سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۱ مطلب با موضوع «دختر همسایه - فصل دوم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم 

رویای وصال 

قسمت دهم : 

 

زهرا ؟ زهرا ؟ زهرا !!!!!!!!!!!!!

بله مامان با من بودی ؟

نه خیر . با ماشالله قصاب سر خیابان بودم !

پاشو بیا .

میدونی چند ساعته روی این چمن نمدار دراز کشیدی ؟

آخه اینجا جای دراز کشیدنه ؟

تو کی می خواهی یاد بگیری که دیگه بزرگ شدی .

یه دختر بالغ شدی .

نباید بیای اینجا جلوی چشم همه ، توی محوطۀ مجتمع زیر درختها دراز بکشی . از پنجره داشتم می دیدم هر کی رد میشد با تعجب نگاهت میکرد . بماند اون همسایه هایی که از پشت پنجره هایشان تو را زیر ذره بین گذاشته بودند که خارج از دید من بود . خوشت میاد هر روز منو با این وضع از اون بالا بکشی بیاری پایین ؟

از جایم بلند شدم .

مانتو و شلوارم را تکاندم .

برگهای خشک چسبیده به لباسم را نیز .

آخه مامان ! اون بالا حوصله ام سر میره .

چقدر بشینم جلوی تلویزون اون برنامه ها و سریالها و فیلمهای بیخود سیما را تماشا کنم ؟ راست میگه آقای همسایه : این تلویزیون سر تا پا دروغه . از اخبارش گرفته تا باقی محصولات کذایی اش . اینا حتی رسم امانت داری هم سرشان نمیشه . دوبله ها را هم دروغ ترجمه میکنند . یارو توی فیلم به نامزدش میگه : دوستت دارم . اینا ترجمه میکنند : شنیدم توی کالح قبول شدی . مبارکه . اینا از لفظ عشق و دوست داشتن هم وحشت دارند . چه برسه به اصل آن .

تازگی هم یه راه جدید پیدا کردند برای بیان عشق و عاشقی . ( البته از نوع مبتذلش ) دختره شکلات میگذاره کف دست پسره . یعنی تا بیام کامت را شیرین کنم ، فعلا با این شکلات بساز .

خوبه والا . تحلیل گر فیلم هم که شدی .

چطوره یه برنامۀ زنده با اون « جیرانی » گفتگویی داشته باشی .

حداقل بهتر از اون نقاد بی سواد هستی که زمین و زمان را قبول ندارد .

حالا اینا را ول کن .

آقای همسایه اومده بود دنبالت . باهات کار داشت .

وقتی گفتم رفته توی محوطه زیر درختها دراز کشیده ، سگرمه هایش را درهم کشید و رفت . فکر کنم عصبانی شد . صد بار بهت گفتم از این کار تو خوشش نمیاد . اما گوش نمیکنی که . چند بار هم در این مورد بهش دروغ گفتی . میدونی که از دروغ بدش میاد . وقتی ازت می پرسه کجا رفته بودی ؟ بر میگردی میگی رفته بودم خرید . در حالی که هیچی توی دستت به عنوان خرید نیست . چی فکر کردی ؟ فکر کردی نمی فهمه . خوب هم می فهمه . اگه به روی خودش نمیاره ، به خاطر احترامی هست که به تو قائله . چون به تمام معنا آقاست . تو با این کارت به ایشون توهین میکنی .

دیگه چی مامان ؟

پس پشت سرم میاد چُغلی منو برات میکنه . واقعاً که !!!

نه خیر . اون بنده خدا تودارتر از آن است که از این خاله زنک بازیها بکنه . دروغگو کم حافظه هم میشه . اینا را خودت به من گفتی . یادت رفته ؟

در حالی که داشتم ویلچر مادر را پیش می راندم ، گفتم :

خب ! فضولی نکنه تا دروغ هم نشنوه . به اون چه مربوطه که من کجا میروم یا از کجا می آیم . مادر یهویی ترمز ویلچر را کشید و برگشت سمت من . و در حالی که عصبانی و خشمگین بود گفت : تو نمی فهمی . واقعا با این طرز فکرت متاسفم برات . اون نگران توست . این کارش فضولی نیست . اسمش مراقبت از تو است . بفهم اینو .

راست میگفت مادر . خودم هم میدانم که حق با مادر و اوست .

اما خب ! دخترم دیگه !

مگه نه اینکه باید یه جورایی طنازی کنم ؟

خب ! اینم یه جورشه دیگه . از نوع بد جنسی اش .

برای اینکه جو حاکم را عوض کنم پرسیدم :

حالا چیکارم داشت ؟ نگفت ؟

مادر دوباره ترمز ویلچر را گرفت و به سمت من برگشت و گفت :

مگه برات مهمه ؟

یه فضولی اومد دم در و یه چیزی گفت و رفت .

چه فرقی برات میکنه که چی گفت ؟

جلوی مادر زانو زدم و صورت مادر را میان دو دستم گرفتم و گفتم :

ببخشید مامان ! باشه ؟

در حالی اشک توی چشمهای مامان حلقه زده بود گفت :

تو نه سایۀ پدر بالای سرته و نه سایۀ برادر و عمو و دایی . یه دختر جوان و زیبا با یک مادر علیل و درمانده در این دوره زمانه ، یعنی مرکز جلب توجه بسیاری از نیتهای ناپاک نابخردان . اون مرد ...

بغض کرد و کمی مکث .

به سختی ادامه داد :

اون مرد ، آدم خوبی هست . در این مدت همیشه و همه جوره هوای من و تو را داشته . چه از لحاظ مادی . چه از نظر مهر و محبت . انصاف نیست اینطوری باهاش ناراستی کنی . میدونم که بهش احترام قائلی و حتی از صمیم فلب دوستش داری . نوع دوست داشتنت را هنوز خوب تشخیص نمیدهم . فاصلۀ سنی زیادی با هم دارید . امیدوارم نوع دوست داشتنت هر چی که هست ، صادقانه باشه . همین .

در حالی که قطرات اشک بر پهنای صورتم جاری بود ، پیشانی مادر را بوسیدم .

مادر دست نوازش بر سرم کشید و گفت :

برات یه کتاب آورده بود .

تو یه جور دیوونه ای .

اونم یه جور دیگه .

این وسط نمیدونم من چیکاره ام ؟

شاید منم دیوونه ای هستم که دل به تقدیر بسته ام .

هول بده این لعنتی را تا بریم بالا زودتر .

دوباره بوسیدمش و ویلچر را با شوق رسیدن به آنچه او برایم آورده بود ، پیش راندم . از جلوی در آپارتمانش که می گذشتیم صدای موسیقی دلنشینی توجهم را جلب کرد . هیچوقت صدای موسیقی که گوش میکرد ، بیرون از خانه نمی آمد .

اما این بار گویا « هنگامه » ای بر پا بود در این خانۀ تنهایی ...

« عاشقی محنت بسیار کشید

تا لب دجله به معشوقه رسید

نازنین چشم به شط دوخته بود

فارغ از عاشق دلسوخته بود ........ » ( 1 )

 

مادر دوباره ترمز را کشید .

لاجرم مکث کردیم هر دو .

مادر ، ویلچر را به سمت در آپارتمان او سُر داد

تا انتهای آواز ، پشت در خانه اش ماندیم

سپس در حالیکه مادر اشک خاموش به صورت داشت

به سوی لانۀ خویش پر کشیدیم ...

 

نه کادو پیچ شده بود و نه تزئین خاص هدیه های متداول .

ساده و بی آلایش .

فقط یک کتاب .

« پله پله تا ملاقات خدا » ( 2 )

 

روبروی آینه نشستم . کتاب در دست .

صورتم را نگاه کردم .

اثری از هیچ زخمی نبود .

رویای وصالی خیالی !

ساعتها زیر تبریزیهای سر به فلک کشیده .

جویای هیچ مثال دیگری نیستم .

جز او . .

 

دم دمای صبح بود که به آخرین صفحۀ کتاب رسیدم .

به ملاقات خدا ...

به او ...

 

پ . ن : 

( 1 ) = شعری از زنده یاد ایرج میرزا - با آوای دلنشین بانو هنگامۀ اخوان . 

