سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

رزومه

رزومه

پیرمرد یک لایه دستمال از جعبۀ دستمال کاغذی ور کشید . چشمهایش را بست و به آرامی اشک چشمهایش را که حاصل نگاه وی به صفحۀ موبایلش بود ، پاک کرد .

روزهای متمادیست که کارش شده بررسی صفحۀ استخدام « دیوار » .

با خود اندیشد چرا « دیوار » ؟

ته دلش گفت : آدم را یاد کوچۀ بن بستی می اندازد که انتهایش به دیوار منتهی می شود .

و یا بدتر از آن : دیوار بلند زندان .

دوباره دیده فرو بست و با دو انگشت به ماساژ چشمهایش همت گماشت .

بالاخره بعد از چند روز جستجو ، آگهی استخدامی پیدا کرده بود که شرط سنی نداشت . چه بسا نیمی از آن اشک هم ، اشک شوق بود که بالاخره یک آگهی ، دم خور با شرایط خود یافته بود .

آگهی استخدام مترسگ در یک فروشگاه لوازم خانگی .

نه ! متن آگهی که این نبود .

پیرمرد بر اساس پیشینۀ متون آگهی متداول ، اینگونه تعبیرش کرد .

وگرنه متن آگهی به این صورت بود :

نیازمند نیروی کار در فروشگاه لوازم خانگی . ترجیحاٌ ساکن .... به صورت تمام وقت . صبح و عصر . حقوق توافقی . در صورت داشتن تمایل به همکاری ، در چت دیوار پیام بگذارید .

راستش بر خلاف بسیاری از آگهی های استخدامی اینچنینی ، متنی بسار مؤدبانه و بی شیله پیله داشت . و عاری از هر گونه شروط خاص معمول :

حداقل و حداکثر سن ...

ظاهری آراسته

برخوردار از فن بیان عالی و روابط عمومی بالا

حداقل مدرک ...

و از این قبیل چرت و پرتها .

 

پیرمرد ، دلخوش از متن مودبانۀ آگهی و دلخوش از اینکه چشم مبارکش برای اولین بار به یک آگهی افتاده بود که انسان را به چشم انسان میدید نه به چشم یک مترسگ ، ذوق زده و با شوق در چت دیوار نوشت :

با سلام . در رابطه با آگهی استخدام . ساکن ... تلفن ...

 

پیرمرد ، سه روز تمام ، هر دو ساعت یک بار ، چت دیوار را چک میکرد تا شاید پاسخی به پیامش داده باشند . اما هیچ خبری از پاسخ و یا حتی تیک خوردن پیامش که نشان خوانده شدن آن باشد نبود .

البته پیرمرد اینقدر تجربه داشت و میدانست که معمولا آگهی دهندگان ، سه چهار روز از تاریخ درج آگهی ، به جویایندگان کار فرجه میدهند تا اکثریت ، تقاضای خود را اعلام کنند و سپس از بین تعداد مراجعین ، بر اساس اولویت کاری ، نیروی لازم را از میان جمع ، انتخاب و استخدام نمایند .

لذا این تاخیر در پاسخ پیام را ، عادی و معمولی می پنداشت .

بالاخره بعد از شش روز کش و قوس ماجرا ، تلفن پیرمرد زنگ میخورد ، و از آن سوی گوشی ،آقای جوان بسار مؤدبی که از قضا از صدای مهربان و دلنشینی نیز برخوردار است ، اعلام میکنند که :

« رزومه » خود را به همین شماره در واتساپ و یا « ایتا » ارسال کند که پس از بررسی ، نتیجه را اعلام خواهند نمود .

 

الان ساعتهاست که گوشی تلفن و پیرمرد ، هر دو زل زده اند به هم و هر ده دقیقه یک بار ، پیرمرد از گوشی می پرسد :

به نظرت چی بنویسم ؟

گوشی شانه هایش را بالا می اندازد و میگوید :

چی بگم والاع ! یه چیزی بنویس دیگه !

