سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۵ مطلب با موضوع «عرق نعناع» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول 

قسمت پانزدهم

 

روز ها پشت سر هم میگذشت . اواسط تابستان بود . یک روز گرم و نفس گیر .

البته من ، به گرما بیش از سرما عادت دارم . برای همین گرمای خارج از تحمل سالن کارگاه ، نه تنها برایم قابل تحمل ، بلکه خوش آیند نیز هست .

سرم به کارم بود که سایه اش ، قبل از خودش ، نمایان شد .

بدون هیچ مقدمه ای گفت : فقط بلدی سر من و آن دختر بیچاره داد بزنی . دو ماه است که ما ، در این کورۀ آدم پزی ( اشاره به گرمای سالن ) ، نفسمان بالا نمی آید . چرا نمیروی بر سر آن کارفرمایت داد بزنی ؟ شاید دلش به رحم آمد و کولری برای اینجا تهیه کرد . یا نکند از ایشان می ترسید ؟ و اولدروم بولدرومت فقط برای ماست ؟

حرفش را زد و رفت . ............

بعد از دعوای کذایی آن روز عصر که در فروشگاه ، سر خرید مانتو با منشی فروشگاه و ایشان داشتم ، شاید این اولین بار در این دو ماه بود که به غیر از موارد کاری ، سخن دیگری بین من و خانم .... رد و بدل میشد . هر چند که مکالمه ای یک طرفه بود و فقط ایشان حرفشان را زدند و من فرصتی برای حرف زدن پیدا نکردم .

با منشی فروشگاه نیز به غیر از سلام و زدن کارت و گرفتن سفارش ، هیچ سخن دیگری در میان نبود .

و حالا تقریباً بعد از دو ماه ، آمده بود که جسارت و جرأت مرا در مقابل کارفرما به محک بکشد و شاید بهتر است بگویم که پاشنۀ کفشهایم را ور بکشد .

در هر حال نیتش هر چی که بود ، مهم نبود . مهم حقیقت کلامش بود . من که با یک پیراهن نخی نازک و با و جود اینکه گرما را دوست دارم ، عرق از سر و رویم می بارد . پس این بیچاره ها ( منظورم خانمهاست ) با مانتو و مقنعه و .... معلوم است که می بایست با این گرمای سالن در عذاب باشند .

گوشی تلفن داخلی را برداشتم و عدد مخصوص منشی را زدم . منشی از آن طرف ، خیلی مؤدبانه گفت : امری داشتید آقای .....

بدون مقدمه گفتم : اگر تا فردا عصر ، کولر کارگاه تعبیه نشود ، از پس فردا صبح کارگاه را تعطیل میکنم . این را به کارفرما ، ابلاغ کن .

کمی بعد از ناهار بود که اولتیماتوم مزبور را داده بودم . ساعت چهار ، به هنگام چایی عصرانه ، کارگران انبار ، با آوردن کولر آبی بزرگی به کارگاه ، با هورا و دست زدن و شادی همۀ بچه ها همراه شد .

من که از همان روز دعوا ، کلاً میز ناهار و چایی خود را جدا کرده و در انتهای سالن به تنهایی مینشینم ؛ شنیدم که خانم ... گفت : نه بابا ، جرأت و جسارتش ، بیش از آن است که من تصور میکردم . دو ساعت نیست که من از ایشان خواستم تا از کارفرما بخواهد یک کولر برای کارگاه بخرند نمیدانم به بالایی ها چی گفته که با این سرعت ، کولر را خریدند .

رسول در جوابش گفت : قاطعیت آقای .... در انجام هر کاری ستودنیست .

و خانم ... گفت : بر منکرش لعنت . بفرما . این یک نمونه اش .

و این آغازی شد برای آشتی دوبارۀ ما ..............

 

بعد از حدود دو ماه ، اولین بار بود که عصری ، به هنگام اتمام ساعت کاری به نزد من آمد .

_ اجازۀ مرخصی می فرمائید ؟

_ خواهش میکنم . اجازه ی من هم دست شماست . خسته نباشید .

_ من هنوز آن مانتو را نخریده ام و با همان مانتوی رنگ و رو رفته ، می آیم و میروم . اگر دوباره ، سر من و آن منشی بیچاره داد نمیزنید ، میشود خواهش کنم ، امروز با من بیایید ؟

همان سؤال دو ماه پیش و همان تنگنای جواب .

در تمام این دو ماه ، دنبال فرصتی میگشتم تا یک جوری از رفتار ناشایست آن روز خودم ، از ایشان و از منشی فروشگاه عذر خواهی کنم . اما هر بار این غرور لعنتی ، سد راهم شده بود . و حالا خود ایشان ، با این پیشنهاد ، در حقیقت آن فرصت را برایم مهیا کرده بود .

به غرورم گفتم : غرور جان ! بعضی وقتها ، زیاده روی میکنی . بیا و بالا غیرتاً این بار را ندید بگیر . داشتن غرور و عزت نفس در زندگی خوب است . اما مدارا کردن و تعامل و تسامح نیز لازمۀ زندگیست .

_ نگفتید ؟ می آئید یا نه ؟

_ باششششششه ........... ...................

سر چهار راه دیدم به سمت ایستگاه اتوبوس میرود . گفتم با تاکسی میرویم . اتوبوس را بی خیال شوید . یک تاکسی آمد . پشت سه نفر نشسته بودند . و فقط صندلی جلو خالی بود . من مسیر نگفتم . اما ایشان گفت و تاکسی ایستاد . با دست به رانندۀ تاکسی اشاره کردم که قصد رفتن نداریم . و راننده ظاهراً با غر غر و اعتراض به رفتار ما ، حرکت کرد و رفت .

هنوز در اصفهان ، قانون یک نفر جلو ، تثبیت نشده . برای همین راننده ها روی صندلی جلویی دو نفر مسافر سوار میکنند .

آرام با پشت دستش به پهلوی من زد و گفت : نکند از این متعصب مذهبی ها هستی و می ترسی با یک خانم در صندلی جلو بنشینی ؟

نگاهی به ایشان کردم و گفتم : اولاً پا روی دُم من نگذار که مثل آن دفعه هار میشوم و پاچه ات را میگیرم . دوماً شما خودت بهتر از من ، مرا می شناسید و میدانید که من بیشتر به اصالت انسانها می اندیشم تا به ظاهرشان . پس تا وقتی که هم شما و هم من ، نیت بدی نسبت به هم دیگر نداشته باشیم ، شما حتی روی دو زانوی من هم که بنشینید ، از نظر من هیچ ایرادی نخواهد داشت و اهمیتی هم به حرف مفت و پوچ عده ای قشری مذهب نمیدهم . سوماً فاصلۀ سنی من و شما ، آنقدر هست که همۀ این ذهنیتها را ، هم از من و هم از شما دور کند .

_ خوب ! پس چرا سوار نشدید ؟

_ برای اینکه اینجا شهر شماست و همۀ آشنایان و دوستان و فامیلتان در این شهر زندگی میکنند . بر عکس من که به غیر از یک دختر خاله و پسر خاله و یک دوست ، هیچ آشنای دیگری در این شهر ندارم . پس امکان اینکه یکی از آشنایان شما ، من و شما را با هم ببینند ، بیشتر است . حالا اگر در همان حین که من و شما دو تایی در صندلی جلو ، کیپ به کیپ هم نشسته ایم ، یکی از آشنا های شما ، ما را در آن حالت ببینند و اگر از شما در این مورد سؤال بکنند ، جوابتان چیست ؟ لطفاً نگویید که زندگی خصوصی و ارتباطتان با افراد دیگر به کسی مربوط نیست . چرا مربوط است .

وقتی در یک اجتماع زندگی میکنید ، موظف و مقید هستید که قوانین رایج در آن اجتماع را رعایت بکنید . مگر اینکه آن قوانیین در راستای به انقیاد و به بردگی کشیدن شما باشد . در آن صورت نه تنها می بایست از اجرای آن قوانیین خود داری کنید بلکه وظیفۀ انسانی شماست که علیه آن قوانیین ، قیام و خروج کنید .

و اگر به نظرتان اینطور می آید که همین قانون دیده نشدن من و شما در صندلی جلوی تاکسی ، دقیقاً همان قانون استیلا و انقیاد است و باید بر علیه آن اقدام کنید ، باید به عرضتان برسانم که اشتباه میکنید . چون شما وقتی میتوانید برای بر اندازی چنین قانونی اقدام بکنید که اگر روزی ، دختر خاله و یا دختر عمۀ خود را نیز در صندلی جلوی یک تاکسی با یک مرد غریبه دیدید ، از ایشان در این مورد بازخواست نکنید . در صورتی که خودتان بهتر از من میدانید که اگر چنین چیزی را مشاهده کنید ، اگر رفت و آمد شما با دختر خالۀ تان در حد دو ماه یک بار باشد ، برای فضولی و پرسیدن این مطلب ، قطعاً و یقیناً ، هیچ فرصتی را از دست نمیدهید و سعی میکنید همان روز خودتان را به دختر خالۀ عزیزتان برسانید تا کنجکاوی و فضولیتان را ارضاء بفرمائید . پس میبینید که من به خاطر حفظ شأن اجتماعی شما ، از سوار شدن به آن تاکسی پرهیز کردم .

_ اگر کلاس درستان تمام شد ، لطفاً به یکی از تاکسیها ، مسیر را بگوئید . پنجاه تا تاکسی خالی رد شد و شما هنوز درس اخلاق به من میدهید .

_ باشششششه . ادایش را در آوردم و مشت دیگری نوش جان کردم . ..........

 

یکی دو تا فروشگاه سر زدیم . چند تا مانتو را ورانداز کرد . برای گرفتن رای من به صورتم نگاه میکرد و من سعی میکردم که اختیار انتخاب را به خودش واگذار کنم . اما ظاهراً قصد و نیت ایشان این بود که من ، مانتویی را برایش انتخاب کنم . بالاخره ، مانتویی را که مورد پسندم قرار گرفته بود به اتاق پرو ( معادل فارسیش را نمیدانم ) برد . پس از چند لحظه در اتاقک را نیم باز کرد و از من خواست تا نظرم را بگویم . یک دور توی اتاقک چرخید تا من خوب ببینمش . خوش اندام است و تقریباً قد بلند . مانتو نیز اندازه و قوارۀ تنش بود . وقتی تأیید مرا دید ، از تنش در نیاورد . مانتو قبلی را توی دستش گرفت و از اتاقک بیرون آمد .

سر صندوق ، خواستم حساب کنم . اما نگذاشت . اصرار کردم . گفت : نه . آن وقت اینطور خیال میکنید که برای همین میخواستم با شما بیایم .

گفتم هر طور راحتید .

 

نزدیک سی و سه پل رسیده بودیم . بوی کباب ، شکمهای گرسنه را دعوت به همکاری میکرد .

بدون هیچ ابایی گفت : من گش نه مه ( اصفهانی غلیظ )

گفتم من هم گشنه ام هست . اما اگر توی کبابی هم میخواهید کیف پولتان را به رخ من بکشید ، نمیخورم .

گفت : نه خیر . من وسعم نمیرسد . و خندید .

بعد از خوردن غذا ، قدم زنان ، به کنار زاینده رود رسیدیم . و در امتداد زنده رود آرام آرام پیش رفتیم . ساعت 10 شب بود که گوشی موبایلش زنگ خورد . فکر میکنم مادرش بود که نگرانش شده بود . نمیدانم مادرش چی گفت . اما دو سه بار از این ور تکرار کرد که نگران نباش ، با آقای ... هستم . گوشی را قطع کرد .

_ نگران شده اند ؟

_ مادرم بود . با اینکه گفته بودم که برای خرید می روم ، باز هم نگران شده .

_ خوب . حق دارد . برای یک دختر ، ساعات دیر وقت شب ، چندان امن نیست .

_ درست است . اما من در کنار شما ، احساس امنیت کامل میکنم .

این جمله را طوری ادا کرد که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم . کمی نیز شیطنت لحن گفتار را چاشنی کلامش کرد .

_ با این حال بهتر است که شما را برسانم خودم نیز برای استراحت به منزل بروم .

_ نه . من خودم میروم .

_ من که نگفتم سوار کولم میکنم . با تاکسی میرسانمت .

_ باشششششه ..

_ من هم باششششه ...

هر دو خندیدیم .

 

زیر نور چراغهای اطراف زاینده رود با مانتوی جدیدی که به تنش بود ، خوشگل تر و زیباتر می نمود . تا به حال سنش را نپرسیده ام . اما فکر کنم بیست الی بیست و دو سالش باشد . کمتر از نصف سن من . از بستنی فروشی ، دو تا بستنی هم گرفتم . خوردیم و راهی شدیم .

تاکسی در بست گرفتم . دم در منزلشان ، به احترام از ماشین پیاده شدم . برای بدرقه اش .

موقع خداحافظی گفت : رسیدی خانه ؛ یک زنگ بزن . نگرانم نگذار .

_ باششششه .....

_ اینقدر ادای مرا در نیاور .....

_ باشششششه .....

_ لوس !

_ خداحافظ

_ زنگ یادت نرود ....

_ باشششه ....

_ بی مزه ..........

 

ساعت یازده شب _ پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول

قسمت چهاردهم

 

نگهبان در جواب سلام من گفت : این آقایان با شما کار دارند .

بدون نگاهی به آقایان اشاره شده توسط نگهبان ، گفتم : شما مثل اینکه خوشتان می آید ، هر روز صبح با تشکیل کلاسهای انجمن « یاس » در سالن این مجتمع ، باعث دیر رسیدن من به سر کارم شوید ؟ آره ؟

قبل از جواب دادن نگهبان ، یکی از آن آقایان با آوردن نام فامیلی من ، مرا مخاطب قرار داد و گفت : این بنده خدا تقصیری ندارند . ما از ایشان خواهش کردیم که به شما اطلاع بدهند .

وقتی برگشتم ، دیدم پنج نفر آقای کت و شلوار پوشیده ، پشت سرم ایستاده اند . همان آقایی که جملۀ پیشین را ادا کرده بود ، جلوتر آمد و دست خود را پیش آورد و هم زمان گفت : من رئیس هیئت مدیره هستم و ایشان هم ( اشاره به دوستانش ) اعضای هیئت مدیرۀ مجتمع هستند .

در حالی که هنوز دستش کمی بالاتر از نیم تنه ؛ یک زاویه ی تقریباً 90 درجه را تشکیل میداد و منتظر ( برای دست دادن با من ) بود ؛ من با گذاشتن دست راستم در جیب شلوارم ، وادارش کردم که دستش را پس بکشد ؛

گفتم : خب باشید ! به من چه که شما کی هستید . .............

گاهی اوقات ، ما ؛ فرق بین ادب و نزاکت با نوکری و تسلیم شدن را ، نمیدانیم . و همین موضوع باعث میشود به مرور زمان شخصیت اصلی ما تحت تاثیر فرمانبری نوکر صفتانه ، نوعی سر سپردگی و وابستگی رذیلانه را به خود بگیرد و به تدریج از اصالتهای شخصیتی خویش دور شویم .

کارمندی که وارد دفتر رئیس خود میشود ، نیازی به تا کمر خم شدن در مقابل رئیسش را ندارد . یک سلام و خسته نباشید ، نشانگر ادب و نزاکت ایشان است . اما با بهره گیری از صفت نوکر مأبی ، سعی در الغای صفت نوکری خویش به رئیسش را دارد . اینجاست که آن کارمند از اصالت وجودی خود دور شده و هر روز بیشتر از روز قبل شخصیت واقعی خود را از دست میدهد و تبدیل به یک نوکر تمام عیار و همیشه دست به سینه ، در مقابل رئیس خویش میشود .