( 2 ) = کتابی از زنده یاد عبدالحسین زرین کوب 

 

یکشنبه 21 دی 99 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت نهم :

 

« شادی و غم منی ، به حیرتم

خواهم از تو ...

در تو آورم پناه

موج وحشی ام که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه ... » ( 1 )

 

گامی به پیش و سپس گامی به پس .

دانه دانۀ تنت ، طربناک می رقصند در فضای بی وزنی ها

« چو رقص سایه ها در روشنی ها » ( 2 )

نمی دانی کی آید و چگونه ؟

فقط می آید با تمام حجم خویش

در تمام خیال تو

همانند موج دریا

ماسه های ساحل را .

آرام ! امواج او

وحشی ! مدّ نگاه تو

ماه به کار خویش

صخره های استقامت اما

کوبیده درهم

پای کوبان ! دانه دانۀ تنت

تسخیر ساحل

و

تمام است کار تو

گسترده حریف حریر موج خویش بر سرزمین دیبای جان تو ...

 

مادر به ساعت خواب خویش در خواب شد و من و او همچون شبهای پیشین در گفتگو . آرام میگفت و مواج می شنیدم که چندیست زدوده هر آرامی ز من .

هدیه اش ( کتابی که برایم خریده بود ) را پیش رویش گشودم و گفتم :

اِقرَأ

تر نمیکند سر انگشت خویش بر اوراق من .

به لطافت فراز میکند هر ورق از جانم را و فرو مینشاند بر ورق پیشین .

به جستجوی چیست او ؟

چه میخواهد از اوراق ناخواندۀ پیشین و پسین من ؟

حتی صدای ورق ورق شدنم را نمی شنوم .

فقط کنده میشود از جانم هر ورقی به دنبال ورقی دیگر .

به چشمهایش نگاه میکنم .

آرام و صبور .

سرش را بلند میکند .

و در نگاهش :

نترس کوچولوی من !

دارم اوراقت میکنم .

نه برای ویرانی .

شمارگان اوراقت به هم ریخته .

سامانش میدهم ،

صحافی هم میکنم تو را .

با درون مایۀ اندیشه ها و جلدی نفیس .

حروف چینی هم میکنم گاهی .

برخی از حروفت مأنوس نیست .

یعنی مال تو نیست .

ناشر پیشین دست برده در جان ابجدت .

اضداد را تشدید و احباب را زدوده بی مروت .

یک جاهایی هم حباب افزوده بی انصاف .

آرام باش زشتوی من ...

 

« همه میدانند

که من و تو از آن روزنۀ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن دورترین شاخۀ بازیگر نور

سیب را چیدیم

.

.

سخن از سستی پیوند دو نام

و همآغوشی « اوراق » کهن دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت تو و

بوسۀ مهر من و سوخته لبهای تو است

سخن از پچ پچ ترسانی یک ظلمت نیست

سخن از بازترین پنجرۀ روز خوشست

و هوایی تازه

و زمینی که ز کِشت دگری بارور است » ( 3 )

 

دستهایش را همچون برف پاک کن خودرو در مقابل چشمانم تکان میدهد و می پرسد : کجایی بچه ؟

چرخهای آسیا را آب برد

جمع مستمع را خواب برد ؟ ( 4 )

به خود می آیم : ها ؟ نه ! گوش میدادم . تقصیر من نیست .

هوش می ربایی از آدم وقتی شعر می خوانی .

با تبسمی دلنشین :

مگر تو هوش هم داشتی و ما بی خبر ؟

ناخودآگاه آب لیوان بر صورتش به تلافی آزار شیرینش .

و او اما نه سعی خویش بر زدودن آب از چهره

که با آسیتین پیراهنش ،

اوراق خیس کتاب را

و با لبخندی دلنشین تر از پیش :

هدیه ات را خراب کردی « بانو »

و کلمۀ « بانو » نهایت آزردگی اوست از من ... . .

 

در تمام مدت پانسمان حرفی نزد . دستهایش را با الکل ضدعفونی کرد . صورتم را به آرامی با الکل تمیز کرد . پماد را با دستهای مردانه اش به صورتم مالید . و مردانه از غرورم در قبال تخریب جانش ( کتاب را بیش از جانش دوست دارد ) دفاع کرد و آزردگی خویش از خویش بر ادای « بانو » مشهود بود در چشمهای عسلی جوانش در سیمای پیرش . و بدون اینکه سوال کند ، چراغ اتاقم را خاموش کرد و رفت .

صدای بسته شدن در ورودی ، آخرین نشانه از نشانه های او را در خانه به فراموشی شب سپرد و سکوتی سنگین . با فردایی نامعلوم شاید ...

 

( 1 ) = فروغ فرخزاد – نغمۀ درد

( 2 ) = سیاوش کسرایی – رقص ایرانی

( 3 ) = فروغ فرخزاد – فتح باغ – با اندکی دستکاری

( 4 ) = مولانا – دفتر اول – آن یکی آمد در یاری بزد

 

سحرگاه پنجشنبه 15 آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت هشتم :

 

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده بر افتد ، نه تو مانی و نه من

 

رهبر ارکستر ، خطوطی در فضا رسم میکند که گویا نوازندگان سازها به فهم آن خطوط واقفند . هر خطی از آن خطوط ، حاوی تعدادی نقطه است که می بایست توسط نوازنده ، تفکیک و اجرا شود . نقطه ها میتواند زخمه ای بر سیم سنتور و تار ، دمی در فلوت ، ضرب سر انگشتی بر تنبک و یا آرشه ای بر کمانچه باشد و مجموع نقاط اجرا شده ، یک خط از خطوط ترسیمی رهبر ارکستر است . و امتداد نوای سازها ، مجموع تمامی خطوط فرضی .

در این سو تماشاگرانی نشسته اند که نه بر خطوط واقفند و نه بر نقطه ها . اینها از « اسرار » خط و نقطه بی خبرند . نگاهشان هماهنگی سازها را می بیند و گوششان هماهنگی نواها را . اینها از حل « معمای » خط و نقطه عاجزند .

اینان تا انتهای کنسرت ساکتند . و در پایان ، کف و دستی و دیگر هیچ .

و اگر سخنی گویند ، بسنده بر : « قشنگ بود » ،

اهتمامِ « آمد و شدشان » را توجیه میکند .

آنچه پیش رویشان بود ، با همان « قشنگ بود » مختومه می شود و حتی درنگ کوتاه فلوت نواز را ، به پای کم آوردن « نفس » میگذارند و میگذرند . هرگز نمی فهمند که آن « درنگ » نه بر نقص نفس آن فلوت نواز ، که بر ترسیم یک خط رهبر نهفته بود و اگر آن نقص ، در دیگر سازها نمودی نداشت ، دلیلش این بود که آدمی با نای نَفَس ، آشنا تر از مجرای نواست که اگر دمی فرو شد و بر نیامد ، کارش زار است و در ندیدن و نشنیندن ، خللی بر جان نیاید .

هم اینان که از آشکار پیش رو ، غافلند ، افسانه ها بر « پس پرده » می بافند و چنان با قاطعیت بر آن قصه ها پای میفشارند که گویی پس از « بر افتادن پرده »

اینان ،

بودند و دیدند و باز گشتند و باز گفتند .

بیان آنچه در پس پرده رخ میدهد ، در توان رهبر ارکستر و نوازندگان است نه در حد و توان تماشگران کنسرت . . .

 

کتاب اشعار فروغ و سی دی اشعار خیام با دکلمۀ شاملو و آوای سیاوش ، کادویی بود که برایم خریده بود . پس از پانسمان زخم صورتم رفت و در تمام مدت پانسمان ، به همین مختصر اکتفا کرد : داره خوب میشه . احتمال داره از فردا به خارش بیفتد . باید قول بدهی اگر خارش شروع شد ، دست به صورتت نمیزنی .

و من طبق معمول : چشم .

و او : آفرین زشتو !

اگر بتوانی میان اخلاق و رفتار و اندیشۀ طرف مقابلت ، با رفتار و اخلاق و فکر خودت ارتباط برقرار کنی و تعادلی میان این دو بسازی ، هرگز به نوع نگارش و گفتار او حساس نمیشوی که کلامش آمرانه و دستوری بود یا دوستانه . چون با تمام وجودت حس دوستانه بودن آن را احساس میکنی . از اینجا به بعد است که به ندرت درشتی میکنی و درشتی می بینی . و زمانی میرسد که حتی درشتی نیز ، معنای زیبایی می یابد :

ریگ آموی و درشتی های او

زیر پا چون پرنیان آید همی

 

دستپخت امشبش برای شام حرف نداشت . این بشر عاشق زرشک پلو با مرغ است . یک کلمه از من و مادر نپرسید که برای شام چی دوست داریم ؟ رفت و آنچه خود دوست داشت ، پخت و آورد .

اما آنچه بیش از همه خوشمزه بود ، سالادی بود که درست کرده بود . موقع خوردن غذا ، دست به سالاد نزد . من و مامان ، سالاد را همراه غذا خوردیم . وقتی ازش پرسیدم : پس چرا سالاد نمیخوری ؟ گفت : بعد از صرف شام .

شامش که تمام شد ، یک کاسه برداشت و تا نصفه ، چاشنی ( سس ) ریخت . تا یادم نرفته این را هم بگویم که نمیدانم سس را با چی درست کرده بود . اما اینقدر خوش مزه بود که من توی عمرم ، همچین سسی نخورده بودم . بعد ، سالاد را توی سس ریخت .

داشتم بهش می خندیدم که دید .

گفت برای چی میخندی ؟

گفتم : پسر خوب ! توی سالاد ، سس می ریزند . نه توی سس ، سالاد .

گفت : بله درسته حاج خانم . صحیح می فرمائید . ( هر وقت می خواهد کفر منو در بیاره ، بهم میگه : حاج خانم ) . اما در ده ما اینطوری میخورند . کاسه اش را برداشت و رفت نشست روی مبل . گفت به میز شام دست نزنید . سالادم که تمام شد ، خودم جمع میکنم . بعد هم با اشتهای عجیبی شروع کرد به خوردن سالادش .

اینقدر با لذت و اشتها میخورد که هوس کردم منم همون کار را بکنم . یه کاسه برداشتم و پر از سس و سالاد کردم . رفتم نشستم کنارش .

بدون اینکه نگاهم بکنه گفت :

حاج خانم ! سس را توی سالاد می ریزند ، نه سالاد را توی سس .

منم بی معطلی :

بله صحیح می فرمائید حاج آقا ! ولی توی شهر ما اینطوری میخورند .

مامان که داشت به ادا و اطوار ما دو تا نگاه میکرد گفت :

یه کاسه هم به من بدید بی انصافها .

پیش از اینکه من بتونم عکس العملی نشام بدهم ،

یه کاسه پر از سس و سالاد داد دست مامان : نوش جان مادر !

وقتی منزل ماست ، تلویزیون را به احترام او خاموش میکنیم . مامان قبلاً تاکید کرده بود که : ببین زهرا ! گویا آقا ! از تلویزیون و برنامه هاش خوشش نمیاد . وقتی اینجاست ، به جای تلویزیون ، براش موسیقی دلخواهش را بگذار .

و حالا هم نوا با عشقش سیاوش ، رو به من و اشاره به کاسۀ توی دستم :

هر کاسۀ « می » که بر کف مخموریست

از عارض مستی و ، لب مستوریست

 

مست نگاهش و صدای دلنشینش ...

 

2 بامداد چهارشنبه 7 آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال 

قسمت هفتم :

 

ترکیب ، یعنی ...

پیوستن چیزی در چیزی طوری که در هر دو چیز دگرگونی حاصل شود و هیچکدام مشابهتی به آنچه پیش از این بود نداشته باشد .

ترتیب ، یعنی ...

قرار گرفتن چیزی درکنار چیزی طوری که هیچ دگرگونی در هیچکدام از آن دو چیز حاصل نگردد .

فاصلۀ فاصله و پیوستگی ، آنقدر کم و اندک است که اگر بخواهی آن را اندازه بگیری ، می بایست به یک مقیاس تازه و نو دست یازی . وگرنه مقیاسهای پیشین ، بی ثمر و بیهوده خواهد بود .

وقتی به دون خوردن پرندگان و مرغ و خروس نگاه میکردم ، از خودم می پرسیدم : چطور میتواند دانۀ گندم را با اون سرعت و دقت از روی زمین توسط نوکش بر چیند ، بدون اینکه در نک نوکش چشمی باشد ؟

یا موقع پاک کردن برنج ، وقتی یک سنگریزۀ بسیار ریز را از میان دهها برنج ، به آسانی با نک انگشتانم جدا میکردم ، برایم تعجب آور بود که سر انگشتم بدون داشتن چشمی ، چگونه سنگریزه را از برنج تشخیص میدهد ؟

و صدها مورد دیگر ، همانند همین ها .

تازه اینها اموری ساده و پیش پا افتاده و بی نیاز به تفکر بود .

وقتی فکر میکنی که از میان سیصد میلیون اسپرم ، چطور فقط یک اسپرم با تخمک ترکیب میشود و طی مراحلی به جنین تبدیل میشود ، مغزت اگر سوت نکشید ، حتماً معیوب است . در حالیکه نه اسپرم چشم دارد و نه تخمک که همدیگر را ببینند .

داشتم فکر میکردم که اگر یک اسپرم دیگر از آن سیصد میلیون ، به غیر از اسپرمی که ساختار من از آن است با یک تخمک دیگر ترکیب میشد ، آیا باز هم « من » به وجود می آمدم ؟ یا یک « او » ؟ حالا آن « او » هر که می خواهد باشد . به طور حتم « من » نبودم دیگر . شاید اسمش را « زهره » میگذاشتند ، و شاید هم زکریا . از کجا معلوم ؟

و اینجاست که یقین میکنم حتماً فاصلۀ اسپرم و تخمکِ ساختاری من ، همانند فاصلۀ گندم و نوک مرغ ، نیازمند همان « مقیاس جدید و نو » می باشد که فاصلۀ فاصله و پیوستگی مرا تبیین و مشخص میکند . اما این یک فرایند ترکیب است . و در ترکیب ، فاصله بی معناست .

و اینجاست که می بایست قبول کنیم که در ترکیب ، هیچ گونه فاصله ای وجود ندارد . و چون فاصله ای نیست ، هیچ مقیاسی نیز برای سنجش آن نخواهد بود . مثل عشق .

عشق یک ترکیب است نه یک ترتیب . در ترتیب ، اول و آخر داریم . و حتی فاصله . اما در ترکیب ، هیچ کدام از اینها نیست .

 

از سرِ کار ، مستقیم آمده بود خانۀ ما .

چهره اش نشان میداد که خسته است . اما مانع از آن نشده بود که از احوال من غافل شود . با دقت زخم صورتم را وارسی کرد . از مامان تشکر کرد برای پانسمان صورتم . و از من نیز . به خاطر استراحتی که کرده بودم و به حرفش گوش داده بودم .

وقتی اطمینان یافت که حالم نسبت به دیروز بهتر است ، به بسته ای که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت : برای شماست . داشتم نگاهش میکردم . گفت : بازش کن بچه . چرا ماتت برده ؟

بسته کادو پیچ شده بود . دلم میخواست کاغذ کادو را سالم و بدون پاره شدن باز کنم . گفتم : میشه یه کارد از آشپزخانه برام بیاری ؟

دو قدمی عقب عقب رفت و با لحنی جدی گفت : معلومه که نمیارم . من هنوز آرزو ها دارم . بماند برای وقتی دیگر . لطفاً .

مامان که ماجرا را جدی گرفته بود با تندی گفت : دختر ! اینم تشکرته ؟ ایشان برات کادو خریده . اونوقت تو میخای با چاقو بزنیش ؟ خجالت بکش !

از خنده غش کردم . بیچاره مامان فکر کرد دیوانه شدم .

چاقو را گذاشت روی میز و گفت : الان به همۀ آرزوهام رسیدم . حالا میتونی کار را تمام کنی . تنها آرزویم از ته دل خندیدن تو بود .

مادر چاقو را از روی میز قاپید و گفت : آقا ! دارید چکار میکنید ؟ این دختر عقل درست و حسابی ندارد . دیووونست . به شما آسیب می رساند . اونوقت چاقو بهش میدهید ؟

من که دیگه نتونستم از شدت خنده حرفی بزنم .

