سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۸ مطلب با موضوع «روز نگار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قیژژژژژژژژژژ

 

صدر اتاق ، روی پوست گوسفند دباغی شده ای که سالهاست ندیم ماتحت بنده است جلوس فرموده ایم و به دو متکای دست ساز عیال ، چنان تکیه داده ایم که گویی ظل السلطان بر سریر خسروی .

مشغول نیوشیدن اراجیف تماماً کذب تلویزیون هستیم و سیر در آفاق .

آفاقی که محمد مسعود ( نویسنده معاصر فقید ) اینگونه تعریف میکند :

« فکر و تأمل در زمان « حال » موضوعیتی ندارد . آنچه هست ، مربوط به گذشته و آینده است . ولی نه گذشته و نه آینده ، هیچ کدام تحت اختیار و مطیع خواهش و ارادۀ ما نیست . گذشته ، گذشته است . تلخ یا شیرین ، روشن یا تاریک ، خوب یا زشت ، هر چه بوده ، همان بوده . نه خواهش ما ، نه کوشش ما ، نه میل قضا و قدر ، و نه ارادۀ خداوند ، هیچ کدام نمی توانند در گذشته اعمال نفوذی کرده ، کوچکترین تغییری در آن به وجود آورند . تلاش و تقلاها ، همیشه مصروف آن است که آینده ، با آرزو و تمنای ما تطبیق شود . زیرا ممکن است در ساحت بی پایانی که به طرف آن پیش می رویم ، کوشش و جدیت خودمان ، در آستانۀ حوادث تقرب یافته ، برای سِیر ( عبور - گذر ) ، ماجرای صاف و روشن تری باز نماید . » ( در تلاش معاش . ص 35 ) 

 

دخترم با لبخند شیطنت همیشگی پیش می آید :

بابایی !

درست ایستاده بین نگاه من و اون جعبۀ دروغ .

میگویم بچه بیا اینطرف .

میگوید : این طرف و آن طرف ، چه فرقی میکند ؟ همش از مساحت یک اتاق است .

می گویم : خب بچه دارم تلویزیون تماشا میکنم . درست وایستادی جلوش .

می گوید : بهتر ! مگه خودت نمیگی همش دروغ میگه ؟ یه چند لحظه به گوشهای مبارک استراحت بدهید .

این حاضر جوابیش کشته منو . میگم خب ! فرمایش ؟

نزدیکتر می آید و در حالی که خم شده روی پاهای من ، با دو دست ، جفت پای مرا از زانو خم نموده و برای خودش تکیه گاه و پشتی صندلی درست میکند و بعد با سیمایی مطمئن و مصمم ، با گفتن : یا الله ! باسن مبارکش را در بغل من جا میکند . و به ساق پاهام لم میدهد .

و همزمان می گوید :

بابایی جونم ! لطفا مراقب استحکام ساق پاهای مبارک باشید . دفعۀ آخری که حواستان نبود ، پاهای مبارک یهویی وا رفت و من که تکیه گاهم را از دست داده بودم ، با سر مبارک رفتم لای پاهای شما و صد البته مُشَرّف شدم به باسن مبارکتان . و شما که از فرط خنده ، کنترل مقعد مبارک از دست دادید ، با باد شدیدی صورت ناز مرا نوازش فرمودید . با اینکه از اون تاریخ ، قریب سیصد بار استحمام فرمودیم ، اما هنوز عطر و بوی باد قفا را روی صورتم حس میکنم .

خنده ام می گیرد دوباره . و می گویم :

عزیز دلم ! اون باد صبا است ، نه باد قفا . وقتی برخی واژه ها و یا توصیفات را یاد میگیری ، دقت کن که در تلفظ اشتباه نکنی .

می گوید : میدانم بابا جونم . من به خوبی فرق بین باد صبا و باد قفا را واقف هستم . اما آنچه شما رها فرمودید و آنچه صورت لطیف من در معرض تشعشعات آن قرار گرفت ، آشکارا معلوم بود که باد قفاست نه باد صبا . مخصوصا با آن عطر و بوی ماندگارش ، که با حمام مستمر هم زدوده نشد که نشد .

