گاهی در امتداد گامهایم
تا انتهای کوچه می آید
دستهایم را می گیرد و کوچه را پهنا می بخشد
با دستهای من
با دستهای خود
...............
کوچه اینک دلگشا
هم من و هم او رها
سایه ها در سنگ فرش
میزنند هر رنگ نقش
دستشان در دست هم
می شوند پا بست هم
پای کوبان
راز گویان
با نگاه
خیره
در زیبایی
چشم سیاه
سایه ها پیچیده در اندام هم
رفته رفته رفته اند در دام هم
کوچه اما بی خبر
می گشاید بال و پر
عابری می آید از آن دورها
سایه ها خلوت نشینان جدا
سایه ای در پشت دیواری خزید
سایۀ دیگر به تنهایی رسید
رهگذر مکثی نمود
کوچه در خلوت غنود
یکشنبه 13 مهر 93
- ۹۷/۰۴/۲۵