سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

گلی در کویر

گلی در کویر

 

گاهی هوای کافی برای تنفس در خانه نداری .

پنجره را باز میکنی

خرمن موهایت همچون محصول باران خورده ،

سنگین و باوقار .

نه پریشانی زلفی ، به هجوم بادی

نه نوازش مژه ای ، به عبور ملایم خوابی

نه گرمی گونه ای ، به غنچۀ لبی 

انگار مرده ای سالها پیش پشت پنجره .

و چه چسبیده سقف خانه ، به شانه هایت ،

سنگین سنگ لحد گویا .

فشار دیوارها بر پهلو

و دنده هایی که به شمارش آیند

چونان روزها و شبهای پشت پنجره .

دیده بر می گیری

دوباره

چهار گوش خانه می کاوی 

می بینی  

کز کرده در گوشه ای

کوله پشتی !

دیر زمانیست نرفته بالا از شانه هایت

ای وای !!! کودک غریب خانه ام

چگونه ای عزیزکم ؟

.

.

منتظر پاسخی هنوز ؟

نمان !

لال شده از بس ،

نگفتی سخنی با او

در پیشین سالهای دور و نزدیک .

دست می بری به سویش

می زند هنوز نبض او ، به آرامی .

 

قمقمه ای آب

زنده شد کمی

اندکی نان و ، بسته ای خرما

جان گرفت دوباره

فرزند یتیم کوه و دشت

و باز 

آویز شانه هایت

جست و خیز اما ، نه

گویی که فهمید ،

نه آن نای جوانی

که پیر شده شانه هایت

.

.

بر نمی گردی ببینی درِ کلبه را بستی یا نه ؟

هر دو شوق صحرا

و کوهی شاید

هر کجا که شد

فقط دور از این سکون .

 

چشم که باز میکنی

می بینی میان کویر داغ و سوزانی

رو به رویت ریگ است و ریگ است و ریگ

پشت سر اما

جای پایی غریب و نا آشنا

دیدی ؟

این هم پاداش سکون

رد پای خویش نمی شناسی ؟

بیچاره !

و

با خود می گویی :

هر چه بود گذشت

رهایش کن آنچه در آن دورهاست

بنگر پیش رو را

می روی ،

با گامهای سخت آزرده از دیروزها

روزها با هرم خورشید و

شبها با فرم ماه

یک روز صبح ، کمی نرفته هنوز

می بینی لطافتی میان ریگزار 

در چشم انداز فاصله ها

به رنگی نه رنگ کویر .

تعجیل در رسیدن

به شماره افتاده نفسهایت

می رسی

هوشیار به بوی عطری

و

گلی در میان کویر .

عاشقش می شوی در جا

نمی پرسی چرا ؟

عشق ! پرسیدن دارد مگر ؟

 

قمقمۀ پر از آب ،

جا خوش کرده در واپسین حجم کوله

صدایش میکنی : بیا بیرون !

مهمان داریم کنون .

 

و سلام میکند گل

با تو به لبخندی .

بسیار سخن ها میگویید

آن روز

و شب نیز تا سحر

و تو عهدی می بندی با گل :

هرگز تنهایت نمی گذارم !

اکنون اما ، باید بروم

باید بسیار قمقمه ها برایت بیاورم

و می روی ...

 

باز زمان نمی ایستد

همیشه نمی ایستد

اصلا زمان با تو دشمنی دارد از دیر باز

این بار نیز .

 

روزها میگذرد

بر میگردی

رفته گل ،

نیست آنجا .

سنگین کوله پیش رویت

بغض در گلو و

اشک حلقه در چشم

فریاد میزنی  :

باز آمدم ، زیبای من ! 

برایت آب خنک آورده ام

گل اما ، نرفته که بیاید

او در هجران دیروزها مرده است

 

و تو نفهمیدی که گل

به عشق نیاز داشت نه آب ...

 

سه شنبه 21 تیر سال کذا

  • سایه های بیداری