340 تا 1344 دانشکدۀ افسری را در نیروی مخصوص کماندویی به اتمام رساند و 1344 تا 1349 حدود نه دورۀ آموزشی را در خارج از کشور گذراند . وی دارای شالبند و درجۀ « دان هفت » کاراتۀ گوجوریو از کشور ژاپن ، « دان چهار » تکواندو از کشور کره می باشد . همچنین دوره های آموزشی « ووشو » را نیز در کشور چین سپری کرد .

وی با توجه به تجربیات آموزش رزمی چندین هنر رزمی مختلف ، در سال 1350 هنر رزمی « کونگ فو توآ » را که اولین سبک کونگ فوی ایرانی بود ، ابداع و تاسیس نمود . وی چون افسر نیروی هوایی ارتش ایران بود ، دانشکدۀ « انشاء تن و روان » را تاسیس و به آموزش کونگ فو توآ به روش علمی و فلسفی و فکری و ذهنی و رزمی و عملی پرداخت .

وی پس از شورش 57 در دورۀ اول ریاست جمهوری نامزد شد ، اما به دلیل عضویت در کادر ارتش شاهنشاهی ، رد صلاحیت شد .

سال 1366 نیز از ایران خارج شد و مابقی داستان وی در حیطۀ حوصلۀ این نوشته نیست .

باری من آن کتاب را سالها داشتم . اوایل به دلیل علاقه ای که به تعلیمات استاد میرزایی داشتم . بعدها ، فقط و فقط به عنوان یک یادگاری از محمد .

اما سال 71 در حین اثاث کشی منزل ، کتاب مذکور ربوده شد و پیگیری من نیز به جایی نرسید و برای همیشه یادگاری محمد را از دست دادم .

ادامه دارد

پنجشنبه 14 اسفند 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت نهم :

 

« شادی و غم منی ، به حیرتم

خواهم از تو ...

در تو آورم پناه

موج وحشی ام که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه ... » ( 1 )

 

گامی به پیش و سپس گامی به پس .

دانه دانۀ تنت ، طربناک می رقصند در فضای بی وزنی ها

« چو رقص سایه ها در روشنی ها » ( 2 )

نمی دانی کی آید و چگونه ؟

فقط می آید با تمام حجم خویش

در تمام خیال تو

همانند موج دریا

ماسه های ساحل را .

آرام ! امواج او

وحشی ! مدّ نگاه تو

ماه به کار خویش

صخره های استقامت اما

کوبیده درهم

پای کوبان ! دانه دانۀ تنت

تسخیر ساحل

و

تمام است کار تو

گسترده حریف حریر موج خویش بر سرزمین دیبای جان تو ...

 

مادر به ساعت خواب خویش در خواب شد و من و او همچون شبهای پیشین در گفتگو . آرام میگفت و مواج می شنیدم که چندیست زدوده هر آرامی ز من .

هدیه اش ( کتابی که برایم خریده بود ) را پیش رویش گشودم و گفتم :

اِقرَأ

تر نمیکند سر انگشت خویش بر اوراق من .

به لطافت فراز میکند هر ورق از جانم را و فرو مینشاند بر ورق پیشین .

به جستجوی چیست او ؟

چه میخواهد از اوراق ناخواندۀ پیشین و پسین من ؟

حتی صدای ورق ورق شدنم را نمی شنوم .

فقط کنده میشود از جانم هر ورقی به دنبال ورقی دیگر .

به چشمهایش نگاه میکنم .

آرام و صبور .

سرش را بلند میکند .

و در نگاهش :

نترس کوچولوی من !

دارم اوراقت میکنم .

نه برای ویرانی .

شمارگان اوراقت به هم ریخته .

سامانش میدهم ،

صحافی هم میکنم تو را .

با درون مایۀ اندیشه ها و جلدی نفیس .

حروف چینی هم میکنم گاهی .

برخی از حروفت مأنوس نیست .

یعنی مال تو نیست .

ناشر پیشین دست برده در جان ابجدت .

اضداد را تشدید و احباب را زدوده بی مروت .

یک جاهایی هم حباب افزوده بی انصاف .

آرام باش زشتوی من ...

 

« همه میدانند

که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن دورترین شاخۀ بازیگر نور

سیب را چیدیم

.

.

سخن از سستی پیوند دو نام

و همآغوشی « اوراق » کهن دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت تو و

بوسۀ مهر من و سوخته لبهای تو است

سخن از پچ پچ ترسانی یک ظلمت نیست

سخن از بازترین پنجرۀ روز خوشست

و هوایی تازه

و زمینی که ز کِشت دگری بارور است » ( 3 )

 

دستهایش را همچون برف پاک کن خودرو در مقابل چشمانم تکان میدهد و می پرسد : کجایی بچه ؟

چرخهای آسیا را آب برد

جمع مستمع را خواب برد ؟ ( 4 )

به خود می آیم : ها ؟ نه ! گوش میدادم . تقصیر من نیست .

هوش می ربایی از آدم وقتی شعر می خوانی .

با تبسمی دلنشین :

مگر تو هوش هم داشتی و ما بی خبر ؟

ناخودآگاه آب لیوان بر صورتش به تلافی آزار شیرینش .

و او اما نه سعی خویش بر زدودن آب از چهره

که با آسیتین پیراهنش ،

اوراق خیس کتاب را

و با لبخندی دلنشین تر از پیش :

هدیه ات را خراب کردی « بانو »

و کلمۀ « بانو » نهایت آزردگی اوست از من ... . .

 

در تمام مدت پانسمان حرفی نزد . دستهایش را با الکل ضدعفونی کرد . صورتم را به آرامی با الکل تمیز کرد . پماد را با دستهای مردانه اش به صورتم مالید . و مردانه از غرورم در قبال تخریب جانش ( کتاب را بیش از جانش دوست دارد ) دفاع کرد و آزردگی خویش از خویش بر ادای « بانو » مشهود بود در چشمهای عسلی جوانش در سیمای پیرش . و بدون اینکه سوال کند ، چراغ اتاقم را خاموش کرد و رفت .

صدای بسته شدن در ورودی ، آخرین نشانه از نشانه های او را در خانه به فراموشی شب سپرد و سکوتی سنگین . با فردایی نامعلوم شاید ...

 

( 1 ) = فروغ فرخزاد – نغمۀ درد

( 2 ) = سیاوش کسرایی – رقص ایرانی

( 3 ) = فروغ فرخزاد – فتح باغ – با اندکی دستکاری

( 4 ) = مولانا – دفتر اول – آن یکی آمد در یاری بزد

 

سحرگاه پنجشنبه 15 آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت هشتم :

 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده بر افتد ، نه تو مانی و نه من

 

رهبر ارکستر ، خطوطی در فضا رسم میکند که گویا نوازندگان سازها به فهم آن خطوط واقفند . هر خطی از آن خطوط ، حاوی تعدادی نقطه است که می بایست توسط نوازنده ، تفکیک و اجرا شود . نقطه ها میتواند زخمه ای بر سیم سنتور و تار ، دمی در فلوت ، ضرب سر انگشتی بر تنبک و یا آرشه ای بر کمانچه باشد و مجموع نقاط اجرا شده ، یک خط از خطوط ترسیمی رهبر ارکستر است . و امتداد نوای سازها ، مجموع تمامی خطوط فرضی .

در این سو تماشاگرانی نشسته اند که نه بر خطوط واقفند و نه بر نقطه ها . اینها از « اسرار » خط و نقطه بی خبرند . نگاهشان هماهنگی سازها را می بیند و گوششان هماهنگی نواها را . اینها از حل « معمای » خط و نقطه عاجزند .

اینان تا انتهای کنسرت ساکتند . و در پایان ، کف و دستی و دیگر هیچ .

و اگر سخنی گویند ، بسنده بر : « قشنگ بود » ،

اهتمامِ « آمد و شدشان » را توجیه میکند .

آنچه پیش رویشان بود ، با همان « قشنگ بود » مختومه می شود و حتی درنگ کوتاه فلوت نواز را ، به پای کم آوردن « نفس » میگذارند و میگذرند . هرگز نمی فهمند که آن « درنگ » نه بر نقص نفس آن فلوت نواز ، که بر ترسیم یک خط رهبر نهفته بود و اگر آن نقص ، در دیگر سازها نمودی نداشت ، دلیلش این بود که آدمی با نای نَفَس ، آشنا تر از مجرای نواست که اگر دمی فرو شد و بر نیامد ، کارش زار است و در ندیدن و نشنیندن ، خللی بر جان نیاید .

هم اینان که از آشکار پیش رو ، غافلند ، افسانه ها بر « پس پرده » می بافند و چنان با قاطعیت بر آن قصه ها پای میفشارند که گویی پس از « بر افتادن پرده »

اینان ،

بودند و دیدند و باز گشتند و باز گفتند .

بیان آنچه در پس پرده رخ میدهد ، در توان رهبر ارکستر و نوازندگان است نه در حد و توان تماشگران کنسرت . . .

 

کتاب اشعار فروغ و سی دی اشعار خیام با دکلمۀ شاملو و آوای سیاوش ، کادویی بود که برایم خریده بود . پس از پانسمان زخم صورتم رفت و در تمام مدت پانسمان ، به همین مختصر اکتفا کرد : داره خوب میشه . احتمال داره از فردا به خارش بیفتد . باید قول بدهی اگر خارش شروع شد ، دست به صورتت نمیزنی .

و من طبق معمول : چشم .

و او : آفرین زشتو !

اگر بتوانی میان اخلاق و رفتار و اندیشۀ طرف مقابلت ، با رفتار و اخلاق و فکر خودت ارتباط برقرار کنی و تعادلی میان این دو بسازی ، هرگز به نوع نگارش و گفتار او حساس نمیشوی که کلامش آمرانه و دستوری بود یا دوستانه . چون با تمام وجودت حس دوستانه بودن آن را احساس میکنی . از اینجا به بعد است که به ندرت درشتی میکنی و درشتی می بینی . و زمانی میرسد که حتی درشتی نیز ، معنای زیبایی می یابد :

ریگ آموی و درشتی های او

زیر پا چون پرنیان آید همی

 

دستپخت امشبش برای شام حرف نداشت . این بشر عاشق زرشک پلو با مرغ است . یک کلمه از من و مادر نپرسید که برای شام چی دوست داریم ؟ رفت و آنچه خود دوست داشت ، پخت و آورد .

اما آنچه بیش از همه خوشمزه بود ، سالادی بود که درست کرده بود . موقع خوردن غذا ، دست به سالاد نزد . من و مامان ، سالاد را همراه غذا خوردیم . وقتی ازش پرسیدم : پس چرا سالاد نمیخوری ؟ گفت : بعد از صرف شام .

شامش که تمام شد ، یک کاسه برداشت و تا نصفه ، چاشنی ( سس ) ریخت . تا یادم نرفته این را هم بگویم که نمیدانم سس را با چی درست کرده بود . اما اینقدر خوش مزه بود که من توی عمرم ، همچین سسی نخورده بودم . بعد ، سالاد را توی سس ریخت .

داشتم بهش می خندیدم که دید .

گفت برای چی میخندی ؟

گفتم : پسر خوب ! توی سالاد ، سس می ریزند . نه توی سس ، سالاد .

گفت : بله درسته حاج خانم . صحیح می فرمائید . ( هر وقت می خواهد کفر منو در بیاره ، بهم میگه : حاج خانم ) . اما در ده ما اینطوری میخورند . کاسه اش را برداشت و رفت نشست روی مبل . گفت به میز شام دست نزنید . سالادم که تمام شد ، خودم جمع میکنم . بعد هم با اشتهای عجیبی شروع کرد به خوردن سالادش .

اینقدر با لذت و اشتها میخورد که هوس کردم منم همون کار را بکنم . یه کاسه برداشتم و پر از سس و سالاد کردم . رفتم نشستم کنارش .

بدون اینکه نگاهم بکنه گفت :

حاج خانم ! سس را توی سالاد می ریزند ، نه سالاد را توی سس .

منم بی معطلی :

بله صحیح می فرمائید حاج آقا ! ولی توی شهر ما اینطوری میخورند .

مامان که داشت به ادا و اطوار ما دو تا نگاه میکرد گفت :

یه کاسه هم به من بدید بی انصافها .

پیش از اینکه من بتونم عکس العملی نشام بدهم ،

یه کاسه پر از سس و سالاد داد دست مامان : نوش جان مادر !

وقتی منزل ماست ، تلویزیون را به احترام او خاموش میکنیم . مامان قبلاً تاکید کرده بود که : ببین زهرا ! گویا آقا ! از تلویزیون و برنامه هاش خوشش نمیاد . وقتی اینجاست ، به جای تلویزیون ، براش موسیقی دلخواهش را بگذار .

و حالا هم نوا با عشقش سیاوش ، رو به من و اشاره به کاسۀ توی دستم :

هر کاسۀ « می » که بر کف مخموریست

از عارض مستی و ، لب مستوریست

 

مست نگاهش و صدای دلنشینش ...

 

2 بامداد چهارشنبه 7 آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال 

قسمت هفتم :

 

ترکیب ، یعنی ...

پیوستن چیزی در چیزی طوری که در هر دو چیز دگرگونی حاصل شود و هیچکدام مشابهتی به آنچه پیش از این بود نداشته باشد .

ترتیب ، یعنی ...

قرار گرفتن چیزی درکنار چیزی طوری که هیچ دگرگونی در هیچکدام از آن دو چیز حاصل نگردد .

فاصلۀ فاصله و پیوستگی ، آنقدر کم و اندک است که اگر بخواهی آن را اندازه بگیری ، می بایست به یک مقیاس تازه و نو دست یازی . وگرنه مقیاسهای پیشین ، بی ثمر و بیهوده خواهد بود .

وقتی به دون خوردن پرندگان و مرغ و خروس نگاه میکردم ، از خودم می پرسیدم : چطور میتواند دانۀ گندم را با اون سرعت و دقت از روی زمین توسط نوکش بر چیند ، بدون اینکه در نک نوکش چشمی باشد ؟

یا موقع پاک کردن برنج ، وقتی یک سنگریزۀ بسیار ریز را از میان دهها برنج ، به آسانی با نک انگشتانم جدا میکردم ، برایم تعجب آور بود که سر انگشتم بدون داشتن چشمی ، چگونه سنگریزه را از برنج تشخیص میدهد ؟

و صدها مورد دیگر ، همانند همین ها .

تازه اینها اموری ساده و پیش پا افتاده و بی نیاز به تفکر بود .

وقتی فکر میکنی که از میان سیصد میلیون اسپرم ، چطور فقط یک اسپرم با تخمک ترکیب میشود و طی مراحلی به جنین تبدیل میشود ، مغزت اگر سوت نکشید ، حتماً معیوب است . در حالیکه نه اسپرم چشم دارد و نه تخمک که همدیگر را ببینند .

داشتم فکر میکردم که اگر یک اسپرم دیگر از آن سیصد میلیون ، به غیر از اسپرمی که ساختار من از آن است با یک تخمک دیگر ترکیب میشد ، آیا باز هم « من » به وجود می آمدم ؟ یا یک « او » ؟ حالا آن « او » هر که می خواهد باشد . به طور حتم « من » نبودم دیگر . شاید اسمش را « زهره » میگذاشتند ، و شاید هم زکریا . از کجا معلوم ؟

و اینجاست که یقین میکنم حتماً فاصلۀ اسپرم و تخمکِ ساختاری من ، همانند فاصلۀ گندم و نوک مرغ ، نیازمند همان « مقیاس جدید و نو » می باشد که فاصلۀ فاصله و پیوستگی مرا تبیین و مشخص میکند . اما این یک فرایند ترکیب است . و در ترکیب ، فاصله بی معناست .

و اینجاست که می بایست قبول کنیم که در ترکیب ، هیچ گونه فاصله ای وجود ندارد . و چون فاصله ای نیست ، هیچ مقیاسی نیز برای سنجش آن نخواهد بود . مثل عشق .

عشق یک ترکیب است نه یک ترتیب . در ترتیب ، اول و آخر داریم . و حتی فاصله . اما در ترکیب ، هیچ کدام از اینها نیست .

 

از سرِ کار ، مستقیم آمده بود خانۀ ما .

چهره اش نشان میداد که خسته است . اما مانع از آن نشده بود که از احوال من غافل شود . با دقت زخم صورتم را وارسی کرد . از مامان تشکر کرد برای پانسمان صورتم . و از من نیز . به خاطر استراحتی که کرده بودم و به حرفش گوش داده بودم .

وقتی اطمینان یافت که حالم نسبت به دیروز بهتر است ، به بسته ای که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت : برای شماست . داشتم نگاهش میکردم . گفت : بازش کن بچه . چرا ماتت برده ؟

بسته کادو پیچ شده بود . دلم میخواست کاغذ کادو را سالم و بدون پاره شدن باز کنم . گفتم : میشه یه کارد از آشپزخانه برام بیاری ؟

دو قدمی عقب عقب رفت و با لحنی جدی گفت : معلومه که نمیارم . من هنوز آرزو ها دارم . بماند برای وقتی دیگر . لطفاً .

مامان که ماجرا را جدی گرفته بود با تندی گفت : دختر ! اینم تشکرته ؟ ایشان برات کادو خریده . اونوقت تو میخای با چاقو بزنیش ؟ خجالت بکش !

از خنده غش کردم . بیچاره مامان فکر کرد دیوانه شدم .

چاقو را گذاشت روی میز و گفت : الان به همۀ آرزوهام رسیدم . حالا میتونی کار را تمام کنی . تنها آرزویم از ته دل خندیدن تو بود .

مادر چاقو را از روی میز قاپید و گفت : آقا ! دارید چکار میکنید ؟ این دختر عقل درست و حسابی ندارد . دیووونست . به شما آسیب می رساند . اونوقت چاقو بهش میدهید ؟

من که دیگه نتونستم از شدت خنده حرفی بزنم .

اما او با همان جدیت گفت : ایرادی ندارد مادر . من دیگه عمرم را کرده ام . بگذار این بچه دلخوش باشه .

وقتی بتوانی با « ترتیب » ساده ترین حرفها ، ساده ترین کارها ، ساده ترین عملها و عکس العمل ها ، لحظاتی پر از شور و نشاط و دلخوشی ، خلق کنی ، اسمش همان « ترکیب » است .

اسمش همان « دگرگونی » است .

اسمش عشق است .

عشق ...

 

4 صبح شنبه سوم آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

افسانه آرش

محمد - قسمت سوم 

در هر نسلی ، همواره نسبت به نسل قبلی خویش ، اختلاف نظر هایی هست که گاهی به سختی میتوان میان آن دو تعادل ایجاد کرد . محمد و پدرش ( شوهر عمه ام ) عینیتی از این موضوع بودند .

ناگفته نماند که پدرش انسانی بسیار فهیم و آگاه و باشعور و دانا بود . کارش تاسیسات و لوله کشی بود . مسئول تاسیسات یکی از بیمارستانهای مهم شهر تبریز .

اینکه روستایی زاده بود و باقی داستان ، راستش سن من به پیش از آن قد نمیدهد . اما از روزی که خودم را فهمیدم ، یادم می آید که وی انسانی با کمالات بود . شاید به دلیل تداوم برخورد روزانۀ خود با پزشکان و پرستاران و سایر کادر بیمارستان بود که خوی انسانی در ایشان بیشتر نمود میکرد . اما برای همین رفتار و کردار نیز پیش درآمدی لازم است که قطعا و حتما در ذات شوهر عمه ام موجود بود و اساسا نمیتوان گفت که رفتار ایشان ، اکتسابی از پژواک رفتار محیط کارش بود . اما میتوان گفت بی تاثیر نبوده . با همۀ این احوال ، محمد و پدرش آبشان توی یک جوی نمیرفت و تقریبا همیشه سر هر چیزی اختلاف نظر داشتند .

البته امروز که در این رابطه می اندیشم ، می فهمم که در بیشتر اوقات ، حق با شوهر عمه ام بود و محمد یکه تازی میکرد . با این حال چون خود من نیز در منزل با یه همچین مشکلی دست و پنجه نرم میکردم ، لذا محمد را محق میدانستم .

داستان اختلاف پدر و پسر به آنجا ختم شد که محمد پس از گرفتن مدرک سیکل ( فکر کنم سوم راهنمایی آن موقع ) برای دور شدن از این نزاع و بگو مگوی همیشگی ، اقدام به ثبت نام در نظام نمود . شوهر عمه و عمه تمام تلاششان را برای منصرف کردن محمد به کار بستند . اما نتیجه به نفع محمد خاتمه یافت و وی برای دورۀ آموزشی عازم تهران شد . یادم هست آن موقع برای من بیشتر از همه سخت میگذشت .

محمد نازنینم از من دور شده بود و من در سن و سال و موقعیتی نبودم که بتوانم برای دیدنش به تهران بروم . اما هر بار که مرخصی می آمد ، مثل دو تا مرغ عشق هجران دیده ، همدیگر را چند روزی می نواختیم . در همان چند ماه اول آموزشی ، اخلاق محمد به کلی عوض شد . رفتارش پخته تر و مردانه تر و هیکل ورزیده اش دو برابر قبل و زور بازوانش بگو صد برابر . وقتی نگاهش میکردم ، به داشتن پسر عمه ای همچون او افتخار میکردم و از اینکه میدیدم خوشحال و خندان است ، به وجد می آمدم .

حتی اینقدر این پسر خوش اخلاق و مهربان ، خودش را در دل من جا کرده بود که او را الگوی خود قرار داده بودم و با خود می اندیشیدم که : منم به او خواهم پیوست . درسم که تمام بشه در نظام ثبت نام میکنم و راهی تهران میشوم . اونوقت دیگه چیزی مانع جدایی ما نخواهد شد .

بیشترین کسی که از دوری محمد آسیب دید ، شوهر عمه ام بود . شوهر عمه ام ، محمد را خیلی دوست داشت . یادم هست ، گاهی شبها که با حمید و سایر پسر عمه ها در منزل آنها بودیم و تا پاسی از شب به مسخره بازیهای دورۀ نوجوانی می پرداختیم ، ناله ها و گریه های شوهر عمه را می شنیدم که در تاریکی شب دور حیاط می چرخید و زار میزد .

