سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

وفاق و همدلی

 

چند وقتی هست که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم .

 

بی حوصله ام .

 

درست مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد .

 

عجب مثال بیخودی زدم .

 

آخه من توی عمرم ،

 

کی پول قلمبه داشتم که آن را گمش کنم

 

و تازه احساس خاصی هم در موردش داشته باشم ؟

 

نمیدانم چرا بعضی وقتها میروم سراغ برخی تمثیل ها

 

که نه رابطۀ نَسَبی با من دارند و نه رابطۀ سَبَبی .

 

بگذریم

 

داشتم کتاب شعر » مرهم مهتاب » از شاعر گرانقدر استاد ناظر شرفانه ای را می خواندم که با دست خط و امضای خودش در تاریخ 88 / 8 / 28 به بنده عنایت فرمودند . هیچ یادم نمی رود وقتی در آن جلسه ، از استاد اجازه گرفتم تا غزل « به کجا چنین شتابان » سرودۀ خودم را در پیشگاه ایشان بخوانم ، قبل از خواندن غزل ، چه اضطرابی داشتم و پس از خواندن آن ، چه شوقی . شاعر گرانقدر فقط یک ساعت در مورد یک بیت از آن غزل بیاناتی فرمودند که خود من که آن غزل را سروده بودم ، مبهوت نگاهش میکردم که : آخه چطور ممکن است من بیتی را بگویم که این همه اعجاز در آن باشد و خودم بیخبر ؟ و امروز بعد از حدود 10 سال ، وقتی خوب نگاه میکنم ، می بینم آن غزل و آن یک بیت ، نه تنها هیچ اعجاز و ایجاز شعری نداشته ، بلکه یک غزل ساده و پیش پا افتاده ای هست که حتی برخی از ابیاتش ، بی معنی نیز هست . اما استاد بزرگوار با « دید » بزرگوارانه ، چنان آن غزل و آن بیت را ستودند که آن روز من احساس « مولوی » بودن کردم . و آن وقت من ! چه کردم با .......... ؟

 

از این هم بگذریم ...

 

یک غزل زیبا از همان کتاب را که خیلی دوستش دارم ، هدیۀ سال نو برای دوستانی که با همۀ بد اخلاقی هایم ساختند و دم بر نیاوردند ؛ و صد البته برای عزیزی که بیش از همه رنجاندمش ، تقدیم میکنم :  

 

می خواستم گلواژه ای پیدا کنم ، اما نشد

 

منظومه ای از حسن او انشاء کنم ، اما نشد

 

می خواستم با بال نور ، تا شهر رویاهای دور

 

فارغ ز پروای عبور ، پَر ! وا کنم ، اما نشد

 

می خواستم از پای شب ، زنجیر ظلمت بگسلم

 

وان سینۀ بی نور را ، سینا کنم ، اما نشد

 

می خواستم بر پیکر پروانه ای پَر سوخته

 

از دیدگانم شبنمی ، اهدا کنم ، اما نشد

 

می خواستم حتی شبی ، در خلوت بیغوله ای

 

تنهای تنها ، با دلم نجوا کنم ، اما نشد

 

حرف وفاق و همدلی ، یک واژۀ گمگشته بود

 

می خواستم ، آن واژه را پیدا کنم ، اما نشد

 

من شمع بودم ، اخگر او ، من گنج بودم ، گوهر او

 

می خواستم ، خود را در او معنا کنم ، اما نشد

 

م .م . ناظر شرفخانه ای

 

......................

 

نوای آسمانی شجریانِ پدر با روح این غزل در آمیخت و بار دیگر غنچه های جانم را شکوفا نمود .

 

12 فروردین 98

 

  • ۹۸/۰۱/۱۲
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی