سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲ مطلب با موضوع «تولد» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

زیتون من

زیتون من

 

تقریبا هر دو ساکت بودیم .

بغض فروخورده ای ، هرگونه نطقی را در نطفه خفه میکرد .

پشت فرمان بودم و رانندگی میکردم .

کنارم نشسته بود و بیقرار .

من در فکر برگشتنش به شهر و دیارش که چه رفتاری با او خواهند داشت

و نگران سلامتی اش .

او در فکر بازگشت دوباره اش پیش من .

هر دو رویا به یک فرایند مبهم می رسید :

بُوَد آیا که در صلح و صفا بگشایند ؟

« گره از کار فرو بستۀ ما بگشایند » ؟

کمی مانده به مقصد ، همۀ توانم را در کلامم آویختم :

وقتی رسیدیم و از ماشین پیاده شدی ، به پشت سرت نگاه نکن .

آنچه در دل داری ، هم اکنون و پیش از آن بگو .

هیچ نگفت .

فقط با چشمهای زیبای زیتونی اش و با شرم و حیا و خجالتی وصف ناپذیر ،

لحظاتی چند نگاهم کرد .

عاشق این محجوبیتش هستم . همیشه ساکت و آرام .

دریایی زلال و آرام در ظاهر ، با امواجی خروشان از عشق در اعماق .

انصافا خداوند هیچ کاستی در خلقتش ننهاده .

زیبا و دلنشین و باوقار و معصوم . همیشه .

رسیدیم .

ترمز کردم و ماشین با همۀ حجم اندوهش سکون یافت .

از ماشین پیاده شد و در حالی که پشتش به من بود ،

بدون اینکه نگاهی بکند گفت :

دوستت دارم . همیشه .

در را بست و رفت .

 

من و آهن پارۀ مغموم هر دو راه افتادیم .

نه من سوار آن ، که او با همۀ سنگینی اش سوار من .

خیابانها را نه بر پشتوانۀ آگاهی من که بر شناخت ابوقراضه ،

یکی پس از دیگری می پیمودیم .

گاهی آرام و اندوهگین

گاهی دیوانه وار و شرمگین .

دیوانه وار از اینکه میدانستم برای همیشه زیتون زیبایم را از دست دادم

و شرمگین از اینکه هیچ کاری برای نگه داشتنش از دستم بر نیامد .

نه اینکه جرأت و جسارتش را نداشتم

نه ! ترسم از آسیبی بود که بی شک در ادامۀ سماجتم ،

به زیتون نازنینم میزدند .

بودن و ماندنش برایم بیش از هر چیزی اهمیت داشت .

حتی اگر دور از من و فارغ از من می بود .

من و آهن پاره می تاختیم

هر چه سریع تر از محل وداع بگریزیم و دور شویم .

قطره های باران اما 

روی شیشۀ ماشین

هاتفی بود در عصرگاه عصر یخبندان وجوم :

به کجا چنین شتابان ؟

باران ؟ آن هم در بهمن ماه ؟

غروب عشق زیتون معصوم و زیبایم

با غروب من و آهن پاره در هم آمیخت

و سیل اشک مجال یافت تا برون و درون مرا

با سیلاب خویش در مسیل هرگز نرسیدن به او

به دریای خاطرش رهنمون کند .

 

تولدت مبارک زیتون زیبای من

 

سه شنبه هشتم تیر 1400

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

تحفۀ جان

 

به مناسبت تولد عزیزی

 

تحفه جان آورم ، زانکه تو جانی مرا

سر بنهم بی دریغ ، گر تو بخوانی مرا

 

وا نشود غنچه ای ، بی لب خندان تو

هم گل و هم غنچه ای ، باغ و جنانی مرا

 

لالۀ رنگین تویی ، عطر ریاحین تویی

من چه بگویم ز یاس ، این همه آنی مرا

 

دیده به هر سو کنم ، سوی نگاهم تویی

گر چه جَهان از منی ، هر دو جهانی مرا

 

ترس ندارم ز عمر ، در گذران دمم

لب به لبم گر نهی ، جان بدمانی مرا

 

من که ز تو « نگسلم » ، همچو « فروغم » تو را

گر تو ز من بگسلی ، باز همانی مرا

 

با همۀ غصه ها ، قصۀ باران تویی

یک شب دیگر رسید ، قصه بخوانی مرا

 

امشب و هر شب بیا ، در ورق قصه ها

تا تو به « زیتون » چشم ، غصه برانی مرا

 

رفتی از این ماجرا ، در شب بارانی ام

این همه باران به چشم ، باز برانی مرا ؟

 

کودک زیبای من ، اوج تمنای من !

ای تو نفسهای من ، جان و جهانی مرا

 

پ . ن : طبق معمول غزلهای مناسبتی ، مجموع حروف اول ابیات ، تبریک تولد است .

شنبه 7 تیر ماه 1399

  • سایه های بیداری