سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۴ مطلب با موضوع «افسانۀ آرش» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

افسانۀ آرش

محمد - قسمت چهارم

 

به دلیل ورزیدگی بدنی و جسمی ، به زودی محمد جزو منتخبین گارد شاهنشاهی شد .

وقتی داشت تعریف میکرد که بین چند صد نفر ، فقط چند نفر ، از جمله خود او ، به دلیل ورزیدگی بدنی ، برای گارد شاهنشاهی انتخاب شده ، چشمهای بادامی زیبایش ، از فرط خوشحالی بادامی تر شده بود .

چشمهای زاغ زیبایی داشت که ارثیۀ مادرش ( عمه ام ) بود . پس از انتقال به دسته و گروه گارد شاهنشاهی ، تعلیمات فشرده و سخت و پیچیده ای نیز برایشان در نظر گرفتند .

بارها و بارها در تمرینات و تعلیمات دچار سانحه و حادثه شد . کمتر قسمتی از بدنش بود که زخمی از تمرینات سخت آن دوره را نداشته باشد . حتی تیری که غفلتا شلیک شده بود و به پاشنۀ پایش اثابت کرده بود .

به غیر از تمرینات نظامی ، تعلیمات مخصوص رزمی زیر نظر مستقیم پروفسور ابراهیم میرزایی ، از جمله تعلیمات سختی بود که گریبانگیر محمد و هم گروهیهایش شده بود .

هیچ یادم نمیرود وقتی داشت کتاب « کاراته و ذن کاراته » نوشتۀ پروفسور میرزایی را که با دست خط و امضای خود میرزایی آذین یافته بود به من میداد ، با لبخند و مهربانی خاصی گفت :

میدونی که من اهل کتاب و کتاب خوانی نیستم . این کتاب را مخصوص تو از استاد درخواست کردم . به استاد ( میرزایی ) گفتم : پسر دایی دارم که شدیدا به روش و سبک رزمی شما علاقه مند است ، طوری که تمام تعالیم شما را که در مجلات چاپ میشود ، در دفتر مخصوص و با سلیقۀ خاصی گرد آوری میکند . میدانم که از بابت داشتن این کتاب ، بسیار خوشحال خواهد شد .

اون موقع ها ، استاد میرزایی در مجلۀ « دختران و پسران » اقدام به نشر تعالیم سبک رزمی خود میکرد و من هر هفته مشتاقانه این مجله را می خریدم و درس هفته را تا آخر هفته مدام تمرین میکردم .

ناگفته نماند که پروفسور میرزایی ، زادۀ 1318 شهر گرگان بود . سال 1327 از دبیرستان نظام فارغ التحصیل شد . از 1340 تا 1344 دانشکدۀ افسری را در نیروی مخصوص کماندویی به اتمام رساند و 1344 تا 1349 حدود نه دورۀ آموزشی را در خارج از کشور گذراند . وی دارای شالبند و درجۀ « دان هفت » کاراتۀ گوجوریو از کشور ژاپن ، « دان چهار » تکواندو از کشور کره می باشد . همچنین دوره های آموزشی « ووشو » را نیز در کشور چین سپری کرد .

وی با توجه به تجربیات آموزش رزمی چندین هنر رزمی مختلف ، در سال 1350 هنر رزمی « کونگ فو توآ » را که اولین سبک کونگ فوی ایرانی بود ، ابداع و تاسیس نمود . وی چون افسر نیروی هوایی ارتش ایران بود ، دانشکدۀ « انشاء تن و روان » را تاسیس و به آموزش کونگ فو توآ به روش علمی و فلسفی و فکری و ذهنی و رزمی و عملی پرداخت .

وی پس از شورش 57 در دورۀ اول ریاست جمهوری نامزد شد ، اما به دلیل عضویت در کادر ارتش شاهنشاهی ، رد صلاحیت شد .

سال 1366 نیز از ایران خارج شد و مابقی داستان وی در حیطۀ حوصلۀ این نوشته نیست .

باری من آن کتاب را سالها داشتم . اوایل به دلیل علاقه ای که به تعلیمات استاد میرزایی داشتم . بعدها ، فقط و فقط به عنوان یک یادگاری از محمد .

اما سال 71 در حین اثاث کشی منزل ، کتاب مذکور ربوده شد و پیگیری من نیز به جایی نرسید و برای همیشه یادگاری محمد را از دست دادم .

ادامه دارد

پنجشنبه 14 اسفند 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

افسانه آرش

محمد - قسمت سوم 

در هر نسلی ، همواره نسبت به نسل قبلی خویش ، اختلاف نظر هایی هست که گاهی به سختی میتوان میان آن دو تعادل ایجاد کرد . محمد و پدرش ( شوهر عمه ام ) عینیتی از این موضوع بودند .

ناگفته نماند که پدرش انسانی بسیار فهیم و آگاه و باشعور و دانا بود . کارش تاسیسات و لوله کشی بود . مسئول تاسیسات یکی از بیمارستانهای مهم شهر تبریز .

اینکه روستایی زاده بود و باقی داستان ، راستش سن من به پیش از آن قد نمیدهد . اما از روزی که خودم را فهمیدم ، یادم می آید که وی انسانی با کمالات بود . شاید به دلیل تداوم برخورد روزانۀ خود با پزشکان و پرستاران و سایر کادر بیمارستان بود که خوی انسانی در ایشان بیشتر نمود میکرد . اما برای همین رفتار و کردار نیز پیش درآمدی لازم است که قطعا و حتما در ذات شوهر عمه ام موجود بود و اساسا نمیتوان گفت که رفتار ایشان ، اکتسابی از پژواک رفتار محیط کارش بود . اما میتوان گفت بی تاثیر نبوده . با همۀ این احوال ، محمد و پدرش آبشان توی یک جوی نمیرفت و تقریبا همیشه سر هر چیزی اختلاف نظر داشتند .

البته امروز که در این رابطه می اندیشم ، می فهمم که در بیشتر اوقات ، حق با شوهر عمه ام بود و محمد یکه تازی میکرد . با این حال چون خود من نیز در منزل با یه همچین مشکلی دست و پنجه نرم میکردم ، لذا محمد را محق میدانستم .

داستان اختلاف پدر و پسر به آنجا ختم شد که محمد پس از گرفتن مدرک سیکل ( فکر کنم سوم راهنمایی آن موقع ) برای دور شدن از این نزاع و بگو مگوی همیشگی ، اقدام به ثبت نام در نظام نمود . شوهر عمه و عمه تمام تلاششان را برای منصرف کردن محمد به کار بستند . اما نتیجه به نفع محمد خاتمه یافت و وی برای دورۀ آموزشی عازم تهران شد . یادم هست آن موقع برای من بیشتر از همه سخت میگذشت .

محمد نازنینم از من دور شده بود و من در سن و سال و موقعیتی نبودم که بتوانم برای دیدنش به تهران بروم . اما هر بار که مرخصی می آمد ، مثل دو تا مرغ عشق هجران دیده ، همدیگر را چند روزی می نواختیم . در همان چند ماه اول آموزشی ، اخلاق محمد به کلی عوض شد . رفتارش پخته تر و مردانه تر و هیکل ورزیده اش دو برابر قبل و زور بازوانش بگو صد برابر . وقتی نگاهش میکردم ، به داشتن پسر عمه ای همچون او افتخار میکردم و از اینکه میدیدم خوشحال و خندان است ، به وجد می آمدم .

حتی اینقدر این پسر خوش اخلاق و مهربان ، خودش را در دل من جا کرده بود که او را الگوی خود قرار داده بودم و با خود می اندیشیدم که : منم به او خواهم پیوست . درسم که تمام بشه در نظام ثبت نام میکنم و راهی تهران میشوم . اونوقت دیگه چیزی مانع جدایی ما نخواهد شد .

بیشترین کسی که از دوری محمد آسیب دید ، شوهر عمه ام بود . شوهر عمه ام ، محمد را خیلی دوست داشت . یادم هست ، گاهی شبها که با حمید و سایر پسر عمه ها در منزل آنها بودیم و تا پاسی از شب به مسخره بازیهای دورۀ نوجوانی می پرداختیم ، ناله ها و گریه های شوهر عمه را می شنیدم که در تاریکی شب دور حیاط می چرخید و زار میزد .

من تا به حال هیچ پدری را اندازۀ شوهر عمه ام ، وابسته به پسرش ندیدم .

مادر چرا ؟ اما پدر نه !

معمولا مادرها از دوری فرزندانشان ، خصوصا فرزند پسر ، دچار غم و غصه میشوند .

اما در خانۀ آنها ، اوضاع بر عکس بود .

ادامه دارد

سه شنبه 12 اسفند 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

افسانۀ آرش

قسمت دوم : محمد

محمد! عموی بزرگ آرش و برادر بزرگتر حمید است .

و تا آنجا که یادمه سه یا چهار سال از من و حمید بزرگتر .

من و حمید تقریبا هم سن هستیم . با چند ماه فاصله .

رابطۀ من و محمد مثل عاشق و معشوق بود .

هرگز توی فامیل کسی را به اندازۀ او دوست نداشتم .

با اینکه با حمید هم سن بودم ، ولی رابطۀ چندانی با وی نداشتم . بیشتر اوقات فراغتم را با محمد میگذراندم . او نیز مرا بیشتر از همه دوست داشت . حتی بیشتر از حمید . پسری مغرور و سرکش بود . شاید به همین دلیل بیشتر همخو بودیم . منم مثل او بودم . سرکش و مغرور و البته تند خو . او بر عکس من بسیار مهربان و خوش اخلاق بود .

مثل یک برادر بزرگتر همیشه مراقبم بود . با اینکه دو سه خیابان با ما فاصله داشتند ، اما در یکی از مدارس محل ما درس میخواند . برای همین هر روز در آنجا تردد داشت . اگر می شنید که من در راه مدرسه یا توی محل با کسی درگیر شده ام ، بی معطلی خودش را میرساند و از احوالم جویا میشد . حتی اگر شده از مدرسه جیم میشد و به سراغ من می آمد .

اگر احساس میکرد که در مقابل مهاجم یا مهاجمین ( البته همیشه مهاجم اول من بودم . چون آرام و قرار نداشتم و با همه درگیر میشدم ) کم آورده ام ، بدون اینکه به من اطلاع بدهد ، به تنهایی سراغشان میرفت و حسابشان را کف دستشان میگذاشت .

توی محل ، تقریبا از کوچک و بزرگ ، به سه دلیل از من حساب میبردند :

اول به دلیل تهاجمی بودن خودم . همه میدانستند که اگر پا روی دُمم بگذارند تا وقتی طرف مقابل را به گوه خوردن نیندازم دست بردار نیستم . حتی اگر سر و کله ام در این راه بشکند . دوم به دلیل دایی هایم بود . ما در یک محلۀ قدیمی و سنتی زندگی میکردیم که حتی پیش از تولد من ، هفت دایی من لوطی محل بودند . با اینکه محلۀ ما تابلوی نام گذاری شدۀ شهرداری را داشت ، اما هرگز کسی با آن نام جویای محل نمیشد . هرکسی دنبال آدرس بود با نام محلۀ هفت برادران جویای نشانی و آدرس بود . و همۀ اهالی محل نیز با همین نام ، آنجا را می شناختند . با این حساب همه میدانستند که من خواهر زادۀ هفت برادران هستم و همین یک قلم کافی بود که از کنار من به آهستگی و آرامی عبور کنند که یه وقت دچار دردسر نشوند .

دلیل سوم که بیشتر از دو دلیل دیگر مقبول خود من بود ، حضور محمد بود .

محمد بدنی بسیار ورزیده و دلی نترس داشت .

غلو نیست اگر بگویم یک تنه با پنج نفر همسن و هم هیکل خود حریف بود .

مشتهایش خر را ناکار میکرد ، چه برسد به آدمیزاد .

ادامه دارد .

دوشنبه 11 اسفند 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

افسانۀ آرش

قسمت اول : آرش

داشتم مهیا میشدم برای پختن شام . با خودم گفتم گوشی را بیارم و حین آشپزی ، موسیقی ملایمی نیز گوش کنم . ترکیب موسیقی مورد علاقۀ من ، سه جزء است : شجریان و شجریان و شجریان ( البته پدر ) . گاهی نیز جزء چهارمی هست که تلفیقی از اکثریت مخملین هاست . اولی زنده یاد « بنان » و دومی زنده یاد « مرضیه » ( بله همان خوانندۀ دربار شاهنشاهی ) چه ایرادی دارد که خوانندۀ کدام دربار بوده . من که مشعوف فلان دربار نبودم و نیستم . برایم صدای وی مهم است که آن هم عالی . مگر نه اینکه خوانندگان چُسَکی الان نیز خوانندۀ همین دربار حاضر هستند ؟ دربار ، دربار است ، چه دیروزی ، چه امروزی . و هر دو محکوم به فنا . البته در جزء چهارم ، دیگرانِ دیگری نیز هستند . مثلا : پوران ، الهه ، یاسمین ، دلکش ، پروین ، سیما مافیها ، سیما بینا ، زنده یاد هایده ( که انصافا حنجرۀ مافوق عالی دارد – یا داشت ) ، گاهی حمیرا و مهستی ، عبدالوهاب شهیدی ، نادر گلچین ، و ... خیلی مخملینهای دیگر .

چند روزیست که از یوتیوب ، فقط مرضیه گوش میکنم . تجدید خاطرۀ دوران جوانی . مثلا همین دو سه روز پیش ، آواز طاووسش را گوش میکردم . یادم آمد که در جشنها و عروسیها از من درخواست میکردند که این ترانه را بخوانم . اون موقع ها اندک ته صدایی داشتم .

گوشی را که باز کردم ، طبق معمول یادآوری هوشمند گوشی در رابطه با پیامهای وارده و تماسهای گرفته شده و به محض برقراری ارتباط فیلتر شکن ، پیامهای تلگرام و واتساب و سایر کوفتهای مجازی .

دیر زمانیست که نه پیامها را میخوانم و نه به تماس ها پاسخ میدهم . تلی از پیام تلنبار شده در حافظۀ گوشی دارم . توجه زیادی هم نمیکنم . چون زودی می آید و میرود و گوشی ، پس از روشن کردن ، دستورات مرا گردن می نهد . فقط همان بدو روشن شدن بر اساس هوش ذاتی خود ، یادآوری هایی برای من دارد که من هم هیچ توجهی به آنها نمیکنم . اصولا علاقه ای هم به دیدن و خواندنشان ندارم . پاسخ دادن هم که اصلا و ابدا . در همون چند ثانیه ای که گوشی داشت حافظۀ مصنوعی خود را به رخم میکشید ، ناگهان پیامی از منظر چشمم عبور نمود : سلام قهرمان ! راستی میدانی که آرش رفت ؟ ...

این نوع سلام تکیه کلام پسر عمه ام هست . در چند ماه اخیر نیز کلی پیام از ایشان داشتم . اما راستش ، پیامهایش را نخواندم و دریغ از پاسخی . اما این یکی فرق داشت . نام آرش را یک لحظه دیدم . با عجله قسمت پیامها را باز کردم . آخرین پیامش این بود : سلام قهرمان ! حالت چطور است ؟ امید که خوب و سلامت باشی . راستی میدانی که آرش هم رفت ؟ لطفا مواظب خودت باش .

تاریخ ارسال پیام 2021 / 02 / 17 . یعنی 29 بهمن . دقیقا 11 روز پیش . لحظه ای خشکم زد . پیام را دوباره خواندم . پیام بلندی نبود که برایم نامفهوم باشد . همیشه پیامهایش کوتاه و مختصر است .

یک لحظه برگشتم به سالها پیش .

از طرف فرمانداری رفته بودم شهرستان میاندوآب . 40 روزی بود که اونجا بودم . اون موقع ها موبایل و اینجور کوفت و زهرمارها نبود . تلفنهای ثابت بود که آن هم هر کسی وسع خریدش را نداشت . ولی ما به یمن و لطف خواهر بزرگم که از حقوق کارمندی اش ، خط تلفنی خریده بود ، داشتیم . در هر حال ، کارمان که در میاندوآب تمام شد ، فرماندار میاندوآب تدارکات بازگشت ما را فراهم نمود . شب حدود ساعت 11 بود که رسیدم منزل .

در زدم . کسی جواب نداد . با کلیدی که داشتم وارد خانه شدم . چراغها همه خاموش . هیچ کس در منزل نبود . چراغ اتاق را روشن کردم . هوای اتاق بوی کهنگی میداد . معلوم بود چند روزی کسی خونه نبوده . در و پنجره ای باز نشده . هر چند مهر ماه در تبریز ، جزو ماههای سرد محسوب میشود و معمولا در و پنجره ای باز نمیشود . اما میدانستم مادرم هر روز خونه را جارو میزند ( جارو دستی – اون موقع جارو برقی کسی نداشت ) و موقع جارو کردن به خاطر اینکه گرد و خاک روی اثاث خونه ننشیند ، پنجره را باز میکرد . حتی در سرمای استخوان سوز زمستان تبریز هم اینکار را میکرد . چه برسد به مهر ماه .

نگران شده بودم . اما همیشه در اینجور مواقع صبور و پر حوصله ام . ناگهان چشمم افتاد به ساعت توی طاقچه . ساعت خواب بود . این یعنی حداقل سه الی پنج روز بود که کسی در خانه نبوده . پدرم هر شب اون ساعت را کوک میکرد . هرگز در تمام سنم یادم نمی آمد که ساعت توی طاقچه خواب رفته باشد .

بیشتر نگران شدم . گوشی تلفن را برداشتم و شمارۀ خانۀ خواهر بزرگم را ( تازه ازدواج کرده بود اون موقع ) گرفتم . یک خط تلفن داشتند برای دو طبقه . طبقۀ همکف متعلق به مادر شوهر خواهرم ( پدر شوهر نداشت – فوت کرده بود ) و طبقۀ بالا متعلق به خواهرم و همسرش . مادر شوهر خواهرم جواب داد . و این یعنی اینکه خواهرم و همسرش نیز خانه نیستند . چون قرار پاسخ به تلفن اینگونه بود که تا پنج زنگ خور ، طبقۀ پایین حق پاسخگویی نداشتند و پس از زنگ پنجم که طبقۀ پایین مطمئن میشد که کسی بالا نیست ، تلفن را جواب میدادند .

از صدایم شناخت . پس از احوال پرسی مختصری ، جویای خواهرم و همچنین بقیۀ خانواده شدم . زن بسیار آرام و کم حرفی بود . گفت با خونۀ عمه کلثوم تماس بگیر . همگی اونجا هستند . پرسیدم چرا ؟ گفت : بهتره خودت تماس بگیری و بپرسی .

تلفن را قطع کردم و کمی فکر کردم . روز اول مهر ، روز تولد دختر عمه ام بود . اما اول مهر نبود که . بعد با خودم گفتم شاید چند روز دیرتر جشن تولد گرفته اند . و دوباره از خودم پرسیدم : پس ساعت چی ؟ اینها حداقل سه روز است خونه نیستند . جشن تولد که سه روز نمیشه . گوشی را برداشتم و زنگ زدم خونۀ عمه .

یه نفر جواب داد که صدایش را نشناختم . سر و صدای زیادی می آمد . گفتم گوشی را بده به حمید . بالاخره پس از لحظاتی حمید پاسخ داد . سلام کردم و پرسیدم حمید ! مامان و بابا و بچه ها خونۀ شما هستند ؟ و حمید گفت : آره . همگی اینجا هستند . پاشو بیا اینجا . بعدش آهی کشید و گفت : کمرم شکست پسر دایی ... و دیگه کلامی نشنیدم .

در تبریز ! جملۀ کمرم شکست فقط زمانی ادا میشود که کسی برادرش را از دست داده باشد . و حمید آنچه می بایست میگفت ، گفت .

و حالا این پیام روی گوشی . با توجه به اخلاق پسر عمه ام ،

دو جملۀ : راستی میدانی که آرش هم رفت ؟

و لطفا مواظب خودت باش ،

زیاد سخت نبود که بفهمم موضوع چیست .

آرش ، فوت کرده . چرا ؟ چگونه ؟ و صدها سوال بی پاسخ دیگر .

 

یکشنبه 10 اسفند 99

  • سایه های بیداری