و از همینجاست که فرهنگ ریا و دغل ، جایگزین فرهنگ ادب و نزاکت میشود .

انحطاط یک جامعه از خارج از آن جامعه شروع نمیشود ، بلکه از عمل کرد فرد فرد جامعه ؛ آغاز و در نهایت در کل جامعه ، تسری پیدا میکند .

در فرهنگ دهخدا آمده : دست دادن به معنی دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن ، به علامت سلام و دوستی است .

در فرهنگ معین نیز چنین آمده : بیعت کردن ؛ پیمان بستن _ میسر شدن ، حاصل شدن _ اتفاق افتادن _ فرصت به دست آوردن .

و فرهنگ جهانی دست دادن : دست دادن ، شکل تکامل یافته ای از ارتباطات غیر کلامی است که طی سالیان سال به نماد جهانی در ارتباطات بدل شده است .

روانشناسی دست دادن : اگر کف دست فردی در دست دادن ، روی دست فرد دیگری قرار بگیرد ، نشان دهنده ی تمایل بر تسلط و اعتماد به نفس او و همچنین علاقه به کنترل رابطۀ موجود از سوی او دارد . بر عکس اگر کف دست فردی زیر قرار بگیرد ، نشان دهندۀ تمایل آن فرد به تحت تسلط بودن و واگذاری حق تصمیم گیری شخصی ، به فرد مقابل است . همچنین وقتی فردی در موقع دست دادن ، دست خود را بالاتر از حد معمولی ( در حد کمر و بالاتر ) قرار داد ، نشان از تکبر و رئیس مأبی آن دارد . ...........

علت گذاشتن دست راستم در جیب شلوار و عدم دست دادن با رئیس هیئت مدیره ، بی ادبی و بی نزاکتی مرا ثابت نمیکند بلکه شناخت من از یک عملکرد ساده را نشان میدهد . هر چند شاید از دید اکثر افراد جامعه ، نوعی بی ادبی به شمار بیاید .

در زندگی روزمرۀ ما ؛ خیلی از اعمال و رفتار ما نیز به همین نحو می باشد . یعنی انجام عملی روزانه و تکراری ، بدون دانش معنا و فهم آن عمل .

دست دادن ؛ یک عمل روزانه و مستمر است و شاید کمتر کسی از معنا و مفهوم آن با خبر باشد . اما هر روز چندین بار اقدام به تکرار این عمل میکند . دستی که جناب رئیس هیئت مدیره به طرف من دراز کرده بود ، از نوع « دهخدایی » نبود . بلکه از نوع معنایی « معینی » بود . و همچنین از نوع روانشناسی « بالای کمری » . معلوم بود که از دست دادن با چنین شخصی امتناع میکنم . حتی اگر بی ادبی و بی نزاکتی به نظر برسد . ..........

در عین حال که هنوز از پس زدن دستش توسط من ، عضلات صورتش منقبض بود و سعی میکرد مسلط بر رفتارش باشد تا من ضایع شدنش را از چهره اش نخوانم ، دعوت به نشستن کرد . اما من از نشستن روی کاناپه امتناع کرده و گفتم : چند روز است که « یاس » بازی شما باعث دیر رسیدن من به سر کارم میشود . لطفاً حرفتان را بدون مقدمه و سریع و صریح بگویید تا من رفع زحمت کنم .

هر پنج نفر به صورت همدیگر نگاه کردند و دست آخر ، همان رئیس ، رشتۀ کلام را در دست گرفت :

_ میخواستیم به شما یک پیشنهاد بدهیم .

_ خب بدهید ........

_ میخواستیم اگر برایتان مقدور است ، به عنوان عضو ذخیرۀ هیئت مدیره ، با ما ؛ در اجرای هر چه بهتر شدن رفاه و آسایش ساکنین مجتمع ، همکاری کنید . البته خودتان بهتر میدانید که برای تصدی مقام عضو ذخیره در هیئت مدیره ، می بایست مجمع عمومی تشکیل میشد و از طریق آراء اکثریت به این مقام حائز میشدید . اما با اختیاراتی که من و سایر همکارانم داریم می توانیم از موضوع جلسۀ عمومی صرف نظر کنیم و با صورت جلسه ای در هیئت مدیره ، عضویت شما را به عنوان عضو ذخیره ، تثبیت کنیم .

_ چه جالب !!!

و حتماً اگر من چند روز دیگر به چیدن گلهای یاس ادامه بدهم به عنوان معاون رئیس و پس از چند روز دیگر نیز با مقام ریاست هیئت مدیره به انجام وظیفه ، مشغول خواهم شد ؟ نه ؟

و شاید هم اگر فصل گلهای یاس به درازا بکشد ، با عنوان صاحب و مالک این مجتمع ، همۀ شما الدنگ ها را از این مجتمع اخراج کنم . چطوره ؟ خوبه ؟ نه ؟ ....

این را گفتم و بدون خداحافظی از آن آقایان محترم که آراء ساکنین یک مجتمع به آن بزرگی را برای ماندن در ریاست و تثبیت اقتدار خویش به هیچ انگاشته بودند ، از در مجتمع خارج و با چیدن چند شاخه گل یاس خوش بو و زیبا به طرف ایستگاه کنسرو سازی راه افتادم .

من که همیشه زودتر از همه به کارگاه میرسیدم ، به خاطر چند شاخه گل یاس چند روز است که پشت سر هم ، دیر میرسم .

البته بحث ، بحث چند شاخه گل نبود .

بحث اقتدار عده ای اقلیت بر اکثریت بود که من با غرور تمام در مقابلشان ایستادم و فکر میکنم با چک سفید امضایی که امروز صبح برای هیئت مدیره کشیدم ، به آنها فهماندم که در حساب جاری اندیشۀ من ، مبالغ هنگفتی از فهم نهفته است که اگر آنها بالاترین مبلغ فهم خویش را نیز روی آن چک بنویسند و برای وصول ؛ به بانک دانایی من مراجعه کنند با حیرت خواهند دید مبلغی را که به ظن خود بالاترین مبلغ وصول بود ، در مقابل دارایی فهم من ، رقمی بسیار ناچیز است . ( یادم باشد یک پپسی برای خودم تعارف کنم و کمی هم اسپند دود کنم ) . .........

 

برای زدن کارت ورود ، نه به فروشگاه رفتم و نه به منشی اشاره کردم . حتی نگاهش هم نکردم که ببینم از ورود من مطلع شد یا نه ؟ توی کارگاه هم فقط با کسانی که در مسیرم بودند ، خوش و بش کردم . لباس کارم را پوشیدم و رسول را با اشاره صدا کردم . گفتم برو فروشگاه و کارت ورود مرا بزن . انگشتش را طبق ادای همیشگی درون چشمش کرد و رفت .

رسول با برگۀ دستور سفارش ، خانم منشی بر گشت . کاغذ سفارش را از دستش گرفتم و انداختم توی کمدم . حتی اقلام سفارش را نخواندم .

از بغل خانم ... بدون رد و بدل شدن کلامی گذشتم . ..............

 

موقع ناهار ، وقتی رسیدم به میز غذا خوری ، متوجه شدم که دوباره ؛ جایش را عوض کرده و مقداری قرص و دارو ، طوری که همه ببینند ، روی میز ریخته . از بطریهای عرق نیز خبری نبود . در ضمن سکوت عجیبی سر میز برقرار است و همه زیر چشمی ، عکس العمل مرا در مورد داروها ، می کاوند .

ظرف غذایم را از روی میز برداشتم و به طرف میز انتهای سالن که قبلاً وصفش را کردم ، رفتم . ..........

 

بستۀ سیگارم را همراه با فندکم از توی کمد برداشته و سر راهم لیوان چائیم را از فلاکس پر کردم و به باغ مجاور کارگاه رفتم .

بعد از ناهار نیز بدون هیچ اهمیتی به برگۀ سفارش خانم منشی به انجام کارهای قبلی مشغول شدم .

بعد از چایی عصر بود که کارفرما به سالن آمد . در مورد سفارش امروز پرسید . که آیا تمام شده ، یا نه ؟ گفتم : اصلاً شروع نکرده ام که تمام بشود . با تعجب نگاهم کرد و ظاهراً متوجه شد که حال و حوصلۀ چندان خوبی ندارم . چیزی نگفت . گشتی در کارگاه زد و به هنگام خروج پرسید : فردا که آماده میشود ؟ منظورش سفارشها بود . و من بدون در نظر گرفتن اهمیت موضوع ، گفتم : شاید . ........

همه ساعت شش تعطیل کردند . به غیر از من و رسول . برگۀ سفارش را از توی کمدم برداشتم و دوتایی ( من و رسول ) شروع به برش کردیم . ساعت حدود یک نیمه شب بود که ، سفارش امروز را به اتمام رساندیم .

وقتی جلوی مجتمع از خودرو آژانس پیاده شدم ، عقربه های ساعت بالای در ورودی مجتمع ، با گذر از روی عدد 2 و 12 ، دوبار به صدا در آمد .

 

به خاطر اینکه دیشب گوشش را گرفته بودم ؛ در یک گوشه کز کرده بود . پتو را میگویم .

با نرمی به نرمی خودش ، برداشتم و روی خودم کشیدم .

آهسته در گوشش گفتم : از تنهایی حوصله ات سر رفته بود ؟ نه ؟

دیوانگی هم حد و حدودی دارد .

ساعت سه نصفه شب و یا بهتر بگویم صبح ، هم صحبتی با پتو ، اگر دیوانگی نیست ، پس چیه ؟

_ خدا همۀ دیوانه ها را شفا بدهد ... و مرا نیز هم .....

_ آمین ....

_ چشمهایم سنگنی میکرد .

احتمالاً پتو گفت .

 

ساعت هفت بعد از ظهر پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول

قسمت سیزدهم

وقتی سر میز غذا رسیدم ، تنها چیزی که نظرم را جلب کرد ، بطری عرق نعناع و نشستن خانم .... روی صندلی روبرویی من بود . دو روز بود که جایش را عوض کرده بود . اما حالا دوباره روی صندلی خودش نشسته بود .

قبل از اینکه بنشینم ، از توی کمدم ، بطریهای عرق گاو زبان و رازیانه و بید مشک و یکی دو تای دیگر را که رسول با پول باد آوردۀ من ، دست به تاراج عطاری زده بود ، روی میز ناهار چیدم ، در برابر چشمان حیرت زدۀ همۀ خانمها و آقایان .

یکی از خانمها ، خوشمزگی کرد و فرمود : آخ دلم ؛ آخ سرم ؛ آخ گردنم ... و بعد هم اضافه کرد : بابا کسی نیست برای این همه درد من ، یک بطری عرق کوفت بگیرد ؟ همه زدند زیر خنده .

در حالیکه بطریهای عرق را نگاه میکرد گفت : نکنه همۀ اینها برای درمان من است ؟ رسول زودتر از همه گفت : بله . همه اش مال خود خود خودت هست . اما با شیشه سر نکشی ها ! منم مریضم . میخواهم بخورم .

خندۀ بچه ها .

و خانم ... در حالیکه همۀ ما فکر کردیم واقعاً مشکلی پیش آمده ، با آه و ناله ای که واقعی به نظر میرسید گفت : آخ انگشت کوچکۀ پام ........

خندۀ بچه ها .

رو به خانم ... کردم و گفتم : فکر میکنم این جمله دست پخت شماست ؟ نه ؟ گفت : این را که کریستف کلمب ، پانصد و اندی سال پیش کشف کرده بود ، چیز تازه ای بگو .

و باز هم خندۀ همه .

رسول گفت : چه حاضر جواب هم شده .

خانم .... گفت : امروز صبح از خودش یاد گرفتم . ...........

 

وسایلش را توی کمدش گذاشت و با ورقی کاغذ و خودکار برگشت . به غیر از من و ایشان ، هیچ کس دیگری دور میز نبود . لیوان چایی مرا برداشت . گمان کردم میخواهد چایی بریزد . اما رفت بیرون از سالن . وقتی برگشت ، دیدم ، لیوانم را تمیز شسته . تشکر کردم . یکی دو بیت نوشته بودم . پرسید : تمام شد ؟ گفتم نه . هفت ماهه که نیستی . هستی ؟ خندید .

نوشته را از من گرفت و باز عینکش را زد . پس از دو سه دقیقه ، کاغذ را به من پس داد و گفت : لطفاً شما بخوانید . و من خواندم . نه ! خوانده شدم . مانده شدم . « از طرب آکنده شدم » .

در منی و این همه ، ز من جدا ؟

......

با تو بیقرار و بی تو بیقرار

..........

سایۀ توام ، به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو !!! در جهان ، نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش ، به جای تو

.......

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

رشتۀ وفا ، مگر گسستنی است؟

.......

شعله میکشد !!! به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند ...

بلکه !!! ره برم به شوق

در سراچۀ « غم نهان » تو ...

 

تمام مدتی که من شعر را برایش میخواندم ، بدون زدن حتی یک پلک ، اندوه دلِ آزرده اش از درون چشمان زیبا و درشتش ، میعانی از قطرات اشک را در سرازیری چهرۀ زیبا و معصومش ، به هم پیوند و در انتهایی ترین نقطۀ صورت ، از هم میگسست و همانند قطرات بارانی زلال در دامن هستیش فرو میریخت . بلوای درونش ، همراه غوغای شعر ، آهنگ آشوب می نواخت . هیچ معیاری در کلام من ، عیار اشکهای او را هویدا نخواهد نمود . سنگ محک دل من ، نه در آن روز و نه در روزها و ماههای بعد و نه امروز که هشت سال از آن روز و روزها سپری گشته ، هیچوقت قابلیت سنجش عشق طلایی او را نیافت و هیچوقت نیز نخواهد یافت . سنگ دل من ، هیچ ایرادی نداشت . عیار او بسیار بالاتر از قابلیت همۀ محکهای جهان ما بود .

او از معادن زمینی نیامده بود .

او زاییده و پروردۀ کان « زهره » بود .

او خود « زهره » بود

در حالیکه اشکهایش را با پشت دست پاک میکرد ، نوشته را از دست من گرفت و با دقت تمام ، لای دفتری که ظاهراً برای این کار تدارک دیده بود ، گذاشت . و در حالیکه از روی صندلیش بلند میشد گفت : باز هم تا دیر وقت کار خواهید کرد ؟

گفتم : چطور ؟

_ هیچ

پس برای چی پرسیدید ؟

عصری میخواستم بروم چهار باغ برای خودم یک مانتو بخرم . دوست دارم به سلیقه و انتخاب شما باشد .

با همۀ علم غیبی که در خود سراغ داشتم ، اصلاً حتی یک ذره هم به ذهنم خطور نمیکرد که چنین در خواستی از من بکند . شاید اولین بار بود که در زندگیم ، میان آره و نه ، مستأصل مانده بودم . اگر میگفتم آره ، شاید فردا باز هم چنین درخواستی از من میکرد . و اگر میگفتم نه ، شاید هیچ اتفاقی نمی افتاد و شاید هم .... نمیدانم . بعضی وقتها ، زمان ، فرصتی به انسانها برای تصمیم گیری نمیدهد و می بایست با چرخۀ خود زمان ؛ چرخید .

ادای خودش را در آوردم و با خنده گفتم : باشششششه .

فکر نمیکردم که یک باشششششه گفتن من ، اینقدر خوشحالش کند . او که همیشه و همه وقت ، رعایت احترام مرا میکرد و رفتاری بسیار متین و با وقار داشت ، عین دخترکی هفت هشت ساله یک متر به هوا پرید و گفت :

آخ جون .

و تقریباً رقص کنان از من دور شد .

 

از کارگاه با هم بیرون آمدیم . وارد فروشگاه شدیم برای زدن کارت خروج . منشی کوچولوی قشنگ من باز طبق روال ، ادای احترام کرد و باز کمی ناز و کرشمه . اما کمی کمتر از صبح . ظاهراً موعظۀ صبح من بفهمی نفهمی اثر کرده بود . با خنده از من پرسید : آفتاب از کدام ور در آمده که شما هم ، ساعت شش تعطیل کردید ؟

قبل از اینکه من فرصتی برای جواب پیدا کنم ،

خانم .... گفت :

من داشتم میرفتم چهار باغ برای خرید مانتو . چون تنها بودم ، از ایشان خواهش کردم که همراه من باشند . یک وقت این مغازه دارهای زرنگ ، سر قیمت ، سرم کلاه نگذارند و ایشان نیز قبول کردند بیایند .

این جمله ، سوزنی بود در بادکنک خیال منشی . رنگ صورتش متغیر شد و چند لحظه ای خود را باخت . اما سریع خودش را جمع و جور کرد و با خنده ای که تصنعی بودن آن کاملا آشکار بود گفت : عجب ؟ من اگر میدانستم که آقای .... در ارزان خریدن و چک و چانه زدن با مغازه دارها خبره هستند ، دیروز عصری خودم تنهایی برای خرید این مانتو و شلوار و روسری ( با دست نیز یکی یکی نشان میداد ) نمیرفتم و از ایشان خواهش میکردم که دختر کوچولویش را همراهی کند .

دو جملۀ بی تناسب با روحیۀ من ؛ که از دهان دو دختر که نصف سن مرا داشتند خارج شده بود منجر به کشیده شدن ضامن نارنجک من شد . کارت ورود و خروج را بدون رعایت هیچ ادبی به طرف منشی پرت کردم و گفتم : روی سخنم با هر دوی شماست . هر دو تا خوب گوشتان را باز کنید ببینید چی میگویم : من نه نوکر بابای تو هستم و نه نوکر بابای تو ( با انگشت هر تک تکشان را نشانه رفتم ) . نه بابای شما دو تا ، سرهنگ مافوق من است و نه من سرباز گماشتۀ منزل شما . هم شما بیخود کردید که از من درخواست کردید که با شما بیایم و هم شما بیخود میکنید که در خیالتان بگنجانید که چنین درخواستی از من بکنید . یک بار دیگر خارج از مسائل کاری با من صحبتی داشته باشید ، بی برو برگرد ، اخراج هستید .

قبل از اینکه از فروشگاه بیرون بیایم برگشتم و به خانم منشی کاملاً آمرانه دستور دادم : در ضمن ، فردا از پوشیدن این نوع پوشش در محیط کار خود داری کنید . و از مانتو شلوار معمولی استفاده کنید. 

بیچاره منشی فقط جرأت کرد بگوید : چشم .

از فروشگاه زدم بیرون . اعصابم چنان به هم ریخته بود که صد بار به خودم در مورد قبول دعوت خانم ... ناسزا گفتم . در حقیقت با قبول دعوت ایشان ، خودم را کوچک شمرده بودم و این با غرور من به هیچ وجه هم خوانی نداشت .

نمیدانم چطوری و چگونه آمده بودم . حتی یادم نبود که با اتوبوس آمدم و یا با تاکسی . وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و من در کنار زاینده رود قدم میزدم . هر وقت دلم میگیرد ، کارم همین است . گاهی نیز به پل خواجو میروم برای گوش دادن به آواز جوانان هنرمند اصفهانی . یکی دو نفر هستند که تقریباً هر روز آنجا آواز میخوانند و جمعیت زیادی از زن و مرد برای شنیدن آوازشان گرد می آیند . یک بار هم از یکی از آنها فیلم برداری کردم . صدای بسیار دلپذیری دارد .

ساعتها قدم زدم . بی اختیار ، افکارم به عصر و فروشگاه بر میگشت و من به زور از ذهنم خارج میکردم . اما دوباره همان افکار به مغزم هجوم می آوردند . داشتم دیوانه میشدم . هم به خودم میگفتم که کارم درست بوده و هم خودم را سر زنش میکردم برای آن همه دل شکستن و رنجاندن و بی ادبی .

میان خوب کردم و بد کردم ، گرفتار شده بودم .

« خوب کردم » غرورم را ارضاء میکرد و « بد کردم » ندامت و پشیمانیم را .

دست آخر ، خسته و کوفته و گرسنه به خانه رسیدم .

به هنگام عبور از جلوی نگهبانی ، نگهبان گفت :

این دو نفر خیلی وقت است که آنجا نشسته اند و منتظر شما هستند .

بدون آنکه حتی به آن دو نفر نگاه کنم در حال عبور گفتم :

بگذار آنقدر بنشینند تا زیر پایشان علف سبز شود .

این را گفتم و از پله ها بالا رفتم .

گوش پتو را گرفتم و پیچاندم و گفتم :

یابو ! از این به بعد ، وقتی صدایت میکنم ، جوابم را بده . خب ؟؟؟؟

 

ساعت چهار صبح پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

 

عرق نعناع  - فصل اول

قسمت دوازدهم

 

خیلی دیر وقت بود که به منزل رسیدم . باز هم از خستگی ،

وسط اتاق ، وا رفتم .

پتوی زبان نفهم ، هنوز چیزی یاد نگرفته .

صدایش کردم . اما جوابی نشنیدم .

خوابم برد .

طبق قرار همیشگی . قبل از زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم .

دوش آب ولرم ، خستگی را از تنم زدود .

از پله ها که پایین آمدم ، سلامی به نگهبان دادم و رد شدم .

بی هیچ توجهی به چیزی .

نیمی از سالن مجتمع را طی کرده بودم که

شخصی از پشت سر ، صدایم کرد . صاحبخانه ام بود .

دستش را به طرف من دراز کرد و پس از ادای سلام ، گفت :

بنده همان الاغی هستم که دیروز ظاهراً همینجا بحثش بود .

اشاره به آخرین جملۀ من بود که دیروز در جواب نگهبان گفته بودم .

نگهبان احمق ، عین جملۀ مرا به صاحبخانه ، واگو کرده بود .

بدون اینکه خود را ببازم ، با خندۀ کوتاهی گفتم : خوشبختم .......

دستم را ول کرد و در حالی که به یکی از راحتی های موجود در

سالن اشاره میکرد و مرا دعوت به نشستن می نمود ،

گفت : اگر امکان دارد ؛ چند لحظه از وقت شما را بگیرم .

گفتم : خواهش میکنم . من در خدمت شما هستم .

گفت : دیشب خیلی منتظر شدم . اما نیامدید . ناچار ، مراجعت

کردم . و چون میدانستم که صبح زود سر  کار میروید ، مجبور شدم

الان مزاحمتان بشوم .

گفتم : هیچ ایرادی ندارد . اما قبل از شروع ، از بابت کلام توهین

آمیزی که دیروز در حین عصبانیت در مورد شما ادا کردم ؛

عذر خواهی میکنم .

_  شما که با گفتن کلمۀ « خوشبختم » ، قبلاً عذر خواهی کردید .

_  آن را هم بگذارید به حساب حاضر جوابی تبریزیها ؛

نه بی ادبی من .

_  ظاهراً دیروز بر خوردی بین شما و نگهبان رخ داده که علتش نیز

چیدنگلهای محوطه بوده .

- بحثی بود که فکر میکنم دیروز تمام شد

و نیازی به کش دادن موضوع نیست .

_ اما تمام نشده . هیئت مدیره از من در خواست کرده که در این

مورد با شما صحبت کنم و در صورت امتناع شما از درخواست هیئت

مدیره ، ناگزیر ؛ برخورد دیگری خواهند کرد .

_ از روی راحتی بلند شدم و در حالی که دستم را برای خداحافظی

به سمت ایشان می گرفتم ؛ گفتم : من احترام زیادی برای شما

قائل هستم و نمیخواهم بر خوردی بین من و شما به وجود بیاید .

پایتان را از این ماجرا بیرون بکشید و به هیئت مدیره بگویید که

نصیحت شما نیز در من هیچ اثری نکرد . و بگویید که گفت :

هر کاری که از دستشان بر می آید ؛ انجام دهند .

همانطور که دیروز به نگهبان هم گفتم ؛

تا وقتی که حتی یک گل یاس روی شاخه ها موجود باشد

من به چیدن هر روزۀ  آن ادامه خواهم داد .

_ آخه .... آخه اینجوری که نمیشود .....

_ خواهید دید که میشود . از این به بعد هم ، سعی کنید در مورد

خودم و خودتان با من صحبت کنید و در اموری که فقط به من و شما

مربوط میشود . کلام هیئت مدیره را به خود آنها وا بگذارید . بگذارید

ببینم ، خودشان جرأت و جسارت عرض اندام دارند ؟ یا نه ؟

_ ولی ... آخه ... آنها حکم تخلیۀ شما را صادر میکنند .

_ آنها حکم تخلیه مرا از مجتمع صادر میکنند

و من حکم تخلیۀ آنها را از اصفهان .

چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود ؛

آخر بازی معلوم میشود .

کوچکتر و حقیر تر از آن هستند که با من در بیفتند .

به آنها بگو ، فلانی گفت که :

لقمه ای بزرگتر از دهانتان برداشته اید . دهانتان را جر خواهد داد .

در ضمن این لقمه ، از آن لقمه ها نیست که ریز ریز شده

و به لقمه های کوچکتر تبدیل شود

تا آقایان بتوانند به راحتی آن را ببلعند .

ارادۀ  آهنین من ،

حبابهای شیشه ای آنان را درهم خواهد شکست .

طنین صدای شکستن حباب اقتدارشان ،

از دیروز صبح در همین سالن قابل شنیدن است .

فقط کافیست ، پنبۀ خیال جاودانگی را از گوششان در بیاورند .

از در مجتمع خارج شدیم و در مقابل دیدگان متعجب صاحبخانه

و به طور یقین ،نگاه متعجب تر نگهبان ،

که هم اکنون تصویر مرا روی صفحۀ مونیتورش داشت ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و از صاحبخانه خداحافظی کرده

و به طرف ایستگاه کارخانۀ کنسرو سازی راه افتادم .

 ساعتم را نگاه کردم .

باز هم مدرسه ام دیر شد .

نمیدانم چرا ؛ یهو ، یاد جملۀ  آخری دیشب خانم ..... افتادم  :

« شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟ »

گوشی موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم .

....................................

هشت سال پیش اگر میدانستم که با گرفتن آن شماره ،

مسیر زندگی من ، کلاً عوض خواهد شد ،

شاید هیچ وقت آن شماره را نمیگرفتم و شاید هم ،

آرزو میکردم که ای کاش ،

این اتفاق ، هشت سال زودتر از آن برایم می افتاد .

.........................................

بعد از زدن دو یا سه زنگ ، جوابم را داد . الو و و و و سلاااااااااام .

_ بیدار شو خوش خواب . لنگ ظهره

( این کلمه را به خاطر بسپارید . در ادامۀ داستان ؛

بارها و بارها تکرار خواهد شد . اما با معنی و مفهوم دیگری )

_ باششششششه

_ هنوز که توی رختخواب هستید ؟ زود باش بجنب ......

_ چششششششم

_ خداحافظ . کارگاه ؛ میبینمتان .....

_ صبر کنییییید ... الان کجاااااااااااائیید ؟

_ ایستگاه کنسرو سازی .....

_ چی چی ؟ چی چی میگ او ی ی ی ؟

( با لهجۀ غلیظ اصفهانی )

_ هیچ چی . بلند شو . شما از گفتار من سر در نمی آورید .

خداحافظ ...

_ خداحافظ

نمیدانم آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح زود

به کسی زنگ بزنید و از خواب بیدارش کنید

و طرف با صدایی کش دار که حاکی از خواب آلودگیست ،

با شما صحبت کند ؟

این دقیقاً همان لحنی بود که ایشان با من صحبت کردند

و عجیب اینجاست که به جای اینکه ،

این نوع مکالمه ، آزار دهنده باشد ،

بر عکس ، برایم دلچسب و خوش آیند بود .

خصوصاً بعد از بر خوردی که با صاحبخانه داشتم

و کمی روی اعصابم اثر گذاشته بود ؛

صدای کش دار ایشان ،

احساس آرامش و سکون عجیبی را در من ایجاد کرد .

................................

داستان همیشگی روزنامه و اتوبوس و ......

همچنان برقرار بود .........

باز هم دیر رسیدم .

برای زدن کارت ورودم ، داخل فروشگاه شدم .

وای خدای من !!!!!!!!!!!

منشی با خودش چه ها که نکرده !!!!!!!

اولش که فکر کردم اشتباهی وارد جای دیگری شدم .

ظاهراً انرژی درمانی دیروز من در مورد دختر کوچولوی خوشگل

فروشگاه ، کمی زیاده روی بوده .

مانتویی با رنگ روشن با شلواری به همین رنگ

و هر دو بسیار تنگ و روسری زیبایی که با مانتو و شلوار ،

مسابقۀ  من بهترم یا تو بهتری ؟ گذاشته .

و آرایشی نسبتاً کامل و از همه مهمتر ناز و کرشمه ای جدید و نو .

سلامی از روی ناز به من کرد و همزمان از روی صندلی بلند شد

تا تیپ زیبای خودش را به رخ من بکشد .

هر چند بلند شدن از روی صندلی برای احترام به سن و سال من ،

کار همیشگی وی بود . اما قسم میخورم که امروز ،

یا من خیلی محترم شده ام و یا ایشان خیلی با ادب .

اولش میخواستم ، تُرک بازی در بیاورم و بزنم توی ذوقش .

اما یادم آمد که با پاک کردن صورت مسئله ،

کمکی به حل مسئله نخواهم نمود .

در ضمن رفتار خارج از قاعدۀ  ایشان ،

ناشی از انرژی درمانی دیروزی خودم بود .

پس خودم کردم که لعنت بر خودم باد .

در حالیکه کارتم را وارد دستگاه میکردم گفتم :

امروز چقدر زیبا و خوشگل شدید ؟

هر چند شما ، چه با این لباس و چه با لباس روزهای قبل

و چه با آرایش و چه بی آرایش ، خانمی خوشگل و زیبا هستید .

اما یک وقت هوس نکنید که با این تیپ به دانشگاه بروید .

آنچه را که می بایست ، مؤدبانه و بدون آزردن خاطرش

و بدون به رخ کشیدن نوع پوشش

که مطمئناً مناسب محیط کار ما نبود ،

در قالب تمجید و تحسین ، به محضر این بچه ، ابلاغ کنم ؛ کردم .

چون ، سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت :

نه خیر آقای .... ( در محیط کارگاه ، به غیر از رسول ؛

همۀ خانمها و آقایان ، بدون استثنا ،

با نام خانوادگی مخاطب قرار میگرفت )

لباس دانشگاهم توی کیفم هست .

و ممنونم از شما برای یاد آوری .

_ در هر حال امروز ، این دختر کوچولوی من ، خیلی زیبا شده .

من که میگویم

امروز اصلاً کارگاه نروم و بنشینم همینجا کنار دست شما . چطوره ؟

_ برای چی ؟ ( با تعجب )

_ برای اینکه با این تیپی که امروز زدید ، میترسم شما را بدزدند .

آن وقت من چه خاکی به سرم کنم ؟

_ نگویید این حرف را آقای .... دور از جان شما .

...............................

اگر ما آدمها به اندازه و میزان ظرفیتها و قابلیتهای خود پی میبردیم

، بی شک از بروز بسیاری از رفتارهای ناهنجار خویش ،

پیش گیری میکردیم .

اگر میدانستیم که شخصیت انسانی و هویت ما

در گرو تعویض و تغییر لباسی است

که بر آیند قداست آن می بایست با قامت ما موزون باشد ؛

اگر میدانستیم که تغییر و تحول مدل موی ما – مدل کفش ما –

مدل لباس ما – مدل گفتار ما – مدل کردار ما – مدل رفتار ما و .....

نه ! باز تاب شخصیت درونی و هویت اصیل ما

بلکه باز تاب تبعیت و تقلیدی از سر درماندگی ماست ؛

هیچوقت دست به تغییر صد در صدی و آنی ظاهر خود نمیزدیم .

وقتی از شخصی می پرسی که فلانی ،

این کفشهای قایقی و بی قواره و بد قواره را

برای چی خریده و پوشیده ای ؟

میگوید : مد روز جامعه همین است .

و لابد من که از پشت کوه آمده ام

و سالهاست که با همان مدل کفشهای بیست سی سال پیش

در حال تردد هستم ، از قافلۀ مد روز و مد جامعه عقب مانده ام ؟

و چه بد بختی عظیمی گریبانگیر من بوده و نمیدانستم .

و بدبختی عظیم تر مال فروشگاهی است که سی سال تمام ،

حسرت خرید یک جفت از این قایقها را به دلش گذاشته ام .

هر چند با نخریدن من ، آب هم از آب تکان نخورده

و آن فروشگاه و هزاران فروشگاه مشابه آن ،

میلیونها جفت از این قایقها را ، به امثال من قالب کرده است .

اما برای من ، مهم حفظ اصالت و هویتم بوده و هست .

بگذار جامعه در روند ناهنجار و هویت زدای خویش ، پیش برود ........

مرا همین بس که خودم هستم و هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند

خودم را از خودم بگیرد .

آن قایقها هم پیش کش کسانی که هیچوقت نفهمیدند

و نخواهند فهمید که

« خود » بودن و « خود » ماندن ، یعنی چه ؟      

 ................

باز با ایماء و اشاره به اکثر بچه ها سلام دادم

و رفتم که لباس کارم را بپوشم .

موقع گذشتن از کنار خانم ........

( فعلاً در بقیۀ داستان ، ایشان را با همین عنوان و نام دنبال کنید )

صدایم کرد . با اینکه در بدو ورود به اشاره سلام کرده بودم ،

دوباره با هم خوش و بش کردیم .

گفتم : بفرمائید ! امری هست ؟

کمی با تعجب نگاهم کرد .

شاید بعد از تلفن صبحگاهی ، انتظار داشت

که کمی دوستانه تر و پسر خاله ای تر با ایشان صحبت کنم .

گفتم چرا ماتت برده ؟ خوب ! اگر حرفی نداری ؛ بروم سر کارم ؟

کمی نگاهم کرد و گفت : بد اخلاق .

گفتم : من فکر کردم که چیز تازه ای کشف کرده اید .

این را که کریستف کلمب

تقریبآ پانصد و اندی سال پیش کشف کرده بود .

با تعجب پرسید : چی را ؟

گفتم : همین که گفتید . بد اخلاق را میگویم .

خندید . وقتی میخندد ، اندوه درون چشمهایش نیز میخندند .

عین مونالیزا .

گفت : کارهای قبلی را بزنم ؟ یا کار جدید میخواهید شروع کنید ؟

گفتم : فعلاً همان کار قبلی را ادامه بدهید .

اگر دستور جدیدی از بالا رسید ،

خواهم گفت .

خواستم که بروم ، گفت : آ.... راستی !

کلاس شعر سر ظهر دایر است ؟

یا تعطیلش کردید ؟

گفتم : با عرق نعناع و چند بطری عرق دیگر ............

_ باشششششه

_ فعلاً با اجازه

_ مگر جایی میخواهید بروید ؟ ( با نوعی نگرانی در چهره )

_ بله .

_ کو جا ؟ ( با لهجۀ اصفهانی )

_ آن طرف سالن . سر دستگاه برش .

_ آهاااااااا............. باشششششه ......( با تبسمی زیبا )

 

ساعت ده شب چهارشنبه سی و یک خرداد 1391

    

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع - فصل اول

 

قسمت یازدهم

 

چنان احساس سبکی و آسودگی میکنم که مدتهای مدیدی بود که این احساس را در خود گم کرده بودم .

از وقتی که پا به میانسالی گذاشته ام ، تند خوئی و پرخاشگری جوانیم ، جای خود را به صبر و حوصله و بردباری داده . اما هنوز آثار آن در وجودم نهفته است .
نمونه اش ، بلوای صبح بود که به پا کردم .

شاید این احساس سبکی از آن جهت است که :

هر کسی ، کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

و من ، صبح با باز یافتن اصل خویش ، به آن وصل شدم .

اما قرار شد که با یاد آوری آن ، سوپر مارکت باز نکنم . پس بی خیال .

سفارشهای نوشته شده توسط خانم منشی که البته دستورات کارفرما بود ،در مقایسه با فرصتی که برای اجرای آن داده شده بود ، هماهنگی نداشت .
از دو در میان انبار و سوله که به سمت فروشگاه میرفت ، بدون خروج از سالن و دور زدن انبار و فروشگاه ، خودم را به منشی رساندم . با دیدن من ، طبق معمول به ادای احترام بلند شد . سلام کردم و خواهش کردم که بنشینند .
چهره اش طبق معمول خندان و بشاش بود . گفتم : خندۀ همیشگی است یا به نامربوط گویی چند لحظه پیش من می خندید ؟

گفت : هر دو . و تا دید که کلمۀ نامربوط گویی مرا با گفته اش تایید کرده ، عذر خواهی کرد و گفت : ببخشید . منظورم ... منظورم این بود که ......

گفتم : خیلی خوب حالا . خودت را عذاب نده . من یک چیزی گفتم و شما هم ناخواسته تاییدش کردید . آسمان که به زمین نیامد . این حرفها را ولش کنید . فقط به من بگویید ببینم ، این زمان سفارش را خود کارفرما تأکید کردند یا شما اضافه کردید ؟
گفت : نه به خدا . خودشان گفتند .
گفتم : بچه جان ! چرا قسم میخورید ؟ بدون قسم هم من حرف شما را قبول دارم .
سگرمه هایش را گره زد و گفت : خوب ! عادت کرده ام .
کمی هم ، قیافه اش در هم و گرفته شد . فهمیدم از گفتن کلمۀ
« بچه جان » دلگیر شده . برای اینکه از دلش در بیاورم ، دنبال یک جملۀ خوب و گیرا میگشتم . که با سر رسیدن کارفرما ، مشکل حل شد .

بعد از سلام و احوالپرسی با کارفرما ، گفتم : این خانم منشی محترم و خوب و نازنین ما ، در غیاب شما ، کارفرمای دوم بنده می باشند . اما اصلاً با زیر دست مدارا نمیکنند و از خود شما سخت گیر تر هستند . راستش را بخواهید ، وقار و متانت تمام عیار ایشان از یک طرف و زیبایی و خوش رویی و مدیریت قاطعشان نیز از طرف دیگر ، همۀ راهها را بر من پیرمرد بسته و عجز و لابه و التماس بنده نیز هیچ نفوذی در دل بیرحم ایشان ندارد . کارفرما که تا آخر قضیه را خوانده بود و میدانست که در حال دادن انرژی مثبت به خانم منشی هستم ، به کمک من آمد و گفت : راستش را بخواهی ، قاطعیت ایشان در مورد کار و سفارش ، ستودنیست به طوری که باور بفرمایید ، من بدون مشورت با ایشان ، کمتر جرأت میکنم که سفارشی را برای کارگاه بفرستم . در مورد زمان سفارش نیز ، معمولاً رای ایشان بر رای من ارجحیت دارد . چون بیشتر سفارشها را ایشان ، مسقیماً از خریدار دریافت میکنند و زمانبندی سفارش را نیز خودشان برنامه ریزی میکنند . لذا به نظر من شاید اگر شما دست به دامن ریش سفیدتان شوید ، به خاطر گل روی شما که البته به اندازۀ پدر بزرگوارشان ، شما را دوست دارند ، شاید فرجه ای به شما بدهند .

نگاهی به صورتش کردم و دیدم که انرژی مثبت کار خودش را کرد .

گفتم : خوب ! خانم محترم ! حالا این فرصت یک روزه را ، عنایت میکنید ، یک روز دیگر به آن اضافه کنید ؟ نگاهی به صورت کارفرما کرد و کارفرما گفت : نه به من نگاه نکنید  . سفارش مال شماست و دستور کاری نیز از طرف شما صادر شده .
اگر تایید میکنید ؛ این بنده خدا هم به کارش برسد . کمی ساکت ماند و گفت : باشه . اما فقط یک روز دیگر . دوباره زمان اضافه نمیکنم . از حالا گفته باشم .
من که دیدم ، گند « بچه جان » را به خوبی ماست مالی کرده ام ، گفتم :
پس خانم محترم ، لطفاً زیر سفارش بنویسید و امضا کنید . اگر کارفرما بروند و شما رای خود را عوض کنید ، من دستم جایی بند نیست .
نوشت و امضا کرد و کاغذ را داد دستم . من هم دوباره تشکر کردم و با کارفرما به طرف کارگاه راه افتادیم .

از فروشگاه که زدیم بیرون ، کارفرما رو به من کرد و گفت : امان از دست شما تبریزی ها . چه گندی بالا آورده بودی که این بچه را بسته بودی به چوب تعریف و تمجید . گفتم همان گندی که شما الان زدید . با تعجب به من نگاه کرد و گفت : من که یک ساعته دارم گند شما را ماست مالی میکنم . خندیدم و گفتم : من هم پیش پای شما ، به ایشان گفته بودم « بچه جان » . همینکه الان شما هم گفتید . مواظب باشید دوباره پیش خودش از این کلمه استفاده نکنید . آخه از بس من به ایشان بچه جان گفته ام که نسبت به این کلمه ، حساس شده . گفت : باشه یادم می ماند .

...................................

سر چایی صبح ، به بچه ها گفتم : سفارش جدیدی داریم و زمانی نیز به ما نداده اند . فقط تا امشب آخر وقت فرصت داریم . فردا صبح باید برای شهرستان بار بزنند . داوطلبها برای اضافه کاری ، دستشان را بلند کنند . به غیر از دو نفر از خانمها که اتفاقاً آنها نیز دانشجو هستند و معمولاً ساعت چهار تعطیل میکنند و یک نفر از آقایان که آدم بسیار مزخرفی است و من اصلاً از او خوشم نمی آید و زوری تحملش میکنم ، همگی دستشان را بالا بردند . همانطور که داشتم داوطلبها را نگاه میکردم ، یک لحظه نگاهم با نگاه ایشان در یک نقطه به هم پیوست . مکثی روی چهره اش کردم . تبسم کوتاهی به من کرد و سرش را انداخت پایین . ظاهراً امروز از خر شیطان ، پایین آمده .

.......................

بی هیچ درنگی با یکی دو تا از بچه ها و از جمله رسول که یار همیشگی من در هر کاریست ، شروع به بریدن قطعات سفارش جدید کردیم .
توسط رسول به ایشان نیز سفارش فرستادم که تا یک ساعت دیگر ، تمام قطعات کارهای قبلی را از دور بر دستگاهش خالی کند و دستگاه پی وی سی را که مسئولش خود ایشان میباشد ، به رنگ کارهای سفارش جدید نوار گذاری کند .

.....................

اولین قطعات برش خوردۀ  ام دی اف به سمت دستگاه پی وی سی منتقل شد . با اینکه میدانستم ، کاملاً به کارش وارد است و به ندرت اشتباه میکند اما همراه با انتقال اولین قطعات ، خودم نیز سری به ایشان و دستگاهش زدم که یک وقت اشتباهی صورت نگیرد .
در مورد کار نه با کسی شوخی دارم و نه رو در بایستی . این را همۀ بچه ها به خوبی میدانند . لذا بازدید مستقیم من از کار بچه ها ، یک چیز کاملاً عادی و معمولیست .

دستگاهش آماده و خودش آماده تر بود . با دیدن من گفت : هنوز به کار من شک دارید که برای بازدید آمده اید ؟ البته لحن کلامش بر خلاف این دو روز کاملاً دوستانه و صمیمی بود . همانطور که داشتم ، قسمتهای مختلف دستگاه را بر رسی میکردم ، گفتم : یکی از وظایف من سرکشی به کارها و دستگاهها ست و این نباید برای شما  عجیب و غیر منتظره باشد . لحن کلامم بر خلاف ایشان ، کاملاً خشک و بیروح بود .
با لهجۀ اصفهانی غلیظ گفت : چده ؟ دعوا داری ؟
نگاهی به ایشان کردم و خیلی مؤدبانه گفتم : لطفاً حواستان باشد که دستگاه خرابکاری نکند . چون اصلاً فرصت برش دوبارۀ حتی یک قطعه را هم ندارم .
انگار متوجه شد که نمیخواهم با آن طرز بیان با من صحبت کند . لذا با گفتن چشم ، به کارش مشغول شد .

............................

سر ناهار به همه اعلام کردم که استثناعاً امروز وقت ناهاری نیم ساعت است .

در عوض به جای نیم ساعتی که از وقت ناهاری ، کار میکنند ، دو ساعت ، اضافه کاری برایشان منظور خواهد شد . هیچ کس هیچ حرفی نزد . فقط همان آقای مزخرف گفت : من اگر سر ناهار چرتی نزنم ، بعد از ظهر نمیتوانم درست و حسابی کار کنم . و من بدون هیچ درنگی گفتم : شما با چرت ناهاری هم هیچوقت درست و حسابی کار نمیکنید . در ضمن این دستور شامل حال کسانی هست که همیشه با من در هر کاری یار غار هستند . نه شما . کارکرد کل روزانه ی شما برای من یک شاهی ارزش ندارد ، چه برسد به نیم ساعت ناهاری .
چنان کوبیدم توی دهانش که به گوه خوردنش پشیمان شد .
..............................

دانشجوها ، ساعت چهار رفتند و آقای مزخرف ، مثل همیشه با ثانیه های تکمیلی ساعت شش .
از تلفن داخلی به خانم منشی اطلاع دادم که همۀ بچه ها تا دیر وقت کار خواهند کرد . به فکر عصرانه و شام باشند .
چشم . اطاعت امر میشود . کلام همیشگی این « بچه » هست . گفتم آمار دقیق تعداد نفرات را از روی کارتها ، میتوانید حساب کنید . و باز هم . چشم ..

...................

با اینکه سر ناهار به همۀ بچه ها سفارش کرده بودم که به خانواده های خودشان در مورد اضافه کاری اطلاع بدهند ، ساعت ده شب بود که پدرش ، دل نگران ، به دنبالش آمده بود . و وقتی از پدرش پرسیدم که مگر سر ظهر به شما اطلاع نداده است ؟ پدرش گفت : نه . اگر هم زنگ زده باشد ، کسی در منزل نبود .
هنوز سر دستگاه پی وی سی بود و کار میکرد . رفتم پیشش . گفتم پدرتان نگران شده و دنبالتان آمده . لباستان را عوض کنید و بروید . بقیه را خودم میزنم .
گفت : دست تنها از عهدۀ دو تا کار که بر نمی آئید . الان بابا را راهی میکنم برود . تا آخر وقت من هم هستم . از احساس مسئولیتش خوشم آمد .
گفتم هر طور که خودتان صلاح میدانید عمل کنید .
پدرش آمد برای خداحافظی . ظاهراً راضی شده بود . برای اینکه رفع نگرانی بکنم ، گفتم : وقتی خودم دیر به خانه میروم ، معمولاً با آژانس میروم . نگران نباشید ، خودم  با آژانس می آورم تا دم در . تشکر کرد و رفت .

..............................

ساعت دوازده و نیم نیمه شب بود که کارها ،آماده برای بارگیری صبح بود .

دست و صورت شستیم و با آژانس راه افتادیم . بقیۀ بچه ها را هم ، با آژانس راهی کردم . به غیر از رسول که با موتورش رفت .

...........................

با هم نشستیم روی صندلی عقب . آهسته ، آدرس منزلشان را پرسیدم .

مسیر را به راننده گفتم .

گفت : هنوز از دستم عصبانی هستید ؟

گفتم : نه . بر عکس . خیلی هم خوشحالم که امروز و امشب کمک حالم بودی .

گفت : به خاطر اینکه ماندم و کارت را راه انداختم خوشحالی ؟ یا به خاطر اینکه دوباره آشتی کردیم ؟ سؤال دومش را با کمی شیطنت ادا کرد .

نگاهی به صورتش کردم . او هم بدون هیچ ابایی مرا نگاه میکرد .

در روشنایی چراغ های خیابان ، چهره اش کاملاً نمایان بود . باز همان حزن درون چشمانش ، بیش از هر چیزی جلب توجه میکرد .
با لبخندی کوتاه گفتم : هنوز آشتی نکردیم .

- چطور ؟

_ هر وقت آن قرصهای کوفتی را گذاشتی کنار و عرق نعنایت را خوردی ، شاید آشتی کنم .

_ تازه شاید ؟

_ بله

_ متکبر !!!!!

_ متکبر نه . مغرور .

_ همیشه اینقدر سنگ دل و بیرحمی ؟

_ تقریباً

_ چرا ؟

_ حواست به بیرون باشد . منزلتان را رد نشویم ؟

_ باشه دوباره بر میگردیم .

_ نه بابا !!! ماشین عروس نیست که دور شهر بگردیم .

_ کاش بود !!!

_ این کلام ، از آن کلامهای پر معنی بود که بار سنگینی را هم به دوش میکشید .

نگاهی دوباره به چهره اش کردم . خندید . خندۀ مخصوص و زیبایی دارد . خوب که دقت کردم ، چهره اش نیز زیباست . بدون اینکه پلک بزند ، مرا میکاوید .

گفتم : اگر دوست داشتید ؛ صبح میتوانید یکی دو ساعت دیرتر بیایید تا خوب استراحت کنید . حتماً امروز حسابی خسته شدید .

گفت : شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟

راننده گفت : آقا ! همینجاست ؟

من که اولین بار بود تا دم در منزلشان میرفتم و نمیشناختم . از ایشان پرسیدم : همینجاست ؟

نگاهی به بیرون انداخت و گفت : بله .
از آن یکی در پیاده شد . شیشه ی ماشین را پایین داده بود . خم شد و خداحافظی کرد و همچنین تشکر از بابت رساندنش .

راننده خواست حرکت کند . گفتم : کمی تامل کنید تا در را باز کنند بعد .

دیر وقت است و خیابان خلوت است .

ممکن است ، سگی یا گربه ای سر برسد و بترساندش .

زنگ در را زد و کمی بعد ، فکر میکنم ، مادرش بود که در را به رویش باز کرد .

ما هم حرکت کردیم .

 

ساعت شش صبح سه شنبه سی خرداد 1391     

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع

فصل اول - قسمت دهم

 

این که بتوانی چند عقدۀ قدیمی و جدید وامانده در دلت را یکجا بگشایی

احساس آرامشی به شما دست میدهد که قابل وصف نیست .

به شرطی که دوباره برای آن عقده ها ، توی دلت سوپر مارکت درست نکنی .

وقتی حرفی را که مدتها توی دلت بوده

و موقعیت مناسبی برای تخلیۀ آن پیدا نمیکردی

فرصتی یافتی و گفتی ، باید دوباره پیگیر همان موضوع از همان زاویه نباشی .

وگرنه آن عقده ، آرام آرام باز میگردد و تبدیل به غدۀ چرکین میشود که

شما را از درون می پاشاند .

( یاد آن دو ترکی افتادم که به تهران رفته بودند برای کار )

دو تا ترک برای پیدا کردن کار به تهران می روند .

شب را در مسافرخانه ای سر میکنند .

صبح زود یکی زودتر بیدار شده و دیگری را صدا میکند : پاشو !

رفیقش می گوید : پاشیده نمی شوم

آن که زودتر بیدار شده می گوید :

بیسواد ! پاشیده نمی شوم غلط است ، باید بگویی : نمی پاشم .

.......................................

هیچ انسانی بی عیب نیست .

حتی بی عیب ترین انسانها نیز یک عیب اساسی دارند

و آن هم بی عیبی است .

( البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد .

جون انسان بی عیب نیامده و نخواهد آمد ) .

انسانی که هیچ عیبی نداشته باشد

مسلما این بی عیبی در میان این همه انسان با عیب و پر عیب

یک عیب برای او محسوب می شود . چون همرنگ بقیه نیست .

ما عادت کرده ایم هر چیزی در مورد هر چیز و هر کس بگوییم

اما هیچ چیزی از هیچ کس در مورد خودمان نشنویم . الا تعریف و تمجید .

اصفهانی دوست دارد در مورد همه جک بسازد و بگوید و بخندد .

اما همینکه نوبت شنیدن جک در مورد خودش شد

رو تُرُش کرده و سگرمه ها را در هم می فشارد .

تبریزی دوست دارد سر به سر رشتی و قزوینی و شیرازی بگذارد

اما امان از وقتی که یک جک در مورد خودش بشنود . قیامتی به پا میکند .

فارس به لر پیله میکند و ترک به شمالی و شمالی به جنوبی ...

یکی در این میان نیست از این مردم بپرسد :

آقا یا خانم عزیز !

تو که ظرفیت پذیرش یک شوخی ساده در مورد خودت را نداری

پس چرا گوشی موبایلت همیشه پر است از

جکها و شوخی های گاها حتی زننده و رکیک در مورد دیگر هم وطن هایت ؟

اگر خوب هست ! در مورد خودت هم بشنو

اگر بد است ! در مورد دیگران هم نگو .

در سی چهل سال اخیر ، فرهنگ گویشهای نغز و پر معنی

جایش را به فرهنگی و لغو و بی معنی داده است

خصوصا از وقتی که فرهنگ موبایل

به فرهنگ نیمه جان ما راه پیدا کرده است .

در زمانی نه چندان دور

پدران و مادران ما در حین بی سوادی

آن هنگام که در مجلسی و محفلی لب به سخن می گشودند

کلام و گویشی آموزنده نیز چاشنی سخن میکردند

چنانکه انگشت حیرت بر دهان می بردیم

و ساعتها و روزها متفکر و متحیر در پیرامون آن کلام

که چه بود چه هست معنای آن ؟

امروز که من نردبان ادعای دانایی ام از پشت بام ثریا نیز بالاتر رفته

و به ظن خود دو سه پله با خورشید فاصله دارم

برای نوشتن چهار تا کلام چرت و پرت

می بایست دست به دامان « نمی پاشم » و « پاشیده نمی شوم » شوم .

اما گاهی فرار از این عیوب و تعصب ورزیدن به آن ، راه چاره نیست .

پاک کردن صورت مسئله ، به معنی حل آن مسئله نیست .

وقتی در مورد جک یا کلام ناهنجاری در مورد خود که خوش آیندمان نیز نیست

تعصب بی مورد نشان می دهیم

در حقیقت راه را برای گویش سخنان لغو و بی مورد هموار میکنیم

اما وقتی با خونسردی و فراخی اندیشه

از گویندۀ این نوع گفتار

معنی گویشش را جستجو و سؤال میکنیم

که حتما و یقینا از جواب مستدل باز می ماند

آنجاست که هویت پوچ و تو خالی گوینده ، آشکار شده

و لغو بودن کلامش نیز آشکار تر ...

یک اندیشۀ خوب ، راه گشای سوال و جواب و پویایی است

اما تعصب ! ما را به کوچۀ بن بست نادانی رهنمون میکند .

.................................................

با آشوبی که در مجتمع به پا کردم

یک نتیجۀ خوب و یک نتیجۀ بد حاصل شد .

اول نتیجۀ خوب : حرف دلم را گفتم

دوم نتیجۀ بد : دیر به کارگاه رسیدم

................................................

از پشت شیشه !

به منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت ورودم را بزند

ظاهرا با اشاره می پرسید که چرا دیر آمدم ؟

البته حدس زدم . چون صدایش را نمی شنیدم .

فقط از روی ایما و اشاره اش اینطور فهمیدم .

با خنده و اشارۀ سر و دست ، فهماندم که خواب مانده ام .

( این هم از دروغ اول صبح )

دستش را روی چشمش گذاشت

این یعنی : چشم ! کارتت را میزنم .

متقابلا برای احترام

دو دستم را مقابل سینه ام مثل ژاپنی ها به هم جفت کردم

و همانطور در حال عبور ، نیم تعظیمی نمودم .

از این کار من خوشش می آید .

دختر خوبی هست . مؤدب و خنده رو . من هم دوستش دارم .

دانشجوی دانشگاه پیام نور است . ترم اول .

می گوید : به خاطر هزینۀ دانشگاهم ، کمک خرج بابام شدم .

و یک بار که از ایشان پرسیدم :

آیا می تواند همزمان ، هم به دانشگاهش برسدو هم به کارش ؟

گفت : بله ! و این را مدیون شما هستم .

گفتم : مدیون من نه ! مدیون همت خودتان .

گفت : من به آگهی استخدام شما آمدم

اما آن روز بعد از پرسیدن چند سوال از من

عین پدری که دست دخترش را بگیرد

یهو دست مرا گرفتید و به دفتر کارفرما بردید

و همانطور که هنوز دست من در دستتان بود

و راستش را بخواهید آن روز برای من تعجب آور بود

و اگر ناراحت نمی شوید ، کمی هم ناخوشآیند

رو به کارفرما کردید و گفتید :

می دانم که برای استخدام منشی که جزو وظایف من نیست

آگهی جداگانه داده اید

و نیز می دانم که چند نفر نیز آمده و فرم مخصوص را پر کرده و رفته اند

اما دلم می خواهد منشی فروشگاه ایشان باشند نه شخص دیگری

و تعجب من صد برابر شد وقتی دیدم

صاحب و کارفرمای این تشکیلات

از صندلی خود به احترام بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت

و شما دست مرا رها کردید

و در حالیکه از دفتر خارج می شدید

رو به ایشان کردید و گفتید : تلافی اش باشه برای دعوا !

و ایشان با همان خضوع و خشوع گفتند :

همۀ این تشکیلات متعلق به شماست .

و شما در حالی که این جمله را خطاب به من ادا میکردید از دفتر خارج شدید :

هر کس به شما نازک تر از گل گفت

یواشکی به خودم بگو تا حسابش را برسم

حتی اگر همین کارفرمای عزیز و محترم بود !

و راستش را بخواهید ،

تا مدتها باور نمیکردم که ایشان کارفرماست و شما سرپرست کارگاه

فکر میکردم شما سر به سر من گذاشتید

کارفرما شما هستید و ایشان نیز یکی از کارمندانتان .

....................

یک بار هم به ایشان گفتم :

میدانم که دختر خوب و مؤدبی هستید

اما هر بار که زحمت زدن کارت ورود و خروجم را به شما محول میکنم ،

لطفا دستتان را روی چشم نگذارید

فقط کافیست با اشارۀ سر و دست تائید کنید .

گفت : جایی که کارفرمای این شرکت

دستش را روی چشمش میگذارد برای اطاعت کلام شما

آنوقت انتظار دارید من چه عکس العملی باید داشته باشم ؟

همینطور مات و مبهوت نگاهش میکردم

گفت : چرا اینطوری نگاهم میکنید ؟ حرف بدی زدم ؟

گفتم : نه والا . فقط متعجبم . با اینکه هنوز یک بچه هستید

شعور و ادب و کمالتان از من پیر مرد بیشتر است .

خندید و گفت :

اولا دفعۀ آخرتان باشد که

به سرپرست شیک و پیک و خوش تیپ و خوشگل کارگاه ما ، پیرمرد می گویید

دوما من کجایم بچه هست که شما همیشه مرا بچه خطاب میکنید ؟

گفتم : ها! پس هندوانه هایی که اول این جملۀ آخری زیر بغل من گذاشتید

برای این بود که شما دختر بزرگی شدید

و من شما را همانطور ببینم که هستید ، نه ؟

کمی سرخ شد . در حقیقت می خواست که من با همین دید ببینمش

یعنی ایشان را یک خانم کامل ببینم نه یک بچه

گفتم : چشم خانم بزرگوار ! امر دیگری هم هست ؟

بیشتر سرخ شد و سرش را انداخت پایین

و من در حالی که از ایشان دور میشدم و پشتم به او بود

گفتم : آها ! راستی امروز روز گرمی است

صورتت عین لبو شده از گرما

کولر را بزن ! خانم زیبا و قشنگ !!!

............................................................

وارد سالن شدم

همۀ دستگاهها روشن بود و همۀ بچه ها مشغول به کار

اگر با بلندگو هم سلام می کردم کسی نمی شنید

از جلوی هر کسی که رد شدم با اشارۀ سر و دست سلام کردم

و همینطور هر کسی که در زاویۀ دیدش قرار داشتم

به هنگام پوشیدن لباس کار ، رسول آمد

سفارش های دیروزم را انجام داده بود

منظورم خرید عرق بید مشک و رازیانه و ....

گفتم : بگذار توی کمدم

یک ورق کاغذ از جیبش در آورد و داد دستم

گفت : سفارشهای جدید است . منشی فروشگاه گفت امروز باید آماده شود .

حالا فهمیدم اشارۀ منشی از پشت شیشه برای چی بود

بندۀ خدا داشته با اشاره به من تفهیم میکرده که

لیست سفارشها را به رسول داده

و من فکر کردم که می پرسد چرا دیر آمدم ؟

داستان آن ناشنوا که به عیادت بیماری میرود و قبل از رفتن ، کلی تمرین .

که من چه خواهم پرسید و او چه خواهد گفت و من در جواب وی چه ...

و دست آخر هم با حرفهای بی سر و ته خود گند میزند

چرا که جهان را با مقیاس اندیشۀ خود قیاس میکند

نه با مقیاس واقعی و حقیقی آن .

مولانا این داستان را مثل سایر داستانهایش در مثنوی

نه به نظم ، بلکه به زیبایی به تصویر کشیده است .

ظاهرا من هم پیش خانم منشی ، گند زدم با ایما و اشاره های بی سر و ته .

چون دیر آمده بودم

فکر کردم هر کسی هر حرفی که بزند می بایست در همین رابطه باشد

قیاسی در مقیاس اندیشه و فهم خودم .....

 

ساعت سه بامداد سه شنبه 30 خردا 1391

 

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت نهم

 

با گفتن سلام و صبح بخیر به نگهبان ، از جلوی نگهبانی گذشتم .

اما نگهبان ، محترمانه صدایم کرد .

ناگفته نماند که دیروز عصر ، نگهبان داشت با یکی حرف میزد .

من هم که حال و حوصلۀ درست و حسابی نداشتم ،

بدون احوالپرسی معمول هر روز از جلوی نگهبانی رد شدم .

اما نگهبان صدایم کرد و من همانطور که به طرف پله ها میرفتم ؛

به خیال اینکه دوباره بحث گلهای یاس را میخواهد مطرح کند ،

گفتم : بسیار خسته هستم . بحثمان باشد برای فردا صبح .

و حالا همان فردا صبح است .

نزدیکتر آمده و گفتم : بفرمائید !!! من سراپا گوشم .

نگهبان با خوشروئی ، چند شاخه گل یاس را

از گلدان شیشه ای شیکی که روی کابین نگهبانی بود ،

برداشت و به طرف من گرفت و گفت : بفرمائید ...

گفتم : خب ؟ چکارشان کنم ؟

گفت : من و بقیۀ نگهبان ها ، جریان هر روزۀ گلهای یاس را

با هیئت مدیره در میان گذاشتیم .

البته قبل از ما خود هیئت مدیره

در باز بینی فیلم دوربینهای مجتمع ، در جریان بودند .

لذا با بحث و بررسی و تصمیمی که هیئت مدیره گرفت

قرار شد که هر روز چند شاخه گل یاس ، توسط نگهبان کشیک ،

قبل از خروج شما از مجتمع ، آماده و تقدیم شما گردد .

من که از دیروز ، اعصاب متشنجی داشتم ،

عین نارنجکی که ضامن آن را کشیده باشند ، یهو منفجر شدم .

انگشت اشارۀ خود را به سمت دوربینی که در اتاق نگهبانی

کار گذاشته شده بود گرفته و در دروازه ی سرم را

که همان دهان و زبان صاحب مرده ام باشد باز کردم :

با شما هستم !!! آقایان یا خانمهای هیئت مدیره .

نه میشناسمتان و نه صد سال سیاه میخواهم بشناسمتان .

نه به شما رای مدیریت داده ام

و نه صد سال سیاه چنین کاری را میکنم .

هنوز خسارتی را که در بدو ورود به اینجا به من زده اید

از یاد نبرده ام .

من کارگر یک شرکت هستم .

صبح زود میروم و شب دیر وقت برمیگردم .

برای اینکه کار مردم را روی زمین نگذارم ،

برای اثاث کشی منزلم حتی مرخصی نیز نگرفتم .

در حالی که حق قانونی من بوده و هست .

چند شب متوالی در حالیکه خسته از کار روزانه بودم ،

اثاث منزلم را بسته بندی کرده

و هنگامی که همۀ اثاث را بسته بندی کردم ،

با آژانس باربری تماس گرفتم و قرار شد که فردای همان روز ،

ساعت شش بعد از ظهر ، خودروی بار و کارگران مسئول را

به آدرس آپارتمان قبلی من ، اعزام کنند . و همانطور نیز شد .

بعد از اتمام کار در آپارتمان پیشین ،

راهی این خراب شدۀ شما شدیم .

اما همین آقایان نگهبان شما ،

از باز کردن در ورودی به روی من و اثاث منزلم ، امتناع نمودند .

و حرف اول و آخرشان این بود که :

هیئت مدیره به ما دستور داده که

بعداز ساعت شش بعداز ظهر ،

از ورود و تخلیۀ اثاث منزل در محوطۀ مجتمع ، جلوگیری کنیم .

( همانطور که هنوز انگشت اشاره ام رو به دوربین بود )

ادامه دادم : نتیجۀ تصمیم احمقانۀ شما آقایان

یا خانمهای هیئت مدیره این شد که

التماس و خواهش و درخواست عاجزانۀ من ، در نگهبانها بی اثر ،

و من و بار منزلم ، دوباره به آپارتمان قبلی عودت داده شدیم .

و از آنجا که پس از بارگیری و تسویه حساب با صاحب خانۀ قبلی ،

کلید آپارتمان را نیز تحویل ایشان داده بودم ،

در حقیقت آن شب ، نه جایی برای خوابیدن داشتم

و نه جایی برای استقرار اثاث منزلم .

حتی نگهبان آپارتمان قبلی نیز

از ورود دو بارۀ من به مجتمع سابق امتناع کرد .

مجبور شدم مبلغ پنجاه هزارتومان به آن نگهبان خوش قلب و

وظیفه شناس بدهم تا اجازه بدهد فقط یک شب ،

اثاث منزلم را در گوشه ای از محوطۀ مجتمع ، خالی کنم .

البته با این شرط که اگر چیزی از اثاثم تا صبح گم و گور شد ،

آن نگهبان محترم ،

مسئول نخواهد بود و هر گونه خسارتی که به اثاثم وارد شود ،

مسئولیتش با خودم می باشد . به ناچار قبول کردم .

و این سوای صد هزار تومان هزینۀ یک شب هتل ( مسافرخانه )

و سوای یکصد و پنجاه هزارتومان هزینۀ بار زدن و خالی کردن

بی حاصل بود . و سوای یکصد و پنجاه هزار تومانی بود که

فردا صبحش ، دوباره برای بار زدن و خالی کردن اثاث منزلم دادم

و سوای یک روز مرخصی که از شرکت گرفتم .

در حالی که از عصبانیت رو به دوربین و نگهبان داد میزدم

و تقریباً سی چهل نفر از ساکنین به تماشای فیلم سینمایی

« یاس های چیده شده »  ایستاده بودند

گفتم : شما هیئت مدیرۀ محترم ،

با تصمیم بیجا و احمقانه ای که گرفتید

فقط در بدو ورود من به این مجتمع ،

نزدیک هفتصد هشتصد هزارتومان ،

هزینۀ بی مورد روی دست من گذاشتید .

الان هم برای چند شاخه گل یاس ،

از من انتظار دارید که عین مادر مرده ها گردن کج کنم

و آن را از شما گدایی کنم .

تعداد تماشاگران هر لحظه فزونی می یافت

و عصبانیت من بیشتر و صدایم بلندتر میشد .

رو به نگهبان کردم و سرش داد زدم و گفتم :

به همۀ هیئت مدیرۀ بی شعورت بگو ؛

تا وقتی که در این مجتمع ساکن هستم

و تا وقتی که حتی یک شاخه گل یاس باقیست ،

به هیچ وجه اجازه نمیدهم که گل یاس را هم در این مجتمع ،

سهمیه ای و کوپنی بکنند .

رو به دوربین کردم و گفتم : کور خواندید !!!

این هم قند و شکر و روغن و بنزین نیست که

با وجود وفور و فراوانی به پس گردن مردم بزنید و کوپنیش بکنید

تا هر کدام از این اقلام را در بازار سیاه به صد برابر قیمتش

به مردم غالب کنید و منّتی نیز بر مردم بگذارید که به خاطر طبقۀ

مستضعف ، دست به این کار خدا پسندانه زده اید . 

و ادامه دادم : با بد آدمی طرف شده اید .

یک بار دیگر در این مجتمع ،

هر کسی با هر عنوانی راه مرا سد کند ،

جور دیگری با آن رفتار خواهم کرد .

این را گفتم و از لای جمعیتی که حالا دیگر جای سوزن انداختن

در سالن نبود ، راهم را به بیرون مجتمع باز کردم .

موقع خروج ، نگهبان با صدای لرزانی گفت :

پس من مجبورم به صاحب خانۀ شما اطلاع بدهم .

برگشتم و با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم :

به هر الاغی که دوست داری بگو .

از در مجتمع بیرون زدم . نفس عمیقی کشیدم .

چند لحظه همانجا ایستادم .

به اعصاب خودم که مسلط شدم ؛

چند شاخه گل یاس چیدم و راه افتادم .

..................

عطر گل یاس ، چنان آرامشی به من بخشید و چنان مست شدم

که فاصلۀ مجتمع تا ایستگاه اتوبوس را

تقریباً با نوعی گامهای موزون شبیه به رقص طی کردم .

طبق معمول ، اتوبوس اول صبح ، کارخانۀ کنسرو سازیست .

مردم کیپ به کیپ هم ایستاده اند .

صندلی خالی فقط برای مسافرین ایستگاه اولیست .

از ایستگاه دوم ، به علت ازدهام قوطی های خالی کنسرو

بر روی نقالۀ کارخانۀ کنسرو سازی ( اتوبوس )

و فشاری که قوطی خالی پشت سری به قوطی جلویی وارد

میکند ؛ قوطیها از صف منظم ، خارج و هر قوطی با فشار قوطی

پشت سری ، به فضای خالی بین دو قوطی جلویی حول ( هل –

هول – حل « نمیدانم کدام درست است » )  داده میشود .

من که قدم نسبتاً کوتاه است

اگر احیاناً میان چند قوطی خالی قد بلند قرار بگیرم

در اثر فشار قوطی های دیگر که به قفسۀ سینه و پشت

قوطیهای قد بلند وارد میشود ، تنفس برایشان مشکل شده و به

همین دلیل با سرعت زیادی عمل دم و باز دم را انجام میدهند و

این کار را چنان با سرعت و فشار انجام میدهند که از دو سوراخ بینی خود ، مثل شیلنگ پمپ باد ، موهای سرم را که با دقت

زیادی جلوی آیینه شانه کرده ام ، پریشان میکنند .

روزهای اول که چارۀ کار را نیافته بودم ،

با هر دم و باز دم قوطی قد بلنده ،

دستی به موهایم میکشیدم و صافش میکردم .

اما این کار واقعاً آزار دهنده بود .

چون در هر بازدمی از طرف قوطی قد بلنده ،

آرایش موهایم به هم میریخت .

اما الان خیالم راحت است . چون راه چاره را پیدا کرده ام .

هر روز صبح از دکۀ روزنامه فروشی بغل ایستگاه اتوبوس ،

یک روزنامه میخرم و درون اتوبوس آن را روی سرم میگذارم .

البته با یک تیر چند نشان میزنم .

اول اینکه دیگر آرایش موهایم به هم نمیریزد .

دوم اینکه ، قد بلندهای اطراف من

به راحتی تیترها و مقاله های روزنامۀ صبح را از روزنامۀ روی سر

من میخوانند و از اخبار مملکت باخبر میشوند . و گاهی اوقات ،

آنهایی که مشتاق صفحۀ ورزشی و یا صفحۀ حوادث هستند ،

بدون نیاز به درخواست روزنامه از من ،

خودشان روزنامه را روی سرم ورق میزنند و میخوانند .

سوم اینکه بادی که از سوراخ بینی قد بلندها به روزنامه میخورد ،

در محیط وسیعی در اطراف سرم پخش میشود ، و به این ترتیب

نسیم ملایمی تا رسیدن به مقصد ، مرا نوازش میکند .

چهارم اینکه چون هر روز مجبورم در سه مسیر مجزا از این کارخانۀ

کنسرو سازی استفاده کنم ، به هنگام انتظار در ایستگاه های

مربوطه ، به عنوان زیر انداز از روزنامه استفاده میکنم تا نیمکت

ایستگاه اتوبوس ، شلوار سفیدم را کثیف و سیاه نکند .

پنجم اینکه به هنگام ناهار از صفحات داخلی و دست نخوردۀ آن

که هنوز نسبتاً تمیز است ، به عنوان سفرۀ نان استفاده میکنم

و ششم اینکه هر روز عصر به هنگام تفرج در کنار زاینده رود ،

هر جا که احساس خستگی کنم ،

باز به عنوان زیر انداز استفاده میکنم .

به قول باستانی پاریزی تا هفت نشود بازی نشود ......

هفتم اینکه ، سر هر ماه ، همۀ روزنامه باطله ها را به همان دکۀ

روزنامهفروشی میفروشم و مبلغی بیش از آنچه برای روزنامۀ نو

پرداخت نموده ام ، از قبال همین روزنامه ها ، عایدم میشود .

تنها ضرری که از این روزنامۀ چند منظوره نصیبم میشود ،

این است که

حسرت به دلم ماند که یک خبر راست

و یا یک مقالۀ با ارزش از آن خوانده باشم .   

..............

اگر صاحبان روزنامه های ایرانی میدانستند

که مردم چقدر استفادۀ بهینه از روزنامه های آنان میکنند ،

مسلماً به جای صد تومان ، آن را ده هزارتومان قیمت میزدند

و یا کوپنی و سهمیه بندی میکردند .  

خوب ! خدا را شکر که نمیدانند .

     

ساعت هشت بعد از ظهر دوشنبه بیست ونهم خرداد 1391

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هشتم

 

همانطور که گفته بود ، فردای آن روز رفتارش به کلی عوض شد .

راستش از همان بعد از ظهر ، تغییر رفتار داد .

چون عصری موقع رفتن ، بدون خداحافظی رفت .

امروز صبح نیز وقتی وارد سالن شد ، سرش را انداخت پایین

و بدون دادن سلام

به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

به هنگام چایی صبح نیز غیبش زد .

بعد از اتمام وقت چایی ، دیدم که وارد سالن شد .

انگار رفته بود بیرون .

سر ناهار هم که همیشه روبروی من می نشست ،

جایش را با یکی از خانمها عوض کرد .

و عجیب اینکه ، به جای عرق نعناع ،

باز یک مشت دارو روی میز گذاشت .

و این کار را طوری انجام داد که نه تنها من ،

بلکه بقیۀ بچه ها نیز متوجه شدند .

ناهارم را خوردم و از کمدم یک نخ سیگار برداشته

یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم

و به محوطۀ بیرون کارگاه رفتم .

به سمت باغ مجاور پیچیدم

یک جای مناسب برای نشستن پیدا کرده و نشستم .

چاغاله بادام خورهای کارگاه ،

زودتر از من به باغ یورش برده بودند  .

نمیدانم بعد از خوردن یک قابلمه غذا ،

چطور هنوز شکمشان جا دارد برای خوردن هله و هوله ؟

از سر و کول درختان بالا میرفتند ،

برای چیدن چند دانه چاغاله بادام .

این شکم لا مذهب ، چه بلاها که سر آدم ، نمی آورد .

رسول آمد نشست کنارم .

این بچه را خیلی دوستش دارم .

با اینکه شانزده سالش هست ،

اما هوش خیلی بالایی دارد .

خیلی از کارها را بدون اینکه من توضیحی بدهم ،

فقط با یک نگاه یاد میگیرد .

با اینکه اوایل کار کمی شلخته بود ،

اما در همین مدت کم ، روش کار من دستش آمده

و میداند که از شلخته کاری خوشم نمی آید .

با همان نظم و انضباطی که من در کارها پیش میگیرم ؛ پیش میرود .

از همه مهمتر ادب و نزاکتی که در رابطه با من دارد ستودنیست .

با بقیه این طوری نیست .

با اینکه بچه است

ولی بقیۀ کارکنان کارگاه به خوبی واقفند

که نباید به پر و پای او بپیچند .

و گرنه حسابشان را کف دستشان میگذارد .

خصوصاً که میدانند ، حمایت همه جانبۀ من به دنبالش است .

گفت :

آفتاب از کدام ور در آمده که امروز شما هم به باغ آمدید ؟

گفتم : پدر سوخته ! آفتاب همیشه از کدام ور در می آید ؟

با دستش به پشت سرش اشاره کرد .

یک پس گردنی خواباندم پس گردنش

گفت : برای چی ؟

گفتم : برای اینکه ، آن سمتی که نشان دادی ، شمال است .

گفت : خوب ! پس کدام ور ؟

یکی دیگر خواباندم پس گردنش .

گفت : این دفعه برای چی ؟

گفتم : بلند شو برو چاغاله بادامت را بخور تا نکشتمت .

عین یوز پلنگ پرید روی یکی از درختها .

از همانجا پرسید که اگر من هم میخورم ،

برایم بچیند و بیاورد .

با دست اشاره کردم که ، نه .

بلند شدم و شلوارم را تکاندم و به طرف سالن راه افتادم .

فلاکس چایی روی میز بود .

اما هیچ کس دور میز نبود . لیوانم را دوباره پر کردم .

یک نخ سیگار دیگر از کمدم برداشتم

و دوباره به محوطۀ بیرون برگشتم .

اما سمت باغ نرفتم .

همانجا نشستم و به دیوار سوله تکیه دادم .

روبرو نیز یک باغ بزرگ دیگری هست .

اما متعلق به کارفرمای ما نیست .

مال شخص دیگری است .

بچه ها گاهی نیز به آنجا پاتک میزنند .

با اینکه کارفرما چندین بار از این کار منعشان کرده ،

اما نمیدانم چه کرمی دارند

که با وجود آن باغ بزرگی که در اختیارشان هست ،

باز هم به باغ مردم ، تعرض میکنند

ساعت ناهاری تمام شد و همگی دوباره برگشتیم سر کارمان .

وقت چایی بعد از ظهر نیز ،

همانند صبح ، سرد و بی روح سپری شد .

......................

عصری موقع رفتن نیز بدون خداحافظی رفت .

میدانستم که از حرف دیروز ظهر من رنجیده است .

اما چاره ای نداشتم .

خیلی دوست ندارم با کسی که هنوز از نظر اخلاقی ،

آشنایی کاملی ندارم ، پسر خاله یا دختر خاله بشوم .

اینها ، اکثراً از نطر سنی با من فاصلۀ زیادی دارند

و من باید طوری رفتار کنم

که احترام متقابل بین ما برقرار باشد

اگر با هر کدامشان ، پسر خاله شوم ،

ادارۀ کارگاه برایم ، مقدور نخواهد بود .

لذا باید فاصله ها را حفظ کنم . خصوصاً با خانمها . 

رسول آمد برای خداحافظی .

مقداری پول دادم و گفتم :

همین الان که داری به خانه میروی ،

سر  راهت  ، از آن مغازۀ عطاری ،

چند بطری عرق گل گاو زبان و بید مشک

و دو سه تای دیگر که خودت صلاح میدانی بخر

و فردا صبح با خودت بیار .

نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید .

بچۀ با هوشی است . میدانم که خودش میداند ،

این عرقها را برای چه میخواهم .

طبق معمول یک انگشتش را توی چشمش کرد .

این یعنی : چشم . ادای همیشگیش هست .

حال و حوصلۀ اضافه کاری نداشتم .

دست و صورتم را شستم .

لباسم را پوشیدم و از کارگاه زدم بیرون .

قسمت انبار ، هنوز بچه ها داشتند کار میکردند .

فروشگاه هم که تا ساعت 10 شب ، همیشه دایر است .

از جلوی فروشگاه که داشتم رد میشدم ،

به خانم منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت خروج مرا هم بزند .

دستش را روی چشمش گذاشت

و با همان دست ، خداحافظی .

حال اتوبوس سواری نداشتم .

سر چهار راه ، سوار تاکسی شدم .

تا منزل ، سه مسیر باید سوار اتوبوس یا تاکسی شوم .

میسر اول تا خیابان چهار باغ ، تقاطع شیخ بهایی .

از آنجا تا سی و سه پل پیاده روی

و از سی و سه پل تا دروازه شیراز دو باره با تاکسی

و از دروازه شیراز تا سپاهان شهر . باز هم با تاکسی .

البته اکثر روزها از تقاطع شیخ بهایی و چهار باغ ،

تا دروازه شیراز ، پیاده میروم .

صفای دیگری دارد ، چهار باغ و چهار باغ بالا .

اما امروز اصلاً حوصله ندارم .

دروازه شیراز به یکی دو تا غذاخوری سر زدم .

اما هنوز زود بود و شامشان آماده نبود .

ناچار یک ساندویچ برای شام کوفت کردم و به خانه آمدم .

پتو را که از دیروز ، کلاس آموزش زبان برایش گذاشته ام ،

برداشتم و بالشی

زیر سرم و .....................

ساعت پنج صبح یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391    


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هفتم

 

همیشه رکورد زود رسیدن ، مال خودم هست .

لیوانی پر از آب کردم و شاخه های گل یاس را درون آن گذاشتم .

گوشۀ سالن ، میز کوچکی برای خودم دارم

که به هنگام کشیدن طرح یا نقشۀ کارهای مورد سفارش

و یا نوشتن بعضی یاد داشتهای مربوط به کارگاه ،

از آن استفاده میکنم .

لیوان را روی میز گذاشتم و لباس کارم را پوشیدم .

قبل از هر کاری ، به کارهای انجام شدۀ دیروز رسیدگی کردم .

میخواستم ببینم در نبود من ،

اگر کار معیوبی انجام گرفته ، رفع عیب کنم .

خوشبختانه در اثر سخت گیریهای مکرر من ،

همۀ بچه ها کارشان را خوب انجام میدهند .

و چون عیب خاصی در کارها نبود به کار روزانه ام مشغول شدم .

معمولاً وقتی دستگاه ها روشن است ،

صدای آمد و شد در گارگاه به سختی به گوش میرسد .

مگر اینکه یک چشمت به دستگاه باشد و دیگری به سالن .

اما چون یک روز از کار عقب افتاده بودم ،

لذا تمام حواسم به دستگاه و کارم بود .

با سلام رسول که لباس کار پوشیده

و آماده به کار در مقابلم ایستاد ،  

تازه متوجه شدم که همه آمده اند .

دستگاه را خاموش کردم و به همه سلام کردم .

هر چند که ظاهراً همۀ بچه ها

در بدو ورود به کارگاه سلام کرده بودند .

اما صدای دستگاه امکان شنیدن و جواب گفتن را از من گرفته بوده .

از همه از بابت کار خوب دیروزشان تشکر کردم .

این هم از انرژی مثبت اول صبح .

بعد هم پرسیدم : اگر کسی لنگ قطعه ای هست ،

بگوید تا سریع برایش آماده کنم . ظاهراً کار همه جور بود .

چون هیچ کس چیزی درخواست نکرد

و همه به کار خودشان مشغول شدند .

من هم پی گیر کار خودم شدم .

با همۀ سر و صدای دستگاه ،

احساس کردم که کسی صدایم میکند .

وقتی برگشتم ، دیدم درست پشت سرم ایستاده

و توی دستش ، چند شاخه گل یاس .

گلها را به طرفم گرفت و گفت : آشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یاسها را گرفتم و گفتم : کمی تا قسمتی .........

خندید و رفت سر کارش .

گلها را بردم گذاشتم توی همان لیوان ، بغل بقیۀ یاسها .

............................

ناهار را که خوردیم ،

میخواستم به بیرون از سالن برای کشیدن یک نخ سیگار بروم .

وقتی متوجه شد ، گفت : لطفاً جایی نروید . با شما کار دارم .

هنوز سر پا بودم . نمیدانستم که بنشینم ، یا بروم ؟

تردید مرا از چهره ام خواند .

گفت : در رابطه با شعری است که پریروز برایم نوشتید .

خیالم راحت شد . چون به هیچ وجه دوست ندارم در کارگاه ،

رابطه های آن چنانی بین کارکنان خانم و آقا به وجود بیاید .

خصوصاً در مورد خودم .

مخصوصاً که فاصلۀ سنی زیادی بین من و ایشان برقرار است .

و سوا از این موضوع ، در صورت بروز چنین رفتارهایی در کارگاه ،

مدیریت کاری برایم مشکل خواهد شد .

لذا تا آنجا که امکان دارد ،

رفتار بسیار سخت گیرانه ای در این مورد دارم .

ظرف غذا و وسایلش را جمع کرد و رفت

و با بطری عرق نعناع برگشت .

توی یک دستش هم ، کاغذ و خودکاری .

کاغذ و خودکار را پیش رویم ، روی میز گذاشت .

و خودش هم روی صندلی روبرو نشست .

داشتم نگاهش میکردم .

گفت به چی زل زدید ؟ شعر امروز را بنویسید .

خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خندیدم .

_ به چی می خندید ؟ چیز خنده داری گفتم ؟

_ نه . به این می خندم که سه چهار روز پیش میگفتید :

شعر و معر و غزل چی چی یست ؟

و حالا برایم کاغذ و خودکار آوردید که برایتان شعر بنویسم .

ظاهرا ً از گفتن این جمله با لهجۀ  اصفهانی ، خوشش آمده بود .

چون ایشان نیز با خندۀ خود ، مرا همراهی نمود .

_ خوب ! حالا بنویسید .

بنویسید ببینم امروز چی چی می خَ ی بنویسی ؟

_ و من دوباره خندیدم .

_ باز چی چی یست ؟

_ دهاتی ! می خَ ی چیه ؟ می خواهی . این درست است .

_ خوب حالا ! نمیخواهد تهرانی بازی در بیاورید . شعر را بنویسید .

_ اول شما سؤالتان را بپرسید ، بعد .

_ شعر پریروزی را دوباه بنویسید تا سؤالم را بپرسم .

_ شعر پریروزی که الان توی دستتان هست . از روی همان بپرسید .

_ نه ! میخواهم دوباره بنویسید .

فقط دو بیت اول را . لطفاً . خواهش میکنم .

_ چشم ! چرا میزنید . الان .....

 

ای دل ، گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

نوشته را از روی میز برداشت و با نوشتۀ قبلی به تطابق گذاشت .

من همینطوری داشتم نگاهش میکردم و هنوز برایم مفهوم نبود

که دنبال چه چیزی در شعر میگردد و چه سؤالی دارد .

هر دو تا شعر را روی میز گذاشت و با انگشت ،

مصرع دوم بیت اول را نشانم داد و گفت :

من اول فکر میکردم که پریروز موقع نوشتن ،

اشتباهاً کلمۀ « بدر آئی » را

در مصرع دوم بیت اول « به در آئی » نوشتید .

برای همین از شما خواستم که دوباره این دو بیت را بنویسید .

شما کلمۀ « بدر آئی » را در همۀ غزل به همین صورت نوشتید .

اما در مصرع دوم بیت اول به صورت « به در آئی » نوشتید .

هم امروز و هم پریروز .

پس اشتباهی در کار نبوده بلکه علتی داشته .

پریشب که از اینجا رفتیم ،

از دوستم یک کتاب حافظ به امانت گرفتم .

آخه ! خودم نداشتم .

قصدم این بود که ببینم

آیا غزلی را که از حفظ نوشتید درست است یا نه ؟

و اگر غلطی در آن هست ،

آن را چوب دو سر کنم برای کوبیدن شما .

_ دست شما درد نکند .

_ خواهش میکنم . قابلی ندارد . به هر حال آن غلط را پیدا کردم .

یعنی همین کلمۀ « به در آئی » .

اما برای اینکه کاملاً آماده باشم ،

دیشب نیز از یکی از دوستان دیگرم ،

کتاب حافظ دیگری به امانت گرفتم .

تا تطابقی باهم داشته باشم .

یکی از کتابها ،

کلمۀ « بدر آئی » را تا انتهای غزل به همین صورت نوشته بود

و آن دیگری تا آخر غزل به این صورت « به در آئی » .

اما هیچکدام ، آخر بیت اول را تغییر نداده اند .

بلکه تا آخر غزل یا « بدر آئی » نوشته اند و یا « به در آئی » .

حالا سؤالم این است که شما چرا ،

در بیت اول ، « به در آئی » نوشتید

و در بقیۀ ابیات « بدر آئی » ؟

_ قبل از هر کلامی ،

خیلی خوشحالم که حداقل برای ضایع کردن من هم که شده ،

دست به تحقیق زدید . و خوشحالتر اینکه ،

نکتۀ ظریفی را که هر کسی معمولاً نمیبیند ،

شما به آن پی برده اید .

و اگر عمق معنی آن برای شما مفهوم نبوده ،

حداقل تغییر ظاهر نوشتار ، برایتان سؤال برانگیز بوده .  

اینکه کدامیک از اینها ،

از نظر دستوری و هم چنین زیبایی شعر درست تر است

واقعیتش من نمیدانم .

اما اینکه چرا فقط در مصرع دوم بیت اول ،

آن را تغییر داده ام ، علتی دارد که الان عرض میکنم .

اگر به معنی تک تک ابیات و مصرع ها دقت کنید ،

متوجه خواهید شد که در همۀ آنها ،

به استثنای مصرع دوم بیت اول ، کلمۀ « بدر آئی »

به معنی « در آمدن و بیرون شدن » از جایی می باشد .

مثلاً : « از چاه زنخدان بدر آئی » .

اگر زنخدان را حذف کنیم ،

معنی آن ، از چاه در آمدن و از چاه بیرون شدن میباشد .

حتی بدون حذف « زنخدان » نیز ،

شنونده و یا خواننده ، همان معنی را برداشت میکند .  

و یا : « از روضۀ رضوان بدر آئی » .

یعنی از بهشت به بیرون آمدن . بیرون شدن از بهشت .

و یا : « از کلبۀ احزان بدر آئی » .

یعنی از خانۀ حزن و اندوه خارج شوی .

به معنی دقیق تر :

از غم و اندوهی که دلت را احاطه کرده ، خلاص و آزاد شوی .

از غم رها شوی و محزونی از دل تو ، بیرون رود .

و یا : « چو خورشید درخشان بدر آئی » .

یعنی طلوع کردن . از مشرق در آمدن .

مثل خورشید ، از مشرق طلوع کردن و بیرون آمدن .

و همینطور سایر ابیات و مصرعها .

نکتۀ دیگر قابل تأمل در این غزل ،

استفاده از دو کلمۀ « از » و « که » می باشد

که شاعر با استفاده از این دو کلمه ، به منظور بیان خود پرداخته .

یعنی هر جا که از کلمۀ « از » استفاده کرده ،

قصد و نیتش ، سوق دادن شنونده و خواننده ،

به معنای « بیرون شدن » و « خارج شدن » بوده .

و هر جا که از کلمۀ « که » استفاده نموده ،

به عنوان یاری جستن از « که » برای ثبات « از » میباشد .

و فقط در مصرع دوم از بیت اول است که

حافظ در عین حال

که استقلال و ثبات « از » را از « که » طلب میکند ،

همزمان به خود « که » نیز ، استقلال و ثبات در معنا می بخشد

و از « که » ، معنای « بازگشت »  میطلبد

و نه « بیرون شدن » و « خارج شدن » را .  

در بیت اول و مصرع اول از کلمۀ « از » استفاده شده .

پس معنای « بیرون شدن » را با خود به همراه دارد .

در همان بیت ، در مصرع دوم « که » را به کار بسته .

پس معنای « بازگشت » را در ذهن شنونده ایجاد میکند .

و در این بیت ، هر دو کلمۀ « از » و « که » ،

مستقل از هم عمل میکنند

و هر دو مصرع ، رسا و گویای معنی خود هستند .  

در بیت دوم ، مصرع اول ، از « که » استفاده نموده ،

اما به علت نارسا بودن معنای مصرع اول ،

مفهوم اصلی بیت را به مصرع دوم منتقل نموده

و همانطورکه می بینید ، در مصرع دوم از « از » استفاده کرده .

پس باز هم به معنای « بیرون شدن » می باشد .

بیت سوم نیز بی هیچ تغییری ،

با توضیحی که برای بیت دوم دادم ، همخوانی دارد .

در بیت چهارم ، جای « که » و « از » را عوض کرده

و « از » را در مصرع اول آورده و « که » را در مصرع دوم .

دلیلش نیز همان بار معنایی مصرع اول است .

چون شاعر ، بار معنایی بیت را در مصرع اول نهاده .

پس تا اینجا می بینید که در هر مصرعی که بار معنی در آن نهفته ،

کلمۀ « از » نیز در همان مصرع به کار رفته

و چون معنا در همان مصرع میباشد ،

لذا زور « از » از « که » بیشتر بوده

و معنی کل بیت را

به طرف « بیرون شدن » و « خارج شدن » سوق داده .

و اما در بیت پنجم هوش و استعداد حافظ ،

واقعاً به حد اعلا رسیده .

مصرع اول :

« چندان چو صبا ، بر تو گمارم دم همت »

خوب میدانیم که اگر

مصرع اول را بخواهیم به صورت یک جملۀ کامل بیان کنیم ،

می بایست بدین صورت بنویسیم :

« چندان که چون صبا ، بر تو دم همت بگمارم »

همانطور که میبینید ، حافظ با زرنگی و دانایی تمام ،

با پس و پیش کردن کلمات ،

کلمۀ « که » را بدون اینکه آسیبی به معنای شعرش برساند

از مصرع اول حذف

و با آوردن « کز » در مصرع دوم ،

در حقیقت « که » و « از » را

با هم و یکجا به نمایش گذاشته است .

« کز » غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی

در مورد این بیت میتوانم ساعتها بنویسم و بگویم .

اما نیم ساعت باقیماندۀ وقت ناهاری ،

مجال چنین کاری را نمیدهد .

پس باشد برای وقتی دیگر .

مصرع اول بیت ششم را با کلمۀ « در » آغاز نموده .

در صورتی که کلمۀ « در » را

دقیقاً به معنای کلمۀ « از » گرفته است

و فقط برای زیبا تر شدن بیت از کلمۀ « در » استفاده نموده .

شما اگر کلمۀ « در » را از اول مصرع حذف کنید

و به جای آن ، کلمۀ « از » را بگذارید ،

هیچ تغییری در معنای مصرع اول و کل بیت ، حاصل نخواهد شد :

 

« در تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد

وقت است ؛ که همچون مه تابان بدر آئی »

 

حالا به جای « در » « از » را مینویسیم .

خواهید دید که معنا ، یکیست .

 

« از تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد

 وقت است ، که همچون مه تابان بدر آئی »

 

بیت هفتم و هشتم نیز ، خارج از این قاعده نبوده و نیست .  

 

پس به نظر من ،

اگر قرار باشد که همۀ غزل را « بدر آئی » بنویسیم ،

می بایست مصرع دوم از بیت اول را « به در آئی » بنویسیم

تا معنای آن واضح تر و گویا تر باشد .

در کتابهایی نیز که همه را « به در آئی » نوشته اند ،

( به نطر من ) کاملاً غلط است .

می بایست همۀ ابیات را « بدر آئی » بنویسیم ،

الا مصرع دوم از بیت اول را .

نمیدانم ، آیا توضیحم ، رسا بود یا نه ؟

_ کاملاً . یک سؤال دیگر از شما بپرسم ، راستش را می گویید ؟

_ نه . به هیچ وجه .

_ چرا ؟

_ چون میدانم که سؤالتان چیست .

_ از کجا میدانید که من چه چیزی می خواهم از شما سؤال کنم ؟

_ علم غیب دارم .

_ خوب ! آقای علم غیب .

اگر راست میگویید ، بگویید که سؤال من چیست ؟

_ سؤال شما در مورد مدرک تحصیلی من می باشد .

و چون با این سؤال

از رموز زندگی خصوصی من می خواهید با خبر شوید ،

لذا از جواب دادن به آن معذورم .

سرک کشیدن در زندگی خصوصی دیگران ،

کار پسندیده ای نیست .

_ مغرور متکبر !!!

_ متکبر نه . ولی مغرور چرا . تا دلت بخواهد ، مغرورم .

_ خدا را شکر که از نوشتن غزل امروز ، وا ماندی .

وقت ناهار تمام شد .

_ فردا هم روز خداست .

_ من هم ، فردا گوش نمیکنم .

_ اگر دو ماه تمام ، هر روز به یک غزل حافظ گوش کنید ،

بعد از دو ماه ، مدرک تحصیلیم را به شما نشان خواهم داد .

_ صد سال سیاه نمی خواهم بدانم و ببینم . مغرور ............

این را گفت و با عصبانیت دور شد .

ظاهراً عصبانیتش بیشتر به خاطر حدس من در مورد سؤالش بود .

اینکه من درست با یک حدس توانسته بودم ؛ دستش را رو کنم ،

برایش خوش آیند نبود .

ساعت پنج صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391     


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت ششم

 

در ساعات آخر کار اداری ، کار من هم به اتمام رسید .

البته به لطف یک اصفهانی خوب و با مرام .

خدا نکند که کسی کارش در بعضی از این اداره ها گره بخورد .

که نه با دست باز شدنیست و نه با دندان .

کارمندان بعضی از این ارگانها و اداره ها ،

وقتی پشت میزشان قرار میگیرند ،

باورشان این است که

هر بندۀ خدایی که از درِ اتاقشان وارد میشود ،

آن شخص « اسماعیل » است و ایشان « ابراهیم » .

پس ،،، رسالت آسمانی خود میدانند ؛ ذبح « اسماعیل » را .

کارمند محترمی در ادارۀ تامین اجتماعی ،

دو تا پایش را توی یک کفش کرده و میگفت :

برای اخذ سابقۀ بیمه ام از تهران ،

حتماً باید خودم شخصاً اقدام کنم .

و من هر چه در مورد دولت الکترونیک و کامپیوتر

و رایانه و رازیانه و عصر اطلاعات و

هزار کوفت و زهر مار دیگر برای ایشان سخنرانی کردم ،

مقبول نیفتاد که نیفتاد . و نهایتاً با جملۀ : نمیشود آقا ....

باید خودتان به تهران بروید

و سوابق خودتان را دستی بگیرید و بیاورید ،

میکروفن تریبون مرا قطع کرد .

نمیدانم ! اگر این آقا از همانجا ،

درخواست سوابق بنده را از تهران مینمود ؛

« پایی » میخواست انجام دهد ؟

که به من گفت : باید دستی بگیرم ؟

باز خدا پدرش را بیامرزد که اتهامی نیز به دُم من نبست .

آخه در بعضی از این اداره ها از آدم طلب کار هم هستند .

مثلاً شما اگر صبح اول وقت برای شکایتی

وارد یکی از این کلانتریها شوید ،

حوالی ظهر دستبند به دست

با اتهامی راهی بازداشتگاه و یا زندان خواهید شد .

اتهام شما چیست ؟ الان عرض میکنم .....

بعد از چند ساعت ، عاطل و باطل و سرگردانی در کلانتری ،

که از اول صبح برای شکایتی به آنجا مراجعه کرده اید

و نامه شکایت خود را نیز به سرباز دم در افسر نگهبان ،

تحویل داده اید

و ساعتها منتظر جواب جناب سروان مانده اید

و تا حالا هیچ نتیجه ای نگرفته اید ؛

آرام و مؤدبانه در میزنید

و از همانجا از لای در ،

خیلی با احترام از جناب سروان می پرسید :

جناب سروان ! ببخشید مزاحم شدم ؛

جواب نامۀ من چی شد ؟

_ چه نامه ای ؟

_ یک نامۀ شکایت بود که همان صبح اول وقت تقدیم کردم .

اما الان ساعت یک بعد از ظهر است .

من مرخصی ساعتی از اداره گرفته بودم .

اما الان شش ساعت است

که برای جواب یک نامه پشت این در ایستاده ام .

_ نکند انتظار داشتی یک مبل راحتی

در دفتر افسر نگهبان برایت آماده کنم تا شما راحت باشید ؟

_ نه خیر ! ابداً چنین انتظاری نداشتم و ندارم .

اما رسیدگی به کار بنده نیز نهایتاً پنج دقیقه طول میکشید .

_ شما به چه حقی به من تعیین تکلیف میکنید

که به کدام کار رسیدگی کنم ؟

_ تعیین تکلیف نیست قربان . فقط یک یاد آوری بود .

_ شما خیلی بیجا و غلط می کنید که کار مرا به من یاد آوری کنید .

_ کمی مؤدب باشید .

مگر من به شما توهین کردم که شما به من توهین میکنید ؟

_ اگر اسم این کار توهین نیست ، پس چیه ؟

_ آقا ! شما حقوق میگیرید که کار من و امثال بنده را راه بیندازید .

مفت و مجانی که کار نمیکنید اینطوری سر من داد میزنید .

حالا هم اگر انجام نمی دهید ، شکوائیۀ بنده را بدهید به خودم .

نخواستم . از خیر این شکایت گذشتم .

فکر میکنم اگر با طرف مورد نظر به توافق برسم ،

بهتر از علافی در اینجاست .

و ...........................

دست آخر درگیری فیزیکی با جناب سروان و .......

و نهایتاً با دستبندی به دست ، راهی بازداشتگاه .....

چرا ؟

چون اسلحه به کمر جناب سروان بسته شده ، نه به کمر شما ...

بگذریم ..............

توی سالن اداره داشتم برمیگشتم که درِ یکی از اتاقها باز بود

و دو نفر کارمند نیز پشت میزشان به کارشان مشغول بودند .

همانطور که رد میشدم

یک لحظه چشمم به قیافۀ بشاش یکی از آنها افتاد .

به نظرم آمد که باید آدم خوبی باشد .

چند قدمی رفته بودم که دوباره برگشتم .

وارد اتاق شدم و سلام کردم .

با خوشرویی تمام ، جواب سلام گفت .

و از من پرسید : امرتان چیست ؟

گفتم : اگر راستش را بخواهید ، به قسمت شما مربوط نمیشود .

اما با خودم گفتم از شما نیز در این رابطه جویا شوم .

شاید راه حلی به نظرتان برسد .

خیلی مؤدبانه گفت : من در خدمتم .

داستان را برایش تعریف کردم .

تعارف کرد که روی صندلی خالی بغل میز کارش بنشینم .

گوشی تلفن را برداشت و به چند جا زنگ زد  

و نهایتاً با تهران تماس گرفت . پس از چند دقیقه ،

دستگاه فاکس ، نامه ای را به بیرون استفراغ فرمود .

نامه را دست من داد و گفت : این هم سوابق شما .

باورم نمیشد .

کاری که حداقل می بایست

یک هفته در تهران به دنبالش میدویدم ،

ایشان در عرض نیم ساعت انجام داده بود .

از این همه کلمۀ تشکر فارسی و عربی و فرانسوی و .....

هر چی گشتم تا کلامی که در خور ایشان باشد ، نیافتم .

کاری که انجام داده بود

با یک تشکر خشک و خالی قابل تقدیر نبود .

اما چاره ای جز همان تشکر برایم نبود .

چکار میتوانستم بکنم ؟ به ناهار دعوتش میکردم ؟ و .....

هر کاری که در آن لحظه می کردم ،

جوابگوی انسانیت و شعور و فهم و ادب ایشان نبود .

در هر حال با تشکری خیلی ساده ، از ایشان خداحافظی کردم .

موقع خروج از اتاق میخواستم شماره تلفنم را بدهم

که اگر یک وقتی کاری در راستای حرفۀ من داشت تماس بگیرد .

اما احساس کردم که دادن شماره ،

نوعی کوچک شمردن کار خوب ایشان می باشد .

لذا از دادن شماره تلفن نیز خودداری کردم .

ناهار را بیرون خوردم .

وقتی رسیدم خانه ، انگار کوه بزرگی را جابجا کرده بودم .

هم خسته بودم و هم کسر خواب داشتم .

وسط اتاق افتادم و خوابم برد .

نسیم خنکی که از پنجرۀ باز اتاق ،

پهلویم را زیر شلاق نوازش گرفته بود ،

دو سه بار بیدارم کرد .

نارسایی کلیه دارم و کوچکترین خنکای هوا آزارم میدهد .

اما چنان خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم .

یادم باشد به این پتو ، زبان فارسی یاد بدهم .

در چنین مواقعی به درد میخورد .

خدا بیامرزد عمو عبدالله را .

میگفت : لحاف تشکی دارم که خودش می آید و خودش میرود .

آن موقع بچه بودم و از حرف عمو سر در نمی آوردم .

بعدها که بزرگ شدم ، فهمیدم که از صدقه سرِ زن عمو ،

لحاف تشک عمویم آنقدر شپش گرفته بوده

که زحمت آمد و شد به گردن شپشهای زبان بسته بوده .

آخه زن عموی عزیزم از صبح اول وقت ،

یک جلد قرآن به بغل میزد و تا هنگام شب

از این هیئت به آن هیئت

و از این روضه به آن روضه میرفت .

بس که مسلمان بود ، بندۀ خدا .

هر وقت هم که جلسه و روضه و هیئتی در کار نبود ،

لحاف تشک پهن میکرد و می خوابید

و میگفت که مریض و بد حال است .

مخصوصاً اگر خدایی ناکرده ، مهمان به منزل داشت .

ناگفته نماند که سرعت آمد و شد لحاف تشک زن عمو

از لحاف تشک عمو بیشتر بود . به خاطر فزونی شپش .

بیچاره عمو حداقل هر چند سال یک بار ، نه که بشوید ،

بلکه نو و تازه میخرید

و قبلی ها را به همان شپش ها می بخشید

تا راحت باشند بدون عمو .

اما زن عمو ، دلش به حال شپش ها میسوخت .

آخه آن زبان بسته ها هم می بایست شبها ،

سرِ شام نخورده بر زمین نمیگذاردند .

گناه داشتند به خدا .......

چهار صبح بود که سیر سیر از خواب بیدار شدم .

اما خیلی گشنه ام بود .

حوله ام را برداشتم و راهی حمام شدم .

ساعت شش و نیم با چیدن چند شاخه گل یاس

و با نشان دادن گلها به دوربین مدار بسته از مجتمع دور شدم .

شب باز هم داستان داریم با نگهبان ...........

ساعت 2 صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391


  • سایه های بیداری