سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۵ مطلب با موضوع «عرق نعناع» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت پنجم

 

تمام بعد از ظهر ، بدون هیچ توجهی به ایشان ، به کارم مشغول

بودم . اما همچنان ، سنگینی نگاهش را احساس میکردم .

یکی دو بار هم که اتفاقی ، نگاهمان تلاقی داشت ، متوجه شدم

که احساسم بی مورد نبوده . چون در حین انجام کار ، مرا نیز زیر

نظر داشت . نمیدانم ! شاید هم تداخل نگاهی ناگهانی و بی اراده

بوده . چایی بعد از ظهر نیز بی هیچ کلام و گفتاری سپری شد .

تنها چیزی که برایم جالب و خوش آیند بود ، استفاده از عرق نعناع

در چایی بعد از ظهرش بود .

حتی این کار را با نوعی نمایش عمدی به رخ من کشید .

لبخندی کوتاه تنها عکس العمل من بود .

بی هیچ کلامی و سخنی .....

…………………

_ اجازۀ مرخصی میدهید ؟ ( تکیه کلام هر روزش به هنگام اتمام

ساعت کار ، قبل از تعویض لباس )

_ خسته نباشید . خواهش میکنم . بفرمائید !

راستی ! کار فردا را آماده میکنم و میگذارم بغل دستگاه .

تا عصر مشکلی از بابت کار نخواهید داشت .

اگر از بابت کار یا دستگاه به مشکلی بر خوردید

لطفاً با موبایلم تماس بگیرید .

_ چطور ؟ مگر فردا نمی آئید ؟

_ نه ! متاسفانه فردا نیستم . مرخصی گرفته ام .

_ از دست من فرار میکنید ؟ ( با لبخندی ملایم )

_ دقیقاً !!!

_ من که عذر خواهی کردم !!!

_ بله . ولی مقبول نیفتاد .

_ چرا ؟ باید چکار کنم تا مقبول بیفتد ؟

_ پس فردا ؛ به همان تعداد شاخه گل یاس که خرابش کردید

با خودتان بیاورید ، شاید قبول کنم .

_ از خود راضی !!! ( باز هم تبسمی ملایم )

چند دقیقه بعد ، لباس پوشیده ، به همراه یکی از همکاران خانم که

اتفاقاً دوست و همسایه نیز هستند به هنگام خروج از سالن ،

خداحافظی کرد و رفت .

تا دیر وقت ، کار فردای بچه ها را به همراه رسول ، آماده کردم .

از بابت کار فردا خیالم راحت شد . ساعت حدود 12 نیمه شب بود .

رسول گفت : الان دیر است و تاکسی گیر نمی آوری . من با موتور

میرسانمت . گفتم : نه . خیلی خسته هستم . زنگ میزنم آژانس .

شما لباست را عوض کن برو منزل .

در ضمن فردا حواست به کار بچه ها باشد

یک وقت خرابکاری نکنند . چشمی گفت و رفت .

ساعت یک نیمه شب به خانه رسیدم .

حتی حال خوردن شام را هم نداشتم .

لباسم را عوض کردم و عین جنازه افتادم .

.........................

عادت ، گاهی اوقات ، چندان هم مناسب نیست .

با اینکه  مرخصی گرفته بودم تا برای کارهای بیمه ، به ادارۀ تامین

اجتماعی بروم ، اما قرار نبود که ساعت چهار ونیم صبح بیدار

بشوم . ولی طبق عادت بیدار شدم .

کمتر از چهار ساعت خواب برای آدمی به سن من ،

بعد از یک روز کاری پر کار ، کمی ، کم بود .

باز هم طبق عادت ، حمام سحرگاهی را نیز فراموش نکردم .

و همینطور رسیدگی به شکم صاحب مرده .

ساعت هفت صبح از در مجتمع خارج شدم . میدانستم که نگهبان ،

توسط دوربین مدار بسته ، مرا می پاید . برای اینکه مأیوسش نکنم

، یک شاخه گل یاس نیز چیدم و راه افتادم .

هر چند که امروز نیازی به گل یاس نداشتم .

چون در عرض یکی دو ساعت توی دستم ، پلاسیده میشد .

اما برای اینکه ، این یکی عادتم را نیز به انجام برسانم ، اقدام به

این کار کردم . در ضمن اعتراض روزانه ی نگهبان نیز ، برایم نوعی

عادت شده است . نخواستم آن را هم از دست بدهم .

حتماً نگهبانها توی دلشان میگویند : ولش کن ! یارو دیوانه است .

حق هم دارند بنده های خدا .

 

دیوانه ام  ........................

لحظۀ دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های !!! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ !!!

های !!! نپریشی صفای زلفکم را ، دست !!!

و آبرویم را نریزی ، دل !!!

ای نخورده مست !!!

لحظۀ دیدار نزدیک است ...................

 

ساعت چهار بعد از ظهر جمعه بیست و ششم خرداد 1391


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع

فصل اول - قسمت چهارم

 

ناهارش را خورده و نخورده بلند شد .

ظرف غذا و  وسایلش را از روی میز جمع کرد و راه افتاد .

دو سه قدمی دور شده بود که صدایش کردم .

چهره اش گرفته و غمگین بود .

ظاهراً کمی تند رفته بودم .

رفتار آمرانه ام ، آن هم در حضور همۀ بچه ها

چندان مناسب غرور و متانت ایشان نبود .

رفتار و اخلاق و متانتش قابل تحسین است .

حتی یک بار هم ندیدم که با کارکنان مرد

شوخی یا بگو بخند بکند . و حتی با کارکنان خانم .

همانطور که ایستاده بود گفت :

حتماً باید شعر بعد از ناهار را هم گوش کنم .

چشم !!!

اجازه بدهید وسایلم را توی کمدم بگذارم و برگردم .

جواب رفتار نامناسب نیم ساعت پیشم را

با یک جمله ی مودبانه عین پتک به سرم کوبید .

یک لحظه گم شدم .

میان آسمان و زمین معلق ماندم .

احساس پوچی و سبکی میکردم . ......

هنوز ایستاده بود .

چشم در چشم من .

درون چشمهایش غمی سنگین لانه کرده .....

نمیدانم چیست ؟

چشم ، تنها عضوی از بدن است

که هیچوقت معنی و مفهوم دروغ را یاد نمیگیرد

و تنها عضویست که حقایق را همانطور که هست واگو میکند .

هر احساسی را بی هیچ کلامی به صد زبان بیان میکند .

چشم ؛ منبع حقایق ناگفتۀ انسانهاست .

چشم ؛ هالۀ ابهام و ایهام شعر ناسرودۀ آدمیست .

چشم ؛ رمز گشای راز دلهاست .

......................

چنان گیج شده بودم که گویی مغزم از کار افتاده است .

با طنین صدایش

انگار از خواب بیدار شدم .

_ نگفتید !!! اگر امری هست بفرمایید .

_ نه !!! فقط فقط ... به تته پته افتاده بودم .

خودم را سریع جمع و جور کردم و گفتم :

عرق نعناع .... عرق نعناع را یادتان رفت با خود ببرید .

گفت : مگر آن را برای درمان من نگرفتید ؟

با دست پاچگی ، گفتم : چرا .....

گفت : پس باشه همانجا . تا برگردم با چایی بخورم .

شاید افاقه کرد ....

چایی با عرق نعناع ، همراه شعر حافظ .....

حافظ درمانی و نعناع درمانی !!!!!

معجون خوبی به نظر میرسد .

امتحانش که مجانیست .

با اجازه ...

این را گفت و به سمت رختکن خانمها راه افتاد .

اصلاً !!! حال خودم را نمی فهمیدم .

چنان مودبانه ادبم کرده بود

که در تمام عمرم هیچ کس ، حتی جرأت نکرده بود چنین

رفتاری را با من به ذهنش خطور دهد .

