سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

مجسمۀ بودا

مجسمۀ بودا

 

مادرم زنگ زد و پرسید : پس تو کجایی ؟

مگر قرار نبود امروز مرخصی بگیری ؟

یادت رفته امروز عروسی پسر دائی ات هست ؟

گفتم : مادر عزیز ! چیزی نمانده برسم خانه .

یه دوش میگیرم و زود می آیم .

گفت : عجله کن پس .

و من : چشم مادر .

.................................

رفتم سر کمد لباسم .

دنبال پیراهن سفیدم می گشتم . نبود .

یادم آمد دیروز توی حمام در آوردمش .

و احتمالا مادر ندیده تا برای ماشین لباسشویی لقمه بگیرد .

تشت را گذاشتم کف حمام .

سریع شستمش .

آوردم انداختم روی بند رخت توی بالکن

تا من دوش می گیرم خشک بشه .

................

دوش گرفتم و از حمام زدم بیرون .

تشکچه مخصوص اطو کشی مادر گرام را با اطو حاضر فرمودیم .

بدو بدو رفتم طواف پیراهن .

چشمتان روز بد نبیند .

پیراهن سفیدم به لطف همسایه بالایی که کولرش بدون پوشک بود

ش...ش مالی شده بود .

قطره های آب اول روی دیوارۀ بالکن

و سپس با پرشی منظم روی پیراهن نازنین من

پیراهن سفیدم را یوز پلنگی نموده بود .

اعصاب نداشته ام بهم ریخت .

پیراهنم را توی دستم گرفتم و رفتم در خانۀ همسایه بالایی .

زنگ الباب فرمودیم

و دختر لوس همسایه که انگار سیمش به سیم زنگ در وصل بود

در عرض دو ثانیه در آستانۀ در ظاهر شد .

گفتم : مادرت منزل هستند ؟

گفت : بله . امرتان !

گفتم : صدایش کنید لطفاً .

از همان دم در انفجار عظیمی با عنوان مادررررررررررررررررر از حنجرۀ مبارکش خارج شد .

این « زال » و « سام » که توی قصه ها پر طاووس آتش میزدند

و به چشم بر هم زدنی « سیمرغ » حاضر میشد

اصلا غلط کردند در مقابل این مادر و دختر .

آستانۀ در ، طوری با هیکل ظریف مادر پر شد

که دختر مجبور شد از زیر بغل مادر

قیافۀ مبهوت بنده را تماشا بفرمایند

البته با نیشخندی مضحک .

بی مقدمه گفتم : خانم محترم ! ببینید آبریزش کولر شما

چه بلایی سر پیراهن سفید بنده آورده ؟

و ایشان : خب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم : خب نداره خانم محترم !

الان چه خاکی به سرم کنم من ؟

گفت : خاک دو الکه

می خواستی پیراهنت را زیر کولر ما پهن نکنی .

ما که نمی توانیم به خاطر پیراهن تو کولرمان را خاموش کنیم .

گفتم : ..................

اصلا ولش کنید بقیۀ داستان را ..........

پیراهن و عروسی بخوره توی سرم .

الان ساعت 11 شب است

پدرم با گذاشتن سند توی کلانتری

بنده را از بازداشت در آورد .

وقتی چند نفر دارند همدیگر را میکشند ، به 110 زنگ میزنی

معمولا بعد از آمبولانس بهشت زهرا سر میرسند

فقط تعجبم در این است

که چطوری در عرض 3 دقیقه سر رسیدند

و بنده را به جرم مزاحمت برای همسایه ، بازداشت فرمودند .

خدائیش جای تقدیر دارد .

.......................................

الان ساعت 2 نیمه شب است

و من روبروی مجسمۀ بودا نشسته ام

و دارم دعای جوشن کبیر می خوانم .

به جان خودم .

دروغم چیه ؟

جمعه 24 شهریور 96

 

  • ۹۷/۰۳/۲۲
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی