سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۴۱ مطلب با موضوع «دلنوشته های بلند» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

کوچه های آبی احساس

 

پیشوای قصه یک قدم جلو آمد و گفت :

امام داستان سلام رساند و گفت :

از پیامبر افسانه شنیدم که گفت :

دوش از حضرت سَمَر ندا آمد که گفت :

همانگونه که خوابیده اید ، بخوابید

تا وقتی که در خواب غفلت هستید

برای شما ، سحرگاهی به نام بیداری نیافریدم ...

 

چند خط بالا ، پاسخی بود به مطلبی بسیار زیبا از وبلاگ :

کوچه های آبی احساس  htt://taranom134.blog.ir

 

آنچه در این متن پُر شکوه ( همان وبلاگ ) بیش از همه جلوه میکند ، اعجاز ترکیب دو کلمۀ « ابر تیره » است . صفتی که موصوفش در نگاه اول ، جز « تیرگی » نیست . و تضاد و ثقابلی آشکار با « نور » و هر آنچه به نام روشناییست دارد . تناقضی سنگین و خط بطلانی بر هر گونه افسانه ای به نام « نور بیداری » . نویسنده برای بیداری « بنفشه » از خواب ، از شمس مظهر نور استمداد نمی طلبد . بلکه برای دست یابی به « بیداری » دست به دامن « ابر تیره » می شود . به هر کجای ادبیات ما بنگرید ، خواهید دید که هر کجا صفتی به نام « بیداری » آمده ، که در اصل ، خود نه صفت ، بلکه موصوفی است برای چشم ، همیشه همراه با کلمۀ « نور » بوده است . اما « رضوان » این بیداری را نه در « نور » ، بلکه در « تیرگی » جستجو میکند . و از « ابر تیره » برای بیداری « خواب بنفشه » یاری می طلبد . و این همان تضادی است که نویسندۀ مطلب ، آن را با زیبایی وصف ناپذیری خلق کرده است .

و سپس با استفاده از ترکیب بسیار زیبای « سکوت نمناک » برای « حنجرۀ آبی آسمان » ، هوش از سر آدمی می رباید . « آسمان آبی » هرگز نمیتواند « سکوتی نمناک » در « حنجرۀ » خود داشته باشد . نویسنده به سراغ « رنگ آبی آسمان » نمی رود ، بلکه از « حنجرۀ آبی » ( حنجرۀ نمناک ) سخن می گوید که « سکوتی نمناک » در آن ؛ جا خوش کرده که نیاز به فریادی سهمناک از جنس « ابر تیره » دارد . و از « حنجره » می خواهد که اگر خودش نمیتواند « فریاد » بزند ، « ابر تیره » را صدا کند تا به جای او « فریاد » بزند . ( برای احیای تصویری از این اندیشۀ نویسنده ، شعر فریاد زنده یاد اخوان ثالث را با صدای خودش گوش کنید )

اما زیبایی این متن ، درست آنجا به اوج می رسد که نویسندۀ مطلب ، « فریاد » را نه با کلام خشم ، بلکه با « لهجۀ بارانی » می طلبد . استفاده از کلمۀ « بارانی » برای نوع گویش ( لهجه ) چنان با لطافت و زیبایی گزینش شده که لطافت کلام نویسنده ، از لطافت باران پیشی می گیرد و روخ و روان آدمی را تلطیف ، و آدمی را روانۀ رضوانی میکند که « رضوان » آن را در ذهن و اندیشۀ خویش آفریده است .

هر آنچه در زیبایی این متن بگویم ، کم گفته ام .

ترکیب کلمات آنقدر زیبا و دلنشین هستند که بی شک هر خواننده ای را مسحور میکند . فقط کافیست مطلب را جانانه بخوانید و یارانه .

یک پیشنهاد هم دارم که اگر بر محضر نویسنده مقبول بیفتد ، می توانند با تغییری کوچک ، متن حاضر را بیش از پیش جلا ببخشند .

در ترکیب « چشمان بنفشه » ، هر چند که ترکیبی بسیار زیباست ، اگر به جای « بنفشه » کلمۀ « نرگس » را جایگزین کنند ، با توجه به معنی مجازی آن و  مترادف بودن « چشم » و « نرگس » و با توجه به آنچه از پیشینیان بر آمده ، مسلماً بر زیبایی متن زیبای خویش ، خواهند افزود :

 

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

« چشم نرگس » به شقایق نگران خواهد شد

حافظ

 

خواهم که بر زلفت ، هر دم زنم شانه

ترسم پریشان کند بسی ، حال هر کسی

« چشم نرگست » مستانه مستانه

 

خواهم بر ابرویت ... رویت ، هر دم کِشَم وَسمه

ترسم که مجنون کند بسی ، مثل من کسی

« چشم نرگست » دیوانه دیوانه

 

تصنیفی از « فصیح الملک » با آهنگ علی اکبر خان شیدا

ترانۀ « چشم نرگس » با صدای جاودانۀ شجریان ( پدر )

 

و اما در رابطه با متن زیبای نویسندۀ محترم ، مناسبتی نیز با این شعر پیر فرزانه ، هوشنگ ابتهاج دیدم که روا نبود خود به تنهایی بخوانم و لذت ببرم . از این رو ، دوستان گرامی را نیز در این « خوش مستی » شریک میدارم :

بر خیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه « خوابند » ، کسی را به کسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و ، باز پسی نیست

 

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آینه هم ، جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم ، که به من دسترسی نیست

...........................................

...........................................

همین .

 

یکشنبه 11 خرداد 99

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

بانگ نوشانوش

گاهی اتفاق می افتد که ما در مسیر زندگی به باورهایی می رسیم که انگار میکنیم ، آن باورها ، همان باورهای مطلق و یا همان مدینۀ فاضله ای هست که در پی آن بودیم و بالاتر از آن ، هرگز هیچ اتفاقی ممکن نخواهد بود . معمولا این موضوع زمانی گریبان ما را سفت و سخت می چسبد که ما خیال می کنیم در اوج فهم هستیم و فهمی بالاتر از آن نیست که ما ، در درستی و نادرستی باورمان شک کنیم و یا دست به انکار و اثبات و یا ترمیم آن بزنیم . فرقی نمیکند این باور در چه زمینه ای باشد . ممکن است در مورد یک باور علمی و طبیعی باشد و یا یک باور مذهبی . مثلا می توانیم مانند هندوها ، قرنها به این باور پایبند باشیم که زمین مسطح است و بر شانۀ چهار فیل قرار دارد که هر کدام به نوبۀ خود در پشت چهار لاک پشت شناور در اقیانوسی بیکران ، ایستاده اند . اما در همین موقع ، فیثاغورث نامی ، ششصد سال قبل از میلاد می آید و یهویی این باور را به هم می ریزد و به دنبال آن ، یکصدی و اندی سال قبل از میلاد ، بطلمیوس نامی می آید ، ته ماندۀ این باور چندین صد سالۀ هندو ها را از بیخ و بن ، تخریب کند . و میکند . و درست همینجاست که هندوها می مانند و حوضشان . اگر همۀ آن هندوهایی که طی او ششصد سال مرده اند ، همگی را دوباره زنده کنیم و در جهان کنونی قرارشان بدهیم و تمامی این علوم را برایشان عرضه کنیم ، به نظر من حتی یک نفر از آنها ، دست از اون باور پیشین خود بر نمیدارد . چه برسه به همۀ آنها . میدانید چرا ؟ چون برای تغییر باورها در آدمها ، باید آدمها را عوض کرد . یا واضح تر بگویم : باید آدمها را تغییر داد . و این تغییر می بایست در فهم و شعور و دانایی و اندیشه باشد وگرنه آیۀ یاس خواندن در گوش حمار است . اما برخی آدمها به جای تغییر یافتن و عوض شدن ، عوضی میشوند . و زمانی که این اتفاق بیفتد ، دیگه باید فاتحۀ فهم و درک و اندیشه و شعور را بخوانی .

گاهی از برخی آدمها می پرسم : آیا تا به حال سیرک دیدی ؟ جواب اکثر آنها معمولا ، بله است . چون واقعا دیده اند . توی تلویزیون ، بارها و بارها . و سپس ، از آنها می پرسم چه حیواناتی را دیدی توی سیرک بیاورند و آنها را به نمایش بگذارند ؟ اکثراً جوابشان مشابه است . مثلا : شیر – پلنگ – فیل – اسب – و ....

و سپس به سوال آخر میرسم و از آنها می پرسم : آیا تا به حال دیدید توی یک سیرک « خر » بیاورند و آن را به نمایش بگذارند ؟ و همگی با قاطعیت می گویند : نه تا به حال ندیدیم . اگر شخصی که مورد سوال من قرار گرفته است ، از همین دسته از آدمها باشد که در یک باور غلط پا فشاری میکند و به هیچ وجه هم نمیخواهد قبول کند ، که زمین کروی یا بیضی شکل است و به دور خود و خورشید می چرخد و  دو تا پایش را توی یک کفش کرده که تغییر نکند و عوض نشود و همچنان می خواهد عوضی بماند ، به او میگویم : تو همان خری هستی که به درد سیرک هم نمی خوری .