پیرمرد با خود اندیشه میکند :

چطوره در مورد همکاری ام با سامسونگ در رابطه با ابداع موتورهای چهل هزار وات جارو برقی نسل هشت بنویسم ؟

یا نه

چطوره در مورد همکاری با ال جی در رابطه با ابداع گاز روده در پکیجهای گرمایشی نسل سیزدهم بنویسم ؟

چراغ صفحۀ گوشی موبایل روشن می شود ، سرش را بلند میکند و به پیرمرد میگوید :

هر چی می خواهی بنویسی بنویس !

اما لطفا چاخان نکن و رزومۀ خودت را بنویس .

اونی که الان گفتی ،

مربوط به رزومۀ شیخ بهایی در رابطه با حمام تک شمعی نسل منهای بیست و شش بود .

پیرمرد با تکان دادن سر ، تاکید گوشی موبایل را تصدیق میکند .

و یاد اون پیرمردی می افتد که با وعدۀ چاخان با خدا شریک شد و عاقبت کارش به کجا که نکشید !

آدرس : ( سایه های بیداری - دلنوشته های بلند - شراکت با خدا ) 

تازه اون خداوند « الله صمد » ( خدای بی نیاز ) بود که با نداشتن هیچ نیازی به محصول پیرمرد و فقط برای ترمیم نقص خلقت خود ، چنین بلایی سر اون پیرمرد آورد .

بعد پیرمرد با خود اندیشید :

راستی چرا خداوند هر کجا کم می آورد ، دست به دامن زلزله و سیل و صاعقه و طوفان و .... می شود ؟ هان ؟

گوشی گفت : خفه شو ! رزومه ات را بنویس ...

 

یکشنبه 19 شهریور 

  • ۰۲/۰۶/۱۹
  • سایه های بیداری

نظرات (۱۳)

سلام آقای سایه های بیداری 

پی دونستید از بهمن تا حالا نیستید؟

چه خبر؟

خوبید؟

پاسخ:
سلام و عرض ادب 

نه والاع . 
یه شعری بود میگفت : از خود بی خبرم ...
الان یادم نیست 
پیدایش کردم ، عرض میکنم محضر مبارکتان . 

خوبم . ممنون . 

امید که شما نیز حالتان خوب و دماغتان چاق باشد . 

الحمدلله که خوبید

 

سلامت باشید

ممنونم

 

منو یادتون میاد؟

پاسخ:
معمولا با دوستانی که یه دعوای حسابی نداشته باشم ، چیزی در خاطرم نمی ماند . 

بگو ببینم با هم گیس کشی داشتیم . گیس کشی مشدی ؟ 

هر چند که من اصلا گیس ندارم . 

عین طوطی بقالی مولانا ، طاس و کچلم . 

پس اگر گیس کشی هم داشتیم ، شما دست خالی میدان را ترک فرمودید . 

با توجه به معلومها 
مجهول قضیه که شما را می شناسم یا نه 
همچنان به قوت خود باقیست . یعنی نه والاع یادم نیست . ( لبخند از نوع شکوفایی سادیسم حاد ) 

آره دعوا هم داشتیم

 

کلی کامنت طووولانی هم محبت کردید دادید =)

پاسخ:
آخ جون ! من عاشق دعوا هستم 

پس در این صورت 

بسیار ارادتها 

و بسی خیر مقدمها 

خوش آمدید بانوی ستیزه جو . 

یه چیزی بگو ، یه دعوای درست و حسابی بکنیم . 
می چسبد بعد از چند ماه دوری و صلح 


حیف شد 

پارسال دعوایی بودم

دیگه نیستم😂😂🗿🗿

پاسخ:
واقعا حیف شد 

کاش پارسال هر روز با شما دعوا میکردم 

چه میدانستم تغییر رویه خواهید داد ؟ 

بریده باد این زبانم که کم کاری کرده در این زمینه .  ( لبخند ) 

( کاکا سنگی ) 🗿

پاسخ:
نه بابا 
از اینا برا فاطی تنبان نمیشه . 

فکر کنم باید کتاب « هنر جنگ » کارلوس کاستاندا را از نو بخوانید . ( لبخند ) 

دیگر وقتش رسیده این مرغ وحشی لانه ای آن سوی رود که آرام است بسازد... 