اما او با همان جدیت گفت : ایرادی ندارد مادر . من دیگه عمرم را کرده ام . بگذار این بچه دلخوش باشه .

وقتی بتوانی با « ترتیب » ساده ترین حرفها ، ساده ترین کارها ، ساده ترین عملها و عکس العمل ها ، لحظاتی پر از شور و نشاط و دلخوشی ، خلق کنی ، اسمش همان « ترکیب » است .

اسمش همان « دگرگونی » است .

اسمش عشق است .

عشق ...

 

4 صبح شنبه سوم آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت ششم :

 

نه مادر . دلم نیامد بیدارش کنم . مثل فرشتۀ معصومی خوابیده .

هر وقت بیدار شد ، همانطور که گفتم عمل کنید لطفاً .

با پنبۀ آغشته به الکل زخم صورتش را ضد عفونی کنید .

نگذارید با آب شیر دست و صورتش را بشوید .

آب هم جوش آمد . شعله را خاموش میکنم . تا بیدار بشه سرد شده .

یادتان نرود .

حتما با همین آب ، اول دستهایش را خوب صابون بزند ، بعد صورتش را بشوید .

حمام هم بی حمام فعلاً . صورتش را با حوله خشک نکند . لطفاً

 

اینها نجوای آرامی بود که بین او و مادر رد و بدل شد .

با اینکه خیلی آهسته حرف میزد ، اما با صدای آرام بخش او بیدار شدم .

صدای باز و بسته شدن در . و سکوت مطلق .

 

گرمای دستش را هنوز روی گونه ام احساس میکنم . دیشب پس از سخنرانی مفصلش ، یهو نگاهی به من کرد و گفت : چشم بادامی شدی بچه . ( هر وقت خوابم بگیره ، این جمله را بهم میگه ) پاشو برو روی تختت دراز بکش ، آقای دکتر بیاد چشمهای خمارت را درمان کنه .

حتی برای ریختن قطرۀ چشم هم از کلمات زیبایی استفاده میکنه : « چشمهای خمارت »

کلۀ سحر قبل از رفتن به سر کارش ، برای پانسمان صورتم آمده بود . اما من خواب بودم . لعنت به من و چشمهای خمارم . حتی جرآت نکردم صدایش کنم و بگویم بیدار شدم . بیا . بیا خمار چشمهایم را درمان کن . دیر زمانیست که خماره .... خواب رفتم باز .

به صدای زنگ گوشی بیدار شدم . فَرَشتو بود . اسمش را روی گوشی « فَرَشتو » ذخیره کرده ام . معرب « پرستو » . قبلاً با نام فامیلش و پیشوند « آقا » ذخیره کرده بودم . اما این برای سال اول آشنایی بود . از سال دوم به همین نام ثبت کردم . دلیلش هم این بود که گاهی به جای « بچه » یا اسمم ، مرا « زشتو » خطاب میکرد . بار اول که مرا زشتو گفت ، ازش بدم آمد . راستش من خیلی خوشگلم . حق نداشت با این همه خوشگلی ، زشتو خطابم کند . دنبال اسمی میگشتم که تلافی کنم . صدها اسم را توی ذهنم مرور کردم . مدتها طول کشید . اما اسمی نیافتم که هم تلافی کنم و هم مودبانه باشد .

یک روز بهش اعتراض کردم و گفتم : دوست ندارم مرا با این اسم صدا کنی . پرسید چرا ؟ گفتم : چون خوشگلم . گفت : منم به همین دلیل زشتو خطاب میکنم . چون خوشگلی . چون خیلی خوشگلی زشتو . مانده بودم . آخه این دیگه چجور آدمیه ؟ کدام خنگی ، یه دختر خیلی خوشگل را ، زشتو می نامد ؟ پرسیدم چرا ؟ مگه مریضی آدمو استرس میدی ؟ با تبسمی دلنشین گفت : مریض که هستم . در این شک نکن . اما سر فرصت دلیلش را خواهم گفت .

مدتها گذشت . یک روز دو سه ورق کاغذ تایپ شده بهم داد . گفت : اینها را بخوان و نظرت را در موردش برایم بنویس . اوراق را آوردم انداختم روی میزم . حتی نگاهش هم نکردم که در مورد چی هست . دو ماهی گذشت . ولی یه بار هم در موردش از من باز خواست نکرد .

یه روز جمعه ، داشتم روی میزم را تمیز میکردم . حواسم بود که برگه های به درد بخور را دور نریزم . یهو چشمم خورد به اون نوشته ها . بالای سر برگه نوشته بود : « یاد باد آن روزگاران ، یاد باد » . همین باعث شد که بشینم بخوانم . سه چهار بار خواندمش . معلوم بود که بریده ای از یک نوشتۀ طولانیست که اول و آخرش حذف شده . اما این باعث نمیشد که از معنا و مفهوم آن بکاهد . چیزی که بیشتر از همه توجه مرا جلب کرد ، توضیحی بود که در رابطه با حس لامسه نوشته شده بود .

داستان از این قرار بود که دختر سیزده چهارده ساله ای ، در یک روز بسیار سرد زمستانی شهر تبریز ، موقعی که صبح زود برای رفتن به مدرسه ، دستش را برای باز کردن درب حیاط روی قفل آهنی در میگذارد ، از فرط سرما ، پوست دستش به قفل آهنی میچسبد و دخترک با عکس العمل سریع رهایی دستش از قفل ، باعث میشود که قسمتی از پوست سر انگشتان دستش کنده شود .

نویسنده در توصیف حالات دخترک در آن لحظه ، مینویسد : حسهای آدمی ، گاهی دقیقاً همان حسی نیست که در آن لحظه احساس میکند . مثلا وقتی دست شما به یک ماهیتابۀ بسیار داغ میخورد ، در وهلۀ اول احساس سرمای شدید و سپس احساس داغی و سوزش میکنید . در رابطه با لمس یک جسم بسیار سرد نیز ، در وهلۀ اول احساس داغی و سوختن و سپس احساس سرما و یخ زدگی میکنید . دلیلش هم خیلی ساده است . چون موقعی که دست شما با ماهیتابۀ داغ مماس میشود ، با توجه به اینکه دمای دست شما خیلی پایین تر از دمای ماهیتابه است ، در یک لحظه ، سردی دستتان به ماهیتابۀ داغ منتقل میشود . لذا شما ، اول احساس سرما و سپس در اثر دریافت گرمای بیش از حد ماهیتابه ، احساس داغی و سوزش میکنید . در رابطه با لمس جسم سرد نیز ، قضیه عکس این اتفاق می افتد . در وهلۀ اول گرمای دستتان به آن جسم سرد منتقل میشود که شما گرمای آنی و سوختن احساس میکنید و سپس با انتقال سرمای جسم سرد به دست شما ، احساس سرما و یخ زدگی میکنید .

نویسنده در ادامۀ نوشتار اضافه میکند : ما حتی در مقابل برخی پدیده ها نیز عکس العملی مخالف داریم که در عین مخالف بودن ، موافقتی بیش از حد را با خود به همراه دارد . مثلا وقتی دختری بسیار زیبا را می بینیم ، می گوییم : لامصب ( لا مذهب ) عجب خوشگله . کلمۀ « لامصب » نمیتواند صفتی برای خوشگلی باشد . اما تعریفی در عالم « منفی » برای « اثبات » خوشگلی بیش از حد است . در حالی که اگر ما فقط به بیان « عجب خوشگله » اکتفا میکردیم ، در حقیقت از تمامیت خوشگلی آن دختر ، می کاستیم . و لذا ابراز تعریف و تمجید ما ، دچار کاستی و کمبود میشد .

و سپس اضافه میکند :

میتوان زیباترین و کاملترین نوع بیان از اینگونه پدیده شناسی آگاهانه ( یا همان احساس واقعی . نه احساس لحظه ای ) را در این جملۀ « منفی » اندر « مثبت » دید که : لا اله الا هو

در حقیقت گوینده برای اثبات بسیار محکم سخن خود ، نیاز مبرم به نفی کامل آن دارد :

نیست خدایی ، به جز ( مگر ) او .

