گلی در کویر
گاهی هوای کافی برای تنفس در خانه نداری .
پنجره را باز میکنی
خرمن موهایت همچون محصول باران خورده ،
سنگین و باوقار .
نه پریشانی زلفی ، به هجوم بادی
نه نوازش مژه ای ، به عبور ملایم خوابی
نه گرمی گونه ای ، به غنچۀ لبی
انگار مرده ای سالها پیش پشت پنجره .
و چه چسبیده سقف خانه ، به شانه هایت ،
سنگین سنگ لحد گویا .
فشار دیوارها بر پهلو
و دنده هایی که به شمارش آیند
چونان روزها و شبهای پشت پنجره .
دیده بر می گیری
دوباره
چهار گوش خانه می کاوی
می بینی
کز کرده در گوشه ای
کوله پشتی !
دیر زمانیست نرفته بالا از شانه هایت
ای وای !!! کودک غریب خانه ام
چگونه ای عزیزکم ؟
.
.
منتظر پاسخی هنوز ؟
نمان !
لال شده از بس ،
نگفتی سخنی با او
در پیشین سالهای دور و نزدیک .
دست می بری به سویش
می زند هنوز نبض او ، به آرامی .
قمقمه ای آب
زنده شد کمی
اندکی نان و ، بسته ای خرما
جان گرفت دوباره
فرزند یتیم کوه و دشت
و باز
آویز شانه هایت
جست و خیز اما ، نه
گویی که فهمید ،
نه آن نای جوانی
که پیر شده شانه هایت
.
.
بر نمی گردی ببینی درِ کلبه را بستی یا نه ؟
هر دو شوق صحرا
و کوهی شاید
هر کجا که شد
فقط دور از این سکون .
چشم که باز میکنی
می بینی میان کویر داغ و سوزانی
رو به رویت ریگ است و ریگ است و ریگ
پشت سر اما
جای پایی غریب و نا آشنا
دیدی ؟
این هم پاداش سکون
رد پای خویش نمی شناسی ؟
بیچاره !
و
با خود می گویی :
هر چه بود گذشت
رهایش کن آنچه در آن دورهاست
بنگر پیش رو را
می روی ،
با گامهای سخت آزرده از دیروزها
روزها با هرم خورشید و
شبها با فرم ماه
یک روز صبح ، کمی نرفته هنوز
می بینی لطافتی میان ریگزار
در چشم انداز فاصله ها
به رنگی نه رنگ کویر .
تعجیل در رسیدن
به شماره افتاده نفسهایت
می رسی
هوشیار به بوی عطری
و
گلی در میان کویر .
عاشقش می شوی در جا
نمی پرسی چرا ؟
عشق ! پرسیدن دارد مگر ؟
قمقمۀ پر از آب ،
جا خوش کرده در واپسین حجم کوله
صدایش میکنی : بیا بیرون !
مهمان داریم کنون .
و سلام میکند گل
با تو به لبخندی .
بسیار سخن ها میگویید
آن روز
و شب نیز تا سحر
و تو عهدی می بندی با گل :
هرگز تنهایت نمی گذارم !
اکنون اما ، باید بروم
باید بسیار قمقمه ها برایت بیاورم
و می روی ...
باز زمان نمی ایستد
همیشه نمی ایستد
اصلا زمان با تو دشمنی دارد از دیر باز
این بار نیز .
روزها میگذرد
بر میگردی
رفته گل ،
نیست آنجا .
سنگین کوله پیش رویت
بغض در گلو و
اشک حلقه در چشم
فریاد میزنی :
باز آمدم ، زیبای من !
برایت آب خنک آورده ام
گل اما ، نرفته که بیاید
او در هجران دیروزها مرده است
و تو نفهمیدی که گل
به عشق نیاز داشت نه آب ...
سه شنبه 21 تیر سال کذا