چند بار سعی کردم از روی صندلی بلند شده و خودم را

به بیرون از سالن برسانم . اما انگار مرا روی صندلی

دوخته بودند . نه تنها توان فیزیکی بلکه توان فکری خود را

نیز از دست داده بودم . هر کاری میکردم که تا افکارم را

متمرکز و منسجم کنم نمی توانستم . آنقدر با خودم

کلنجار رفتم که یک وقت دیدم یک ورق کاغذ و یک خودکار

روی میز ، پیش رویم گذاشت .

حتی برگشتنش را هم متوجه نشده بودم .

رفت و آن طرف میز ،

درست روی صندلی مقابل من نشست . رو در رو .

تقریباً همۀ بچه ها ، دور میز را خالی کرده بودند .

نه به خاطر برخوردهای امروز .

بلکه کار هر روزشان می باشد .

یک عده ای بعد از ناهار چرتی میزنند

و چند نفر هم به باغ مجاور میروند .

برای خوردن چاغاله بادام .

من ماندم و ایشان . همه رفته بودند .

خودکار را برداشتم .

اما احساس کردم دستم میلرزد .

سعی کردم به خودم مسلط باشم .

با خودم گفتم : من که نیت بدی نداشتم .

فقط میخواستم از نظر روحی تقویتش کنم

و از دست آن همه دارو خلاصش کنم .

یا نباید دخالت می کردم

و یا حالا که درگیر ماجرا شده ام

باید با قاطعیت و اراده کامل ادامه بدهم .

گفتم : تا شما یک چایی برای من و یکی هم برای

خودتان بریزید ، من نیز غزل حافظ را سریع می نویسم .

فلاکس چای را که برداشت

گفت : به به !!! چایی با عرق نعناع .

از کجا میدانستید که من ،

چایی با عرق نعناع را دوست دارم ؟

 _ نمیدانستم !

خندۀ ملایمی روی لبانش نقش بست و هم زمان ، چال

زنخدانش ، هویدا . تا حالا دقت نکرده بودم . و شاید هم

تا حالا ، ایشان نخندیده بود تا ببینم .

نوشتم :

ای دل ! گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار ! که گر ، وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

.......................

 

چندان ! چو صبا ، بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی

........................

 

ورق کاغذ را از من گرفت ؛

عینکش را از قابش در آورد و به چشمش زد

و شروع به خواندن غزل حافظ نمود .

یکی دو بار دستش را همراه ورق کاغذ ، کمی به طرف

پایین کشید و از بالای عینکش نگاهی به من انداخت و

دوباره ادامه داد .

ورق کاغذ را روی میز مقابل من گذاشت و گفت :

شما بخوانید .

_ چرا ؟ مگر خودتان نخواندید ؟

_ خواندم . ولی شما شعر را قشنگتر می خوانید .

_ و شما خیلی قشنگتر وسط شعر خوانی من ، آهسته

و بی خبر در میروید . نه ؟

_ خوب . صد بار که نبوده . فقط یک بار .

_ بله . راست میگویید . من تا به حال ، هزار بار برای

شما شعر خوانده ام و شما فقط یک بار فرار را بر قرار

ترجیح داده اید . نه ؟

_ این قدر سخت نگیرید . از آن بابت عذر میخواهم .

لطفاً بخوانید .

و من خواندم :

 

جان میدهم از حسرت دیدار تو  چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان بدر آئی

 

زیبایی غزل و احساس آرامشی که بیان « لطفاً بخوانید

» در من ایجاد کرده بود ، بالهای پروازم را گشود . حتی ،

صندلی را که تا همین چند لحظه پیش به آن میخکوب

شده بودم ، با خودم به آسمان خیال بردم .

پرواز با صندلی ! « باید » برادران « رایت » را پیدا کنم و

مژدۀ پرواز با صندلی را به آنها نیز بدهم .

« باید امشب بروم »

« باید امشب ، چمدانی را »

« که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم »

« و به سمتی بروم ..........

« رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند »

یک نفر باز صدا زد :

وقت ناهار تمام ...........

 

پنجشنبه ساعت 6 بعداز ظهر بیست و پنجم خرداد 1391

 


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت سوم

رسول بود . آمده بود دنبالم . برای چایی صبحانه .

چند نفر دور میز و بعضی نیز لقمه ای نان و لیوانی چایی به دست ،

در جای جای سالن پخش بودند .

خانمها ، اکثراً دور میز بودند .

لیوان چائیم را که رسول برایم آماده کرده بود از روی میز برداشتم و

بر خلاف معمول هر روز که چائیم را همانجا میخوردم ، کمی دورتر ،

پشت به خانمها نشستم .

میدانستم که تمام مدت منتظر عکس العمل من در مورد این یکی

توهینش می باشد . اما تنها عکس العمل من ، همان ، دوری

نمودن از ایشان بود .

از دستش دلخور و عصبانی بودم . نه از بابت توهین دوباره اش .

بلکه به خاطر گلها . اگر گلها را توی لیوانی آب گذاشته بود مطمئناً

تا هنگام غروب بوی خوش یاس ، همه جای کارگاه می پیچید .

و من تا آخر وقت ، سر زنده و شاداب بودم . اما حالا .......

تا موقع ناهار هیچ توجهی به ایشان نکردم .

با اینکه  کار همۀ بچه ها را دم به ساعت باید نظارت کنم تا

اشتباهی صورت نگیرد ، امروز حتی نزدیک ایشان نیز نرفتم .

اما احساس میکردم که در تمام مدت حواسش به من هست .

چون سنگینی نگاهش را  از پشت سر احساس میکردم .

نیم ساعت به ناهار مانده ، رسول را صدا کردم و پرسیدم :

این نزدیکی ها مغازۀ عطاری هست یا نه ؟ رسول گفت : اینجا نه .

ولی انتهای خیابان ، سمت خانۀ ما ، یکی هست .

گفتم : سریع موتورت را سوار شو و برو یک شیشه عرق نعناع بگیر

و سر راهت یک شیشه هم ترشی . تندی برو  و زود برگرد .  

گفت : عرق نعناع با ترشی ؟ برای چه ؟

وقتی نگاه مرا دید ، فقط چشمی گفت و رفت .

اما باز ایستاد .

گفتم : برو دیگه . گفت : یک چیزی یادت رفت .

گفتم : چی ؟

گفت : تف .

هر بار که با عجله برای خرید یا تهیۀ چیزی می فرستمش ، الکی

روی زمین تف میکنم و میگویم : تا خشک نشده باید اینجا باشی .

البته هیچوقت ، نه تفی در کار است و نه خشک شدنی . این یک

شوخی است که بین من و رسول رایج شده . حالا پدر سوخته با

یاد آوری تف میخواهد سر به سر من بگذارد .

این بچه خیلی تیز و بز است . در عرض بیست دقیقه با یک بطری

عرق نعناع و یک شیشه ترشی برگشت .

گفتم : ببر بگذار توی کمدم .

………….

قابلمه های ناهار ، معمولاً از یک ربع ساعت مانده به ناهار از توی

یخچال به روی اجاق گاز نقل مکان میکنند .

داغ کردن غذای من همیشه به پای رسول است .

زنگ ناهار زده شد و همۀ دستگاه ها خاموش .

همیشه آخرین نفر هستم که به سر میز ناهار میرسم .

وقتی به سر میز رسیدم ، تقریباً همه مشغول تناول بودند .

شیشۀ ترشی و عرق نعناع را روی میز ، جلوی ایشان گذاشتم و

داروهایش را از روی میز برداشتم .

کیسۀ پلاستیکی را یک دور ، دور دستم چرخاندم و گره زدم .

دادم دست رسول .

همه داشتند مرا نگاه میکردند

و رسول بیچاره مات و مبهوت که چه باید بکند .

و از همه مبهوت تر خود ایشان بود که چرا داروهایش را برداشتم.

رو به رسول کردم و گفتم : تو که هنوز اینجایی ؟ گفت : خوب !!!!

گفتم : بیندازش توی سطل آشغال بیرون محوطه .

کبریت هم با خودت ببر .

همانجا بایست تا مطمئن شوی که همۀ داروها سوخته باشد .

هنوز دو دل بود که باز ، نگاه من کار خود را کرد

و رسول به سرعت نور از سالن خارج شد .

در حالی که همه مرا نگاه میکردند که بقیۀ سناریو را نیز اجرا کنم ،

رو به ایشان کرده و گفتم : اگر آن داروها را به جای چاشنی

میخوردید ، از این به بعد مجبور هستید از ترشی استفاده کنید . و

اگر برای درمان از آنها استفاده میکردید ، از حالا فقط میتوانید از

عرق نعناع استفاده کنید.

میخواستم بگویم : راه سومش هم این است که میز ناهارتان را

عوض کنید و جای دیگری به دور از چشم من ناهارتان را بخورید .

اما از گفتن این آخری خود داری کردم .

چون میدانستم که از من هم مغرورتر ،

خود کله شقش می باشد و برای اینکه جلوی بچه ها کم نیاورد ؛

مطمئناً ، راه سوم را انتخاب میکرد . لذا با نگفتن جملۀ آخر ،

همۀ راهها را به رویش بستم .

عملیات ، چنان صاعقه وار و موفقیت آمیز بود که اختیار هر گونه

عکس العمل از ایشان سلب شده و تنها با گفتن : اگر این هم یک

دستور کاری هست !!! ؟ چشم ........

و من فقط با گفتن قاطع یک کلمه ، بر خصم غلبه کردم : بله  

 

ساعت 5 صبح دوشنبه 22 خرداد 1391


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت دوم

 

میدانستم که عمل توهین آمیز ایشان

در رابطه با گوش نکردن به دکلمه غزل حافظ ،

در راستای همان یاس و نامیدی روحی وی میباشد .

نه ، قصد توهین به من . لذا از این بابت چندان دلگیر نشدم .

.........................

تمام شب ، بوی خوش یاس که از پنجرۀ اتاق خوابم برای مدهوش

کردن من با گامهای آهسته ، وارد اتاقم شده بود ، مستم نمود .

زیباترین و گیراترین شراب دنیاست ، .... بوی یاس را میگویم .....

صبح زود ، طبق عادت معمول بیدار شدم .

اولین کارم ، یک نفس عمیق بود .

انگار تمام دیشب را به هنگام خواب ، بی هیچ نفسی خوابیده بودم .

به امید تنفسی با رایحه ی یاس ، به هنگام بیداری از خواب .

آپارتمانم در طبقۀ اول مجتمع قرار دارد .

مجتمع بسیار شیکی است و همینطور آپارتمانم .

البته اجاره است .

اما اجاره نشینی و خوش نشینی ، لذت دیگری دارد .

دیوار کوتاهی ، همراه با نرده های آهنین ، حصار مجتمع است .

سرتاسر بغل دیوار را یاس کاشته اند .

شاخه های یاس با پیچیدن به دور نرده ها ،

تمرین مأموران آتش نشانی را تداعی میکنند .

ماه اردیبهشت و نیمی از ماه خرداد ، فصل یاس است در اصفهان .

از پنجرۀ اتاقم ، زیبایی طلوع خورشید و رایحۀ جان بخش یاس ها

را به تماشا ایستاده ام .

زنگ ساعت موبایلم را ( به قول فرهنگستانیها : همراهم ) که دیرتر از

من از خواب بیدار شده ،،، ساکتش میکنم .

حمام سحری ، یعنی تولدی دوباره .  

مغز گردو با پنیر . دلپذیرترین صبحانه .

البته برای تنوع گاهی نیز سر شیر با عسل .

زندگی مجردی یعنی همین . عشق دنیا .

لباسم را که از دیشب اطو زده آماده است ، می پوشم .

یک روز ادکلن « دویت » و یک روز عطر یاس . یک روز در میان .

از در مجتمع بیرون میزنم . چند شاخه گل یاس نیز می چینم .

چند بار ، نگهبانی تذکر داده است که : 

شما تنها کسی هستید که هر روز گلهای یاس را می چینید :

( با دوربینهای مدار بسته میبیند ) .

_ لطفاً از چیدن گلها خود داری کنید .....

_ و اگر نکنم ؟؟؟

_ مجبورم به هیئت مدیره گزارش کنم .

_ کار بسیار نیکیست . حتماً این کار را بکنید .

_ آخه !!! هیچکس به غیر از شما به آنها دست نمیزند .

_ خوب !!! لابد نمی فهمند !!!

_ من که از پس شما بر نمی آیم .

_ شما که سهل است ، خدا هم از پس من بر نمی آید .

_ نگویید ، این حرف را ، گناه دارد .

_ دفتر حساب و کتاب آخرت من و شما که با هم یکی نیست ؟

هست ؟

_ نه خیر قربان .

_ پس نگران نباشید . به پای شما نوشته نمی شود .

در چند روز اخیر ، این چندمین تذکر نگهبانی بود .

اما من کی گوشم به این حرفها بدهکار بود که حالا باشد .

گفتم که :  

مجرد باش و عشق دنیا را بکن .

طبق معمول ، زودتر از همه به کارگاه رسیدم .

لباس کارم را نپوشیدم و منتظر شدم تا بقیه نیز بیایند .

هر کدام از بچه ها که وارد سالن میشوند ،

اول دماغشان به کار می افتد .

بوی عطر گل یاس در سالن پیچیده . هم عطرش را زده ام و هم

گلش را با خودم آورده ام .

ایشان نیز با یکی از دوستانش وارد سالن شدند .

به خاطر سن زیادم ، همیشه آنها سلام میکنند .

البته من هم سعی میکنم پیش دستی کنم . ولی بیشتر ایشان

موفق تر است .

گلهای یاس را به طرفش گرفتم و گفتم :

امروز اینها را مخصوص شما چیده ام .

گلها را گرفت و تشکر کرد

و به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

چند روزی است که کارمان فشرده و زیاد شده .

به خاطر سفارشی که کارفرما گرفته . حدود دو ساعتی طول کشید

تا کار همۀ بچه ها را راست و ریس کنم .

معمولاً ساعات اولیۀ صبح ، وقت سر خاراندن هم ندارم .

یک نخ سیگار از کمدم برداشتم تا به بیرون از سالن بروم . برای

کشیدن سیگار . موقع رد شدن ، روی یکی از میز کارها ، گلهای

پلاسیدۀ یاس را دیدم . گلها را توی آب نگذاشته بود . همانطوری

انداخته بود روی میز .

 

ساعت 30 : 4 سحرگاه جمعه نوزدهم خرداد 1391

 


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

1

عرق نعناع

فصل اول – قسمت اول

چند روزی بود که حواسم به او بود .

موقع ناهار که میشد همراه با ظرف غذایش ،

یک کیسه پر از قرص و دارو نیز سر میز ناهار می آورد .

قبلاً میز ناهارمان جدا از هم بود .

آنها در یک گوشۀ  سالن و ما نیز در گوشۀ  دیگر .

البته همان موقع هم میدیدم که  داروهایش را با خود ،

سر میز ناهار می آورد . اما چندان اهمیتی نمیدادم .

ولی حالا که چند روزی هست که با هم ناهار میخوریم ،

دیدن این همه دارو و استفادۀ  مداوم ایشان از داروها ،

خصوصاً سر ناهار ، که تقریباً پس از هر لقمه ای غذا ،

قرصی نیز ، چاشنی آن میکند ، ناراحتم میکند.

از آنجایی که خودم چندان اعتقادی به دوا و دکتر ندارم ،

خیال میکنم  هر کس که مبادرت به استعمال دارو میکند ،

خصوصاً آنهایی که در این کار افراط میکنند ،

شبیه آدمهای معتاد هستند 

و از آنجایی که از مواد مخدر ،

به اندازۀ  اعراب و انگلیسیها و روسها متنفر هستم ،

لذا ، تحمل آدمهای این چنینی برایم چندان آسان نیست .

و یا بهتر است بگویم : بسیار سخت است .

چند بار خواستم علت خوردن این همه قرص را از ایشان بپرسم .

اما ادب حکم میکرد از این کار  پرهیز کنم .

با خود گفتم : لابد مریض هست

و گرنه آدم سالم که اینقدر  قرص نمیخورد .

مدتی بدون اینکه متوجه شود رفتارش را زیر نظر داشتم .

پس از چند روز بالاخره به این نتیجه رسیدم که بیماری ایشان ،

بیشتر ، عارضۀ  روحیست تا جسمی .

و شاید هم بهتر است بگویم :

احساس کمبود محبت عاطفی اطرافیان ، نسبت به ایشان .

استفاده از کلمۀ  « بیماری » برای اینگونه موارد

به نظرم چندان خوش آیند نیست .  

آن روز نیز طبق معمول هر روز ،

رفتار ایشان همان بود که در روزهای قبل .....

پس از خوردن ناهار ،

خودکارم را از جیبم در آورده و به جان ورقی کاغذ افتادم .

زیر چشمی حواسم به ایشان نیز بود

که زیر چشمی مرا می پایید .

اما آرام بودم و طبیعی . کارم که با کاغذ و خودکار تمام شد  

برگۀ  کاغذ را روی میز ، سُر دادم به سمت ایشان .

قبل از اینکه به کاغذ نگاه کند نگاهی عاقل اندر سفیه در من نمود  

و با لهجۀ اصفهانی پرسید : این چی چی یست ؟

گفتم :

یعنی چشمهای به آن درشتی و زیبایی ، آنقدر کم سوست که

تشخیص برگۀ کاغذ برایش مشکل است ؟

با همان لهجۀ غلیظ اصفهانی گفت :

کاغه ذو که داره م میبینم . آ...

اینی که روش نوشتی چی چی یست ؟

گفتم : مگر سواد ندارید ؟ خوب ! خودتان بخوانید .

عینکش را از توی قابش در آورد و به چشمش زد .

( با عینک خوشگل تر شد )

البته چشمانش آنقدر ضعیف نبود که نتواند نوشتۀ  روی کاغذ را

بخواند . ولی ظاهراً خودش هم میدانست که عینک ، زیبایی

چهرهاش را دو چندان میکند

و شاید هم میخواست برای من کلاس بگذارد .

من ، برگۀ کاغذ دیگری برداشته و الکی با آن ور میرفتم .

اما زیر چشمی همۀ حواسم به او بود .

چند لحظه ای کاغذ را پیش رویش داشت .

اینکه چیزی از نوشتۀ مرا خواند یا نه ، نمیدانم .

اما پس از چند لحظه ، کاغذ را روی میز پرت کرد

و گفت : خوب ! حالا این یعنی چی ؟

گفتم : خب ! غزل زیبایی از حافظ است . برای شما نوشتم . گفتم

شاید خوشتان بیاید .

گفت :

چند بیت شعر به چه درد من میخورد ؟ اصلاً غزل و شعر و معر  

به چه درد آدم میخورد ؟

بدون اینکه جوابش را بدهم ، برگۀ کاغذ را از روی میز برداشتم و با

صدای ملایمی خواندم :

در وفای عشق تو ، مشهور خوبانم چو شمع

شب نشین ، کوی سربازان و رندانم چو شمع

..............

بی جمال عالم آرای تو ، روزم چون شبست

با کمال عشق تو ، در عین نقصانم چو شمع

............

آتش دل ، کی به آب دیده بنشانم چو شمع ؟

سرم را که بلند کردم ، دیدم ، رفته .........

هفدهم خرداد 1391 


  • سایه های بیداری