آرام بگیرید و در بهت آرامشتان به رنگ ارغوان فکر کنید یا زرد بیداری و با خود بگویید چه خوبست آسایش بعد از طوفان های روحی سهمگین... این لحظه ها را تا همیشه بخاطر بسپارید تا شیرینی اش از دندان هایتان نکشد و همواره به سویش رهسپار باشید انشااله :)) 

رسیدن بخیر پیرمرد دعوایی به ساحل آرامش نشسته :))

پاسخ:

 

 

آن روز که « شارل نهم » در آن سوی رود « سن » 

در قصر سلطنتی « لوور » با « قوش » شکاری خود بازی میکرد 

و آهنگ شکار با سوت می نواخت 

و در این سوی « سن » ، 

سگهای وحشی کاتولیکش ، 

بره های مظلوم پروتستان را می دریدند 

و تن های تکه تکه شدۀ آنها را بر آب آرام « سن » می سپردند 

تا فاجعۀ « سن بارتلمی » را بیافرینند ،

همگی مست از این پیروزی ، 

هرگز فکر نمیکردند که تاریخ فقط از نظر انسانها مشمول زمان است ، 

نه از نظر چرخ گردون . 

چرا که تاریخ برای دهر ، چشم بر هم زدنی بیش نیست .


اگر چه برای من ، 

نه اون سگهای کاتولیک 

و نه اون بره های پروتستان ، 

هیچ ارزشی ندارند 

تا برای اولی کینه 

و برای دومی اشک تمساح بریزم .

چرا که خیلی پیش از آنها ، شاعری گفته بود :


جنگ هفتاد و دو ملت ، همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ، ره افسانه زدند

 

در فیلم اصحاب کهف که الحق داستانی جذاب داشت ، 

فقط یک حقیقت نهفته بود . 

باقی همه افسانه بود و قصۀ شب .

و آن حقیقت این بود که : 

کاخی که روزی ، 

کاخ سزار و قیصر و سلطان و .... بود ، 

آن روز موحدین عیسایی بر آن حاکم بودند .

حقیقتی که در تاریخ همیشه در حال تکرار است 

و انسانها هرگز از آن عبرت نمیگیرند .

چرا که کاخهای ظلم و استبداد ، 

همیشۀ تاریخ پابرجاست 

و این فقط آدمهای درون کاخ است که جابجا می شوند . 

و خصلت کاخ ، 

خصلت استبداد است 

و هر کسی که وارد آن کاخ شود ، مستبد خواهد شد . 

فرقی نمیکند تزار و قیصر بر آن حاکم باشد ، 

یا موحدین مسیحی . 

زیرا در همان فیلم می بینید که به خواب رفتگان سیصد ساله را ( که از قضا اولین موحدین فراری از دستگاه استبداد روم می باشند ) 

همین موحدین سیصد سال بعد ، 

به دلیل داشتن چند سکۀ قدیمی دستگیر می کنند . 

یعنی هر کسی که درون کاخ نفوذ کرد ، 

حق دارد حتی درون انسانها نیز نفوذ کند 

و از هست و نیست آنان با خبر شود ، 

و بر هست و نیست آنان حکومت کند . 

حتی اگر چند سکۀ قدیمی باشد . 

چه برسد به افکار و اندیشه ها .

 

شارل نهم نمیدانست که به زودی 

« هنری چهارم » دودمانش را به باد خواهد داد . 

همانگونه که « نیاوران » نشینان نمی دانستند . 

همانگونه که جماران نشینان نمی دانند . 

این بازی تاریخ است . 

و من و شما و همه ، بازیگر نقش خویش .

 

هر آرامشی ، 

آرامش بعد از طوفان نیست . 

گاهی اوقات ، 

آرامش ، آرامش قبل از طوفان است 

و آنگاه : غرش طوفان .

 

چراغ « زرد بیداری » دو حالت پیش روی خود دارد :

اول : چراغ سبز آرامش

دوم : چراغ قرمز غرش

و من و تو هنوز نمیدانیم کدام ؟

اما هر چی که هست ، هیچ ربطی به « انشاالله » ندارد .


که اگر انشاالله کارساز بود ، 

« خر » اون بنده خدا را از بازار مال فروشها ، نمی دزدیدند . 

