سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۴۱ مطلب با موضوع «دلنوشته های بلند» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مجسمۀ بودا

مجسمۀ بودا

 

مادرم زنگ زد و پرسید : پس تو کجایی ؟

مگر قرار نبود امروز مرخصی بگیری ؟

یادت رفته امروز عروسی پسر دائی ات هست ؟

گفتم : مادر عزیز ! چیزی نمانده برسم خانه .

یه دوش میگیرم و زود می آیم .

گفت : عجله کن پس .

و من : چشم مادر .

.................................

رفتم سر کمد لباسم .

دنبال پیراهن سفیدم می گشتم . نبود .

یادم آمد دیروز توی حمام در آوردمش .

و احتمالا مادر ندیده تا برای ماشین لباسشویی لقمه بگیرد .

تشت را گذاشتم کف حمام .

سریع شستمش .

آوردم انداختم روی بند رخت توی بالکن

تا من دوش می گیرم خشک بشه .

................

دوش گرفتم و از حمام زدم بیرون .

تشکچه مخصوص اطو کشی مادر گرام را با اطو حاضر فرمودیم .

بدو بدو رفتم طواف پیراهن .

چشمتان روز بد نبیند .

پیراهن سفیدم به لطف همسایه بالایی که کولرش بدون پوشک بود

ش...ش مالی شده بود .

قطره های آب اول روی دیوارۀ بالکن

و سپس با پرشی منظم روی پیراهن نازنین من

پیراهن سفیدم را یوز پلنگی نموده بود .

اعصاب نداشته ام بهم ریخت .

پیراهنم را توی دستم گرفتم و رفتم در خانۀ همسایه بالایی .

زنگ الباب فرمودیم

و دختر لوس همسایه که انگار سیمش به سیم زنگ در وصل بود

در عرض دو ثانیه در آستانۀ در ظاهر شد .

گفتم : مادرت منزل هستند ؟

گفت : بله . امرتان !

گفتم : صدایش کنید لطفاً .

از همان دم در انفجار عظیمی با عنوان مادررررررررررررررررر از حنجرۀ مبارکش خارج شد .

این « زال » و « سام » که توی قصه ها پر طاووس آتش میزدند

و به چشم بر هم زدنی « سیمرغ » حاضر میشد

اصلا غلط کردند در مقابل این مادر و دختر .

آستانۀ در ، طوری با هیکل ظریف مادر پر شد

که دختر مجبور شد از زیر بغل مادر

قیافۀ مبهوت بنده را تماشا بفرمایند

البته با نیشخندی مضحک .

بی مقدمه گفتم : خانم محترم ! ببینید آبریزش کولر شما

چه بلایی سر پیراهن سفید بنده آورده ؟

و ایشان : خب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم : خب نداره خانم محترم !

الان چه خاکی به سرم کنم من ؟

گفت : خاک دو الکه

می خواستی پیراهنت را زیر کولر ما پهن نکنی .

ما که نمی توانیم به خاطر پیراهن تو کولرمان را خاموش کنیم .

گفتم : ..................

اصلا ولش کنید بقیۀ داستان را ..........

پیراهن و عروسی بخوره توی سرم .

الان ساعت 11 شب است

پدرم با گذاشتن سند توی کلانتری

بنده را از بازداشت در آورد .

وقتی چند نفر دارند همدیگر را میکشند ، به 110 زنگ میزنی

معمولا بعد از آمبولانس بهشت زهرا سر میرسند

فقط تعجبم در این است

که چطوری در عرض 3 دقیقه سر رسیدند

و بنده را به جرم مزاحمت برای همسایه ، بازداشت فرمودند .

خدائیش جای تقدیر دارد .

.......................................

الان ساعت 2 نیمه شب است

و من روبروی مجسمۀ بودا نشسته ام

و دارم دعای جوشن کبیر می خوانم .

به جان خودم .

دروغم چیه ؟

جمعه 24 شهریور 96

 

  • سایه های بیداری