دختر همسایه - فصل دوم
رویای وصال
قسمت هفتم :
ترکیب ، یعنی ...
پیوستن چیزی در چیزی طوری که در هر دو چیز دگرگونی حاصل شود و هیچکدام مشابهتی به آنچه پیش از این بود نداشته باشد .
ترتیب ، یعنی ...
قرار گرفتن چیزی درکنار چیزی طوری که هیچ دگرگونی در هیچکدام از آن دو چیز حاصل نگردد .
فاصلۀ فاصله و پیوستگی ، آنقدر کم و اندک است که اگر بخواهی آن را اندازه بگیری ، می بایست به یک مقیاس تازه و نو دست یازی . وگرنه مقیاسهای پیشین ، بی ثمر و بیهوده خواهد بود .
وقتی به دون خوردن پرندگان و مرغ و خروس نگاه میکردم ، از خودم می پرسیدم : چطور میتواند دانۀ گندم را با اون سرعت و دقت از روی زمین توسط نوکش بر چیند ، بدون اینکه در نک نوکش چشمی باشد ؟
یا موقع پاک کردن برنج ، وقتی یک سنگریزۀ بسیار ریز را از میان دهها برنج ، به آسانی با نک انگشتانم جدا میکردم ، برایم تعجب آور بود که سر انگشتم بدون داشتن چشمی ، چگونه سنگریزه را از برنج تشخیص میدهد ؟
و صدها مورد دیگر ، همانند همین ها .
تازه اینها اموری ساده و پیش پا افتاده و بی نیاز به تفکر بود .
وقتی فکر میکنی که از میان سیصد میلیون اسپرم ، چطور فقط یک اسپرم با تخمک ترکیب میشود و طی مراحلی به جنین تبدیل میشود ، مغزت اگر سوت نکشید ، حتماً معیوب است . در حالیکه نه اسپرم چشم دارد و نه تخمک که همدیگر را ببینند .
داشتم فکر میکردم که اگر یک اسپرم دیگر از آن سیصد میلیون ، به غیر از اسپرمی که ساختار من از آن است با یک تخمک دیگر ترکیب میشد ، آیا باز هم « من » به وجود می آمدم ؟ یا یک « او » ؟ حالا آن « او » هر که می خواهد باشد . به طور حتم « من » نبودم دیگر . شاید اسمش را « زهره » میگذاشتند ، و شاید هم زکریا . از کجا معلوم ؟
و اینجاست که یقین میکنم حتماً فاصلۀ اسپرم و تخمکِ ساختاری من ، همانند فاصلۀ گندم و نوک مرغ ، نیازمند همان « مقیاس جدید و نو » می باشد که فاصلۀ فاصله و پیوستگی مرا تبیین و مشخص میکند . اما این یک فرایند ترکیب است . و در ترکیب ، فاصله بی معناست .
و اینجاست که می بایست قبول کنیم که در ترکیب ، هیچ گونه فاصله ای وجود ندارد . و چون فاصله ای نیست ، هیچ مقیاسی نیز برای سنجش آن نخواهد بود . مثل عشق .
عشق یک ترکیب است نه یک ترتیب . در ترتیب ، اول و آخر داریم . و حتی فاصله . اما در ترکیب ، هیچ کدام از اینها نیست .
از سرِ کار ، مستقیم آمده بود خانۀ ما .
چهره اش نشان میداد که خسته است . اما مانع از آن نشده بود که از احوال من غافل شود . با دقت زخم صورتم را وارسی کرد . از مامان تشکر کرد برای پانسمان صورتم . و از من نیز . به خاطر استراحتی که کرده بودم و به حرفش گوش داده بودم .
وقتی اطمینان یافت که حالم نسبت به دیروز بهتر است ، به بسته ای که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت : برای شماست . داشتم نگاهش میکردم . گفت : بازش کن بچه . چرا ماتت برده ؟
بسته کادو پیچ شده بود . دلم میخواست کاغذ کادو را سالم و بدون پاره شدن باز کنم . گفتم : میشه یه کارد از آشپزخانه برام بیاری ؟
دو قدمی عقب عقب رفت و با لحنی جدی گفت : معلومه که نمیارم . من هنوز آرزو ها دارم . بماند برای وقتی دیگر . لطفاً .
مامان که ماجرا را جدی گرفته بود با تندی گفت : دختر ! اینم تشکرته ؟ ایشان برات کادو خریده . اونوقت تو میخای با چاقو بزنیش ؟ خجالت بکش !
از خنده غش کردم . بیچاره مامان فکر کرد دیوانه شدم .
چاقو را گذاشت روی میز و گفت : الان به همۀ آرزوهام رسیدم . حالا میتونی کار را تمام کنی . تنها آرزویم از ته دل خندیدن تو بود .
مادر چاقو را از روی میز قاپید و گفت : آقا ! دارید چکار میکنید ؟ این دختر عقل درست و حسابی ندارد . دیووونست . به شما آسیب می رساند . اونوقت چاقو بهش میدهید ؟
من که دیگه نتونستم از شدت خنده حرفی بزنم .
اما او با همان جدیت گفت : ایرادی ندارد مادر . من دیگه عمرم را کرده ام . بگذار این بچه دلخوش باشه .
وقتی بتوانی با « ترتیب » ساده ترین حرفها ، ساده ترین کارها ، ساده ترین عملها و عکس العمل ها ، لحظاتی پر از شور و نشاط و دلخوشی ، خلق کنی ، اسمش همان « ترکیب » است .
اسمش همان « دگرگونی » است .
اسمش عشق است .
عشق ...
4 صبح شنبه سوم آبان 99
- ۰۰/۰۴/۲۵