در حالی که قاه قاه میخندم ، مراقب ماتحت مبارکم نیز هستم تا دوباره اختیار مقعد از دست وا ننهم و گندی دیگر بر نیانگیزم . و همزمان از گوشۀ شانۀ راستش ، همچنان به اراجیف سیما مشغولم .

طبق معمول ، انگشتان هر دو دستش در حال شوراندن ریش مبارکم هست . اما این بار ده انگشتش را کرده لای ریشم و ریشۀ ریشم را شخم میزند . مثل میمونی که میمون دیگری در مقابلش قرار میگیرد و به دنبال کنه و شیپیش ، مدام سر انگشتانش در بدن میمون پیش رو ، واکاوی میکند . این عملش ، مورد خوش آیندم قرار نمی گیرد و از شانۀ چپش گرفته و محکم پرتش میکنم به یک سو .

دو و نیم معلق چمباتمه ای کف اتاق میزند و کمی مانده به دیوار با صدای مهیب قیژژژژژ در حالیکه کمرش روی کف اتاق و پاهایش روی هواست ، بعد از سه دور چرخیدن روی کمر ، باز می ایستد .

جیغ قیژژژژژژ اینقدر گوش خراش و مهیب بود که خواهر بزرگش که عین « گوژ پشت نُتِردام » کف اتاق روی کتاب درسی چمبره زده و مشغول رتق و فتق دروس دانشگاهش بود ، انگار به گربه ای که اصلا حواسش نیست ، خیار چنبر نشان داده باشی ، یک متر پرید روی هوا و با عصبانیت گفت : زهر مار ! کی میخای دست از این وحشی بازیهات برداری تو ؟

به خوبی میدانستم که به زودی هنر دلنشین گیس کشان که ریشه در سنتهای اصیل ایرانی اسلامی ما دارد ، بین دو خواهر اتفاق خواهد افتاد ، لذا برای پیشگیری از آن ، فوری با لبخند می پرسم :

بچه ! این قیژژژژژ دیگه برای چی بود ؟

می گوید : بابا جون خوشگلم ! گویا به تازگی امور محاسباتی منزل از دست مبارکتان در رفته و نسیانی در این مورد حاصل شده . عارضم محضر مبارکتان که طول اتاق ما ، دقیقا به اندازۀ سه معلق چمباتمه ای هستش . معلق چمباتمه ای به معلقی گفته می شود که پاهایتان روی شکم جمع شده باشد . یعنی بدن مثل جوجه تیغی به صورت توپی در بیاد . وگرنه اگر معلق پا باز بزنی ، در همون معلق اول از این دیوار به اون دیوار اتاق می رسی . من وقتی دیدم دارم میخورم به دیوار انتهایی ، ترمز کردم . و اون قیژژژژژژ هم صدای ترمزم بود .

می گویم : ولی تو که پاهات رو هوا بود . با چی ترمز کردی ؟ و تازه ! اون سه دوری که روی کمرت کف اتاق دور خودت چرخیدی برای چی بود ؟

می گوید : ناز بابای قشنگم ! ترمز دستی کشیدم . اون سه دور چرخیدن هم برای همین بود . مگه ندیدی این پسرای بی خاصیت که ماشین باباشون را میدزدند میان توی خیابون نمایش میدن ، چطوری ترمز دستی میکشن و ماشین عین فرفره دور خودش می چرخد ؟

از اینکه می بینم قوۀ تخیل دخترم اینهمه شکوفا شده به خودم می بالم و با لبخند می پرسم :

پس تو حساب همه چی دستت هست . حتی حساب متراژ اتاق .

می گوید : بابا جون نازم ! یادتان هست که نمرۀ امتحانی انشای قبلی ، زیر عدد ده نزول اجلال فرموده بود ؟

پاسخ میدهم :

بله . واقعا گند بی جایی عنایت فرموده بودید .

میگه : بابا جونم ! همان موقع هم توضیح دادم محضر مبارکتان ، که تقصیر از من نبود . بلکه مقصر متراژ دولت سرای ما بود . آخه موضوع انشاء این بود :

خانۀ خود را توصیف کنید

خب باباجونم ، منم توی دو دقیقه نوشتم و ورقه را دادم دست دبیر مربوطه . ایشان هم عنایت فرمودید ، نمرۀ فربه شش را زیر ورقه مرقوم فرمودند که به نظرم ، نه تنها نمرۀ پایینی نبود ، بلکه نسبت به مساحت منزل ما ، نمرۀ قابل قبول و شرافتمندانه ای بود .

می گویم : مساحت منزل ما چه ربطی به عدم توانایی تو در نوشتن انشاء داشت ؟

می گوید : دع همین دیگه باباجون خوشگلم . ربط داشت . خوب هم ربط داشت . مگه موضوع انشاء توصیف خانۀ خود نبود ؟

میگم : آره

میگه خب !

منم توصیف کردم دیگه .

میگم چطوری ؟

میگه همانطوری که هست . نوشتم :

خانۀ ما تشکیل شده از دو اتاق سه در سه و یک آشپزخانۀ دو در سه . و یک حمام و توالت تجمیع شده که معمولا اگر یکی از افراد خانواده در حمام باشد ، سایر اعضا ، برای قضای حاجت ، به مسجد محل رجوع میکنند . حیاط هم که نداریم کلا .

خب ! بابا جون ! همش شد چهار سطر . معلممان ایراد گرفته چرا کوتاه نوشتی ؟ شما بگو ! مگه چیزی جا انداختم من ؟ مگه خونمون بیشتر از اینه ؟ بعد اونوقت ، گناه ندانم کاری خودتان را هم انداختید گردن من و کلی سر اون نمرۀ شش دعوام کردید .

می گویم : انشای تو بود . من چه ندانم کاری داشتم در آن ؟

می گوید : خجالت بکش بابا جونم . روز روشن تقصیر خودتان را هم می اندازید گردن من ؟

می گویم : عزیز دلم ! این وسط من چه تقصیری داشتم آخه ؟

می گوید : باباجونم ؟

می گویم : جونم !

می گوید : اگر شما یک خانه داشتید که ، دو هزار متر حیاط با کلی باغچه و درخت میوه و تزئینات خاص داشت . بیست تا اتاق هشت در هشت که هر کدام شومینه و سقف گچ بری و ستونهای آنچنانی داشت . ده تا حمام خصوصی برای هر اتاق خواب ، با کاشیکاری مدل اصفهانی و ... داشت . ده تا مستراح باز با همان کاشیکاری و شیرآلات آلمانی و ... داشت . پارکینگ مجهز به گرمایشی و سرمایشی که دارای گنجایش ده تا ماشین کادیلاک امریکایی را داشت . و ....

نه واقعا تصور کن بابا جون ! اگر یه همچین خونه ای داشتیم ، انشای من میشد دو سطر ؟ برای توصیف هر کدام از اینها ، من حداقل ده صفحه انشاء می نوشتم .

خب ! بابای عقل کل ! میشه بفرمائید برای همین خونۀ چهل متری ، آیا انشای چهار سطری هم زیادی نیست ؟

یعنی واقعا توی عمرم اینقدر قانع نشده بودم .

در حالی که از شرم داشتم آب میشدم ، گفتم :

حق با شماست عزیز دلم !

دوباره اومد نشست توی بغلم و با دست اشاره به پاهایم کرد . یعنی پاهایم را جمع کنم و برایش پشتی نشیمن درست کنم که لم بده .

ناچار همان کردم که می خواست .

کمی نشسته و ننشسته ، دو باره ده انگشتش را کرد لای ریش انبوهم و هی در ریشۀ ریشم دنبال چیزی میگشت .

آخرش کفری شدم و گفتم :

میشه بگی امشب چه مرگته بچه ؟ چرا هی ریشۀ ریشم را بیل میزنی ؟

گفت : دلیل داره بابای خوشگلم .

گفتم میشه بفرمائید دلیلش چیه ؟

گفت : عرض میکنم بابا جونم .

مگر بارها این ضرب المثل را به کار نبستید : « مال بد ، بیخ ریش صاحبش » ؟

گفتم خب آره . ولی الان چه ربطی به این شخم زدن ریش من داره ؟

گفت : خب دنبال بیخ ریشتان بودم که پیداش کنم .

گفتم برای چی ؟

ورقۀ تا شده ای را که از همان اول نمایش ، دستش بود ، داد دستم و از توی بغلم ، مثل این فانتوم های هفتاد سال پیش ارتش که وقتی روی هوا هستند ، به جای پرواز ، لزگی می رقصند ، لی لی کنان در رفت و در چهار چوب در آشپزخانه ، در حالی که یک دستش آماده برای برداشتن چادرش از روی لولۀ شیر اطمینان آبگرمکن و هر دو پایش عین این دونده های دو صد متر سرعت ، آمادۀ فرار به راه پله و طبقۀ پایین بود ، وایستاد تا عکس العمل مرا ببیند .

ورقه را که باز کردم ، دیدم ورقۀ امتحانی انشاست که مال این ترمش هست .

و زیر ورقه ، نمرۀ هشت به درازی پاهای بابا لنگ دراز ، خود نمایی میکند .

نگاه پر از خشمی بهش کردم و پرسیدم :

این چیه ؟

گفت : مال بد

گفتم چیکارش کنم ؟

گفت : هیچی دیگه باباجونم . بیخ ریشتان .

 

دوشنبه اول آذر 401

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

در خبرهای اینستا آمده بود که :

تعداد طرفداران « ت » به 16 میلیون نفر رسید .

با خودم فکر میکنم که چطور ممکن است ؟

بعد به خودم جواب می دهم :

این روزها خود غیر ممکن هم ممکن است .

از اینکه وقت میگذارم و در مورد کسی می نویسم

که ارزش حتی یک « حرف » را ندارد

و من هزارها حرف را به هم می پیوندم

تا صدها کلمه و دهها جمله بسازم  ،

شر شر عرق شرم از پیشانی ام جاریست .

با خودم می اندیشم :

هم اینک من چه چیزی کم از آن طرفدار دو آتشۀ آن آدم نما دارم ؟

اگر آن هوادار ،

فقط یک پیام دو خطی « فدایت شوم » در اینستا برایش نوشته ،

من نیز با آوردن اسم بی محتوایش

و وقت گذاشتن برای معرفی ذات بی محتواترش  ،

سطوری بی محتواتر از ذات او انشاء میکنم ،

درست همانقدر مقصرم

که 16 میلیون دختر و پسر بین 13 الی ... ساله هستند .  

دردم این نیست که چرا 16 میلیون ، این چنین ؟

دردم این است که « تقلید » فاقد « بینش » تا کجا ؟

دردم این است که

« زایش » بی « دانش » اندیشه های پوچ تا کجا ؟

دردم این است که چه شد که اینگونه شدیم ؟

دردم این است که ....

دردم این است که آمدم و دیدم دهها نفر از سر تقلید ،

« نامه ای » روانۀ دیروز و گذشته کرده اند

که از امروز و « حالشان » بی خبرند .

دردم این است که به جای خواندن « نامه های » تاریخ معاصر ،

و عبرت گرفتن از آن و ساختن « راهی پرفروغ »

و عبور و گذر ، برای احیای « آینده ای روشن » ،

همانند داستان « اتاق تاریک و فیل » مثنوی مولانا ،

عده ای در آن اتاق تاریک دور هم جمع شده اند

و با دم و گوش و خرطوم و پاهای فیل بازی میکنند

و هر کس به ظن خویش ،

تعریفی « معروف » از فیل وجود خود میکند .

و چه زیبا برای خود دسته گلهای آنتوریوم 

و شیرینیهای دانمارکی و .... عربی سفارش میدهند

و چه سرخوشند با غرب زدگی و عرب زدگی خویشتن خویش .  

من نیز به شالودۀ فالودۀ شیراز پناه می برم که :

جنگ هفتاد و دو ملت ، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند

و سپس

بلخ را به تبریز می کشانم

تا با نور شمس آشنایش کنم

هر چند که میدانم :

آنچه می گویم ، «  نه  » قدر فهم توست

مردم اندر حسرت فهم درست

همین

جمعه 19 مهر 98

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 6

روزنگار 6

بعد از چند روز بیماری ، احساس میکردم امروز حالم خوب شده .

و تقریباً همینطور هم بود .

اما بعد از ظهر دوباره حالم بد شد .

گاهی وقتها ،

بد بودن حال آدم ها شاید ربطی به بیماری خاصی نداشته باشد

که بتوان مثلاً با فلان آمپول یا فلان قرص مداوایش کنی .

ممکن است حال درونت به هم ریخته باشد .

فرقی نمیکند به چه دلیل .

مهم این است که احساس میکنی بودنت بیهوده است .

بیهوده نه از این جهت که اصلا به درد هیچ کاری نمیخوری .

بلکه از این جهت که احساس کنی که در رساندن برخی پیامهای

معمولی زندگی به اطرافیانت دچار ضعف شدی و نتوانستی

آنطور که شایسته و بایسته است ، آن پیام را منتقل کنی .

مثل صداقت .

وقتی در حالت عادی و بدون هیچ ترفند خاصی نتوانستی

به این مهم دست بیابی ، به نظرم بهتر است سعی بیهوده نکنی .

چون صداقتی که آلوده و آغشته به ترفند شود

اسمش دیگه صداقت نیست

بلکه نامش تحمیل کردن زوری خود به دیگران می باشد .

فکر کنم یک لیوان چایی دارچینی الان می چسبد .

البته اگر پشت بندش یک عدد « چسب رازی » نیز ببلعی .

چهارشنبه 28 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 5

روزنگار 5

هنوز حالم خوب نشده و همچنان بیمار هستم .

امروز تصمیم داشتم بروم خیابان مولوی ، چند تا « مار » بخرم که اینقدر بیمار نباشم . ولی با خودم حساب کردم اگر « مار » هم جزو تحریمهای ینگه دنیا باشد ، حتماً با دلار آزاد محاسبه می شود . پس با این حساب دچار افزایش قیمت سرسام آوری شده و خرید آن از وسع بنده خارج ، و تنها افسوس نداشتنش عایدم خواهد شد . لذا ترجیح دادم فعلاً بیمار باشم و خرید اقلام تحریمی را « تحریم » بفرمایم .

مادرم می گوید : پسرم ! شاید چون پیر شدی ، هی بیمار می شوی .

میگویم : مادر ! مگر خودت نمی گفتی که من وقتی بچه هم بودم ، همش بیمار میشدم ؟

میگوید : نه پسرم ! اون موقع بیشتر مریض میشدی .

گوشهایم مثل گوشهای گربۀ دختر همسایه ، قیفی و تیز می شود و مادرم غش غش می خندد .

می گویم : به چی می خندید مادر ؟

می گوید : آخه شبیه گربۀ « سمانه » شدی پسرم .

سمانه دختر همسایۀ بالایی هست که حدود یک سال است مبتلا به سرطان شده و تا قبل از همین تحریمها ، به غیر از آشنایان و فامیل و در و همسایه ، کسی از بیماری آن خبر نداشت . اما الان به میمنت تحریمها ، یهویی کشف شده و صد البته برای خودش آوازه ای به هم زده و هر کسی از راه میرسد ، تصویرش را در « پُفیلا گرام » خود می زند و کلی شرّ و ورّ می نویسد و ادعای همدردی میکند و از این طریق نه تنها سمانه ، بلکه کشف کنندگان آن نیز به شهرت و محبوبیت عجیبی دست یافته اند و گویا اصطلاح « پفیلا نویسی » نیز از همینجا متصاعد شده و احتمالاً این هم « مریضی » جدیدی می باشد . مثل همان مریضی که من وقتی بچه بودم ، می گرفتم و گویا اشارۀ مادر گرامی بنده نیز به همین نوع « مریضی » می باشد .

مادرم همچنان مرا نگاه میکند و می خندد .

احتمالا هنوز به گوشهای دراز من می خندد .

پاشم برم با بیماری ام بسازم تا مریض نشدم .

پنجشنبه 22 آذر 97   


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 4

روزنگار 4

یاد آن داستان « حاج میرزا آقاسی » صدراعظم وقت افتادم که دستور

داده بود مقنیان در کویر یزد به حفر قنات و چاه مشغول شوند .

روزی برای بازدید رفت . از رئیس مقنیان جویای حال شد .

و وی جواب داد : فکر نمیکنم اینجا آب وجود داشته باشد .

میرزا آقاسی گفت : به کار خود ادامه بدهید و مأیوس نباشید .

بار دوم نیز که برای باز دید رفته بود ؛ همین سوال جواب پیش آمد .

تا اینکه در بازدید سوم ؛ وقتی رئیس مقنیان ،

همان جواب پیشین را تکرار نمود و گفت : حضرت صدراعظم !

باز هم تکرار میکنم . در این کویر ، هیچ رگۀ آبی پیدا نمیشود .

صلاح در این است که از ادامۀ حفاری در این منطقه خودداری شود .

میرزا آقاسی که از سماجت رئیس مقنیان به تنگ آمده بود

با عصبانیت گفت : مردیکه ! اگر اینجا برای من آب ندارد ؛

برای تو که نان دارد ، پس خفه شو  کارت را انجام بده .

.........................

امروز آمده بودم که بگویم این داستان روزنگار

شده عین حفر قنات در کویر

اما خدا را شکر که نگفتم

آخه دوباره یاد داستان دیگری افتادم که .....

مولانا در مثنوی در داستان آن پسر خوب رو و .....

و در جریان .......

آن مرد گفت : خدا را شکر که من اصلا در مورد تو فکر بد نمیکنم .

چهارشنبه 14 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 3

روزنگار 3

هچنان داغونم

یعنی به عبارتی متلاشی هستم

نمیدانم سرماخوردگی هست

یا به تکثیر و تکثر سلولی نامتعارف دچار شده ام

که البته شما آن را با نام متعارف سرطان می شناسید

یکی از دوستان میگوید که : اینقدر از این کلمه در مورد خودت

استفاده نکن ، آخرش یک روزی جدی جدی دچارش می شوی .

و همین موضوع باعث شد که بین ما بحثی بسیار شورانگیز ( البته نه

آن شورانگیز شهرام ناظری ) بلکه همانند خیار شور ، آغاز شد .

بحث بر سر این بود که آیا بالاخره ما به تقدیر و سرنوشت معتقد

هستیم یا نه ؟ و دوستم با قاطعیت تمام فرمودند : بله هستیم .

گفتم : پس اگر تقدیر و سرنوشت من ، تکثیر و تکثر سلولی باشد ،

همان خواهد شد و اینکه من این جمله را هی تکرار بکنم یا نکنم ،

هیچ تغییری در ماهیت و ذات آن حاصل نخواهد شد .

اما این دوست بنده از آن نمونه افرادی هستند که گاهی دوست دارند

هر دو پا را توی یک کفش کنند و حرفشان را به کرسی بنشانند . به

همین دلیل با این مختصر توضیح بنده قانع نمی شدند . برای همین

بحث ما پر شور تر از آن شد که انتظارش را داشتم .

تا اینکه مجبور شدم اینگونه بحث را پیش ببرم :

آیا معتقد به تقدیر و سرنوشت هستی ؟

جواب : بله

آیا معتقد هستی که خداوند ؛ همۀ هستی را تمام و کمال در شش

روز آفرید ؟

جواب : بله

آیا آفرینش خدا بی نقص و تا ابد بوده و یا اینکه آفرینش مقطعی می

باشد ؟

جواب : بی نقص و تا ابد بوده

آیا خداوند مثل شرکت مایکروسافت هر روز « ورژن » جدید از خلقت

ارائه میکند ، یا همان ورژن اولیه برای خلقت همۀ کائنات کافی بوده ؟

جواب : نه همان ورژن اولیه بوده

من : پس خفه شو . اگر قرار است سرطان بگیرم ، می گیرم . چه

بگویم ، چه نگویم .

قانع شد بندۀ خدا .

دوشنبه 12 آذر 97


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار 2

روز نگار 2

امروز از صبح داشتم به این فکر میکردم که اگر مثلا من هم مثل خیلی از دوستان دیگر ، روز نگار نداشته باشم ، آیا آسمان بر زمین جلوس خواهند فرمود ؟ همین فکر باعث شد که از بامداد تا کنون ، مثل این کفتر بازهای قهار که همش نگاهشان به سوی آسمان و گردنشان کمی متمایل به کج می باشد ، گردن کج و آسمان نگر شوم .

نمیدانم چرا از این مقولۀ کفتر بازی ، از بیخ و بنیان متنفرم . شاید به دلیل جمله ای باشد که از کودکی از پدر بزرگوارم به یادگار دارم : « کفتر بازی کلید در زندان و مبنای همۀ خلاف هاست » .

ممکن است انجمن کفتر بازان بر این جملۀ پدر خرده بگیرند و بیایند و افاضه فرمایند که : پدر اشتباه فرموده اند .

گیریم که چنین باشد و پدرها که معمولاً در تربیت فرزندان اشتباه نمیکنند ، یک بار هم اشتباه کرده باشند و حق با این انجمن و طرفدارهای سینه چاکش باشد .

طی دهه های گذشته شاید این تیتر روزنامه ها و حتی سخنان گهر بار صدا و سیما را خوانده و دیده و شنیده باشید : سرانۀ مطالعه در ایران .... است .

چند سال پیش در برخی از سایتهای اینترنتی اعلام شد که سرانۀ مطالعه در ایران 2 دقیقه در سال است .

در همان زمان دبیر کل نهاد کتابخانه های عمومی اعلام کرد که آمار مطالعه در ایران 79 دقیقه در روز است .

فاصلۀ زمانی این آمار چنان بعید و شگفت انگیز است که حتی به پای شارژ شگفت انگیز ایرانسل محترم نیز نمیرسد .

اینطور به نظر میرسد که در این دو آمار بسیار متفاوت ، یک وجه اشتراک مهم نیز وجود دارد . و آن این است که در آمار 2 دقیقه در سال ، سرانۀ سالانۀ کفتر بازی در ایران حذف و در آمار 79 دقیقه در روز ، سرانۀ روزانه کفتر بازی لحاظ گردیده است .

بنابر این ، هر دو آمار درست و بی نقص است .

حالا برگردیم به موضوع اول « روز نگار » بنده .

همین یک ساعت پیش ، آسمان بر زمین نزول فرمودند .

چون « روزنگار » را خیلی لفتش دادم .

همین .

شنبه 10 آذر 97  


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزنگار

به ندرت اتفاق می افتد که من « روزنگار » بنویسم . 

یعنی از احوالات روزمرّۀ آن روز بنویسم . 

به نظرم مثل تاریخ نگاری دوران دبیرستان می ماند اینگونه نوشتار . 

اما وقتی پای کلام دلنشین « نگاری » بنشینی 

« روز نگار » هم می نویسی 

مثل من 

روز بسیار خوبی بود 

بسیار یاد گرفتم 

امید که همیشه « سایۀ دانائیش » بر سر سایۀ بیداری باشد . 

همین . 

  • سایه های بیداری