و اگر دزدیدند ، باز پس می آوردند .


 

بسیار سپاسگزارم از خوش آمد گویی شما بانوی مهربان و گرامی . 

اگر چه همچنان در دایرۀ نظرها ، 

اختلاف نظری داریم ثابت و تغییر ناپذیر ، 

اما محبت قلبها را نمیتوان بر مبنای نظرها استوار و آن را از دلها زدود .


دل ! جایگاه استدلال های چوبین نیست . 

آن را به عقل می سپارم و به تماشای نزاع آن می نشینم . 

و معصومیت دل را همچنان در مهربانی کلام پاک بانو 

به دیدۀ منت می پذیرم 

و دندان به شیرینی آن می سایم . 

که فرهادهای تیشه را ، جز این ، پیشه نباشد .

 

 

 

 

همیشه در دل تحسینتان کردم، درود بر قلم استوار و روانتان و نیش های متبحرانه ای که از میان نوشته هایتان به خوبی دور کلمات می پیچند و گویی خفقانی از سکوت های بی وقفه و نداهای خفه شده در هجاهای کلمات شما غرش کنان سر بر می آورند

پاسخ:
در مقابل گوهر کلام و عنایات و لطف بانوی بزرگوار 
عرق شرم
آنسان از جبین خجل بنده جاریست 
که گویا هیچ چتری قادر به زدودن سیل قطرات آن نیست 
چه برسد به کف دست پیری خسته از روزگار . 

با این حال 
ذوقی چنان دارم 
که اگر پرواز کنم 
کمترین شوق این حال بنده است . 

بسیار سپاسگزارم بانو 

سلام

توی اینستا یه استوری دیدم درمورد رزومه نوشتن. توی اینترنت هم این صفحه رو دیدم. گفتم اون استوری رو اینجا بنویسم شاید واسه بقیه هم جالب باشه.

 

اون شخص نوشته بود:" رزومه نوشتن به نظرم یکی از مراحل شناخت شخصیه

کسی که خودش رو خوب شناخته رزومه
خوب مینویسه و توش هیچ دروغی نمیگه
اما من آدمایی رو میشناسم که پاشون رو
از ترکیه اونورتر نذاشتن اما خاطرات
آمریکا جنوبی تعریف میکنن.


رزومه در مورد شخص شماست
نه اون شغل.

هر ماه یکبار حتی اگه به شغل نیاز ندارید یه کاغذ بردارید و رزومه ی خودتون رو بنویسید

اگه چیزی برای نوشتن نداشتید یعنی یک ماه از عمرتون رو تلف کردین ، دوستی داشتم که تو رزومه ش تعداد کتاب‌هایی رو هم که خوانده بود می‌نوشت."

 

با تشکر 

پاسخ:

 

مرد لباسش را که پوشید ، رو به همسرش کرد و گفت :

بانو ! من آمادۀ رفتن هستم . اما پیش از خروج ، سوالی دارم .

زن نظری به قامت افراشتۀ شویش نمود و با نگاهی تحسین آمیز گفت : خدا به همراهت آقا . سوالتان را بفرمائید .

مرد گفت : بانو ! اگر امروز کار گیر آوردم ، و اگر کارفرما دستمزدم را نقداً پرداخت نمود ، و اگر عصری هنگام مراجعت به دولت سرا ، از همان دستمزد ، نیم کیلو برنج ابتیاع نمودم ، چه مقدار روغن بگیرم که بانوی منزل ، امشب من و بچه ها را با آن دست پخت بی نظیر خود ، شام میهمان پلویی خوشمزه بفرمایند ؟

زن ! دستش را زیر چانه اش نهاد و لحظاتی چند به فکر فرو رفت . و پس از قدری تأمل ، رو به همسرش کرد و گفت : ده کیلو هم روغن مرحمت کنید آقا !

مرد انگار که ناگهان زیر پایش چاهی عمیق دهان باز کرده باشد ، دهانش به اندازۀ قطر همان چاه جر خورد و ناخودآگاه فریادی از تعجب کشید و گفت : بانو ! برای نیم کیلو برنج ؛ ده کیلو روغن ؟

زن در حالیکه تبسمی ملیح بر لب داشت ، گفت : آقا ! ما که پلو در رویا و خیال می خوریم ، حال چرا باید پر چرب و خوشمزه و شاهانه نباشد ؟

مرد مهربانانه لبخندی نثار همسرش کرد و از منزل خارج شد .

 

فرمایش این دوست عزیز اینستایی کاملا متین و به جاست . مخصوصا در سرزمینی که هیچ دروغی در آن روا نیست .

من خود به چشم خویشتن دیدم که تسبیحی می رود هی هی به پایین و نشیب ، در مقابل نگاه متعجب خبرنگاری خارجی ،

که رو به مردی از رفسنجان پرسید :

آیا شما زندانی سیاسی دارید ؟

و اون مرد با صراحت گفت : نداریم .

از یکصد و یک دانۀ تسبیحی که در دست آن مرد ، تند و تند و پشت سر هم به سراشیبی می جست ، نود و شش دانۀ آن ، شاهد بود که وی راست می گوید . و واقعاً هم نداشتند ، چون پیش از آن ، سربازان نامرئی ( بخوانید گمنام ) ، آن نود و شش تا را کاردآجین فرموده بودند و آن مرد از رفسنجان ، رزومۀ دروغ به خبرنگار عرضه نمیکرد .

من خود به چشم خویشتن دیدم که ورزشکاری را همراه خانواده به سیمای بی رزومه دعوت کرده بودند و مجری خانم محجبۀ رزومه درست ، از فرزند شش سالۀ ورزشکار پرسید :

توی خونه با بابا ، بازی هم میکنی ؟

و بچۀ صادق و معصوم گفت :

بله ! بیشتر اوقات با بابا پاسور بازی میکنیم .

و انصافا رزومۀ دروغی ارائه نداد . اما نمیدانم مجری محجبۀ رزومه شناس ، چرا اینقدر بال بال میزد بعد از شنیدن حرف صادقانۀ بچۀ شش ساله ؟

طوری که آپاندیسش عود کرد و به بچه یادآوری فرمودند :

« باشه عزیزم ! بعضی رزومه ها را نباید همه جا گفت . »

 

من خود به چشم خویشتن دیدم که در اتاق خالی نسبتا بزرگی ، چهار صندلی گذاشته بودند ، که سه تا از صندلیها پر و یک صندلی خالی بود در گوشۀ اتاق و مترسگی پشت آن طوری ایستاده بود که انگار مجسمۀ ابولهول را با قالب عن زده باشند .

روی دو صندلی دیگر نیز ، دو تا دلقک نشسته بودند که یکی از آنها  کمی بیشتر دلقک تر بود و داشت رزومۀ بدون دروغ واکسن ارائه می فرمود .

راستش اگر قبلا « خسی در میقات » آل احمد را نخوانده بودم ، امر بر من مشتبه میشد که نویسندۀ آن کتاب همین دلقک است ، نه اون دلقک که اسمش بر روی کتای حک شده .

آخه اینقدر زیبا و قشنگ از یک شب بارانی و همچنین از بیماری مادر یکی از دم پایی پوشان واکسن ساز تعریف می فرمودند و رزومۀ بدون دروغ ارائه می فرمودند که یهویی یاد کتاب « نبرد من » نیز افتادم . آخه اون دلقک هم تبحر عجیبی در ارائۀ رزومه بدون دروغ داشت .

بگذریم از اینکه این دلقک با ارائۀ همین رزومه ، چند میلیارد گرفت که برای پنج شش نفر جوان از جان گذشتۀ واکسن ساز ، چند جفت دم پایی پلاستکی بخرد . کاری هم به این نداریم که اصلا واکسنی تحویل نداد . آخه مهم رزومۀ بدون دروغ بود که الحق خوب ازائه داد . 

 بله حق با این دوست اینستایی است .

اینجا سرزمین رزومه های بدون دروغ است . طوری که ما حتی کتابهایی را که خوانده ایم ، در رزومه های خود قید می کنیم . کتابهای ارزشمندی چون « مسئلۀ حجاب » که گویا الان در بزرگترین دانشگاه های معروف دنیا در سطح دکترا تدریس می شود .

و به قول دلقک دیگری که فرمودند :

ما خودمان انتخاب کردیم که اینگونه زندگی کنیم و زرت و زرت رزومۀ بدون دروغ ارائه بدهیم .

خاک بر سر لئوناردو داوینچی که اولین رزومۀ مملو از دروغ را نوشت . بی شعور !

و اینگونه بود که خداوند گناه کبیره را آفرید

که ما هرگز دروغ نگوییم .

 

هان !

قاصدک ( دریا )

برو پیش اون دوست

که جا خوش کرده اینستا هنوز

برو آنجا که تو را منتظرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصدک !

تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید :

که دروغ است اینستا، دروغ

که فریب است اینستا ، فریب

قاصدک !

هان ! ولی ... آخر ... ای وای

به اینستا تو بگو

ما که امشب به خیال

پلویی خوردیم لذیذ

روغنی داشت دو من  

چرب و شاهانه و خوشمزه بسی

قاصدک !

مانده خاکستر گرمی هنوز

در اجاقی که از آن

رویای پلو یاخته ایم

قاصدک !

رزومه های همه عالم شب و روز

در دلم می گریند ...

 

 

بعد از دیدن تاریخ پست، اشک ریختم

 

بسیار دلتنگم

 

و اگر پیدات کنم دعوای بزرگی خواهیم داشت

پاسخ:
حیف اون چشمهای رنگی نبود چشم قشنگ ؟ 
بیار بوسشان کنم . 
دعوا هم نکن . گناه دارم . 
من سایه ، به این نازی و گوگولی 

خیلی دلم براتون تنگ شده 

از همه جا غیبین ولی حتی اگه با توجه به تاریخ 

اینجا باشید واقعا کلی خوشحال میشم:)) 

پاسخ:
یه صافکار خوب می شناسم که کارش حرف ندارد . 
یعنی خداییش ، هر جای ماشین را که میزنم تنگ و فشرده میکنم ، ایکی ثانیه ، با قالب تنه ( ابزار دستش ) میزنه گشادش می‌کنه . 
فقط لامصب سرش خیلی شلوغه . 
حتم دارم برای یک ماه دیگه وقت میده . 
ولی نگران نباش . 
توی کار دل ، من خودم اوستا ( از جنس کون بز ) هستم . 
فردا دلت را بیار ببینم میتونم کاری برایش بکنم ؟ 
آفرین دختر خوب . شکلک لبخند 

پیرمرد بداخلاق

 

کلی دنبالت گشتم حالا که پیدات کردم وقتشه بکوبمت به دیوار

 

پاسخ:
من به این نازی 
دلت میاد ؟

بکوب بکوب که داری خوب می کوبی
دل بازیگوش من
تازگیا بلا شده 
آخه میگی چیکار کنم ؟ 
( اینم از گوگوش . حالشو ببر چشم قشنگ )

صبح ساعتای ۵ دیدم جواب دادین خیلیی ذوق کردمم

انقد که جواب دادن یادم رفت😂😂😭

ولی خیلی زشته که اینجوری غیب میشین و هیچ جا پیداتون نیست

پاسخ:
یادت باشه از این به بعد وقتی ذوق میکنی ، فوری بپر بغلم بوسم کن . 

اینطوری ،  هم تو یادت نمیره ، هم من خرذوق میشم . ( شکلک از کجا آوردی بچه ؟ به منم یاد بده ) 

می‌دونی چقدر برام ارزش داره که اومدی پیدام کردی ؟ 
بفرما ! دو تا « بوس » علی الحساب 
مابقی بماند برای وقتی که دیدمت . ( لبخند )
الان راضی شدی ؟ 

قبوللل 

گوشه‌ سمت چپ کیبوردم یه ایموجی لبخنده که همه ایموجیارو داره

حالا سعی میکنم خودمو راضی کنم تا ببینم چی میشه(اخم لبخندی)

پاسخ:
هزار تا بابا بزرگ بد اخلاق که نداری 
همین یه دونه دردونه را داری
مدارا کن . 

اخم لبخندی ؟ 
لازم شد برم دو تا نون سنگک بگیرم ...


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی