سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

قیژژژژژژژژژژ

 

صدر اتاق ، روی پوست گوسفند دباغی شده ای که سالهاست ندیم ماتحت بنده است جلوس فرموده ایم و به دو متکای دست ساز عیال ، چنان تکیه داده ایم که گویی ظل السلطان بر سریر خسروی .

مشغول نیوشیدن اراجیف تماماً کذب تلویزیون هستیم و سیر در آفاق .

آفاقی که محمد مسعود ( نویسنده معاصر فقید ) اینگونه تعریف میکند :

« فکر و تأمل در زمان « حال » موضوعیتی ندارد . آنچه هست ، مربوط به گذشته و آینده است . ولی نه گذشته و نه آینده ، هیچ کدام تحت اختیار و مطیع خواهش و ارادۀ ما نیست . گذشته ، گذشته است . تلخ یا شیرین ، روشن یا تاریک ، خوب یا زشت ، هر چه بوده ، همان بوده . نه خواهش ما ، نه کوشش ما ، نه میل قضا و قدر ، و نه ارادۀ خداوند ، هیچ کدام نمی توانند در گذشته اعمال نفوذی کرده ، کوچکترین تغییری در آن به وجود آورند . تلاش و تقلاها ، همیشه مصروف آن است که آینده ، با آرزو و تمنای ما تطبیق شود . زیرا ممکن است در ساحت بی پایانی که به طرف آن پیش می رویم ، کوشش و جدیت خودمان ، در آستانۀ حوادث تقرب یافته ، برای سِیر ( عبور - گذر ) ، ماجرای صاف و روشن تری باز نماید . » ( در تلاش معاش . ص 35 ) 

 

دخترم با لبخند شیطنت همیشگی پیش می آید :

بابایی !

درست ایستاده بین نگاه من و اون جعبۀ دروغ .

میگویم بچه بیا اینطرف .

میگوید : این طرف و آن طرف ، چه فرقی میکند ؟ همش از مساحت یک اتاق است .

می گویم : خب بچه دارم تلویزیون تماشا میکنم . درست وایستادی جلوش .

می گوید : بهتر ! مگه خودت نمیگی همش دروغ میگه ؟ یه چند لحظه به گوشهای مبارک استراحت بدهید .

این حاضر جوابیش کشته منو . میگم خب ! فرمایش ؟

نزدیکتر می آید و در حالی که خم شده روی پاهای من ، با دو دست ، جفت پای مرا از زانو خم نموده و برای خودش تکیه گاه و پشتی صندلی درست میکند و بعد با سیمایی مطمئن و مصمم ، با گفتن : یا الله ! باسن مبارکش را در بغل من جا میکند . و به ساق پاهام لم میدهد .

و همزمان می گوید :

بابایی جونم ! لطفا مراقب استحکام ساق پاهای مبارک باشید . دفعۀ آخری که حواستان نبود ، پاهای مبارک یهویی وا رفت و من که تکیه گاهم را از دست داده بودم ، با سر مبارک رفتم لای پاهای شما و صد البته مُشَرّف شدم به باسن مبارکتان . و شما که از فرط خنده ، کنترل مقعد مبارک از دست دادید ، با باد شدیدی صورت ناز مرا نوازش فرمودید . با اینکه از اون تاریخ ، قریب سیصد بار استحمام فرمودیم ، اما هنوز عطر و بوی باد قفا را روی صورتم حس میکنم .

خنده ام می گیرد دوباره . و می گویم :

عزیز دلم ! اون باد صبا است ، نه باد قفا . وقتی برخی واژه ها و یا توصیفات را یاد میگیری ، دقت کن که در تلفظ اشتباه نکنی .

می گوید : میدانم بابا جونم . من به خوبی فرق بین باد صبا و باد قفا را واقف هستم . اما آنچه شما رها فرمودید و آنچه صورت لطیف من در معرض تشعشعات آن قرار گرفت ، آشکارا معلوم بود که باد قفاست نه باد صبا . مخصوصا با آن عطر و بوی ماندگارش ، که با حمام مستمر هم زدوده نشد که نشد .

در حالی که قاه قاه میخندم ، مراقب ماتحت مبارکم نیز هستم تا دوباره اختیار مقعد از دست وا ننهم و گندی دیگر بر نیانگیزم . و همزمان از گوشۀ شانۀ راستش ، همچنان به اراجیف سیما مشغولم .

طبق معمول ، انگشتان هر دو دستش در حال شوراندن ریش مبارکم هست . اما این بار ده انگشتش را کرده لای ریشم و ریشۀ ریشم را شخم میزند . مثل میمونی که میمون دیگری در مقابلش قرار میگیرد و به دنبال کنه و شیپیش ، مدام سر انگشتانش در بدن میمون پیش رو ، واکاوی میکند . این عملش ، مورد خوش آیندم قرار نمی گیرد و از شانۀ چپش گرفته و محکم پرتش میکنم به یک سو .

دو و نیم معلق چمباتمه ای کف اتاق میزند و کمی مانده به دیوار با صدای مهیب قیژژژژژ در حالیکه کمرش روی کف اتاق و پاهایش روی هواست ، بعد از سه دور چرخیدن روی کمر ، باز می ایستد .

جیغ قیژژژژژژ اینقدر گوش خراش و مهیب بود که خواهر بزرگش که عین « گوژ پشت نُتِردام » کف اتاق روی کتاب درسی چمبره زده و مشغول رتق و فتق دروس دانشگاهش بود ، انگار به گربه ای که اصلا حواسش نیست ، خیار چنبر نشان داده باشی ، یک متر پرید روی هوا و با عصبانیت گفت : زهر مار ! کی میخای دست از این وحشی بازیهات برداری تو ؟

به خوبی میدانستم که به زودی هنر دلنشین گیس کشان که ریشه در سنتهای اصیل ایرانی اسلامی ما دارد ، بین دو خواهر اتفاق خواهد افتاد ، لذا برای پیشگیری از آن ، فوری با لبخند می پرسم :

بچه ! این قیژژژژژ دیگه برای چی بود ؟

می گوید : بابا جون خوشگلم ! گویا به تازگی امور محاسباتی منزل از دست مبارکتان در رفته و نسیانی در این مورد حاصل شده . عارضم محضر مبارکتان که طول اتاق ما ، دقیقا به اندازۀ سه معلق چمباتمه ای هستش . معلق چمباتمه ای به معلقی گفته می شود که پاهایتان روی شکم جمع شده باشد . یعنی بدن مثل جوجه تیغی به صورت توپی در بیاد . وگرنه اگر معلق پا باز بزنی ، در همون معلق اول از این دیوار به اون دیوار اتاق می رسی . من وقتی دیدم دارم میخورم به دیوار انتهایی ، ترمز کردم . و اون قیژژژژژژ هم صدای ترمزم بود .

می گویم : ولی تو که پاهات رو هوا بود . با چی ترمز کردی ؟ و تازه ! اون سه دوری که روی کمرت کف اتاق دور خودت چرخیدی برای چی بود ؟

می گوید : ناز بابای قشنگم ! ترمز دستی کشیدم . اون سه دور چرخیدن هم برای همین بود . مگه ندیدی این پسرای بی خاصیت که ماشین باباشون را میدزدند میان توی خیابون نمایش میدن ، چطوری ترمز دستی میکشن و ماشین عین فرفره دور خودش می چرخد ؟

از اینکه می بینم قوۀ تخیل دخترم اینهمه شکوفا شده به خودم می بالم و با لبخند می پرسم :

پس تو حساب همه چی دستت هست . حتی حساب متراژ اتاق .

می گوید : بابا جون نازم ! یادتان هست که نمرۀ امتحانی انشای قبلی ، زیر عدد ده نزول اجلال فرموده بود ؟

پاسخ میدهم :

بله . واقعا گند بی جایی عنایت فرموده بودید .

میگه : بابا جونم ! همان موقع هم توضیح دادم محضر مبارکتان ، که تقصیر از من نبود . بلکه مقصر متراژ دولت سرای ما بود . آخه موضوع انشاء این بود :

خانۀ خود را توصیف کنید

خب باباجونم ، منم توی دو دقیقه نوشتم و ورقه را دادم دست دبیر مربوطه . ایشان هم عنایت فرمودید ، نمرۀ فربه شش را زیر ورقه مرقوم فرمودند که به نظرم ، نه تنها نمرۀ پایینی نبود ، بلکه نسبت به مساحت منزل ما ، نمرۀ قابل قبول و شرافتمندانه ای بود .

می گویم : مساحت منزل ما چه ربطی به عدم توانایی تو در نوشتن انشاء داشت ؟

می گوید : دع همین دیگه باباجون خوشگلم . ربط داشت . خوب هم ربط داشت . مگه موضوع انشاء توصیف خانۀ خود نبود ؟

میگم : آره

میگه خب !

منم توصیف کردم دیگه .

میگم چطوری ؟

میگه همانطوری که هست . نوشتم :

خانۀ ما تشکیل شده از دو اتاق سه در سه و یک آشپزخانۀ دو در سه . و یک حمام و توالت تجمیع شده که معمولا اگر یکی از افراد خانواده در حمام باشد ، سایر اعضا ، برای قضای حاجت ، به مسجد محل رجوع میکنند . حیاط هم که نداریم کلا .

خب ! بابا جون ! همش شد چهار سطر . معلممان ایراد گرفته چرا کوتاه نوشتی ؟ شما بگو ! مگه چیزی جا انداختم من ؟ مگه خونمون بیشتر از اینه ؟ بعد اونوقت ، گناه ندانم کاری خودتان را هم انداختید گردن من و کلی سر اون نمرۀ شش دعوام کردید .

می گویم : انشای تو بود . من چه ندانم کاری داشتم در آن ؟

می گوید : خجالت بکش بابا جونم . روز روشن تقصیر خودتان را هم می اندازید گردن من ؟

می گویم : عزیز دلم ! این وسط من چه تقصیری داشتم آخه ؟

می گوید : باباجونم ؟

می گویم : جونم !

می گوید : اگر شما یک خانه داشتید که ، دو هزار متر حیاط با کلی باغچه و درخت میوه و تزئینات خاص داشت . بیست تا اتاق هشت در هشت که هر کدام شومینه و سقف گچ بری و ستونهای آنچنانی داشت . ده تا حمام خصوصی برای هر اتاق خواب ، با کاشیکاری مدل اصفهانی و ... داشت . ده تا مستراح باز با همان کاشیکاری و شیرآلات آلمانی و ... داشت . پارکینگ مجهز به گرمایشی و سرمایشی که دارای گنجایش ده تا ماشین کادیلاک امریکایی را داشت . و ....

نه واقعا تصور کن بابا جون ! اگر یه همچین خونه ای داشتیم ، انشای من میشد دو سطر ؟ برای توصیف هر کدام از اینها ، من حداقل ده صفحه انشاء می نوشتم .

خب ! بابای عقل کل ! میشه بفرمائید برای همین خونۀ چهل متری ، آیا انشای چهار سطری هم زیادی نیست ؟

یعنی واقعا توی عمرم اینقدر قانع نشده بودم .

در حالی که از شرم داشتم آب میشدم ، گفتم :

حق با شماست عزیز دلم !

دوباره اومد نشست توی بغلم و با دست اشاره به پاهایم کرد . یعنی پاهایم را جمع کنم و برایش پشتی نشیمن درست کنم که لم بده .

ناچار همان کردم که می خواست .

کمی نشسته و ننشسته ، دو باره ده انگشتش را کرد لای ریش انبوهم و هی در ریشۀ ریشم دنبال چیزی میگشت .

آخرش کفری شدم و گفتم :

میشه بگی امشب چه مرگته بچه ؟ چرا هی ریشۀ ریشم را بیل میزنی ؟

گفت : دلیل داره بابای خوشگلم .

گفتم میشه بفرمائید دلیلش چیه ؟

گفت : عرض میکنم بابا جونم .

مگر بارها این ضرب المثل را به کار نبستید : « مال بد ، بیخ ریش صاحبش » ؟

گفتم خب آره . ولی الان چه ربطی به این شخم زدن ریش من داره ؟

گفت : خب دنبال بیخ ریشتان بودم که پیداش کنم .

گفتم برای چی ؟

ورقۀ تا شده ای را که از همان اول نمایش ، دستش بود ، داد دستم و از توی بغلم ، مثل این فانتوم های هفتاد سال پیش ارتش که وقتی روی هوا هستند ، به جای پرواز ، لزگی می رقصند ، لی لی کنان در رفت و در چهار چوب در آشپزخانه ، در حالی که یک دستش آماده برای برداشتن چادرش از روی لولۀ شیر اطمینان آبگرمکن و هر دو پایش عین این دونده های دو صد متر سرعت ، آمادۀ فرار به راه پله و طبقۀ پایین بود ، وایستاد تا عکس العمل مرا ببیند .

ورقه را که باز کردم ، دیدم ورقۀ امتحانی انشاست که مال این ترمش هست .

و زیر ورقه ، نمرۀ هشت به درازی پاهای بابا لنگ دراز ، خود نمایی میکند .

نگاه پر از خشمی بهش کردم و پرسیدم :

این چیه ؟

گفت : مال بد

گفتم چیکارش کنم ؟

گفت : هیچی دیگه باباجونم . بیخ ریشتان .

 

دوشنبه اول آذر 401

  • ۰۱/۰۹/۰۱
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی