سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۴ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رنج

رنج

 

گاهی از خودم می پرسم :

بیشترین رنجی که در طول عمرم کشیدم ، از چه بابت بود ؟

بعد دونه دونۀ رنجهایم را مرور میکنم :

 

وقتی که از پشت بام افتادم و پایم شکست .

 

زمانی که یک سال رفوزه شدم و از باقی دوستانم عقب افتادم .

 

روزی که به مشهد رفتم و به دلیل همزمانی مسافرت من با سفر رئیس جمهور ، تمامی خیابانها و راهها را بسته بودند و من برای رسیدن به مقصد ، اندازۀ یک سال کرایه تاکسی را در یک روز پرداختم و دست آخر پای پیاده به مقصد رسیدم و حتی یک نفر از آن راننده تاکسی ها نگفت که آدرس تو دقیقا در خیابانی است که مسیر آن کاملا بسته و مسدود است . بیزارم از این شهر .

 

روزی که شب دیر وقت از سر کار باز می گشتم و سوار مینی بوسی شدم . فقط به اندازۀ کرایۀ مسیر پول داشتم و آن را سفت در مشتم گرفته بودم که گمش نکنم . و چون خسته بودم و مسیر هم کمی طولانی ، از ترس اینکه خوابم ببره و پول را گم کنم ، همان اول مسیر کرایه را پرداختم که شرمنده نشوم . اما وقتی به مقصد رسیدم و خواستم پیاده شوم ، راننده درخواست کرایه کرد . هر چه قسم و آیه آوردم که به هنگام سوار شدن کرایه ام را پرداخت کردم ، باور نکرد که نکرد و دست آخر در حضور یک مینی بوس مسافر گفت : تو که پول توی جیبت نیست ، غلط میکنی سوار ماشین میشوی . و اگر هم سوار شدی ، حداقل دروغ نگو . آن شب حاضر بودم زمین دهان باز کند مرا ببلعد و آن جمله را در حضور دیگران نشنوم . آن هم بی گناه و بی تقصیر .

و رنجهای دیگر مشابه این .

 

اما هیچ رنجی

مرا به اندازۀ رنج نفهمی آدمهایی که از قضا خود را دانای عالم می دانند ، نرنجانده است .

پسر عمه ای دارم بسیار فهیم و دانا .

در حقیقت استاد من در اندک فهمی که دارم .

جملۀ معروفی دارد که فقط همین جمله از آلام و رنج من کمی می کاهد .

می گوید :

« می خواهی نفهمم تا ته کو ... بسوزد ؟ » . .

 

گاهی که اندک حوصله ای دارم ، سری به مطالب دنیای مجازی میزنم . انجمنی یا وبلاگی شاید .

و برخی آدم نماها را می بینم ، که به گمان خود ، مطلبی هوشمندانه نوشته اند از خریت محض .

اینجاست که ،

ته که سهلِ ، تا اون ته ته کو ... مبارکم می سوزد .

کجایی پسر عمه که نیاز شدید به جملۀ معروفت دارم ...

آدینه 30 دی 401

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

خاطرات آدمی 

کهنه های گرانبهاییست که در کنج ذهنش لانه میکند .

همانند گنجی در ویرانه ها .

مولانا اینطور می گوید . حرف من نیست . 

« گنجها همواره در ویرانه هاست ... » 

 

امشب خوابم نبرد .

دلتنگ بودم . 

دلتنگ یک همسخن 

یک مونس 

یک محبوب 

و حتی 

یک عدو 

 

رفتم سراغ انباری نوشته ها 

یا به قول ادبا : بایگانی سخن مکتوب 

با خودم گفتم خیلی وقته که مرتب سازی اساسی نکردم 

حالا که بی خوابی ناشی از دلتنگی به سرم زده 

بد نیست کمی هم گرد و خاک کنم 

 

در همین حین رسیدم بهآپلود عکس این : 

 

 

 

 

 

نمیدانم تونستم درست آپلود کنم یا نه 

چون فعلا چیزی مشاهده نمیکنم 

شاید بعد از زدن گزینۀ ( دخیره و انتشار ) آشکار بشه . 

اگر هم نشد ، بعدا از یه نفر که به این موراد وارده ، می پرسم و دوباره اجرا میکنم . 

 

یه دونه نبود 

چند تا بود 

من همین یکی را انتخاب کردم 

فکر کنم مربوط به سه چهار سال پیش باشه 

متاسفانه بر خلاف عادت همیشگی ام ، زیرش تاریخ نزدم 

 

متعلق به من نیست 

متعلق به کسی هست که تشویقش کردم به تمرین خط با قلم .

و از ایشان خواهش کردم رونوشتی از تمریناتش را برایم ارسال کند . 

لطف کردند و ارسال فرمودند . 

تمرین هر روزشان را .

چند روزی البته . 

بعدش دیگر نفرستاد . 

علتش هم این بود که از یکی از ترفندهای « فرقۀ ملامتیه » بهره جستم .

و انصافا مفید واقع شد . 

البته حتم داشتم که نتیجه دلخواه را خواهم گرفت 

ولی کمی نیز شک داشتم 

و آن « کمی » نیز رفع شد .

چون نتیجه دقیقا همان شد که پیشاپیش ، پیش بینی کرده بودم . 

 

اینکه هنوز به تمرین خط ادامه می دهند یا نه ؟ خبر ندارم .

امیدوارم که ممارست در این هنر را کنار نگذاشته باشند 

مثل کنار گذاشتن من .

من که کسی نیستم ، چیزی نیستم ، عددی نیستم 

من فقط همانند بازوی اتکای پرگار عمل میکنم 

سفت در نقطه ای فرو می روم 

و فرصت میدهم تا بازوی دیگر ( طرف مقابلم ) دایرۀ دانایی خود را به فراخور فهمش ، دور خودش بکشد . مهم نیست که بعد از کشیدن محیط دایره اش ، با من چه میکند . مهم این است که اندازۀ شعاع دایره اش و وسعت مساحت فهم و دانایی اش چقدر می شود . 

برخی ! دایره های گنده تر از فهمشان کشیدند 

و توی آن گم شدند . همانند کشاورزی که بیش از توان کشتش حرص زمین بزند و دست آخر هم نیمی از آن را نتواند کشت کند . 

برخی دایرۀ کوچکتر از وسع فهم خویش ترسیم کردند 

و در تنگنای آن مچاله شدند . همانند چاه کنی که هراس از گشادی چاه دارند که چه بسا در ژرفای اندیشه ، خاکی عظیم بر سرشان آوار شود . 

برخی نیز به تناسب جسم و روحشان به ترسیم دایره پرداختند . 

اینان نیز محطاطان معتاد به دانشند . همانند کوهنوردی که شب قبل از فتح قله که قرار است سحرگاهش به آن نایل شود ، از ترس بالا آوردن محتویات معده ، هیچ نخورند . 

انگشت شماری اما 

همان کردند که من خود کردم 

این را نخواهم گفت 

مگر با خاصان خود .

که نامحرمان مسیر ، بار امانت نتوانند کشید 

همانگونه که او نتوانست ... 

همین . 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول 

قسمت پانزدهم

 

روز ها پشت سر هم میگذشت . اواسط تابستان بود . یک روز گرم و نفس گیر .

البته من ، به گرما بیش از سرما عادت دارم . برای همین گرمای خارج از تحمل سالن کارگاه ، نه تنها برایم قابل تحمل ، بلکه خوش آیند نیز هست .

سرم به کارم بود که سایه اش ، قبل از خودش ، نمایان شد .

بدون هیچ مقدمه ای گفت : فقط بلدی سر من و آن دختر بیچاره داد بزنی . دو ماه است که ما ، در این کورۀ آدم پزی ( اشاره به گرمای سالن ) ، نفسمان بالا نمی آید . چرا نمیروی بر سر آن کارفرمایت داد بزنی ؟ شاید دلش به رحم آمد و کولری برای اینجا تهیه کرد . یا نکند از ایشان می ترسید ؟ و اولدروم بولدرومت فقط برای ماست ؟

حرفش را زد و رفت . ............

بعد از دعوای کذایی آن روز عصر که در فروشگاه ، سر خرید مانتو با منشی فروشگاه و ایشان داشتم ، شاید این اولین بار در این دو ماه بود که به غیر از موارد کاری ، سخن دیگری بین من و خانم .... رد و بدل میشد . هر چند که مکالمه ای یک طرفه بود و فقط ایشان حرفشان را زدند و من فرصتی برای حرف زدن پیدا نکردم .

با منشی فروشگاه نیز به غیر از سلام و زدن کارت و گرفتن سفارش ، هیچ سخن دیگری در میان نبود .

و حالا تقریباً بعد از دو ماه ، آمده بود که جسارت و جرأت مرا در مقابل کارفرما به محک بکشد و شاید بهتر است بگویم که پاشنۀ کفشهایم را ور بکشد .

در هر حال نیتش هر چی که بود ، مهم نبود . مهم حقیقت کلامش بود . من که با یک پیراهن نخی نازک و با و جود اینکه گرما را دوست دارم ، عرق از سر و رویم می بارد . پس این بیچاره ها ( منظورم خانمهاست ) با مانتو و مقنعه و .... معلوم است که می بایست با این گرمای سالن در عذاب باشند .

گوشی تلفن داخلی را برداشتم و عدد مخصوص منشی را زدم . منشی از آن طرف ، خیلی مؤدبانه گفت : امری داشتید آقای .....

بدون مقدمه گفتم : اگر تا فردا عصر ، کولر کارگاه تعبیه نشود ، از پس فردا صبح کارگاه را تعطیل میکنم . این را به کارفرما ، ابلاغ کن .

کمی بعد از ناهار بود که اولتیماتوم مزبور را داده بودم . ساعت چهار ، به هنگام چایی عصرانه ، کارگران انبار ، با آوردن کولر آبی بزرگی به کارگاه ، با هورا و دست زدن و شادی همۀ بچه ها همراه شد .

من که از همان روز دعوا ، کلاً میز ناهار و چایی خود را جدا کرده و در انتهای سالن به تنهایی مینشینم ؛ شنیدم که خانم ... گفت : نه بابا ، جرأت و جسارتش ، بیش از آن است که من تصور میکردم . دو ساعت نیست که من از ایشان خواستم تا از کارفرما بخواهد یک کولر برای کارگاه بخرند نمیدانم به بالایی ها چی گفته که با این سرعت ، کولر را خریدند .

رسول در جوابش گفت : قاطعیت آقای .... در انجام هر کاری ستودنیست .

و خانم ... گفت : بر منکرش لعنت . بفرما . این یک نمونه اش .

و این آغازی شد برای آشتی دوبارۀ ما ..............

 

بعد از حدود دو ماه ، اولین بار بود که عصری ، به هنگام اتمام ساعت کاری به نزد من آمد .

_ اجازۀ مرخصی می فرمائید ؟

_ خواهش میکنم . اجازه ی من هم دست شماست . خسته نباشید .

_ من هنوز آن مانتو را نخریده ام و با همان مانتوی رنگ و رو رفته ، می آیم و میروم . اگر دوباره ، سر من و آن منشی بیچاره داد نمیزنید ، میشود خواهش کنم ، امروز با من بیایید ؟

همان سؤال دو ماه پیش و همان تنگنای جواب .

در تمام این دو ماه ، دنبال فرصتی میگشتم تا یک جوری از رفتار ناشایست آن روز خودم ، از ایشان و از منشی فروشگاه عذر خواهی کنم . اما هر بار این غرور لعنتی ، سد راهم شده بود . و حالا خود ایشان ، با این پیشنهاد ، در حقیقت آن فرصت را برایم مهیا کرده بود .

به غرورم گفتم : غرور جان ! بعضی وقتها ، زیاده روی میکنی . بیا و بالا غیرتاً این بار را ندید بگیر . داشتن غرور و عزت نفس در زندگی خوب است . اما مدارا کردن و تعامل و تسامح نیز لازمۀ زندگیست .

_ نگفتید ؟ می آئید یا نه ؟

_ باششششششه ........... ...................

سر چهار راه دیدم به سمت ایستگاه اتوبوس میرود . گفتم با تاکسی میرویم . اتوبوس را بی خیال شوید . یک تاکسی آمد . پشت سه نفر نشسته بودند . و فقط صندلی جلو خالی بود . من مسیر نگفتم . اما ایشان گفت و تاکسی ایستاد . با دست به رانندۀ تاکسی اشاره کردم که قصد رفتن نداریم . و راننده ظاهراً با غر غر و اعتراض به رفتار ما ، حرکت کرد و رفت .

هنوز در اصفهان ، قانون یک نفر جلو ، تثبیت نشده . برای همین راننده ها روی صندلی جلویی دو نفر مسافر سوار میکنند .

آرام با پشت دستش به پهلوی من زد و گفت : نکند از این متعصب مذهبی ها هستی و می ترسی با یک خانم در صندلی جلو بنشینی ؟

نگاهی به ایشان کردم و گفتم : اولاً پا روی دُم من نگذار که مثل آن دفعه هار میشوم و پاچه ات را میگیرم . دوماً شما خودت بهتر از من ، مرا می شناسید و میدانید که من بیشتر به اصالت انسانها می اندیشم تا به ظاهرشان . پس تا وقتی که هم شما و هم من ، نیت بدی نسبت به هم دیگر نداشته باشیم ، شما حتی روی دو زانوی من هم که بنشینید ، از نظر من هیچ ایرادی نخواهد داشت و اهمیتی هم به حرف مفت و پوچ عده ای قشری مذهب نمیدهم . سوماً فاصلۀ سنی من و شما ، آنقدر هست که همۀ این ذهنیتها را ، هم از من و هم از شما دور کند .

_ خوب ! پس چرا سوار نشدید ؟

_ برای اینکه اینجا شهر شماست و همۀ آشنایان و دوستان و فامیلتان در این شهر زندگی میکنند . بر عکس من که به غیر از یک دختر خاله و پسر خاله و یک دوست ، هیچ آشنای دیگری در این شهر ندارم . پس امکان اینکه یکی از آشنایان شما ، من و شما را با هم ببینند ، بیشتر است . حالا اگر در همان حین که من و شما دو تایی در صندلی جلو ، کیپ به کیپ هم نشسته ایم ، یکی از آشنا های شما ، ما را در آن حالت ببینند و اگر از شما در این مورد سؤال بکنند ، جوابتان چیست ؟ لطفاً نگویید که زندگی خصوصی و ارتباطتان با افراد دیگر به کسی مربوط نیست . چرا مربوط است .

وقتی در یک اجتماع زندگی میکنید ، موظف و مقید هستید که قوانین رایج در آن اجتماع را رعایت بکنید . مگر اینکه آن قوانیین در راستای به انقیاد و به بردگی کشیدن شما باشد . در آن صورت نه تنها می بایست از اجرای آن قوانیین خود داری کنید بلکه وظیفۀ انسانی شماست که علیه آن قوانیین ، قیام و خروج کنید .

و اگر به نظرتان اینطور می آید که همین قانون دیده نشدن من و شما در صندلی جلوی تاکسی ، دقیقاً همان قانون استیلا و انقیاد است و باید بر علیه آن اقدام کنید ، باید به عرضتان برسانم که اشتباه میکنید . چون شما وقتی میتوانید برای بر اندازی چنین قانونی اقدام بکنید که اگر روزی ، دختر خاله و یا دختر عمۀ خود را نیز در صندلی جلوی یک تاکسی با یک مرد غریبه دیدید ، از ایشان در این مورد بازخواست نکنید . در صورتی که خودتان بهتر از من میدانید که اگر چنین چیزی را مشاهده کنید ، اگر رفت و آمد شما با دختر خالۀ تان در حد دو ماه یک بار باشد ، برای فضولی و پرسیدن این مطلب ، قطعاً و یقیناً ، هیچ فرصتی را از دست نمیدهید و سعی میکنید همان روز خودتان را به دختر خالۀ عزیزتان برسانید تا کنجکاوی و فضولیتان را ارضاء بفرمائید . پس میبینید که من به خاطر حفظ شأن اجتماعی شما ، از سوار شدن به آن تاکسی پرهیز کردم .

_ اگر کلاس درستان تمام شد ، لطفاً به یکی از تاکسیها ، مسیر را بگوئید . پنجاه تا تاکسی خالی رد شد و شما هنوز درس اخلاق به من میدهید .

_ باشششششه . ادایش را در آوردم و مشت دیگری نوش جان کردم . ..........

 

یکی دو تا فروشگاه سر زدیم . چند تا مانتو را ورانداز کرد . برای گرفتن رای من به صورتم نگاه میکرد و من سعی میکردم که اختیار انتخاب را به خودش واگذار کنم . اما ظاهراً قصد و نیت ایشان این بود که من ، مانتویی را برایش انتخاب کنم . بالاخره ، مانتویی را که مورد پسندم قرار گرفته بود به اتاق پرو ( معادل فارسیش را نمیدانم ) برد . پس از چند لحظه در اتاقک را نیم باز کرد و از من خواست تا نظرم را بگویم . یک دور توی اتاقک چرخید تا من خوب ببینمش . خوش اندام است و تقریباً قد بلند . مانتو نیز اندازه و قوارۀ تنش بود . وقتی تأیید مرا دید ، از تنش در نیاورد . مانتو قبلی را توی دستش گرفت و از اتاقک بیرون آمد .

سر صندوق ، خواستم حساب کنم . اما نگذاشت . اصرار کردم . گفت : نه . آن وقت اینطور خیال میکنید که برای همین میخواستم با شما بیایم .

گفتم هر طور راحتید .

 

نزدیک سی و سه پل رسیده بودیم . بوی کباب ، شکمهای گرسنه را دعوت به همکاری میکرد .

بدون هیچ ابایی گفت : من گش نه مه ( اصفهانی غلیظ )

گفتم من هم گشنه ام هست . اما اگر توی کبابی هم میخواهید کیف پولتان را به رخ من بکشید ، نمیخورم .

گفت : نه خیر . من وسعم نمیرسد . و خندید .

بعد از خوردن غذا ، قدم زنان ، به کنار زاینده رود رسیدیم . و در امتداد زنده رود آرام آرام پیش رفتیم . ساعت 10 شب بود که گوشی موبایلش زنگ خورد . فکر میکنم مادرش بود که نگرانش شده بود . نمیدانم مادرش چی گفت . اما دو سه بار از این ور تکرار کرد که نگران نباش ، با آقای ... هستم . گوشی را قطع کرد .

_ نگران شده اند ؟

_ مادرم بود . با اینکه گفته بودم که برای خرید می روم ، باز هم نگران شده .

_ خوب . حق دارد . برای یک دختر ، ساعات دیر وقت شب ، چندان امن نیست .

_ درست است . اما من در کنار شما ، احساس امنیت کامل میکنم .

این جمله را طوری ادا کرد که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم . کمی نیز شیطنت لحن گفتار را چاشنی کلامش کرد .

_ با این حال بهتر است که شما را برسانم خودم نیز برای استراحت به منزل بروم .

_ نه . من خودم میروم .

_ من که نگفتم سوار کولم میکنم . با تاکسی میرسانمت .

_ باشششششه ..

_ من هم باششششه ...

هر دو خندیدیم .

 

زیر نور چراغهای اطراف زاینده رود با مانتوی جدیدی که به تنش بود ، خوشگل تر و زیباتر می نمود . تا به حال سنش را نپرسیده ام . اما فکر کنم بیست الی بیست و دو سالش باشد . کمتر از نصف سن من . از بستنی فروشی ، دو تا بستنی هم گرفتم . خوردیم و راهی شدیم .

تاکسی در بست گرفتم . دم در منزلشان ، به احترام از ماشین پیاده شدم . برای بدرقه اش .

موقع خداحافظی گفت : رسیدی خانه ؛ یک زنگ بزن . نگرانم نگذار .

_ باششششه .....

_ اینقدر ادای مرا در نیاور .....

_ باشششششه .....

_ لوس !

_ خداحافظ

_ زنگ یادت نرود ....

_ باشششه ....

_ بی مزه ..........

 

ساعت یازده شب _ پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول

قسمت چهاردهم

 

نگهبان در جواب سلام من گفت : این آقایان با شما کار دارند .

بدون نگاهی به آقایان اشاره شده توسط نگهبان ، گفتم : شما مثل اینکه خوشتان می آید ، هر روز صبح با تشکیل کلاسهای انجمن « یاس » در سالن این مجتمع ، باعث دیر رسیدن من به سر کارم شوید ؟ آره ؟

قبل از جواب دادن نگهبان ، یکی از آن آقایان با آوردن نام فامیلی من ، مرا مخاطب قرار داد و گفت : این بنده خدا تقصیری ندارند . ما از ایشان خواهش کردیم که به شما اطلاع بدهند .

وقتی برگشتم ، دیدم پنج نفر آقای کت و شلوار پوشیده ، پشت سرم ایستاده اند . همان آقایی که جملۀ پیشین را ادا کرده بود ، جلوتر آمد و دست خود را پیش آورد و هم زمان گفت : من رئیس هیئت مدیره هستم و ایشان هم ( اشاره به دوستانش ) اعضای هیئت مدیرۀ مجتمع هستند .

در حالی که هنوز دستش کمی بالاتر از نیم تنه ؛ یک زاویه ی تقریباً 90 درجه را تشکیل میداد و منتظر ( برای دست دادن با من ) بود ؛ من با گذاشتن دست راستم در جیب شلوارم ، وادارش کردم که دستش را پس بکشد ؛

گفتم : خب باشید ! به من چه که شما کی هستید . .............

گاهی اوقات ، ما ؛ فرق بین ادب و نزاکت با نوکری و تسلیم شدن را ، نمیدانیم . و همین موضوع باعث میشود به مرور زمان شخصیت اصلی ما تحت تاثیر فرمانبری نوکر صفتانه ، نوعی سر سپردگی و وابستگی رذیلانه را به خود بگیرد و به تدریج از اصالتهای شخصیتی خویش دور شویم .

کارمندی که وارد دفتر رئیس خود میشود ، نیازی به تا کمر خم شدن در مقابل رئیسش را ندارد . یک سلام و خسته نباشید ، نشانگر ادب و نزاکت ایشان است . اما با بهره گیری از صفت نوکر مأبی ، سعی در الغای صفت نوکری خویش به رئیسش را دارد . اینجاست که آن کارمند از اصالت وجودی خود دور شده و هر روز بیشتر از روز قبل شخصیت واقعی خود را از دست میدهد و تبدیل به یک نوکر تمام عیار و همیشه دست به سینه ، در مقابل رئیس خویش میشود .

و از همینجاست که فرهنگ ریا و دغل ، جایگزین فرهنگ ادب و نزاکت میشود .

انحطاط یک جامعه از خارج از آن جامعه شروع نمیشود ، بلکه از عمل کرد فرد فرد جامعه ؛ آغاز و در نهایت در کل جامعه ، تسری پیدا میکند .

در فرهنگ دهخدا آمده : دست دادن به معنی دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن ، به علامت سلام و دوستی است .

در فرهنگ معین نیز چنین آمده : بیعت کردن ؛ پیمان بستن _ میسر شدن ، حاصل شدن _ اتفاق افتادن _ فرصت به دست آوردن .

و فرهنگ جهانی دست دادن : دست دادن ، شکل تکامل یافته ای از ارتباطات غیر کلامی است که طی سالیان سال به نماد جهانی در ارتباطات بدل شده است .

روانشناسی دست دادن : اگر کف دست فردی در دست دادن ، روی دست فرد دیگری قرار بگیرد ، نشان دهنده ی تمایل بر تسلط و اعتماد به نفس او و همچنین علاقه به کنترل رابطۀ موجود از سوی او دارد . بر عکس اگر کف دست فردی زیر قرار بگیرد ، نشان دهندۀ تمایل آن فرد به تحت تسلط بودن و واگذاری حق تصمیم گیری شخصی ، به فرد مقابل است . همچنین وقتی فردی در موقع دست دادن ، دست خود را بالاتر از حد معمولی ( در حد کمر و بالاتر ) قرار داد ، نشان از تکبر و رئیس مأبی آن دارد . ...........

علت گذاشتن دست راستم در جیب شلوار و عدم دست دادن با رئیس هیئت مدیره ، بی ادبی و بی نزاکتی مرا ثابت نمیکند بلکه شناخت من از یک عملکرد ساده را نشان میدهد . هر چند شاید از دید اکثر افراد جامعه ، نوعی بی ادبی به شمار بیاید .

در زندگی روزمرۀ ما ؛ خیلی از اعمال و رفتار ما نیز به همین نحو می باشد . یعنی انجام عملی روزانه و تکراری ، بدون دانش معنا و فهم آن عمل .

دست دادن ؛ یک عمل روزانه و مستمر است و شاید کمتر کسی از معنا و مفهوم آن با خبر باشد . اما هر روز چندین بار اقدام به تکرار این عمل میکند . دستی که جناب رئیس هیئت مدیره به طرف من دراز کرده بود ، از نوع « دهخدایی » نبود . بلکه از نوع معنایی « معینی » بود . و همچنین از نوع روانشناسی « بالای کمری » . معلوم بود که از دست دادن با چنین شخصی امتناع میکنم . حتی اگر بی ادبی و بی نزاکتی به نظر برسد . ..........

در عین حال که هنوز از پس زدن دستش توسط من ، عضلات صورتش منقبض بود و سعی میکرد مسلط بر رفتارش باشد تا من ضایع شدنش را از چهره اش نخوانم ، دعوت به نشستن کرد . اما من از نشستن روی کاناپه امتناع کرده و گفتم : چند روز است که « یاس » بازی شما باعث دیر رسیدن من به سر کارم میشود . لطفاً حرفتان را بدون مقدمه و سریع و صریح بگویید تا من رفع زحمت کنم .

هر پنج نفر به صورت همدیگر نگاه کردند و دست آخر ، همان رئیس ، رشتۀ کلام را در دست گرفت :

_ میخواستیم به شما یک پیشنهاد بدهیم .

_ خب بدهید ........

_ میخواستیم اگر برایتان مقدور است ، به عنوان عضو ذخیرۀ هیئت مدیره ، با ما ؛ در اجرای هر چه بهتر شدن رفاه و آسایش ساکنین مجتمع ، همکاری کنید . البته خودتان بهتر میدانید که برای تصدی مقام عضو ذخیره در هیئت مدیره ، می بایست مجمع عمومی تشکیل میشد و از طریق آراء اکثریت به این مقام حائز میشدید . اما با اختیاراتی که من و سایر همکارانم داریم می توانیم از موضوع جلسۀ عمومی صرف نظر کنیم و با صورت جلسه ای در هیئت مدیره ، عضویت شما را به عنوان عضو ذخیره ، تثبیت کنیم .

_ چه جالب !!!

و حتماً اگر من چند روز دیگر به چیدن گلهای یاس ادامه بدهم به عنوان معاون رئیس و پس از چند روز دیگر نیز با مقام ریاست هیئت مدیره به انجام وظیفه ، مشغول خواهم شد ؟ نه ؟

و شاید هم اگر فصل گلهای یاس به درازا بکشد ، با عنوان صاحب و مالک این مجتمع ، همۀ شما الدنگ ها را از این مجتمع اخراج کنم . چطوره ؟ خوبه ؟ نه ؟ ....

این را گفتم و بدون خداحافظی از آن آقایان محترم که آراء ساکنین یک مجتمع به آن بزرگی را برای ماندن در ریاست و تثبیت اقتدار خویش به هیچ انگاشته بودند ، از در مجتمع خارج و با چیدن چند شاخه گل یاس خوش بو و زیبا به طرف ایستگاه کنسرو سازی راه افتادم .

من که همیشه زودتر از همه به کارگاه میرسیدم ، به خاطر چند شاخه گل یاس چند روز است که پشت سر هم ، دیر میرسم .

البته بحث ، بحث چند شاخه گل نبود .

بحث اقتدار عده ای اقلیت بر اکثریت بود که من با غرور تمام در مقابلشان ایستادم و فکر میکنم با چک سفید امضایی که امروز صبح برای هیئت مدیره کشیدم ، به آنها فهماندم که در حساب جاری اندیشۀ من ، مبالغ هنگفتی از فهم نهفته است که اگر آنها بالاترین مبلغ فهم خویش را نیز روی آن چک بنویسند و برای وصول ؛ به بانک دانایی من مراجعه کنند با حیرت خواهند دید مبلغی را که به ظن خود بالاترین مبلغ وصول بود ، در مقابل دارایی فهم من ، رقمی بسیار ناچیز است . ( یادم باشد یک پپسی برای خودم تعارف کنم و کمی هم اسپند دود کنم ) . .........

 

برای زدن کارت ورود ، نه به فروشگاه رفتم و نه به منشی اشاره کردم . حتی نگاهش هم نکردم که ببینم از ورود من مطلع شد یا نه ؟ توی کارگاه هم فقط با کسانی که در مسیرم بودند ، خوش و بش کردم . لباس کارم را پوشیدم و رسول را با اشاره صدا کردم . گفتم برو فروشگاه و کارت ورود مرا بزن . انگشتش را طبق ادای همیشگی درون چشمش کرد و رفت .

رسول با برگۀ دستور سفارش ، خانم منشی بر گشت . کاغذ سفارش را از دستش گرفتم و انداختم توی کمدم . حتی اقلام سفارش را نخواندم .

از بغل خانم ... بدون رد و بدل شدن کلامی گذشتم . ..............

 

موقع ناهار ، وقتی رسیدم به میز غذا خوری ، متوجه شدم که دوباره ؛ جایش را عوض کرده و مقداری قرص و دارو ، طوری که همه ببینند ، روی میز ریخته . از بطریهای عرق نیز خبری نبود . در ضمن سکوت عجیبی سر میز برقرار است و همه زیر چشمی ، عکس العمل مرا در مورد داروها ، می کاوند .

ظرف غذایم را از روی میز برداشتم و به طرف میز انتهای سالن که قبلاً وصفش را کردم ، رفتم . ..........

 

بستۀ سیگارم را همراه با فندکم از توی کمد برداشته و سر راهم لیوان چائیم را از فلاکس پر کردم و به باغ مجاور کارگاه رفتم .

بعد از ناهار نیز بدون هیچ اهمیتی به برگۀ سفارش خانم منشی به انجام کارهای قبلی مشغول شدم .

بعد از چایی عصر بود که کارفرما به سالن آمد . در مورد سفارش امروز پرسید . که آیا تمام شده ، یا نه ؟ گفتم : اصلاً شروع نکرده ام که تمام بشود . با تعجب نگاهم کرد و ظاهراً متوجه شد که حال و حوصلۀ چندان خوبی ندارم . چیزی نگفت . گشتی در کارگاه زد و به هنگام خروج پرسید : فردا که آماده میشود ؟ منظورش سفارشها بود . و من بدون در نظر گرفتن اهمیت موضوع ، گفتم : شاید . ........

همه ساعت شش تعطیل کردند . به غیر از من و رسول . برگۀ سفارش را از توی کمدم برداشتم و دوتایی ( من و رسول ) شروع به برش کردیم . ساعت حدود یک نیمه شب بود که ، سفارش امروز را به اتمام رساندیم .

وقتی جلوی مجتمع از خودرو آژانس پیاده شدم ، عقربه های ساعت بالای در ورودی مجتمع ، با گذر از روی عدد 2 و 12 ، دوبار به صدا در آمد .

 

به خاطر اینکه دیشب گوشش را گرفته بودم ؛ در یک گوشه کز کرده بود . پتو را میگویم .

با نرمی به نرمی خودش ، برداشتم و روی خودم کشیدم .

آهسته در گوشش گفتم : از تنهایی حوصله ات سر رفته بود ؟ نه ؟

دیوانگی هم حد و حدودی دارد .

ساعت سه نصفه شب و یا بهتر بگویم صبح ، هم صحبتی با پتو ، اگر دیوانگی نیست ، پس چیه ؟

_ خدا همۀ دیوانه ها را شفا بدهد ... و مرا نیز هم .....

_ آمین ....

_ چشمهایم سنگنی میکرد .

احتمالاً پتو گفت .

 

ساعت هفت بعد از ظهر پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • سایه های بیداری