سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱ مطلب با موضوع «زنگ انشاء ( یاد واره )» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سالها پیش در سایتی که امروز دیگر هیچ اثر و نشانی از آن باقی 

نمانده ، تنی چند از دوستانِ با ذوق دور هم بودیم و با پیشنهاد 

عزیزی « هامان » نام ، زنگ انشایی بنا نهادیم که در زمان خودش 

بدعتی بسیار دلنشین بود . پس از گذشت دو سه دوره از انشا 

نویسی ، بر آن شدیم که ضمیمه ای به آن بیفزاییم به نام « نقد 

انشاها » . و طولی نکشید که در میان جمع ، نقد انشاها ، پا را 

فراتر از انشاها گذاشت و محبوبیتی دو چندان یافت . طوری که 

وقتی نقد انشاها منقطع گردید ، خود انشاها نیز رو به افول گذاشت 

و نهایتاً فاتحۀ « زنگ انشا » خوانده شد . در آن سالها ، بنابر 

درخواست دوستان بزرگوار ، نقد انشاها ، به بندۀ حقیر محول شد . 

وظیفه ای بسیار سخت و سنگین و خارج از توان این ناتوان . اما 

از آنجایی که چند نفری که در آن سایت دور هم جمع بودیم ، 

جمعی 

به دور از هر گونه آلایش با صمیمیتی وصف ناپذیر ، لذا هر وظیفه ای 

که بر عهدۀ یکی از ما گذاشته میشد ، با جان و دل پذیرا می شدیم 

. و من نیز همان کردم که هر کسی در رفاقت و دوستی میکند .

امروز گریزی زده بودم به بایگانی قدیم نوشته ها . و چشمم منور شد با تعداد اندکی از آن « دوسیه » ها که متاسفانه در آن روزگار با کوته فکری و بی مبالاتی ، فراموشم شد که از همۀ آن انشاها و نقدهایش کپی بردارم برای چنین روزی . و فقط یکی دو تا از آن نوشته ها را در بایگانی یافتم . به یاد آن روزهای مفرح :


موضوع انشاء : فصلهای زندگی خود را بنویسید


انشای « مهسا » :

 در آخرین روز از زمستان

 

قدم به اولین بهار گذاشتم.

 

اولین بهار به گمانم بهترینشان بوده.

 

آخری را؟ به گمانم راحت ترینشان.

 

کودکی و نوجوانی و جوانی مرا

 

با تمام پستی و بلندی و شیرینی و تلخی

 

کم و زیاد و یکنواختی و هیجان

 

پیروزی و شکست و دلهره و نشاط

 

تجربه و اشتباه و ثبات و تزلزل

 

ایمان و کفر و آرامش و آشوب

 

همه و همه را جمع بزنی

 

سرجمع یک فصل می شود.

 

کتاب زندگی من یک فصل می شود.

 

یک فصل قبل از تو.

 

گویای فصلهای بدون تو.

 

که فرقی ندارند که زمستان باشند سرد و خموش و یکنواخت و کسل،

 

یا تابستان باشند و گرما و شب بند و شعر و هندوانه.

 

فرقی ندارند فصلهای تکراری.

 

بهار باشند یا پاییز.

 

"بهار، تابستان، پاییز، زمستان.

 

دوباره باز..

 

بهار...تابستان...."

 

آخر تمام حرف های زندگی مرا بگیری به یکجا ختم می شوند

 

به فصلهای بی تو.

 

دوباره اگر بنویسند

 

یک فصل اضافه می شود:

 

" من ِ تو "

 

نقد انشای مهسا :

 

مهسا تمام فصول زندگیش را در دو فصل جداگانه خلاصه میکند

فصل بی « او »

فصل با « او » ـــــــــــــ یا به قول خودش « تو »

فصل بی « او » را تشبیه به زمستانی سرد میکند که عاری از هر

گونه گرمی و دلخوشی است و حتی اگر در فصل بی « او » به

فصلی همانند بهار نیز میرسد ، آن را خالی از انواع گل و گیاه و

طراوت و شادابی می یابد . هیچ گلی در فصل بهار بی « او » برایش

نه رایحه دل انگیزی دارد و نه طراوت و زیبایی .

مهسا هندوانۀ فصل تابستان بی « او » را نه شیرین و نه سرخ

بلکه کاملاً کال و نارس و بد مزه می انگارد .

مهسا در زیر شب بند تابستان بی « او »

آن هنگام که در کنار باغچۀ حیاط حیات خویش به آرامی همچون

فرشته ای آرمیده ، در آسمان رویاهای خویش ،

هیچ ماه و  ستاره ای نمی بیند .

و گرمای تابستان بی « او » برایش قابل تحمل نیست .

برای مهسا پیروزی و شکست و دلهره و آشوب و

نشاط و تجربه و اشتباه و ثبات و تزلزل

همه و همه ،

ایمانی است که در فصل بی « او » به کفر منتهی میشود .

ایمان با عشق میسر است و مهسا در فصلهای بی « او »

دچار سر در گمی عشقی است که آن عشق « او » را معنا نمیکند

چون « او » هنوز در زندگی مهسا پدیدار نشده .

مهسا هنوز در فصل بی « او » به سر میبرد

و این گذر زمان است که وی را

به سوی روزنه ای از نور عشق و دلداگی  

گوش کشان میکشاند .

مهسا در فصل بی « او » در خاطره و رویای خویش گویا رویای عشقی

را نیز می پروراند که بیشتر به پیله ای تنیده شده بر روزگار پیشین

تنهایی خویش شباهت دارد ، نه به پروانۀ زیبای باغ آرزوهایش .

او در این فصل به پرورش پیلۀ ابریشم خیال خویش همت می گمارد

و سالها در انتظار ظهور پروانۀ عشق به انتظار می نشیند .

و آنگاه

فصل با « او »

فرا میرسد .

در فصل با « او » همه چیز برای مهسا به طور ناگهانی و عجیب

شکل واقعیت به خود میگیرد .

آنچه را که مهسا در خاطرۀ سالهای پیشینِ بی « او »

بارها و بارها در رویاهای خویش

مشق عشق نموده بود

اینک جلوه ای نو و پیوندی واقعی و حقیقی با آن سالها می یابد .

و در عین حال هیچ شباهت

و پیوندی با آن فصل از زندگی مهسا ندارد .

مهسا در فصل با « او » به دنبال آرامشی است

که پیش از این در تشویش و اضطراب سپری شده بود .

اما در پی جستجوی این آرامش

ناگاه

سفرۀ نا آرامیهای جدیدی پیش روی او گشوده میشود

و خرمای شیرینی که

آرزوی مهسا برای افطار روزهای روزه داری اش بود

اینک با هسته ای در گلو

تشویشی مضاعف ایجاد میکند . 

و همین باعث میشود که

مهسا در تعریف فصل با « او » بر خلاف فصل بی « او »

بیشتر سکوت اختیار کند .

گویا درد و رنج فصل بی « او » هنوز در مغز استخوان مهسا

باقی و جاریست .

سکوت دلنشین فصل با « او » برای مهسا  

تسکین تمام دردهای پیشین بی « او » ست .

و شاید مهسا سکوت را ؛ حد نهایت طغیان عشق میداند

که هدیه ای است برای « او »

ارمغانی که « سیه چشم زیبای شیراز »

با « مسدود و محدود نمودن قناری حنجره » خویش

« او » را وادار میکند که هَزار دستان مست مهسا را

به چهچهی دلنشین فرا بخواند .

آوایی که مهسا

دو – ر – می – فا – سل – لا – سی آن را

در دفترچۀ نُت خویش با نام « من و تو » یاد میکند

و شعر شبانۀ « او » در شب بند گرم تابستان

وزن و قافیه ای نو می یابد و در آسمان عشق مهسا

مهتابی دلنشین و ستاره ای درخشان پدیدار میشود

که مهسا را میان دو بازوی خویش همچون هاله ای که ماه را

در بر گرفته باشد ؛ در آغوش میکشد .

و مهسا قامت رعنای خویش را

نه در ابریشم خیال ،

بلکه در حریر نرم و لطیف عشق « او » می پیچد

و خود را در آغوش مهر « او » یله میدهد

فصل « من و تو » بر مهسای زیبا مبارک و مستدام باد .

یک جمله زیبا از مهسا :

آخر تمام حرفهای زندگی مرا بگیری ، به یکجا ختم میشوند

به فصلهای بی تو 

19 آبان 93


  • سایه های بیداری