من تا به حال هیچ پدری را اندازۀ شوهر عمه ام ، وابسته به پسرش ندیدم .

مادر چرا ؟ اما پدر نه !

معمولا مادرها از دوری فرزندانشان ، خصوصا فرزند پسر ، دچار غم و غصه میشوند .

اما در خانۀ آنها ، اوضاع بر عکس بود .

ادامه دارد

سه شنبه 12 اسفند 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

افسانۀ آرش

قسمت دوم : محمد

محمد! عموی بزرگ آرش و برادر بزرگتر حمید است .

و تا آنجا که یادمه سه یا چهار سال از من و حمید بزرگتر .

من و حمید تقریبا هم سن هستیم . با چند ماه فاصله .

رابطۀ من و محمد مثل عاشق و معشوق بود .

هرگز توی فامیل کسی را به اندازۀ او دوست نداشتم .

با اینکه با حمید هم سن بودم ، ولی رابطۀ چندانی با وی نداشتم . بیشتر اوقات فراغتم را با محمد میگذراندم . او نیز مرا بیشتر از همه دوست داشت . حتی بیشتر از حمید . پسری مغرور و سرکش بود . شاید به همین دلیل بیشتر همخو بودیم . منم مثل او بودم . سرکش و مغرور و البته تند خو . او بر عکس من بسیار مهربان و خوش اخلاق بود .

مثل یک برادر بزرگتر همیشه مراقبم بود . با اینکه دو سه خیابان با ما فاصله داشتند ، اما در یکی از مدارس محل ما درس میخواند . برای همین هر روز در آنجا تردد داشت . اگر می شنید که من در راه مدرسه یا توی محل با کسی درگیر شده ام ، بی معطلی خودش را میرساند و از احوالم جویا میشد . حتی اگر شده از مدرسه جیم میشد و به سراغ من می آمد .

اگر احساس میکرد که در مقابل مهاجم یا مهاجمین ( البته همیشه مهاجم اول من بودم . چون آرام و قرار نداشتم و با همه درگیر میشدم ) کم آورده ام ، بدون اینکه به من اطلاع بدهد ، به تنهایی سراغشان میرفت و حسابشان را کف دستشان میگذاشت .

توی محل ، تقریبا از کوچک و بزرگ ، به سه دلیل از من حساب میبردند :

اول به دلیل تهاجمی بودن خودم . همه میدانستند که اگر پا روی دُمم بگذارند تا وقتی طرف مقابل را به گوه خوردن نیندازم دست بردار نیستم . حتی اگر سر و کله ام در این راه بشکند . دوم به دلیل دایی هایم بود . ما در یک محلۀ قدیمی و سنتی زندگی میکردیم که حتی پیش از تولد من ، هفت دایی من لوطی محل بودند . با اینکه محلۀ ما تابلوی نام گذاری شدۀ شهرداری را داشت ، اما هرگز کسی با آن نام جویای محل نمیشد . هرکسی دنبال آدرس بود با نام محلۀ هفت برادران جویای نشانی و آدرس بود . و همۀ اهالی محل نیز با همین نام ، آنجا را می شناختند . با این حساب همه میدانستند که من خواهر زادۀ هفت برادران هستم و همین یک قلم کافی بود که از کنار من به آهستگی و آرامی عبور کنند که یه وقت دچار دردسر نشوند .

دلیل سوم که بیشتر از دو دلیل دیگر مقبول خود من بود ، حضور محمد بود .

محمد بدنی بسیار ورزیده و دلی نترس داشت .

غلو نیست اگر بگویم یک تنه با پنج نفر همسن و هم هیکل خود حریف بود .

مشتهایش خر را ناکار میکرد ، چه برسد به آدمیزاد .

ادامه دارد .

دوشنبه 11 اسفند 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول

قسمت سیزدهم

وقتی سر میز غذا رسیدم ، تنها چیزی که نظرم را جلب کرد ، بطری عرق نعناع و نشستن خانم .... روی صندلی روبرویی من بود . دو روز بود که جایش را عوض کرده بود . اما حالا دوباره روی صندلی خودش نشسته بود .

قبل از اینکه بنشینم ، از توی کمدم ، بطریهای عرق گاو زبان و رازیانه و بید مشک و یکی دو تای دیگر را که رسول با پول باد آوردۀ من ، دست به تاراج عطاری زده بود ، روی میز ناهار چیدم ، در برابر چشمان حیرت زدۀ همۀ خانمها و آقایان .

یکی از خانمها ، خوشمزگی کرد و فرمود : آخ دلم ؛ آخ سرم ؛ آخ گردنم ... و بعد هم اضافه کرد : بابا کسی نیست برای این همه درد من ، یک بطری عرق کوفت بگیرد ؟ همه زدند زیر خنده .

در حالیکه بطریهای عرق را نگاه میکرد گفت : نکنه همۀ اینها برای درمان من است ؟ رسول زودتر از همه گفت : بله . همه اش مال خود خود خودت هست . اما با شیشه سر نکشی ها ! منم مریضم . میخواهم بخورم .

خندۀ بچه ها .

و خانم ... در حالیکه همۀ ما فکر کردیم واقعاً مشکلی پیش آمده ، با آه و ناله ای که واقعی به نظر میرسید گفت : آخ انگشت کوچکۀ پام ........

خندۀ بچه ها .

رو به خانم ... کردم و گفتم : فکر میکنم این جمله دست پخت شماست ؟ نه ؟ گفت : این را که کریستف کلمب ، پانصد و اندی سال پیش کشف کرده بود ، چیز تازه ای بگو .

و باز هم خندۀ همه .

رسول گفت : چه حاضر جواب هم شده .

خانم .... گفت : امروز صبح از خودش یاد گرفتم . ...........

 

وسایلش را توی کمدش گذاشت و با ورقی کاغذ و خودکار برگشت . به غیر از من و ایشان ، هیچ کس دیگری دور میز نبود . لیوان چایی مرا برداشت . گمان کردم میخواهد چایی بریزد . اما رفت بیرون از سالن . وقتی برگشت ، دیدم ، لیوانم را تمیز شسته . تشکر کردم . یکی دو بیت نوشته بودم . پرسید : تمام شد ؟ گفتم نه . هفت ماهه که نیستی . هستی ؟ خندید .

نوشته را از من گرفت و باز عینکش را زد . پس از دو سه دقیقه ، کاغذ را به من پس داد و گفت : لطفاً شما بخوانید . و من خواندم . نه ! خوانده شدم . مانده شدم . « از طرب آکنده شدم » .

در منی و این همه ، ز من جدا ؟

......

با تو بیقرار و بی تو بیقرار

..........

سایۀ توام ، به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو !!! در جهان ، نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش ، به جای تو

.......

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

رشتۀ وفا ، مگر گسستنی است؟

.......

شعله میکشد !!! به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند ...

بلکه !!! ره برم به شوق

در سراچۀ « غم نهان » تو ...

 

تمام مدتی که من شعر را برایش میخواندم ، بدون زدن حتی یک پلک ، اندوه دلِ آزرده اش از درون چشمان زیبا و درشتش ، میعانی از قطرات اشک را در سرازیری چهرۀ زیبا و معصومش ، به هم پیوند و در انتهایی ترین نقطۀ صورت ، از هم میگسست و همانند قطرات بارانی زلال در دامن هستیش فرو میریخت . بلوای درونش ، همراه غوغای شعر ، آهنگ آشوب می نواخت . هیچ معیاری در کلام من ، عیار اشکهای او را هویدا نخواهد نمود . سنگ محک دل من ، نه در آن روز و نه در روزها و ماههای بعد و نه امروز که هشت سال از آن روز و روزها سپری گشته ، هیچوقت قابلیت سنجش عشق طلایی او را نیافت و هیچوقت نیز نخواهد یافت . سنگ دل من ، هیچ ایرادی نداشت . عیار او بسیار بالاتر از قابلیت همۀ محکهای جهان ما بود .

او از معادن زمینی نیامده بود .

او زاییده و پروردۀ کان « زهره » بود .

او خود « زهره » بود

در حالیکه اشکهایش را با پشت دست پاک میکرد ، نوشته را از دست من گرفت و با دقت تمام ، لای دفتری که ظاهراً برای این کار تدارک دیده بود ، گذاشت . و در حالیکه از روی صندلیش بلند میشد گفت : باز هم تا دیر وقت کار خواهید کرد ؟

گفتم : چطور ؟

_ هیچ

پس برای چی پرسیدید ؟

عصری میخواستم بروم چهار باغ برای خودم یک مانتو بخرم . دوست دارم به سلیقه و انتخاب شما باشد .

با همۀ علم غیبی که در خود سراغ داشتم ، اصلاً حتی یک ذره هم به ذهنم خطور نمیکرد که چنین در خواستی از من بکند . شاید اولین بار بود که در زندگیم ، میان آره و نه ، مستأصل مانده بودم . اگر میگفتم آره ، شاید فردا باز هم چنین درخواستی از من میکرد . و اگر میگفتم نه ، شاید هیچ اتفاقی نمی افتاد و شاید هم .... نمیدانم . بعضی وقتها ، زمان ، فرصتی به انسانها برای تصمیم گیری نمیدهد و می بایست با چرخۀ خود زمان ؛ چرخید .

ادای خودش را در آوردم و با خنده گفتم : باشششششه .

فکر نمیکردم که یک باشششششه گفتن من ، اینقدر خوشحالش کند . او که همیشه و همه وقت ، رعایت احترام مرا میکرد و رفتاری بسیار متین و با وقار داشت ، عین دخترکی هفت هشت ساله یک متر به هوا پرید و گفت :

آخ جون .

و تقریباً رقص کنان از من دور شد .

 

از کارگاه با هم بیرون آمدیم . وارد فروشگاه شدیم برای زدن کارت خروج . منشی کوچولوی قشنگ من باز طبق روال ، ادای احترام کرد و باز کمی ناز و کرشمه . اما کمی کمتر از صبح . ظاهراً موعظۀ صبح من بفهمی نفهمی اثر کرده بود . با خنده از من پرسید : آفتاب از کدام ور در آمده که شما هم ، ساعت شش تعطیل کردید ؟

قبل از اینکه من فرصتی برای جواب پیدا کنم ،

خانم .... گفت :

من داشتم میرفتم چهار باغ برای خرید مانتو . چون تنها بودم ، از ایشان خواهش کردم که همراه من باشند . یک وقت این مغازه دارهای زرنگ ، سر قیمت ، سرم کلاه نگذارند و ایشان نیز قبول کردند بیایند .

این جمله ، سوزنی بود در بادکنک خیال منشی . رنگ صورتش متغیر شد و چند لحظه ای خود را باخت . اما سریع خودش را جمع و جور کرد و با خنده ای که تصنعی بودن آن کاملا آشکار بود گفت : عجب ؟ من اگر میدانستم که آقای .... در ارزان خریدن و چک و چانه زدن با مغازه دارها خبره هستند ، دیروز عصری خودم تنهایی برای خرید این مانتو و شلوار و روسری ( با دست نیز یکی یکی نشان میداد ) نمیرفتم و از ایشان خواهش میکردم که دختر کوچولویش را همراهی کند .

دو جملۀ بی تناسب با روحیۀ من ؛ که از دهان دو دختر که نصف سن مرا داشتند خارج شده بود منجر به کشیده شدن ضامن نارنجک من شد . کارت ورود و خروج را بدون رعایت هیچ ادبی به طرف منشی پرت کردم و گفتم : روی سخنم با هر دوی شماست . هر دو تا خوب گوشتان را باز کنید ببینید چی میگویم : من نه نوکر بابای تو هستم و نه نوکر بابای تو ( با انگشت هر تک تکشان را نشانه رفتم ) . نه بابای شما دو تا ، سرهنگ مافوق من است و نه من سرباز گماشتۀ منزل شما . هم شما بیخود کردید که از من درخواست کردید که با شما بیایم و هم شما بیخود میکنید که در خیالتان بگنجانید که چنین درخواستی از من بکنید . یک بار دیگر خارج از مسائل کاری با من صحبتی داشته باشید ، بی برو برگرد ، اخراج هستید .

قبل از اینکه از فروشگاه بیرون بیایم برگشتم و به خانم منشی کاملاً آمرانه دستور دادم : در ضمن ، فردا از پوشیدن این نوع پوشش در محیط کار خود داری کنید . و از مانتو شلوار معمولی استفاده کنید. 

بیچاره منشی فقط جرأت کرد بگوید : چشم .

از فروشگاه زدم بیرون . اعصابم چنان به هم ریخته بود که صد بار به خودم در مورد قبول دعوت خانم ... ناسزا گفتم . در حقیقت با قبول دعوت ایشان ، خودم را کوچک شمرده بودم و این با غرور من به هیچ وجه هم خوانی نداشت .

نمیدانم چطوری و چگونه آمده بودم . حتی یادم نبود که با اتوبوس آمدم و یا با تاکسی . وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و من در کنار زاینده رود قدم میزدم . هر وقت دلم میگیرد ، کارم همین است . گاهی نیز به پل خواجو میروم برای گوش دادن به آواز جوانان هنرمند اصفهانی . یکی دو نفر هستند که تقریباً هر روز آنجا آواز میخوانند و جمعیت زیادی از زن و مرد برای شنیدن آوازشان گرد می آیند . یک بار هم از یکی از آنها فیلم برداری کردم . صدای بسیار دلپذیری دارد .

ساعتها قدم زدم . بی اختیار ، افکارم به عصر و فروشگاه بر میگشت و من به زور از ذهنم خارج میکردم . اما دوباره همان افکار به مغزم هجوم می آوردند . داشتم دیوانه میشدم . هم به خودم میگفتم که کارم درست بوده و هم خودم را سر زنش میکردم برای آن همه دل شکستن و رنجاندن و بی ادبی .

میان خوب کردم و بد کردم ، گرفتار شده بودم .

« خوب کردم » غرورم را ارضاء میکرد و « بد کردم » ندامت و پشیمانیم را .

دست آخر ، خسته و کوفته و گرسنه به خانه رسیدم .

به هنگام عبور از جلوی نگهبانی ، نگهبان گفت :

این دو نفر خیلی وقت است که آنجا نشسته اند و منتظر شما هستند .

بدون آنکه حتی به آن دو نفر نگاه کنم در حال عبور گفتم :

بگذار آنقدر بنشینند تا زیر پایشان علف سبز شود .

این را گفتم و از پله ها بالا رفتم .

گوش پتو را گرفتم و پیچاندم و گفتم :

یابو ! از این به بعد ، وقتی صدایت میکنم ، جوابم را بده . خب ؟؟؟؟

 

ساعت چهار صبح پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت ششم :

 

نه مادر . دلم نیامد بیدارش کنم . مثل فرشتۀ معصومی خوابیده .

هر وقت بیدار شد ، همانطور که گفتم عمل کنید لطفاً .

با پنبۀ آغشته به الکل زخم صورتش را ضد عفونی کنید .

نگذارید با آب شیر دست و صورتش را بشوید .

آب هم جوش آمد . شعله را خاموش میکنم . تا بیدار بشه سرد شده .

یادتان نرود .

حتما با همین آب ، اول دستهایش را خوب صابون بزند ، بعد صورتش را بشوید .

حمام هم بی حمام فعلاً . صورتش را با حوله خشک نکند . لطفاً

 

اینها نجوای آرامی بود که بین او و مادر رد و بدل شد .

با اینکه خیلی آهسته حرف میزد ، اما با صدای آرام بخش او بیدار شدم .

صدای باز و بسته شدن در . و سکوت مطلق .

 

گرمای دستش را هنوز روی گونه ام احساس میکنم . دیشب پس از سخنرانی مفصلش ، یهو نگاهی به من کرد و گفت : چشم بادامی شدی بچه . ( هر وقت خوابم بگیره ، این جمله را بهم میگه ) پاشو برو روی تختت دراز بکش ، آقای دکتر بیاد چشمهای خمارت را درمان کنه .

حتی برای ریختن قطرۀ چشم هم از کلمات زیبایی استفاده میکنه : « چشمهای خمارت »

کلۀ سحر قبل از رفتن به سر کارش ، برای پانسمان صورتم آمده بود . اما من خواب بودم . لعنت به من و چشمهای خمارم . حتی جرآت نکردم صدایش کنم و بگویم بیدار شدم . بیا . بیا خمار چشمهایم را درمان کن . دیر زمانیست که خماره .... خواب رفتم باز .

به صدای زنگ گوشی بیدار شدم . فَرَشتو بود . اسمش را روی گوشی « فَرَشتو » ذخیره کرده ام . معرب « پرستو » . قبلاً با نام فامیلش و پیشوند « آقا » ذخیره کرده بودم . اما این برای سال اول آشنایی بود . از سال دوم به همین نام ثبت کردم . دلیلش هم این بود که گاهی به جای « بچه » یا اسمم ، مرا « زشتو » خطاب میکرد . بار اول که مرا زشتو گفت ، ازش بدم آمد . راستش من خیلی خوشگلم . حق نداشت با این همه خوشگلی ، زشتو خطابم کند . دنبال اسمی میگشتم که تلافی کنم . صدها اسم را توی ذهنم مرور کردم . مدتها طول کشید . اما اسمی نیافتم که هم تلافی کنم و هم مودبانه باشد .

یک روز بهش اعتراض کردم و گفتم : دوست ندارم مرا با این اسم صدا کنی . پرسید چرا ؟ گفتم : چون خوشگلم . گفت : منم به همین دلیل زشتو خطاب میکنم . چون خوشگلی . چون خیلی خوشگلی زشتو . مانده بودم . آخه این دیگه چجور آدمیه ؟ کدام خنگی ، یه دختر خیلی خوشگل را ، زشتو می نامد ؟ پرسیدم چرا ؟ مگه مریضی آدمو استرس میدی ؟ با تبسمی دلنشین گفت : مریض که هستم . در این شک نکن . اما سر فرصت دلیلش را خواهم گفت .

مدتها گذشت . یک روز دو سه ورق کاغذ تایپ شده بهم داد . گفت : اینها را بخوان و نظرت را در موردش برایم بنویس . اوراق را آوردم انداختم روی میزم . حتی نگاهش هم نکردم که در مورد چی هست . دو ماهی گذشت . ولی یه بار هم در موردش از من باز خواست نکرد .

یه روز جمعه ، داشتم روی میزم را تمیز میکردم . حواسم بود که برگه های به درد بخور را دور نریزم . یهو چشمم خورد به اون نوشته ها . بالای سر برگه نوشته بود : « یاد باد آن روزگاران ، یاد باد » . همین باعث شد که بشینم بخوانم . سه چهار بار خواندمش . معلوم بود که بریده ای از یک نوشتۀ طولانیست که اول و آخرش حذف شده . اما این باعث نمیشد که از معنا و مفهوم آن بکاهد . چیزی که بیشتر از همه توجه مرا جلب کرد ، توضیحی بود که در رابطه با حس لامسه نوشته شده بود .

داستان از این قرار بود که دختر سیزده چهارده ساله ای ، در یک روز بسیار سرد زمستانی شهر تبریز ، موقعی که صبح زود برای رفتن به مدرسه ، دستش را برای باز کردن درب حیاط روی قفل آهنی در میگذارد ، از فرط سرما ، پوست دستش به قفل آهنی میچسبد و دخترک با عکس العمل سریع رهایی دستش از قفل ، باعث میشود که قسمتی از پوست سر انگشتان دستش کنده شود .

نویسنده در توصیف حالات دخترک در آن لحظه ، مینویسد : حسهای آدمی ، گاهی دقیقاً همان حسی نیست که در آن لحظه احساس میکند . مثلا وقتی دست شما به یک ماهیتابۀ بسیار داغ میخورد ، در وهلۀ اول احساس سرمای شدید و سپس احساس داغی و سوزش میکنید . در رابطه با لمس یک جسم بسیار سرد نیز ، در وهلۀ اول احساس داغی و سوختن و سپس احساس سرما و یخ زدگی میکنید . دلیلش هم خیلی ساده است . چون موقعی که دست شما با ماهیتابۀ داغ مماس میشود ، با توجه به اینکه دمای دست شما خیلی پایین تر از دمای ماهیتابه است ، در یک لحظه ، سردی دستتان به ماهیتابۀ داغ منتقل میشود . لذا شما ، اول احساس سرما و سپس در اثر دریافت گرمای بیش از حد ماهیتابه ، احساس داغی و سوزش میکنید . در رابطه با لمس جسم سرد نیز ، قضیه عکس این اتفاق می افتد . در وهلۀ اول گرمای دستتان به آن جسم سرد منتقل میشود که شما گرمای آنی و سوختن احساس میکنید و سپس با انتقال سرمای جسم سرد به دست شما ، احساس سرما و یخ زدگی میکنید .

نویسنده در ادامۀ نوشتار اضافه میکند : ما حتی در مقابل برخی پدیده ها نیز عکس العملی مخالف داریم که در عین مخالف بودن ، موافقتی بیش از حد را با خود به همراه دارد . مثلا وقتی دختری بسیار زیبا را می بینیم ، می گوییم : لامصب ( لا مذهب ) عجب خوشگله . کلمۀ « لامصب » نمیتواند صفتی برای خوشگلی باشد . اما تعریفی در عالم « منفی » برای « اثبات » خوشگلی بیش از حد است . در حالی که اگر ما فقط به بیان « عجب خوشگله » اکتفا میکردیم ، در حقیقت از تمامیت خوشگلی آن دختر ، می کاستیم . و لذا ابراز تعریف و تمجید ما ، دچار کاستی و کمبود میشد .

و سپس اضافه میکند :

میتوان زیباترین و کاملترین نوع بیان از اینگونه پدیده شناسی آگاهانه ( یا همان احساس واقعی . نه احساس لحظه ای ) را در این جملۀ « منفی » اندر « مثبت » دید که : لا اله الا هو

در حقیقت گوینده برای اثبات بسیار محکم سخن خود ، نیاز مبرم به نفی کامل آن دارد :

نیست خدایی ، به جز ( مگر ) او .

اگر گوینده فقط به این جملۀ « خدا هست » اکتفا میکرد ، تاثیر آن در شنونده ، آنقدر اندک بود که حتی امکان باور داشتن آن را منتفی میکرد . چه برسه به باوری توأم با زیبا اندیشی .

با اینکه چندین بار آن را خواندم ، فقط توانستم معنی آن را کمی درک کنم . ولی هر کاری کردم که مفهوم نوشته اش را و یا حداقل ارتباط موضوع را با خودم بفهمم ، نتوانستم . خودکار را برداشتم و زیرش نوشتم : مطلب جالبی بود . خصوصاً اون قسمتش که در رابطه با حس های آدمی بود . اما متوجه نشدم که این موضوع چه ربطی به من داشت که دادید بخوانم ؟

عصر همان روز ، برگه ها را برداشتم و رفتم منزلش . وقتی چشمش به اوراق افتاد ، چشمهایش درخشش خاصی داشت . هر وقت در موردی ، باز تاب چشمهایش را اینگونه می بینم ، بیشتر حرصم میگیرد . چطور وقتی به من نگاه میکند ، اینقدر سرد و یخ زده ؟ اما چهار تا برگۀ کاغذ اینقدر ذوق زده اش میکند ؟

اوراق را با عصبانیت انداختم روی میز غذا خوری . و در حالیکه به طرف در خروجی میرفتم ، گفتم : نظرم را زیرش نوشتم . امیدوارم خوشتان بیاید .

دستم روی دستگیرۀ در بود که دستش را گذاشت روی دستم و گفت : لطفا چند لحظه ای بنشینید ( با دست اشاره به صندلی دور میز کرد . این را هم بگویم که قبلا یک صندلی دور میز ناهار خوری میگذاشت . اما از وقتی که من به منزلش رفت و آمد میکنم ، یک صندلی نو ، مخصوص من خریده . و اشارۀ دستش به همان صندلی خودم بود ) . ناچار برگشتم و نشستم . اما عصبانی بودم و میخواستم زود حرفش را بزند تا بتونم از اون محیط خفقان آور خلاص شوم .

روی صندلی خودش ، روبروی من نشست . دو خط نوشتۀ مرا خواند و عینکش را از روی چشماش برداشت . تا حالا دقت نکرده بودم . با عینک چقدر جا افتاده و پخته به نظر می رسید . گفت : همین ؟ گفتم : می بینید که . از طرز پاسخ دادنم متوجه عصبانیتم شد . بدون اینکه حرف دیگری بزند گفت : الان اگر دوست دارید میتوانید تشریف ببرید . بیشتر از این مزاحمتان نمیشوم .

یا خدا !!!

دلم میخواست با ناخنهایم اون قسمت از صورتش را که پوشیده از ریش نبود ، تیکه تیکه اش کنم . حتی اون سینۀ پر از پشمش که پس از آخرین دکمۀ پیراهنش نمایان بود . بلند شدم . تا دم در رفتم . بعد برگشتم و با عصبانیت تمام سرش داد کشیدم : آخه این همه صبر و حوصله را از کجا میاری ؟ چطور میتونی این همه خونسرد باشی ؟ و ... یادم نیست چقدر سرش داد کشیدم و چی بهش گفتم . وقتی به خودم آمدم دیدم صندلی اش را کیپ صندلی من گذاشته و هر دو دستم را توی دستاش گرفته . مظلوم در برابر اون همه داد و فریاد من .

درون چشمهایش یک غم تو در تو . یک اندوه دور . یک درام تراژدی با هنرپیشه های مرده و خدایان مقتدر ....

لیوان آب را دستم داد و رفت یک فنجان قهوه برایم آورد . گلویم را با آب خیس کردم و فنجان قهوه را سر کشیدم . حالم کمی جا آمد .

و اینطور شروع کرد :

مدتهاست که گاهی تو را « زشتو » خطاب میکنم . گاهی نیز « بچه » و اکثراً زهرا . « بچه » خطابت میکنم ، چون از نظر سنی ، خیلی کوچکتر از منی . « زهرا » خطابت میکنم ، چون اسمت زهراست و از قضا این اسم را دوست دارم . « زشتو » خطابت میکنم ...کمی مکث کرد و به صورتم نگاه کرد . بیشتر توی چشمهایم را می کاوید . در نگاهش چنان قدرت نفوذی بود که یک آن تنم لرزید . در مقابل اون نگاه و اون چشمها اگر کوه بود فرو می ریخت . من که جای خود دارم . چشمهای عسلی زیبایش ، تمام تنم را نوازید و در نوردید . حتم دارم اگر فیلم اون لحظۀ مرا گرفته بودند ، میتوانستند از درون چشمهایم ، تسلیم محض مرا در مقابلش ، بخوانند ...

با کمی لکنت ادامه داد : تو را زشتو خطاب میکنم ، چون زیبایی . بسیار زیبا . چون خوشگلی . بیش از حد . چون ... دوباره سکوت کرد .

باورم نمیشد او این حرفها را به من میزند . باورم نمیشد او مرا زیبا و بسیار زیبا می بیند . باورم نمیشد ... دوباره دستهایم را توی دستهایش گرفت . تمام تنم از هرم دستهایش سوخت . بی اراده لبهایم لرزید . حتی گونه ام . چانه ام . تمام تنم . جانم ... وقتی به خود آمدم دیدم سرم روی شانه اش و دست نوازشش بر سرم . بی اختیار اشک از چشمهایم جاری و بغض گلویم ترکید ...

تمام تلاشش را برای آرام کردن من به کار بست . و زمانی که دست از هق هق برداشتم ، گفت : تو بشین . من برم یه قهوۀ دیگه برات بیارم .

اون روز فهمیدم چرا به من زشتو میگفت . اون روز فهمیدم اون اوراق ، چند صفحه از رمان بلندی است که خودش نوشته . اون روز فهمیدم ، حس های واقعی ما ، اون حسی نیست که در همان لحظه ، احساس میکنیم . اون روز فهمیدم که باید برایش نامی پیدا کنم نه برای تلافی و لج بازی . بلکه برای ماندگار شدنش در دلم ، جانم ...

مدت مدیدی تمام فرهنگ ها را زیر و رو کردم . تا اینکه روزی به این نام رسیدم : فَرَشتو . معرب پرستو و مشابه « زشتو » . از آن روز ، او فرشتوی من شد .

گوشی را برداشتم و با صدای کشدار : بلهههه ! الوووو ! سلاااااااااام .

از آن سوی گوشی :

سلام زشتو . سلام تنبل خان . سلام خواب آلوی خوشگل من .

گفتم : خوشششششگل ؟ با این صورت درب و داغون ؟

گفت : همیشه . با هر صورتی .

کمی مکث کرد و ادامه داد : خوبی عزیزم ؟ درد که نداری ؟

درد داشتم . خیلی هم درد داشتم .

درد او .

چرا نمی فهمید ........ ؟؟؟؟

 

6 صبح جمعه دوم آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت پنجم :

 

سینی حاوی دو فنجان و یک لیوان چایی را روی میز گذاشت و بر صندلی روبروی من جای گرفت . مامان نگاهی به سینی کرد و گفت : آقا ! ( نه به مفهوم بیگانه . به مفهوم سرور ) فنجان توی کشوی کابینت داشتیم . ما چون دو نفریم ، برای همین دو تا فنجان دم دست گذاشتیم . پاشو زهرا . پاشو یه چایی توی فنجان برای ایشان بیار .

خواست پاسخ مامان را بدهد که من پیشدستی کردم و در حالی که لبخند شیطنت آمیز متقابل به لب داشتم ، گفتم : مامان جون ! ایشان نه تنها حافظۀ خیلی خوبی دارند ، بلکه از هوش بالایی نیز بهره مند هستند . من حتم دارم که به هنگام فضولی ( در پاسخ به دو کلمۀ « خوشبختانه و میمنت » که بارم کرده بود ) در کابینت ها ، فنجانها را مشاهده فرموده اند . ولی عادت دارند چایی را در لیوان نوش جان کنند . پس لطفاً نگران ایشان نباشید .

در حالی که داشت زیر چشمی مرا نگاه میکرد با سر انگشتش روی میز یک ضربدر کشید . و این یعنی اینکه : این خط ، اینم نشان . بعداً حسابت را میرسم .

از اینکه توانسته بودم با نقل قول از خودش ، کلمۀ « فضولی » را به عنوان پاسخ حاضر جوابی هایش به نافش ببندم خوشحال بودم . اما از یه طرف هم با خودم در جدال بودم که : داری چه غلطی میکنی ؟ از کی اینقدر بی ادب شدی ؟ خوشحالی ام یه لحظه هم طول نکشید و پشیمانی جای آن را گرفت .

تیری بود که رها شده بود و می بایست هر چه زودتر جو سکوت حاکم پس از این کلام را روبراه میکردم . ولی طبق معمول که همیشه استاد نگاه داشتن حرمتهاست و تغییر ناگهانی مسیر مصاحبتها و پایبندی به حفظ غرور ، پرسید :

زهرا ! قبل از شام که روی کاناپه دراز کشیده بودی ، به چی فکر میکردی که من ده بار صدایت کردم نشنیدی ؟ و با تبسمی ملایم و مهربانانه اضافه کرد : یه بار هم من و مادر را با خودت ببر توی اون افق ، ببینیم چه خبره اونجا که تو مدام به تنهایی سوار قایق خیال میشوی و میروی ؟

با اینکه همۀ حواسم پی گندی بود که چند لحظه پیش زده بودم ، سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم : یاد حرف دو سال پیش شما افتاده بودم . داشتم به اون فکر میکردم .

پرسید : کدام حرف ؟

گفتم : همون حرفی که در مورد مولانا گفتید .

اینکه مولانا با همۀ دانایی اش ، یک نادان کامل بود .

با تعجب گفت : من گفتم مولانا نادان بود ؟

گفتم : اوهوم . خودتان گفتید . قشنگ یادمه .

و این مقدمه ای شد تا پاسی از شب ، حتی پس از عذر خواهی مادر از اینکه وقت خوابش هست و باید برود بخوابد ، دو تایی نشستیم و او گفت و من شنیدم . نه اینکه فقط بشنوم . او میگفت و هر جمله اش بالی بود برای پرواز خیال من .

توصیفش از نادانی ، نه آن چیزی بود که در فهم من ثبت شده بود . در فرهنگ او ، هر لغتی معنا و تفسیر خاصی دارد که فقط مختص فرهنگ اوست . همانطور که تقویمش خاص خودشه . نادانی را در دو معنای مجزا به کار میگیرد که هر دو معنا در یک اقلیمند و جدا و دور از هم ، و در عین حال ، پیوسته و تنیده در هم .

نمیتوان باور کرد که یک کلمه ، دو معنای متفاوت داشته باشد و در عین حال مشترک در یک معنا و مفهوم .

مولانا را دانا میداند ، زیرا او را پیش از دیدار شمس ، عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا می خواند که دریایی از ذخایر علمی را با خود به همراه دارد . بی آنکه بداند دریای علم خویش را کجا بگستراند و کی و برای کی ؟

او دو کلمۀ « بی آنکه بداند » را همان نادانی مولانا و دو تشبیه « عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا » را همان دانایی مولانا میداند . او توضیح میدهد که مولانا پس از دیدار شمس ، در کلاس درس هیچ استادی زانوی فراگیری هیچ علمی را بر زمین نمی ساید که ما امروز بگوییم مولانا قبل از شمس ، یک بیسواد و نادان کامل بود و پس از آن ، در انواع کلاسهای درس ، آنچه را که می بایست می آموخت ، آموخت تا مولانا شود .

او نادانی مولانا را در به کار گیری آموزه هایش در مسیر غلط و دانایی وی را در مسیر پردازش شمس برای او می شناسد . مولانای پیش از شمس را همانند استری میداند که بار علم میبرد و خود نمیدانست که چیست . و مولانای پس از شمس را سوار بر همان استر علم .

انحصار طلبی و تلاش برای حفظ تعصب گونۀ همۀ حوزه های آموزه های پیشین ، کمال نادانی مولانا بود . حتی انحصار در باور تک خدایی .

وقتی در هر چیزی به وحدت برسی و تکثر را از آن باز گیری ، آرام آرام در تفکری سلطه جویانه در اندیشه فرو می غلطی و همه چیز ( تکثر ) را فدای « واحد » میکنی . و اگر نتوانی برای آن « واحد » ، تعریفی قابل فهم بیابی ، در باتلاق « معروف » خویش فرو میروی بی آنکه خود نیز آن « معروف » را بشناسی .

منزه دانستن « واحد » از همه چیز در هر دو حوزۀ ذات و صفات ؛ « واحد » مورد پذیرش را از نظر و دیدگاه فهم ، خارج ! و در منظر « نامفهوم » قرار میدهد . و قطعاً هر « نامفهومی » در « فهم » نمیگنجد . و هر آنچه در فهم نگنجد ، اجبار پذیرش بدون فهم را لازم و ضروری میکند . و این یعنی نادانی .

فرو گذاشتن « تکثر » ، یعنی جهان بدون زیبایی . اگر هر دانه گندم ، به هفتصد دانه گندم متکثر نمیشد ، اگر یک دانۀ گل ، به صدها شاخۀ گل تکثیر نمی یافت ، اگر داستان « آدم و حوا » به افسانۀ تکثر میلیاردها انسان نمی انجامید ، امروز جهان هستی مرده بود .

و اگر مولانا به تکثر خدایان دل نمی بست ، به دانایی نمی رسید .

او در تکثر اندیشه ، به دانایی رسید :

پیر من و مراد من ،

درد من و دوای من

فاش بگفتم این سخن ،

شمس من و خدای من

 

توی تختم دراز کشیده ام و به حرفهایش فکر میکنم .

خوابم نمیبرد

به بیداری می اندیشم

به شمس و خدایم

به پیرم

به او ...

 

ساعت 2 بامداد سه شنبه 29 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

مقام خری

مقام خری !

 

یکی از دلخوشیهای هر چند روز یک بار من ، سرچ کردن این دو کلمه « تاریخ امروز » بر روی گوگول خان می باشد . سوا از اینکه نیاز مرا در یادآوری تاریخ روز و هفته و ماه سال را در آن روز یاری میدهد ، همیشه دارای یک مطلب آموزندۀ خوب خواندنی نیز می باشد . البته نه همیشه . ولی اکثراً مطالب آموزنده ای دارد که من شخصا از آن بهره میبرم .

امروز این شعر را نوشته :

 

خری را گر افسارش از زر کنی

لجامش ز یاقوت ابهر کنی

 

به پهلو زنی از طلایش رکاب

به زینش نشیند یکی آفتاب

 

به جای خصیلش دهی نیشکر

به جای جو اش مغز بادام تر

 

گرش جبرئیلش کند مهتری

بماند همان در مقام خری

 

شنبه 19 تیر 1400

  • سایه های بیداری