عرق نعناع - فصل اول
قسمت دوازدهم
خیلی دیر وقت بود که به منزل رسیدم . باز هم از خستگی ،
وسط اتاق ، وا رفتم .
پتوی زبان نفهم ، هنوز چیزی یاد نگرفته .
صدایش کردم . اما جوابی نشنیدم .
خوابم برد .
طبق قرار همیشگی . قبل از زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم .
دوش آب ولرم ، خستگی را از تنم زدود .
از پله ها که پایین آمدم ، سلامی به نگهبان دادم و رد شدم .
بی هیچ توجهی به چیزی .
نیمی از سالن مجتمع را طی کرده بودم که
شخصی از پشت سر ، صدایم کرد . صاحبخانه ام بود .
دستش را به طرف من دراز کرد و پس از ادای سلام ، گفت :
بنده همان الاغی هستم که دیروز ظاهراً همینجا بحثش بود .
اشاره به آخرین جملۀ من بود که دیروز در جواب نگهبان گفته بودم .
نگهبان احمق ، عین جملۀ مرا به صاحبخانه ، واگو کرده بود .
بدون اینکه خود را ببازم ، با خندۀ کوتاهی گفتم : خوشبختم .......
دستم را ول کرد و در حالی که به یکی از راحتی های موجود در
سالن اشاره میکرد و مرا دعوت به نشستن می نمود ،
گفت : اگر امکان دارد ؛ چند لحظه از وقت شما را بگیرم .
گفتم : خواهش میکنم . من در خدمت شما هستم .
گفت : دیشب خیلی منتظر شدم . اما نیامدید . ناچار ، مراجعت
کردم . و چون میدانستم که صبح زود سر کار میروید ، مجبور شدم
الان مزاحمتان بشوم .
گفتم : هیچ ایرادی ندارد . اما قبل از شروع ، از بابت کلام توهین
آمیزی که دیروز در حین عصبانیت در مورد شما ادا کردم ؛
عذر خواهی میکنم .
_ شما که با گفتن کلمۀ « خوشبختم » ، قبلاً عذر خواهی کردید .
_ آن را هم بگذارید به حساب حاضر جوابی تبریزیها ؛
نه بی ادبی من .
_ ظاهراً دیروز بر خوردی بین شما و نگهبان رخ داده که علتش نیز
چیدنگلهای محوطه بوده .
- بحثی بود که فکر میکنم دیروز تمام شد
و نیازی به کش دادن موضوع نیست .
_ اما تمام نشده . هیئت مدیره از من در خواست کرده که در این
مورد با شما صحبت کنم و در صورت امتناع شما از درخواست هیئت
مدیره ، ناگزیر ؛ برخورد دیگری خواهند کرد .
_ از روی راحتی بلند شدم و در حالی که دستم را برای خداحافظی
به سمت ایشان می گرفتم ؛ گفتم : من احترام زیادی برای شما
قائل هستم و نمیخواهم بر خوردی بین من و شما به وجود بیاید .
پایتان را از این ماجرا بیرون بکشید و به هیئت مدیره بگویید که
نصیحت شما نیز در من هیچ اثری نکرد . و بگویید که گفت :
هر کاری که از دستشان بر می آید ؛ انجام دهند .
همانطور که دیروز به نگهبان هم گفتم ؛
تا وقتی که حتی یک گل یاس روی شاخه ها موجود باشد
من به چیدن هر روزۀ آن ادامه خواهم داد .
_ آخه .... آخه اینجوری که نمیشود .....
_ خواهید دید که میشود . از این به بعد هم ، سعی کنید در مورد
خودم و خودتان با من صحبت کنید و در اموری که فقط به من و شما
مربوط میشود . کلام هیئت مدیره را به خود آنها وا بگذارید . بگذارید
ببینم ، خودشان جرأت و جسارت عرض اندام دارند ؟ یا نه ؟
_ ولی ... آخه ... آنها حکم تخلیۀ شما را صادر میکنند .
_ آنها حکم تخلیه مرا از مجتمع صادر میکنند
و من حکم تخلیۀ آنها را از اصفهان .
چه کسی برنده و چه کسی بازنده خواهد بود ؛
آخر بازی معلوم میشود .
کوچکتر و حقیر تر از آن هستند که با من در بیفتند .
به آنها بگو ، فلانی گفت که :
لقمه ای بزرگتر از دهانتان برداشته اید . دهانتان را جر خواهد داد .
در ضمن این لقمه ، از آن لقمه ها نیست که ریز ریز شده
و به لقمه های کوچکتر تبدیل شود
تا آقایان بتوانند به راحتی آن را ببلعند .
ارادۀ آهنین من ،
حبابهای شیشه ای آنان را درهم خواهد شکست .
طنین صدای شکستن حباب اقتدارشان ،
از دیروز صبح در همین سالن قابل شنیدن است .
فقط کافیست ، پنبۀ خیال جاودانگی را از گوششان در بیاورند .
از در مجتمع خارج شدیم و در مقابل دیدگان متعجب صاحبخانه
و به طور یقین ،نگاه متعجب تر نگهبان ،
که هم اکنون تصویر مرا روی صفحۀ مونیتورش داشت ؛
چند شاخه گل یاس چیدم و از صاحبخانه خداحافظی کرده
و به طرف ایستگاه کارخانۀ کنسرو سازی راه افتادم .
ساعتم را نگاه کردم .
باز هم مدرسه ام دیر شد .
نمیدانم چرا ؛ یهو ، یاد جملۀ آخری دیشب خانم ..... افتادم :
« شماره ام را که داری . چرا صبح زنگ نمیزنی تا خواب نمانم ؟ »
گوشی موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره اش را گرفتم .
....................................
هشت سال پیش اگر میدانستم که با گرفتن آن شماره ،
مسیر زندگی من ، کلاً عوض خواهد شد ،
شاید هیچ وقت آن شماره را نمیگرفتم و شاید هم ،
آرزو میکردم که ای کاش ،
این اتفاق ، هشت سال زودتر از آن برایم می افتاد .
.........................................
بعد از زدن دو یا سه زنگ ، جوابم را داد . الو و و و و سلاااااااااام .
_ بیدار شو خوش خواب . لنگ ظهره
( این کلمه را به خاطر بسپارید . در ادامۀ داستان ؛
بارها و بارها تکرار خواهد شد . اما با معنی و مفهوم دیگری )
_ باششششششه
_ هنوز که توی رختخواب هستید ؟ زود باش بجنب ......
_ چششششششم
_ خداحافظ . کارگاه ؛ میبینمتان .....
_ صبر کنییییید ... الان کجاااااااااااائیید ؟
_ ایستگاه کنسرو سازی .....
_ چی چی ؟ چی چی میگ او ی ی ی ؟
( با لهجۀ غلیظ اصفهانی )
_ هیچ چی . بلند شو . شما از گفتار من سر در نمی آورید .
خداحافظ ...
_ خداحافظ
نمیدانم آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح زود
به کسی زنگ بزنید و از خواب بیدارش کنید
و طرف با صدایی کش دار که حاکی از خواب آلودگیست ،
با شما صحبت کند ؟
این دقیقاً همان لحنی بود که ایشان با من صحبت کردند
و عجیب اینجاست که به جای اینکه ،
این نوع مکالمه ، آزار دهنده باشد ،
بر عکس ، برایم دلچسب و خوش آیند بود .
خصوصاً بعد از بر خوردی که با صاحبخانه داشتم
و کمی روی اعصابم اثر گذاشته بود ؛
صدای کش دار ایشان ،
احساس آرامش و سکون عجیبی را در من ایجاد کرد .
................................
داستان همیشگی روزنامه و اتوبوس و ......
همچنان برقرار بود .........
باز هم دیر رسیدم .
برای زدن کارت ورودم ، داخل فروشگاه شدم .
وای خدای من !!!!!!!!!!!
منشی با خودش چه ها که نکرده !!!!!!!
اولش که فکر کردم اشتباهی وارد جای دیگری شدم .
ظاهراً انرژی درمانی دیروز من در مورد دختر کوچولوی خوشگل
فروشگاه ، کمی زیاده روی بوده .
مانتویی با رنگ روشن با شلواری به همین رنگ
و هر دو بسیار تنگ و روسری زیبایی که با مانتو و شلوار ،
مسابقۀ من بهترم یا تو بهتری ؟ گذاشته .
و آرایشی نسبتاً کامل و از همه مهمتر ناز و کرشمه ای جدید و نو .
سلامی از روی ناز به من کرد و همزمان از روی صندلی بلند شد
تا تیپ زیبای خودش را به رخ من بکشد .
هر چند بلند شدن از روی صندلی برای احترام به سن و سال من ،
کار همیشگی وی بود . اما قسم میخورم که امروز ،
یا من خیلی محترم شده ام و یا ایشان خیلی با ادب .
اولش میخواستم ، تُرک بازی در بیاورم و بزنم توی ذوقش .
اما یادم آمد که با پاک کردن صورت مسئله ،
کمکی به حل مسئله نخواهم نمود .
در ضمن رفتار خارج از قاعدۀ ایشان ،
ناشی از انرژی درمانی دیروزی خودم بود .
پس خودم کردم که لعنت بر خودم باد .
در حالیکه کارتم را وارد دستگاه میکردم گفتم :
امروز چقدر زیبا و خوشگل شدید ؟
هر چند شما ، چه با این لباس و چه با لباس روزهای قبل
و چه با آرایش و چه بی آرایش ، خانمی خوشگل و زیبا هستید .
اما یک وقت هوس نکنید که با این تیپ به دانشگاه بروید .
آنچه را که می بایست ، مؤدبانه و بدون آزردن خاطرش
و بدون به رخ کشیدن نوع پوشش
که مطمئناً مناسب محیط کار ما نبود ،
در قالب تمجید و تحسین ، به محضر این بچه ، ابلاغ کنم ؛ کردم .
چون ، سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت :
نه خیر آقای .... ( در محیط کارگاه ، به غیر از رسول ؛
همۀ خانمها و آقایان ، بدون استثنا ،
با نام خانوادگی مخاطب قرار میگرفت )
لباس دانشگاهم توی کیفم هست .
و ممنونم از شما برای یاد آوری .
_ در هر حال امروز ، این دختر کوچولوی من ، خیلی زیبا شده .
من که میگویم
امروز اصلاً کارگاه نروم و بنشینم همینجا کنار دست شما . چطوره ؟
_ برای چی ؟ ( با تعجب )
_ برای اینکه با این تیپی که امروز زدید ، میترسم شما را بدزدند .
آن وقت من چه خاکی به سرم کنم ؟
_ نگویید این حرف را آقای .... دور از جان شما .
...............................
اگر ما آدمها به اندازه و میزان ظرفیتها و قابلیتهای خود پی میبردیم
، بی شک از بروز بسیاری از رفتارهای ناهنجار خویش ،
پیش گیری میکردیم .
اگر میدانستیم که شخصیت انسانی و هویت ما
در گرو تعویض و تغییر لباسی است
که بر آیند قداست آن می بایست با قامت ما موزون باشد ؛
اگر میدانستیم که تغییر و تحول مدل موی ما – مدل کفش ما –
مدل لباس ما – مدل گفتار ما – مدل کردار ما – مدل رفتار ما و .....
نه ! باز تاب شخصیت درونی و هویت اصیل ما
بلکه باز تاب تبعیت و تقلیدی از سر درماندگی ماست ؛
هیچوقت دست به تغییر صد در صدی و آنی ظاهر خود نمیزدیم .
وقتی از شخصی می پرسی که فلانی ،
این کفشهای قایقی و بی قواره و بد قواره را
برای چی خریده و پوشیده ای ؟
میگوید : مد روز جامعه همین است .
و لابد من که از پشت کوه آمده ام
و سالهاست که با همان مدل کفشهای بیست سی سال پیش
در حال تردد هستم ، از قافلۀ مد روز و مد جامعه عقب مانده ام ؟
و چه بد بختی عظیمی گریبانگیر من بوده و نمیدانستم .
و بدبختی عظیم تر مال فروشگاهی است که سی سال تمام ،
حسرت خرید یک جفت از این قایقها را به دلش گذاشته ام .
هر چند با نخریدن من ، آب هم از آب تکان نخورده
و آن فروشگاه و هزاران فروشگاه مشابه آن ،
میلیونها جفت از این قایقها را ، به امثال من قالب کرده است .
اما برای من ، مهم حفظ اصالت و هویتم بوده و هست .
بگذار جامعه در روند ناهنجار و هویت زدای خویش ، پیش برود ........
مرا همین بس که خودم هستم و هیچ چیز و هیچ کسی نمیتواند
خودم را از خودم بگیرد .
آن قایقها هم پیش کش کسانی که هیچوقت نفهمیدند
و نخواهند فهمید که
« خود » بودن و « خود » ماندن ، یعنی چه ؟
................
باز با ایماء و اشاره به اکثر بچه ها سلام دادم
و رفتم که لباس کارم را بپوشم .
موقع گذشتن از کنار خانم ........
( فعلاً در بقیۀ داستان ، ایشان را با همین عنوان و نام دنبال کنید )
صدایم کرد . با اینکه در بدو ورود به اشاره سلام کرده بودم ،
دوباره با هم خوش و بش کردیم .
گفتم : بفرمائید ! امری هست ؟
کمی با تعجب نگاهم کرد .
شاید بعد از تلفن صبحگاهی ، انتظار داشت
که کمی دوستانه تر و پسر خاله ای تر با ایشان صحبت کنم .
گفتم چرا ماتت برده ؟ خوب ! اگر حرفی نداری ؛ بروم سر کارم ؟
کمی نگاهم کرد و گفت : بد اخلاق .
گفتم : من فکر کردم که چیز تازه ای کشف کرده اید .
این را که کریستف کلمب
تقریبآ پانصد و اندی سال پیش کشف کرده بود .
با تعجب پرسید : چی را ؟
گفتم : همین که گفتید . بد اخلاق را میگویم .
خندید . وقتی میخندد ، اندوه درون چشمهایش نیز میخندند .
عین مونالیزا .
گفت : کارهای قبلی را بزنم ؟ یا کار جدید میخواهید شروع کنید ؟
گفتم : فعلاً همان کار قبلی را ادامه بدهید .
اگر دستور جدیدی از بالا رسید ،
خواهم گفت .
خواستم که بروم ، گفت : آ.... راستی !
کلاس شعر سر ظهر دایر است ؟
یا تعطیلش کردید ؟
گفتم : با عرق نعناع و چند بطری عرق دیگر ............
_ باشششششه
_ فعلاً با اجازه
_ مگر جایی میخواهید بروید ؟ ( با نوعی نگرانی در چهره )
_ بله .
_ کو جا ؟ ( با لهجۀ اصفهانی )
_ آن طرف سالن . سر دستگاه برش .
_ آهاااااااا............. باشششششه ......( با تبسمی زیبا )
ساعت ده شب چهارشنبه سی و یک خرداد 1391
- ۹۸/۰۷/۱۵