انسانی که نتواند و یا نخواهد چشمهای خود را باز کند و دنیای خارج از فهم ناقص خود را ببیند و دو دستی به باورهای پوچ و غلط خود که در مغز پوکش انباشته شده و یا انباشته اند ، بچسبد و هر عوض شدن و تغییری را به مثابه انهدام جهان هستی بداند ، و همچنان عوضی بماند ، این بشر ، همان خری است که به درد سیرک هم نمی خورد .

معنی عوض شدن و تغییر این نیست که گردو صفت باشیم بر بالای گنبدی . که باد از هر کدام طرف وزید ، ما نیز چرخی با مسیر باد بزنیم . اگر چنین آدمی بودیم یا باشیم ، از اون خری که راه به سیرک هم نمی برد ، بدتریم .

منظور از عوض شدن و تغییر ، جایگزینی یک اندیشۀ برتر ، به جای اندیشۀ راکد و منسوخ قبلی است . هندوها بالاخره قبول کردند که داستان فیل و لاک پشت و قورباغه ، افسانۀ نادانی آنها بوده . پس تغییر کردند . عوض شدند . اما در این میان . هنوز بعد از دو هزار سال از زمان تغییر ، تعداد انگشت شماری ، باقیماندۀ همان باور فیل و لاکپشت ، شاش گاو را ، باوری مستعد برای گریز میدانند . گریز از سمت دانایی به سوی نادانی .

باور نکردنیست این همه عناد نفهمی و نادانی با فهم و شعور .

اگر تغییر نکنیم . اگر تفکری اندیشمندانه نداشته باشیم . اگر باورهایمان را تسویه نکنیم ، حتم بدانیم که هر روز ما نیز پیاله به دست ، بانگ نوشانوش شاش گاو به راه انداخته ایم . و شور بختانه هرگز نخواهیم فهمید ، کدام ساقی ، پیمانۀ نادانی ما را دمادم پر ؛ و ما را در میخانۀ خریت اینگونه مست میکند ....

شنبه 9 فروردین 99

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

 

آختار منی ( پیدایم کن باز - گم شده ام )

 

امشب آمده بودم تنها باشم . با خودم . با وبلاگم . با نوشته هایم . با نانوشته هایم . با نقطه چینهایی که خالی از نوشته بودند و پر از حرفهای ناگفته و نانوشته . با آنانکه روزی ستودند و فردا روز چنان رمیدند که گویا نگفته بودند آنچه گفته بودند . مرا با آنان چکار ؟ از همان اول هم نبود حرفی میان من و آنها . من یک مستأجرم . روزی اینجا و روزی ؛ دیگر جای . از همان اول هم گفته بودم . اگر ندیدند ، اگر نشنیدند ، تقصیر من چیست ؟ گفته بودم که زهر آگینم . گفته بودم که نخواهی شناخت . گفته بودم که ....

امروز ، روز تولدم است . نمیدانم چند ساله شدم . احتمالا 2 یا 3 و شاید هم چهار هزار ساله شدم . فقط میدانم که در چنین روزی متولد شدم . مصادف با هیچ تاریخی نیز نیست . شاید سعدی نیز در چنین روزی زاده شد . و حافظ نیز . و حتی شاید مولانا . اصلا برایم مهم نیست که خودم را وصله کنم به جایی و روزی که مرا مناسبتی با آن نیست . مگر من خودم چه کم از آنان دارم ؟ شمس قبل از مولانا نیز شمس بود . مولانا وی را شمس نکرد . او خود ؛ شمس بود از اول . من نیز شمسی دیگر از دیار تبریز . به دنبال شبهه مولانا ها بودم تا پیدایشان کنم . مولانایشان کنم . خیلی گشتم . صدهها و هزاران سال . اما فقط دو تا یافتم . یکی به شیراز ، که زود باخت و باز گشت به روزگار خویش . و دیگری به اردبیل ، که هرگز نرفت و در وجود من رخنه کرد و ماند . نه پیش من . بلکه در جان من . و جان من نه در جان من ، که در جان اوست . و دیر زمانیست که از جانم خبری ندارم . با خود برد . به آنجا که باید می برد . این بار قرارداد اجاره بی تاریخ است . و من مستأجری در جان اویم و احتمالا آخرین مأوای من پیش از مرگ . اما چشمهای زیبا و زیتونی او ، دیدۀ تیز بین من خواهد بود تا هزاران سال که او زنده است و زنده خواهد بود و زنده خواهد ماند .

به قول ایرج میرزا : دستش بگرفتم و پا به پا بردمش تا شیوۀ راه رفتن بیاموزمش . یک حرف و دو حرف بر زبانش ، تا شیوۀ گفتن بیاموزمش . لبخند بر لبش نهادم تا چون غنچه شکفتن بیاموزمش .