اگر گوینده فقط به این جملۀ « خدا هست » اکتفا میکرد ، تاثیر آن در شنونده ، آنقدر اندک بود که حتی امکان باور داشتن آن را منتفی میکرد . چه برسه به باوری توأم با زیبا اندیشی .

با اینکه چندین بار آن را خواندم ، فقط توانستم معنی آن را کمی درک کنم . ولی هر کاری کردم که مفهوم نوشته اش را و یا حداقل ارتباط موضوع را با خودم بفهمم ، نتوانستم . خودکار را برداشتم و زیرش نوشتم : مطلب جالبی بود . خصوصاً اون قسمتش که در رابطه با حس های آدمی بود . اما متوجه نشدم که این موضوع چه ربطی به من داشت که دادید بخوانم ؟

عصر همان روز ، برگه ها را برداشتم و رفتم منزلش . وقتی چشمش به اوراق افتاد ، چشمهایش درخشش خاصی داشت . هر وقت در موردی ، باز تاب چشمهایش را اینگونه می بینم ، بیشتر حرصم میگیرد . چطور وقتی به من نگاه میکند ، اینقدر سرد و یخ زده ؟ اما چهار تا برگۀ کاغذ اینقدر ذوق زده اش میکند ؟

اوراق را با عصبانیت انداختم روی میز غذا خوری . و در حالیکه به طرف در خروجی میرفتم ، گفتم : نظرم را زیرش نوشتم . امیدوارم خوشتان بیاید .

دستم روی دستگیرۀ در بود که دستش را گذاشت روی دستم و گفت : لطفا چند لحظه ای بنشینید ( با دست اشاره به صندلی دور میز کرد . این را هم بگویم که قبلا یک صندلی دور میز ناهار خوری میگذاشت . اما از وقتی که من به منزلش رفت و آمد میکنم ، یک صندلی نو ، مخصوص من خریده . و اشارۀ دستش به همان صندلی خودم بود ) . ناچار برگشتم و نشستم . اما عصبانی بودم و میخواستم زود حرفش را بزند تا بتونم از اون محیط خفقان آور خلاص شوم .

روی صندلی خودش ، روبروی من نشست . دو خط نوشتۀ مرا خواند و عینکش را از روی چشماش برداشت . تا حالا دقت نکرده بودم . با عینک چقدر جا افتاده و پخته به نظر می رسید . گفت : همین ؟ گفتم : می بینید که . از طرز پاسخ دادنم متوجه عصبانیتم شد . بدون اینکه حرف دیگری بزند گفت : الان اگر دوست دارید میتوانید تشریف ببرید . بیشتر از این مزاحمتان نمیشوم .

یا خدا !!!

دلم میخواست با ناخنهایم اون قسمت از صورتش را که پوشیده از ریش نبود ، تیکه تیکه اش کنم . حتی اون سینۀ پر از پشمش که پس از آخرین دکمۀ پیراهنش نمایان بود . بلند شدم . تا دم در رفتم . بعد برگشتم و با عصبانیت تمام سرش داد کشیدم : آخه این همه صبر و حوصله را از کجا میاری ؟ چطور میتونی این همه خونسرد باشی ؟ و ... یادم نیست چقدر سرش داد کشیدم و چی بهش گفتم . وقتی به خودم آمدم دیدم صندلی اش را کیپ صندلی من گذاشته و هر دو دستم را توی دستاش گرفته . مظلوم در برابر اون همه داد و فریاد من .

درون چشمهایش یک غم تو در تو . یک اندوه دور . یک درام تراژدی با هنرپیشه های مرده و خدایان مقتدر ....

لیوان آب را دستم داد و رفت یک فنجان قهوه برایم آورد . گلویم را با آب خیس کردم و فنجان قهوه را سر کشیدم . حالم کمی جا آمد .

و اینطور شروع کرد :

مدتهاست که گاهی تو را « زشتو » خطاب میکنم . گاهی نیز « بچه » و اکثراً زهرا . « بچه » خطابت میکنم ، چون از نظر سنی ، خیلی کوچکتر از منی . « زهرا » خطابت میکنم ، چون اسمت زهراست و از قضا این اسم را دوست دارم . « زشتو » خطابت میکنم ...کمی مکث کرد و به صورتم نگاه کرد . بیشتر توی چشمهایم را می کاوید . در نگاهش چنان قدرت نفوذی بود که یک آن تنم لرزید . در مقابل اون نگاه و اون چشمها اگر کوه بود فرو می ریخت . من که جای خود دارم . چشمهای عسلی زیبایش ، تمام تنم را نوازید و در نوردید . حتم دارم اگر فیلم اون لحظۀ مرا گرفته بودند ، میتوانستند از درون چشمهایم ، تسلیم محض مرا در مقابلش ، بخوانند ...

با کمی لکنت ادامه داد : تو را زشتو خطاب میکنم ، چون زیبایی . بسیار زیبا . چون خوشگلی . بیش از حد . چون ... دوباره سکوت کرد .

باورم نمیشد او این حرفها را به من میزند . باورم نمیشد او مرا زیبا و بسیار زیبا می بیند . باورم نمیشد ... دوباره دستهایم را توی دستهایش گرفت . تمام تنم از هرم دستهایش سوخت . بی اراده لبهایم لرزید . حتی گونه ام . چانه ام . تمام تنم . جانم ... وقتی به خود آمدم دیدم سرم روی شانه اش و دست نوازشش بر سرم . بی اختیار اشک از چشمهایم جاری و بغض گلویم ترکید ...

تمام تلاشش را برای آرام کردن من به کار بست . و زمانی که دست از هق هق برداشتم ، گفت : تو بشین . من برم یه قهوۀ دیگه برات بیارم .

اون روز فهمیدم چرا به من زشتو میگفت . اون روز فهمیدم اون اوراق ، چند صفحه از رمان بلندی است که خودش نوشته . اون روز فهمیدم ، حس های واقعی ما ، اون حسی نیست که در همان لحظه ، احساس میکنیم . اون روز فهمیدم که باید برایش نامی پیدا کنم نه برای تلافی و لج بازی . بلکه برای ماندگار شدنش در دلم ، جانم ...

مدت مدیدی تمام فرهنگ ها را زیر و رو کردم . تا اینکه روزی به این نام رسیدم : فَرَشتو . معرب پرستو و مشابه « زشتو » . از آن روز ، او فرشتوی من شد .

گوشی را برداشتم و با صدای کشدار : بلهههه ! الوووو ! سلاااااااااام .

از آن سوی گوشی :

سلام زشتو . سلام تنبل خان . سلام خواب آلوی خوشگل من .

گفتم : خوشششششگل ؟ با این صورت درب و داغون ؟

گفت : همیشه . با هر صورتی .

کمی مکث کرد و ادامه داد : خوبی عزیزم ؟ درد که نداری ؟

درد داشتم . خیلی هم درد داشتم .

درد او .

چرا نمی فهمید ........ ؟؟؟؟

 

6 صبح جمعه دوم آبان 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت پنجم :

 

سینی حاوی دو فنجان و یک لیوان چایی را روی میز گذاشت و بر صندلی روبروی من جای گرفت . مامان نگاهی به سینی کرد و گفت : آقا ! ( نه به مفهوم بیگانه . به مفهوم سرور ) فنجان توی کشوی کابینت داشتیم . ما چون دو نفریم ، برای همین دو تا فنجان دم دست گذاشتیم . پاشو زهرا . پاشو یه چایی توی فنجان برای ایشان بیار .

خواست پاسخ مامان را بدهد که من پیشدستی کردم و در حالی که لبخند شیطنت آمیز متقابل به لب داشتم ، گفتم : مامان جون ! ایشان نه تنها حافظۀ خیلی خوبی دارند ، بلکه از هوش بالایی نیز بهره مند هستند . من حتم دارم که به هنگام فضولی ( در پاسخ به دو کلمۀ « خوشبختانه و میمنت » که بارم کرده بود ) در کابینت ها ، فنجانها را مشاهده فرموده اند . ولی عادت دارند چایی را در لیوان نوش جان کنند . پس لطفاً نگران ایشان نباشید .

در حالی که داشت زیر چشمی مرا نگاه میکرد با سر انگشتش روی میز یک ضربدر کشید . و این یعنی اینکه : این خط ، اینم نشان . بعداً حسابت را میرسم .

از اینکه توانسته بودم با نقل قول از خودش ، کلمۀ « فضولی » را به عنوان پاسخ حاضر جوابی هایش به نافش ببندم خوشحال بودم . اما از یه طرف هم با خودم در جدال بودم که : داری چه غلطی میکنی ؟ از کی اینقدر بی ادب شدی ؟ خوشحالی ام یه لحظه هم طول نکشید و پشیمانی جای آن را گرفت .

تیری بود که رها شده بود و می بایست هر چه زودتر جو سکوت حاکم پس از این کلام را روبراه میکردم . ولی طبق معمول که همیشه استاد نگاه داشتن حرمتهاست و تغییر ناگهانی مسیر مصاحبتها و پایبندی به حفظ غرور ، پرسید :

زهرا ! قبل از شام که روی کاناپه دراز کشیده بودی ، به چی فکر میکردی که من ده بار صدایت کردم نشنیدی ؟ و با تبسمی ملایم و مهربانانه اضافه کرد : یه بار هم من و مادر را با خودت ببر توی اون افق ، ببینیم چه خبره اونجا که تو مدام به تنهایی سوار قایق خیال میشوی و میروی ؟

با اینکه همۀ حواسم پی گندی بود که چند لحظه پیش زده بودم ، سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم : یاد حرف دو سال پیش شما افتاده بودم . داشتم به اون فکر میکردم .

پرسید : کدام حرف ؟

گفتم : همون حرفی که در مورد مولانا گفتید .

اینکه مولانا با همۀ دانایی اش ، یک نادان کامل بود .

با تعجب گفت : من گفتم مولانا نادان بود ؟

گفتم : اوهوم . خودتان گفتید . قشنگ یادمه .

و این مقدمه ای شد تا پاسی از شب ، حتی پس از عذر خواهی مادر از اینکه وقت خوابش هست و باید برود بخوابد ، دو تایی نشستیم و او گفت و من شنیدم . نه اینکه فقط بشنوم . او میگفت و هر جمله اش بالی بود برای پرواز خیال من .

توصیفش از نادانی ، نه آن چیزی بود که در فهم من ثبت شده بود . در فرهنگ او ، هر لغتی معنا و تفسیر خاصی دارد که فقط مختص فرهنگ اوست . همانطور که تقویمش خاص خودشه . نادانی را در دو معنای مجزا به کار میگیرد که هر دو معنا در یک اقلیمند و جدا و دور از هم ، و در عین حال ، پیوسته و تنیده در هم .

نمیتوان باور کرد که یک کلمه ، دو معنای متفاوت داشته باشد و در عین حال مشترک در یک معنا و مفهوم .

مولانا را دانا میداند ، زیرا او را پیش از دیدار شمس ، عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا می خواند که دریایی از ذخایر علمی را با خود به همراه دارد . بی آنکه بداند دریای علم خویش را کجا بگستراند و کی و برای کی ؟

او دو کلمۀ « بی آنکه بداند » را همان نادانی مولانا و دو تشبیه « عالمی بی نظیر و متکلمی بی همتا » را همان دانایی مولانا میداند . او توضیح میدهد که مولانا پس از دیدار شمس ، در کلاس درس هیچ استادی زانوی فراگیری هیچ علمی را بر زمین نمی ساید که ما امروز بگوییم مولانا قبل از شمس ، یک بیسواد و نادان کامل بود و پس از آن ، در انواع کلاسهای درس ، آنچه را که می بایست می آموخت ، آموخت تا مولانا شود .

او نادانی مولانا را در به کار گیری آموزه هایش در مسیر غلط و دانایی وی را در مسیر پردازش شمس برای او می شناسد . مولانای پیش از شمس را همانند استری میداند که بار علم میبرد و خود نمیدانست که چیست . و مولانای پس از شمس را سوار بر همان استر علم .

انحصار طلبی و تلاش برای حفظ تعصب گونۀ همۀ حوزه های آموزه های پیشین ، کمال نادانی مولانا بود . حتی انحصار در باور تک خدایی .

وقتی در هر چیزی به وحدت برسی و تکثر را از آن باز گیری ، آرام آرام در تفکری سلطه جویانه در اندیشه فرو می غلطی و همه چیز ( تکثر ) را فدای « واحد » میکنی . و اگر نتوانی برای آن « واحد » ، تعریفی قابل فهم بیابی ، در باتلاق « معروف » خویش فرو میروی بی آنکه خود نیز آن « معروف » را بشناسی .

منزه دانستن « واحد » از همه چیز در هر دو حوزۀ ذات و صفات ؛ « واحد » مورد پذیرش را از نظر و دیدگاه فهم ، خارج ! و در منظر « نامفهوم » قرار میدهد . و قطعاً هر « نامفهومی » در « فهم » نمیگنجد . و هر آنچه در فهم نگنجد ، اجبار پذیرش بدون فهم را لازم و ضروری میکند . و این یعنی نادانی .

فرو گذاشتن « تکثر » ، یعنی جهان بدون زیبایی . اگر هر دانه گندم ، به هفتصد دانه گندم متکثر نمیشد ، اگر یک دانۀ گل ، به صدها شاخۀ گل تکثیر نمی یافت ، اگر داستان « آدم و حوا » به افسانۀ تکثر میلیاردها انسان نمی انجامید ، امروز جهان هستی مرده بود .

و اگر مولانا به تکثر خدایان دل نمی بست ، به دانایی نمی رسید .

او در تکثر اندیشه ، به دانایی رسید :

پیر من و مراد من ،

درد من و دوای من

فاش بگفتم این سخن ،

شمس من و خدای من

 

توی تختم دراز کشیده ام و به حرفهایش فکر میکنم .

خوابم نمیبرد

به بیداری می اندیشم

به شمس و خدایم

به پیرم

به او ...

 

ساعت 2 بامداد سه شنبه 29 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال 

قسمت چهارم :

اولین بار بود که حاضر شد گرد سفرۀ ما بنشیند

و شام را در کنار من و مادر بخورد .

پیش از این بارها و بارها برای شام دعوت شده بود .

هم از طرف من ، هم از جانب مادر .

اما هر بار مؤدبانه ، دعوت ما را رد کرده

و از عدم پذیرش آن ، عذر خواهی کرده بود .

ولی هیچگاه علت رد دعوت ما را توضیح نداده

و فقط به این جمله بسنده کرده بود که :

اگر عمری باقی بود ، در فرصت مناسبی ، چشم .

میز غذا را خودش به تنهایی چید .

اولین کاری که کرد ، مؤدبانه در مقابل مامان ایستاد و گفت :

برای چیدن سفرۀ شام نیاز به فضولی و سرک کشیدن به کابینت ها دارم .

مادر گرامی اجازه می فرمایند ؟

مادر که به ماهیت کلمات و جملات او آشنایی چندانی ندارد ،

متعجب او را می نگریست

و مانده بود که وی چه میخواهد و چه باید جواب دهد .

من به کمکش شتافتم و گفتم :

مامان ! ایشان میخواهد بشقاب و قاشق و چنگال و سایر ملزومات را برای آماده کردن سفرۀ شام از کابینت بردارد . مثلا داره از شما اجازه میگیره .

مامان با تعجب گفت :

وا ! آدم مگه توی خونۀ خودش برای برداشتن چیزی اجازه میگیره ؟

خونۀ شما و خونۀ ما نداریم .

اینجا و خانۀ بغلی ، هر دو ، متعلق به شماست

و اگر قرار باشد کسی برای کاری اجازه بگیرد ، من و زهرا هستیم .

در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت گفت :

راستش ، همه کارۀ هر دو منزل ، زهرا خانم هستند 

من که شخصاً گوش به فرمان ایشان هستم .

ولی خوشبختانه ( موقع ادای این کلمه با شیطنت به من نگاه میکرد ) چند شاخۀ درخت به کمک من شتافته ، تا چند روزی جولان دهم و احساس پادشاهی کنم . وگرنه دو سه روز دیگر به مقام رعیتی خویش باز خواهم گشت و دست به سینه در مقابل ایشان .

من که ذوق مرگ شده بودم از گفتگوی مادر و ایشان ، با شنیدن کلمۀ « خوشبختانه » روی کاناپه نیم خیز شدم و گفتم : که خوشبختانه ، آره ؟

دوباره نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت :

کلمۀ خوشبختانه در جمله ، از نظر ادبی ، اشاره به حالات پادشاهی موقت بنده دارد نه به حالات ستیز چند شاخۀ درخت با سیمای زیبای شما . وگرنه زبانم لال شود اگر بنده این میمنت را وجه الحال قرار بدهم و بخواهم جسارتی به محضر شما داشته باشم .

خدایا ! آخه این بشر را از چه جنسی آفریدی که با همۀ آدمیان فرق دارد ؟

صراحتاً سر و صورت زخمی و حال نزار مرا « خوشبختانه » می نامد و زمانی که زبان به اعتراض می گشایم ، نه تنها آن را زیرکانه توجیه میکند بلکه دوباره میان کلماتش رندانه « میمنت » را می گنجاند و با لبخندی حاکی از شیطنت و مهربانی به من می فهماند که هنوز خیلی مانده که بتوانم از نظر کلامی با او در بیافتم .

سرم را روی بالش میگذارم و با خود می اندیشم :

این حاضر جوابی او از کجاست ؟ ذاتیست یا از معلومات زیاد ؟

می اندیشم که : هر دو .

یادم هست دو سال پیش که برای کادوی تولدم به همراه یک ادکلن بسیار خوشبو ، کتاب مثنوی مولانا را نیز برایم کادو پیچ کرده بود ، چند روز بعد به حالت اعتراض گفتم : من از این کتاب هیچ چی سر در نیاوردم ،

گفت : ایرادی ندارد . آرام آرام سر در میاری .

و من در جوابش گفتم : معلومات من برای این چیزها قد نمیدهد .

او گفت : علت سر در نیاوردن ، محدودیت معلومات شما نیست ، فراخی معلومات مولاناست . من هم سر در نمی آورم . اما روزی خواهد رسید که معلومات مولانا ، در محدودۀ دانایی من و شما گسترده شود . آن روز قد خواهد داد زهرا . قد خواهد داد .

او نگفت که من بیسوادم . او نگفت که من هنوز خیلی چیزهای دیگر را نمیدانم . او نگفت که من ذره ای بیش در مقابل مولانا نیستم . او معلومات نداشتۀ مرا زیر سوال نبرد . او گفت : معلومات مولانا بسیار فراخ است . او تقصیر نادانی مرا گردن دانایی بیش از حد مولانا انداخت . او به من آموخت که اگر روزی ، حتی به اندازۀ مولانا ، دریایی از دانایی و دانش باشم ، تازه آن روز نیاز به یک « شمس » دارم که مرا از ورطۀ جهالت دانایی ام بیرون کشد . مولانا نیز قبل از شمس ، دریایی از عالم معانی بود . اما در مقابل شمس ، هیچ .

او به من آموخت که برای باقی عمرم ، نیاز به یک « شمس » دارم .

شمسی چون « او » .

 

زهرا ؟ زهرا ؟ زهرااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ها ؟ چیه ؟؟؟؟؟؟

آرام خم شد و گفت : بچه ! باز که رفتی افق . پاشو بیا . شام حاضره . بعدش دستم را گرفت و آرام آرام سر میز شام برد .

دستهایش داغ است . داغ ! می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

ساعت 3 بعد از ظهر دوشنبه 28 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت سوم :

در نظامِ بودن ، پیوند نگاه ، بیان حالات درونی است .

میتواند عمیق باشد و یا سطحی و گذرا .

باد ، پرده را به رقص وا میدارد

و تو با همۀ لذتی که از خواندن کتاب پیش رویت میبری ،

نگاه خویش به سوی پنجره می گسترانی .

سماع پرده ، اولین نمایی است که در پردۀ نگاه تو پدیدار میشود .

اما همچون نمایشی که پردۀ اول آن ،

مقدمۀ کوتاهی برای جذب اشتیاق تماشاگر است ،

با آغاز پردۀ دوم ،

در صندلی بهت فرو میروی

و تمنای بر هم شدن مژه بر دیده را نادیده میگیری

و فرمان « هیس ! ببین » را صادر میکنی .

و در همین لحظه ، هنرپیشۀ گلدان توی پنجره ،

با لباسی آراسته ، وارد صحنه میشود .

فاصلۀ زمانی ، بر آمدن و فرو افتادن پرده ،

از نظر زمان هر چه میخواهد باشد ، باشد .

آن لحظه ، زمان در نگاه تو ،

همانند طول زمان خروج گلوله از لولۀ تفنگ مامور شلیک ؛

تا تاثیر آن در سینۀ معدوم است .

با این تفاوت که او پیش از اصابت گلوله ، به یقین مرده است

و تو با صفیر زیبایی گل ، سر زنده .

در حقیقت ، آنچه پس از این تو را به تماشا وا میدارد ،

نه رقص پرده ، بلکه نمایش زیبایی گل است .

همانند وقتی که رقص دختری را تماشا میکنی .

حرکت دست و پا و موج تن و گردن آن دختر ،

همان حرکت مواج پرده از وزیدن باد

و زیبایی چشم نواز و دلنشین دختر ، همان گل وجودی اوست .

و در نظام بودن ، این پدیده را پیوند نگاه می نامند .

پیوندی عمیق .

دو ساعتی میشد که رفته بود .

سوزش زخمهای صورتم را حس میکردم .

و سوزشی در دلم که بی حسم مینمود .

سوزشی نیز در معده ، به دلیل گشنگی .

گوشی موبایل توی دستم بود و در همین دو ساعت ،

صد تا پیام برایش نوشته و پاک کرده بودم .

جرأت ارسال نداشتم .

مادر روبروی تلویزیون نشسته بود

و یکی از این سریالهای بی محتوای سیما را نگاه میکرد .

همانند همۀ سریالهای مزخرف و بد آموز سیما .

کلمۀ بد آموز را از او یاد گرفته ام . به مفهوم واقعی آن .

وگرنه قبلا خیلی شنیده بودم .

فرهنگ خاص خودش را دارد .

یادمه اولین بار که روز دختر را بهم تبریک نگفت ، خیلی ازش دلخور شدم .

اون موقع هنوز دختری بودم سر به هوا . و یا به قول او : جلف .

با اینکه در حق من و مادر ، از هر کوششی دریغ نمیکرد ،

با گستاخی بهش گفتم :

فکر نمیکنی امروز باید به من تبریک میگفتی ؟

سگرمه هایش را در هم کشید و گفت : از چه بابت ؟

گفتم مگر تو تلویزیون نگاه نمیکنی ؟

از دیروز تلویزون خودش را « جر » داده برای مناسبت امروز .

ابرو در هم کشید و گفت :

حالا میشه لطف کنید بگویید چرا باید به شما تبریک میگفتم ؟

از اینکه اینطوری با خونسردی تمام توی ذوقم زده بود

از دستش عصبانی بودم .

سرش داد کشیدم و گفتم :

تو ( اوایل تو خطابش میکردم ) مثل سنگ خارا میمانی .

چه فرقی به حالت میکند ؟

اما جهت اطلاع شما ، امروز ، روز دختر است .

با تبسمی گفت : نه در تقویم من . من تقویم خودم را دارم .

تقویم مورد استفادۀ شما یک شاهی برای من ارزش ندارد .

در تقویم من ، سه ماه مانده به روز دختر .

اون روز اینقدر از دستش عصبانی و ناراحت بودم ،

که اصلا نفهمیدم منظورش چیه .

تا اینکه حدود سه ماه بعد ،

یک روز که از سر کار بر میگشت ، در خانۀ ما را زد .

در را که باز کردم دیدم یک جعبه شیرینی

با دسته گلی کوچک و خوشگل و یک کادو توی دستشه .

جعبه را دو دستی بهم داد و گفت : روز دختر مبارک .

در حالیکه ماتم برده بود ، لبخندی زد و گفت :

امروز همان سه ماه بعد است .

و رفت .

کادوش ، همین گوشی موبایل است که الان توی دستمه .

شیرینی را با مادر نوش جان کردیم .

البته چند تایی هم برای خودش بردم .

وقتی داشتم گلها را توی گلدون می گذاشتم ،

یاداشتی دیدم که لای گلها پنهان بود . نوشته بود :

نگاه هر کسی به زیبایی ، بیانگر تمام حجم زیبایی نیست ،

بلکه خلاصۀ وسع نگاهش به زیباییست .

اما زیبایی تو ، فراتر از این معادله و فراخ تر از وسع نگاه من است .

و نگاه من ، قابلیت « جر » خوردن ندارد .

 

همیشه اینطوری ادبم میکند .

یک جملۀ زیبا در وصفم

و گوشزد بی ادبی ام در جمله ای تأدیبی ......

 

ساعت 2 بامداد یکشنبه 27 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال 

قسمت دوم :

صدارت علاقه ، مفهومی گشاده در تنگنای دل است

که یک سوی آن ، تو ، و دیگر سو اوست .

از سوی تو ، ارزشها همه اوست .

تو ، همۀ زیباییها را ارزش و همۀ ارزشها را زیبا میبینی .

تو ، در دولت عشق ، هیچ نازیبایی را متصور نیستی .

اصلا در سرزمین تو ، مجالی برای نمود و بروز و رشد نازیبایی نیست . چه برسد به زشت .

در فرهنگ تو ، زشت بی معنیست .

مگر نه این است که عیار هر چیزی در تقابل با ضد خویش ، معیار تناسب است .

اگر رنگ مشکی هرگز وجود نداشت ، معیار درک مفهوم سفیدی چه بود ؟

صدارت علاقه از سوی تو خواستن است .

خواستن جلوۀ همۀ زیباییها در سیمای او .

و تو مترادف با خواستن .

صدارت علاقه ، از سوی او ، یعنی بروز همۀ نشانه های طلب ، از سوی تو .

در اندیشۀ او ، مفهوم خواستن و خواسته شدن در هم تنیده

و خواستن را در مطلقِ خواسته شدن میداند .

او دریافت فرکانسهای خواسته شدن را

در دو مفهوم پذیرش و « تقابل و پذیرش » در هم می آمیزد

و پای اصرار در گزینۀ دوم می فشارد .

شیرینی خواسته شدن برای او در همین نهفته است .

برای او پذیرش بدون تقابل ، بی معنی و ساده لوحانه است .

زیرا آن را مغایر با ارزشهای وجودی خویش میداند .

و در این اندیشه است که هزینۀ خواسته شدنش بسیار سنگین است

و تو بدون پرداخت تاوان آن هزینه ، به خواستن نمی رسی .

در این فرایند ، دو راهکار پیش روی توست .

یا شرایط بازی را همانگونه که او تعیین میکند می پذیری .

یا راهی مذبح « فین » میشوی . . .

برای اولین بار دستش را روی موهایم کشید و با نوازشی دلنشین گفت :

دکتر گفت آسیب جدی به چشمات نرسیده .

خدا را شکر !

اما چون ممکن است شاخه ای که چشمت را خراش داده ، حاوی قارچ سمی باشد ،

قطرۀ چشم برایت تجویز کرده . منتها باید قبل از خواب استفاده کنی .

هر وقت خواستی بخوابی ، زنگ بزن تا بیام قطرۀ چشمت را بریزم .

زخمهای صورتت را هم ، همانطور که دکتر گفته بود با الکل ضد عفونی کردم

و پماد تجویزی را روی زخمها مالیدم . لطفاً دستمالی نکن .

شام امشب هم پای من . بلند نشی با این حالت بری سر کفگیر و ملاغه .

فعلا چند روزی ، آشپزخانه کلا قدغن .

برای ناهار ها که من نیستم ، هماهنگ میکنم از بیرون غذا بیاورند .

طبق دستور پزشک تا سه روز حق استحمام نداری .

اما زخمهایت باید مدام تمیز و ضد عفونی شود . که خودم انجام میدهم .

بیا ! اینم گوشی موبایلت .

اگه حوصله ات سر رفت یا کاری داشتی ، بهم پیام بده .

راست میگفت .

تمام زخمهای صورتم را به آرامی و مهربانی و بدون بد اخلاقی ، تمیز کرده بود .

حتی خیلی بیشتر از سفارش دکتر همت گماشته بود .

با لبخند گفتم : مگه شما حوصلۀ پیام بازی هم دارید ؟

دوباره دستش را روی موهایم کشید و گفت : آره عزیزم ! دارم .

از مادر خداحافظی و رو به من کرد و گفت :

مادر را اذیت نکنی یه وقت ؟

هر چی خواستی به خودم بگو . پیام بده .

لحظه ای در خزینۀ سیال پنج حرف « عزیزم » غوطه ور شدم

و تن تب دار خویش به جاری کاسه کاسه زلال کلام او سپردم

و در آرام نگاهش : چششششششم ......

 

ساعت پنج صبح . شنبه 26 مهر 99

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم

رویای وصال

قسمت اول :

زیر درخت چنار تنومند ، روی برگهای زرد و قهوه ای و ارغوانی دراز کشیده ام . موقعی که قدم میزدم ، درختها را اینقدر قد بلند حس نمیکردم . حالا که دراز کشیده ام ، گویی بلندای خویش به آنها بخشیده ام . خصوصا به همین چنار که زیرش آرمیده ام . خوش به حال گنجشکها . سر پا و درازکش ندارند . خنده ام گرفت . آخه یه لحظه گنجشکی را درازکش تصور کردم . فقط وقتی می میرند اینطور میشوند . خنده ام را پس میگیرم . دلم نمیاد گنجشکی بمیرد . جیک جیک میکنند . از این شاخ به اون شاخ میپرند . گاهی نیز اون سینه مشکی تپل به سینه سفید ظریف حمله ور میشود . حمله اش جنگی نیست . به نظرم از سر غیرت است . فکر کنم نامزد یا همسرش است . از این فاصله نمیتوانم انگشتر نامزدی را دستشان ببینم . پوزخندی دوباره . آخه موندم که حلقۀ نامزدی را به کدام انگشت میکنند . سه تا که بیشتر ندارند . چقدر خنگم . دست ندارند که .

سرعت عبورشان از لای شاخ و برگ حیرت آور است . من اگر یه همچین سرعتی داشتم ، قطعاً به انتهای باغ نرسیده ، کور میشدم . بس که شاخ و برگ میرفت توی چشمم . مادرم مرهم روی زخمهایم میگذاشت و میگفت : آخه عزیزم ! ببین چه کردی با سرو صورت و چشمهایت ؟ مادر مگه تو عقل نداری که لای درختها دویدی ؟

و حتما ، برای پوشاندن زخم سر و صورتم ، چند روزی برای  گریز از رویارویی با او ، دنبال راه فرار میگشتم . میدانم ! خوب میدانم ! قبل از همدردی و نوازش ، اول دعوایم میکرد . کلا روی من حساس است . نه اصلاً چرا گریز . مگر همیشه دلم نمی خواست دستهای مردانه اش را روی صورتم حس کنم ؟ آخ جون ! چه کیفی میداد . اول دعوایم میکرد . بعدش همۀ کار و زندگی اش را ول میکرد و می چسبید به درمان زخمهای من . با یک دست چانه ام را میگرفت ، با یک دست دیگر ، با پنبۀ آغشته به الکل ، ضخم صورتم را تمیز میکرد . همزمان با صدای آرام بخشش ، و چاشنی غرغر میگفت : هر وقت درد داشتی بگو بچه ! « بچه » ! تکیه کلامش به من . شیرین ترین و دلنشین ترین کلامش . میتونستم با همین چشمهای درب و داغون ، چشمهای عسلی اش را از نزدیک ببینم . چشمهایی که بر خلاف ریش جو گندمی اش ، اثری از پیری در آن نیست . غمی در آن لانه کرده . نمیدانم . بیشتر شبیه غم عشقی دیرینه است . از هیچ چیز و هیچ کارش نمیشه سر در آورد . مرموز و تودار و بد اخلاق . در عین حال مهربان و دلسوز و رئوف .

اینقدر وول نخور زهرا ! دستم میلرزه پنبه میخوره توی چشمت .

این را او گفت . اتفاق افتاده بود ؟

رویا نبود .... ؟

ساعت 4 صبح جمعه 25 مهر 99

  • سایه های بیداری