پس :

هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست ، دارمش دوست  

.............................................

وقتی آمدم ، دیدم عزیزی ، نامی افزوده بر دنبال کنندگان وبلاگم . نمی شناسمش . همانطور که دیگران را . مرام و قاعده اش با مرام من فرسنگها فاصله دارد . همانند چند عزیز دیگر . اما سنجش آدمها با آرمان ها و عقاید نیست . به هر آرمانی که می خواهد ، باشد . اگر آرمانش اشتباه است ، یک روز خودش خواهد فهمید . و اگر نیست ، به خودش مربوط است و بس . من رسالتم تحمیل و الغای عقاید و آرمانها نیست . من آمده ام تا « دلشده » بیافرینم . شد اگر ، می آفرینم . اگر نشد ، مستأجرانی بعد از من خواهند آمد و خواهند آفرید . شاید چشم زیتونی زیبای من ، مستأجر بعد از من باشد . او آفریدگار زیبایی است . حتم دارم جهانی زیبا و پر از زیبایی خواهد آفرید . بگذریم . رفتم به وبلاگ این عزیز . کمی ولگردی کردم در وبلاگشان . چشمم به شعری افتاد . شعری به زبان ( ترکی – آذری ) یا هر اسمی که دارد . زحمت کشیده بودند و ترجمۀ شعر را نیز گذاشته بودند .

شعری با این عنوان :

گؤزلرین دولاندا

آختار منی

احوالون سولاندا

آختار منی ......

به دلم نشست شعر .

همینجا بداهه ، ترجمه کردم . البته نه همۀ شعر را . فقط قسمتی را .

بد شده یا نه ؟ نمیدانم .از خمیر ور نیامده ، فطیری بهتر از این بر نیاید .

بداهه است دیگر . کاری نمی شود کرد .

  

اشک اگر بر دیده ات ، مأوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

غم در احوالت اگر ، غوغا کند

جستجویم کن بسی

 

گر به یخبندان و طوفان

آنکه بر دستان سردت ، « ها » کند

جستجویم کن بسی

 

دهر اگر با جان تو دعوا کند ،

جستجویم کن بسی

 

گر دلت در بی کسی پروا کند

جستجویم کن بسی

 

نازنینا !!! جستجویم کن مرا

گر سرشک گوشه گیران

در دو چشمت ، جا کند

جستجویم کن بسی

 

جستجویم کن مرا

آن زمان که

آن دو زانوی تو آن ، آغوش غم پیدا کند

جستجویم کن بسی ..........

 

اصل شعر را در این آدرس ببینید لطفا :

aitak.blog.ir

آهنگ « آختار منی » با متن شعر

دو شنبه 21 بهمن 98

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

گویا خدا هم بود

 

گاهی روزگار برایت سخت میگیرد . آنقدر سخت ! که بغض میکنی ، زانوهایت را بغل میکنی ، سرت را روی زانوهایت می گذاری ، و ناخودآگاه احساس میکنی که میان گلهای بی روح قالی ، در باغ سکوت و تنهایی سرگردانی . و در آن تنهایی با خود می اندیشی : مگر من چه کرده بودم که دستمزدم از زندگی باید تحمل مشقتی باشد که سزاوار آن نبودم و نیستم . مگر از زندگی چه می خواستم که هر کسی به من رسید تپانچه ای بر سرم کوبید و بی کس و تنها رهایم کرد تا در میان هزاران درد بی درمان ، دندان آرزو بر گره هایی ناگشوده بسایم که هرگز و هرگز ، دریغ از وا شدن حتی یکی از آنها .

اما

بی خبر از تمامی آن نشدن ها و نبودنها ، گویی دست غیبی تو را به مسیری هدایت میکند که روزی ، در یک جایی ، با کسی روبرو شوی که گره گشای ، نه تمامی بندهای پیشین ، بلکه راه گشای سختی های بعد از این باشد . وقتی خوب که فکر میکنی ، می بینی در کویر طاقت فرسای زندگی ، گاهی یک درخت کهن سال و پیر نیز می تواند سایه گستری باشد دلنشین و مفرح . به شرطی که همانقدر که آن درخت ، تو را و تنهایی تو را در آغوش سایه اش می گیرد ، تو نیز دست سایه اش را بگیری ، همانند مادری که دست فرزندش را می گیرد و کشان کشان به سوی بوستان با صفای مهر و محبتش می برد ، تو نیز درخت پیر را تا برکۀ زلال جانت همراهی کنی . خواهی دید به زودی شاخه های خشکیدۀ درخت پیر ، نه تنها برگهای نو و تازه ، بلکه شکوفه هایی  روشن و زیبا ، به زیبایی چشمهایت ، برای تو ، ارمغانی از عشق ، و سوغاتی از دلداگی ، از بی نهایتِ دورها و سرزمین آرزوها خواهد آورد و تو زیر شاخه های پر از شکوفۀ آن خواهی ایستاد و دامن خواهی گرفت تا نسیم سحرگاهی شکوفه های امید و آرزو را یکی یکی بر چیند و بر دامن لطافت و زیبایی ات فرو ریزد و سپس لبخندی از خوشحالی و شادی بر غنچۀ لبهایت خواهد نشست و شمیم و عطر دلنشین لبخندت تا آن سوی بلندای کوهها اوج خواهد گرفت و ابرها پژواک تصویر صورت زیبایت را به سرزمینهای دور خواهد برد و با سایه روشنی اعجاز گونه ، معجزۀ سیمایت را در میان دشتهای سر سبز دیده ها ، نقش خواهد زد ، و تو کمی مکث میکنی و سپس می گویی : پیر من ! بیا کنارم بنشین و برای من افسانه ای از زندگی بگو . و او آرام در کنارت می نشیند و اینگونه آغاز میکند : یکی بود ، یکی هم بود . گویا خدا هم بود . یه دختری بود ......

سحرگاه دوشنبه 7  بهمن 98

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

استر « فهم »

استر « فهم » 

 

این غزل کاکائی را ببینید لطفاً :

 

حاجت به اشارات و زبان نیست ، مترسگ

پیداست که در جسم تو جان نیست ، مترسگ

 

با باد به رقص آمده پیراهنت اما

در عمق وجودت هیجان نیست ، مترسگ

 

شب پای زمینی و زمین سفرۀ خالیست

این بی هنری ، نام و نشان نیست ، مترسگ

 

تا صبح در این مزرعه تاراج ملخ بود

چشمان تو حتی نگران نیست ، مترسگ

 

پیش از تو و بعد از تو زمان سطر بلندیست

پایان تو پایان جهان نیست ، مترسگ

 

این مزرعه آلودۀ کفتار و کلاغ است

بیدار شو از خواب ، زمان نیست ، مترسگ

 

عبدالجبار کاکاوند

 

راستش من نمیدانم جناب « کاکائی » البته از نوع « عبدالجبارش » این غزل را به چه مناسبتی و با چه منظوری سروده . هر چند که از نظر ادبی غزل زیبایی است و محتوای « ایهامی » و « ابهامی » نیز بر زیبایی آن کمی بیشتر از کمی افزوده است . ( منهای یکی دو مورد غلط ابهامی ) اما گاهی لازم است نیم نگاهی به دایرۀ عملکرد گذشته و حال آدمها انداخت و سیر مسیر عبور آنان را از گذشته تا حال تماشا کرد به امید اینکه روزنه ای به صحت و عدم صحت کلامش یافت . و این مهم هرگز اتفاق نمی افتد ، مگر اینکه خوانندۀ کلام ، چشم بسته در دام هر سخنی نیفتد .

در داستان جبران خلیل جبران ، چند خطی برایتان نوشتم . نه شیوۀ تنبیه به کار بستم و نه شیوۀ تشویق . و اختیار « فهم » را به خوانندۀ مطلب وا گذاشتم . که هر الغایی در « فهم » حتی اگر « فهم » درست نیز باشد ، باز هم « فهم » نادرست و اندیشۀ نادرستی خواهد بود .

من و شما می توانیم « فهم » خود را « فهم درست » ( مطلق ) بدانیم . همان کاری که سالهاست میدان داران فهم کذایی و میدان داران کذایی فهم میکنند . اما می بایست یک مطلب برایمان روشن باشد و آن اینکه کجای داستان جبران خلیل و شریعتی و کاکائی و .... با متن « نامه های » زندگی گذشته و حال ما مطابقت دارد ؟ و اینکه این تطبیق از سر تقبل تقلید مستانه هست یا از سر تردید تعدد پیمانه ؟ یا هر دو ؟

انتخاب مسیر دانش « فهم » ، خود ، « فهمی » است که می بایست پیش زمینۀ ان در « فهم » ما نهادینه شود وگرنه فقط کلمۀ « فهم » را با خود یدک خواهیم کشید .

چنانچه گویند :

بایزید بسطامی سالها در تدارک دانش زمان خود سعی فراوان نمود و کوشید هر آنچه آموختنی بود در دفاتر و یادداشتهای فراوان فراهم آوَرَد . و آنگاه دانش چندین سالۀ خویش را بار چند درازگوش و استر نموده و قصد بازگشت به موطن داشت تا آموخته هایش را به خلایق بازگو کند . اما در دام رهزنان گرفتار آمد . و زمانی که رئیس راهزنان از وی پرسید : بار قاطرها و استرها چیست ؟ بایزید با التماس گفت : اینها چکیدۀ سالها « فهم » من از علوم دنیاست . هر چه از اموالم می خواهید بردارید . اما آنها را دست نزنید و به خودم واگذارید که به درد شما نمیخورد و فقط به درد خودم میخورد . رئیس راهزنان نگاهی به بایزید بیچاره انداخت و به یارانش دستور داد تا تمام یادداشتها و دفاتر وی را که حاصل سالها « فهم » بایزید بود ، آتش بزنند و سپس رو به بایزید کرد و گفت :

دانش و « فهمی » که بار قاطر باشد ، نه به درد تو می خورد ، نه به درد من و نه به درد خلایق ....

امروز دانش و « فهم » ما بار استرانی هست که آن استران از کوچکترین و کمترین « فهم » عاجزند .

و اگر ما یک جایی اینگونه « فهم » را متوقف نکنیم ،

به زودی خود نیز .....

همین .

چهارشنبه 8 آبان 1398

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

شراکت با خدا

 

شراکت با خدا

 

پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوزناکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .

 

با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست .  دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .

 

کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای « یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق « یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .

 

چرا که نه ؟

 

به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟

 

ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟

 

اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان  و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟

 

و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .

 

به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت « هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در آن هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف

 

و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .

 

طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .  

 

سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .  

 

به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟

 

و جوابی نیامد و نباید هم می آمد ...

 

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

وفاق و همدلی

 

چند وقتی هست که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم .

 

بی حوصله ام .

 

درست مثل کسی که پول زیادی را گم کرده باشد .

 

عجب مثال بیخودی زدم .

 

آخه من توی عمرم ،

 

کی پول قلمبه داشتم که آن را گمش کنم

 

و تازه احساس خاصی هم در موردش داشته باشم ؟

 

نمیدانم چرا بعضی وقتها میروم سراغ برخی تمثیل ها

 

که نه رابطۀ نَسَبی با من دارند و نه رابطۀ سَبَبی .

 

بگذریم

 

داشتم کتاب شعر » مرهم مهتاب » از شاعر گرانقدر استاد ناظر شرفانه ای را می خواندم که با دست خط و امضای خودش در تاریخ 88 / 8 / 28 به بنده عنایت فرمودند . هیچ یادم نمی رود وقتی در آن جلسه ، از استاد اجازه گرفتم تا غزل « به کجا چنین شتابان » سرودۀ خودم را در پیشگاه ایشان بخوانم ، قبل از خواندن غزل ، چه اضطرابی داشتم و پس از خواندن آن ، چه شوقی . شاعر گرانقدر فقط یک ساعت در مورد یک بیت از آن غزل بیاناتی فرمودند که خود من که آن غزل را سروده بودم ، مبهوت نگاهش میکردم که : آخه چطور ممکن است من بیتی را بگویم که این همه اعجاز در آن باشد و خودم بیخبر ؟ و امروز بعد از حدود 10 سال ، وقتی خوب نگاه میکنم ، می بینم آن غزل و آن یک بیت ، نه تنها هیچ اعجاز و ایجاز شعری نداشته ، بلکه یک غزل ساده و پیش پا افتاده ای هست که حتی برخی از ابیاتش ، بی معنی نیز هست . اما استاد بزرگوار با « دید » بزرگوارانه ، چنان آن غزل و آن بیت را ستودند که آن روز من احساس « مولوی » بودن کردم . و آن وقت من ! چه کردم با .......... ؟

 

از این هم بگذریم ...

 

یک غزل زیبا از همان کتاب را که خیلی دوستش دارم ، هدیۀ سال نو برای دوستانی که با همۀ بد اخلاقی هایم ساختند و دم بر نیاوردند ؛ و صد البته برای عزیزی که بیش از همه رنجاندمش ، تقدیم میکنم :  

 

می خواستم گلواژه ای پیدا کنم ، اما نشد

 

منظومه ای از حسن او انشاء کنم ، اما نشد

 

می خواستم با بال نور ، تا شهر رویاهای دور

 

فارغ ز پروای عبور ، پَر ! وا کنم ، اما نشد

 

می خواستم از پای شب ، زنجیر ظلمت بگسلم

 

وان سینۀ بی نور را ، سینا کنم ، اما نشد

 

می خواستم بر پیکر پروانه ای پَر سوخته

 

از دیدگانم شبنمی ، اهدا کنم ، اما نشد

 

می خواستم حتی شبی ، در خلوت بیغوله ای

 

تنهای تنها ، با دلم نجوا کنم ، اما نشد

 

حرف وفاق و همدلی ، یک واژۀ گمگشته بود

 

می خواستم ، آن واژه را پیدا کنم ، اما نشد

 

من شمع بودم ، اخگر او ، من گنج بودم ، گوهر او

 

می خواستم ، خود را در او معنا کنم ، اما نشد

 

م .م . ناظر شرفخانه ای

 

......................

 

نوای آسمانی شجریانِ پدر با روح این غزل در آمیخت و بار دیگر غنچه های جانم را شکوفا نمود .

 

12 فروردین 98

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سایه های بیداری

 




می خوانم و می فهمم و میگذرم
و دوباره که باز میگردم
نقطه ..... سرِ سطر

 

و میدانم که هیچ نمیدانم
برخی مطالب ، چنان ماندگارند در ذهن آدمی
که گویی « وایتکس » مرگ نیز
قادر به زدودن آن لکه ی ماندگار نیست

 

و برخی نیز ، چنان فهم آورند که تو را ؛ وَهم !!! آورند
و تو در زمان ،،، چنین خیال میکنی ؛ که فهمیدی
اما دوباره که باز گشتی به همان نقطه ی پیشین
معانی دیگری از کانِ فهم ؛ برایت روشن میشود
که تو
تشنه ی بیقراری و
دیگر
جرعه جرعه سیراب نمی شوی
و آنگاه
نهر نهر می نوشی
تا دریا شوی
و بحر بحر می خروشی
بر خارای ساحل نادانی


.......


گویا مستی من با این غزل شنیدنیست

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند


می خوانم و می خوانم و می خوانم و می خوانم
به تکرار روزهای « بر باد رفته » ام
و « اَشلی » را چنان در رویاهای خویش می پرورانم
که « آشیل » روئین تن از آن میسازم
و چقدر هم به خود می بالم از اندوخته های دانائیم
و یک شب اما
حنجره شجریان ، پنجره بینائیم را اینگونه می گشاید
به فتراک جفا ، دلها چو بر بندند ، بر بندند .....
و دوباره و سه باره و ...... پاره پاره این هوش من
که سالها خواندم و ندانستم که کدام « بند » ؛؛؛
اسارت دل است و
کدام « بند » بسته ی ناگشوده ؟


و یک روز


با دولت آبادی در « کلیدر » کوهستانی ،،، در خراسان
بر روی تپه ای می نشینم و
غروبی را تماشا میکنم که پیش از این نیز
در همان « بر باد رفته » ها دیده بودم و ندیده بودم آن سنگریزه را
که در کشاکشی عجیب
این یک فرو میرود در افقهای دور دست و
آن دگر
« سایه » می گستراند در بی نهایت

و باز میگذرد زمان و
من
سرانگشتان خویش
به عاریت میدهم به « ارغنونی » که گویا « ثالثی »
از همان خراسانِ هراسان می نوازد


و کمی دورتر
در کاشانم و
پشت پنجره ای بر سپهر می نگرم با « سپهری »  
و آسمان ابری
و
دل زخمی « سهراب »  
که
 « نوش دارو » میطلبد
از نجوای :  

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم ،،، حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند !!!


و من آنقدر در « کوچه » مشیری رفتم و رفتم و رفتم
که
وقتی به خود آمدم
دیدم
دولت آبادی
 « سایه های بیداری » را چنان گسترانده
که من
امروز
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
« دلشدگان » را هستی بخشید  
و گویا او نیز
خراسان پیشه بود
و
همچون مولانا
در بند « شمسی » از تبریز ؛ « تب » « ریز » شد  


راهشان پایدار
و « سایه های بیداری » شان بر سرم مستدام  


پنجشنبه 29 آبان 94

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

کتاب قصۀ ما

 

داشته های ما منتظر نمی مانند که ما هر وقت دلمان خواست

 

آنها را ورق بزنیم . یک وقت چشم باز می کنیم و می بینیم که

 

همینطوری ورق خورده و به انتها رسیده است .

 

باید همان دیشب که داشتیم کتاب قصه های خویش را می بستیم

 

و نشانی نیز به عنوان نشانه لای آن می گذاشتیم

 

که فردا شب از همانجا باقی قصه را پی بگیریم

 

فکر این را می کردیم که :

 

هیچ تضمینی برای فردا شب نیست

 

چون لای کتاب قصۀ زندگی ما

 

هیچ نشانی نگذاشته اند برای فردا شب .

 

افسانۀ زندگی ما

 

بدون نشانه ورق میخورد و به پایان می رسد

 

و ما یارای بازگشت به صفحۀ نشانه ها را نداریم .

 

کتاب زندگی ما

 

وقتی بسته شد

 

یعنی بسته شد

 

و دیگر هرگز باز نمی شود

 

حتی اگر هزار نشانه لای آن نشان کنیم .

 

سایه های بیداری

 

سه شنبه 9 بهمن ماه 97

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

فرار عشق ها

فرار عشق ها

من یک نفر را به شدت دوست دارم که او از من به شدت فرار میکند .

یک نفر مرا به شدت دوست دارد که من به شدت از او فرار میکنم .

راستش امروز اصلا حال و حوصلۀ نوشتن ندارم . برای همین می خواهم هر چی چرت و پرت بلدم سرهم کنم . یک نفر کنارم نشسته که از گفتن اسمش معذورم . اما جمله ای را که الان افاضه فرمودند ، میتوانم برایتان بگویم . ( نگویم . بنویسم ) ایشان فرمودند : نه که تا به حال نوشته هایت با « فیه ما فیه » مولانا برابری میکرد !!! خدا به ما رحم کند .

این هم از عزیز نازنین ما . بعد وقتی این بیت حافظ را برایش می خوانم :

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

سگرمه هایش غش میکند

لبهایش عین گل شکوفا می شود

چشمهای زیبایش ، بادامی پرستیدنی می شود

و من راستش

برایش غش میکنم .

آخه در حد « لالیگا » می پرستمش .

می پرسد : بی انصاف ! من که این همه دوستت دارم ، تو از من فرار می کنی ؟

می پرسم : با انصاف ! من که همچون « صنم » می پرستمت ، تو از من فرار می کنی ؟

می گوید : میکنم ؟؟؟؟؟؟؟

می گویم : نه والا

می گوید : پس این دو خط چرت و پرت اول مطلب را برای چی نوشتی ؟

می گویم : مادر بزرگم فدایت ! خودتان می فرمائید : چرت و پرت !

شما که انتظار ندارید چرت و پرت به غیر از این باشد ؟

باز مثل همیشه که عین عروسک ، مات و مبهوت مرا می نگرد ، نگاهم میکند و می گوید : من میدانم که تو از نوشتن آن دو جملۀ اول مطلب ، طبق معمول منظور خاصی داشتی . اما این بار منظورت چیست نمیدانم . هر چند که همیشه منظورت را درک نمیکنم تا وقتی که تیر خلاص را بزنی .

می گویم : راستش چند روز پیش در یکی از صفحه های مجازی ، فیلمی ( ویدوئی ) را دیدم که خنده ام گرفت . آخه میدونی ! توی این فیلم ، عجوزه ای آمده بود برای اثبات چرت و پرتهای عقیدتی خویش ، مولانا را بسته بود به لعن و نفرین و از این قبیل اراجیف معمول اینگونه میمونها که وقتی از بالای درخت پایین می آیند و آدم می بینند ، فکر میکنند آدم شده اند .

جملۀ اولم در رابطه با همین میمونهایی بود که دوستی آنها مثل دوستی خاله خرسه هست . مولانا همان یک نفر است که از خاله خرسهایی مثل همین میمون فرار میکند .

جملۀ دومم در رابطه با خود مولانا بود که همۀ بشریت را دوست دارد

اما میمونهایی مثل همین عجوزۀ عقیدتی ، از آن فرار میکنند .

عزیز نازنینم می گوید : الان تیر خلاص را زدی ؟

می گویم : این میمون و امثال این میمون ، با تیر خلاص ، خلاص نمیشوند . آنها پیش از این ، از معرفت و انسانیت خلاص شده اند .

آنها بیچاره هایی همچون « هامان » داستان مثنوی مولانا هستند که با « بت » سازی و « بت » پرستی ، ارتزاق میکنند .

اگر « فرعون » ها و « بت » ها را از آنها بگیری ، همچون خود « بت » هایشان ، پوچ و توخالی هستند .

گاهی اوقات نیازی نیست که کمر همت ببندی تا ابله بودن یک نفر را به اثبات برسانی . کافیست یک تریبون به او بدهی و بگویی برو حرف بزن . و آنگاه با خیال راحت بنشینی و ابلهی این جماعت را تماشا کنی .

نازنینم می پرسد : چند تا دوستم داری ؟


نغزی و خوبی و فَرَش ، آتش تیز نظرش

پرسش همچون شِکَرَش ، کرد گرفتار مرا

مولانا


انگشتانم را که شروع میکنم به شمارش ؛

لبخند ملیحی میزند و می گوید : فهمیدم . سه دونه

من نبوسیدمش . قسم میخورم . خودش بوسید مرا :


کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما ، خم شد و بوسید مرا

هوشنگ ابتهاج


سه شنبه 20 آذر 97


  • سایه های بیداری