سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ماه شب

ماه شب

 

ای کاش که از کوچۀ ما هم گذری داشت

آن ماه که هر شب خبر از رهگذری داشت

 

مستانه خرامید و شد از محضر دیدار

هر چند که در خانه ، دلِ محتضری داشت

 

رفت از نظر ساقی دیوانه پرستش

آن شب که به پیمانۀ جانان نظری داشت

 

خود ! سر زده آمد ، به همان روز نخستین

شیرین شِکر و شهرت شیدا خزری داشت

 

گفت آمده ام جان دهم از نرگس غوغا

بیچاره دلم ! گفت که یغما نظری داشت

 

من ماندم و هِیهای دل و عکس رخ یار

از بس به سفرهای خیالم حذری داشت

 

گفتم که بیا عشق به زینت دهمت باز

گفتا که کجا او طلب سیم و زری داشت ؟

 

ترتیب مدارا چو سر آمد ز صبوری

با سایه عجب قصۀ پر ضَرب و ضَری داشت

 

آدینه – 27 آبان 401

پ . ن : خزر : زیبا و با طراوت – فتّان – دختری که عشوه های زیرکانه کند .

حذر : اجتناب – پرهیز – دوری - بیم – هراس

ضَر : سختی – بد حالی

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

دختر همسایه - فصل دوم 

رویای وصال 

قسمت دهم : 

 

زهرا ؟ زهرا ؟ زهرا !!!!!!!!!!!!!

بله مامان با من بودی ؟

نه خیر . با ماشالله قصاب سر خیابان بودم !

پاشو بیا .

میدونی چند ساعته روی این چمن نمدار دراز کشیدی ؟

آخه اینجا جای دراز کشیدنه ؟

تو کی می خواهی یاد بگیری که دیگه بزرگ شدی .

یه دختر بالغ شدی .

نباید بیای اینجا جلوی چشم همه ، توی محوطۀ مجتمع زیر درختها دراز بکشی . از پنجره داشتم می دیدم هر کی رد میشد با تعجب نگاهت میکرد . بماند اون همسایه هایی که از پشت پنجره هایشان تو را زیر ذره بین گذاشته بودند که خارج از دید من بود . خوشت میاد هر روز منو با این وضع از اون بالا بکشی بیاری پایین ؟

از جایم بلند شدم .

مانتو و شلوارم را تکاندم .

برگهای خشک چسبیده به لباسم را نیز .

آخه مامان ! اون بالا حوصله ام سر میره .

چقدر بشینم جلوی تلویزون اون برنامه ها و سریالها و فیلمهای بیخود سیما را تماشا کنم ؟ راست میگه آقای همسایه : این تلویزیون سر تا پا دروغه . از اخبارش گرفته تا باقی محصولات کذایی اش . اینا حتی رسم امانت داری هم سرشان نمیشه . دوبله ها را هم دروغ ترجمه میکنند . یارو توی فیلم به نامزدش میگه : دوستت دارم . اینا ترجمه میکنند : شنیدم توی کالح قبول شدی . مبارکه . اینا از لفظ عشق و دوست داشتن هم وحشت دارند . چه برسه به اصل آن .

تازگی هم یه راه جدید پیدا کردند برای بیان عشق و عاشقی . ( البته از نوع مبتذلش ) دختره شکلات میگذاره کف دست پسره . یعنی تا بیام کامت را شیرین کنم ، فعلا با این شکلات بساز .

خوبه والا . تحلیل گر فیلم هم که شدی .

چطوره یه برنامۀ زنده با اون « جیرانی » گفتگویی داشته باشی .

حداقل بهتر از اون نقاد بی سواد هستی که زمین و زمان را قبول ندارد .

حالا اینا را ول کن .

آقای همسایه اومده بود دنبالت . باهات کار داشت .

وقتی گفتم رفته توی محوطه زیر درختها دراز کشیده ، سگرمه هایش را درهم کشید و رفت . فکر کنم عصبانی شد . صد بار بهت گفتم از این کار تو خوشش نمیاد . اما گوش نمیکنی که . چند بار هم در این مورد بهش دروغ گفتی . میدونی که از دروغ بدش میاد . وقتی ازت می پرسه کجا رفته بودی ؟ بر میگردی میگی رفته بودم خرید . در حالی که هیچی توی دستت به عنوان خرید نیست . چی فکر کردی ؟ فکر کردی نمی فهمه . خوب هم می فهمه . اگه به روی خودش نمیاره ، به خاطر احترامی هست که به تو قائله . چون به تمام معنا آقاست . تو با این کارت به ایشون توهین میکنی .

دیگه چی مامان ؟

پس پشت سرم میاد چُغلی منو برات میکنه . واقعاً که !!!

نه خیر . اون بنده خدا تودارتر از آن است که از این خاله زنک بازیها بکنه . دروغگو کم حافظه هم میشه . اینا را خودت به من گفتی . یادت رفته ؟

در حالی که داشتم ویلچر مادر را پیش می راندم ، گفتم :

خب ! فضولی نکنه تا دروغ هم نشنوه . به اون چه مربوطه که من کجا میروم یا از کجا می آیم . مادر یهویی ترمز ویلچر را کشید و برگشت سمت من . و در حالی که عصبانی و خشمگین بود گفت : تو نمی فهمی . واقعا با این طرز فکرت متاسفم برات . اون نگران توست . این کارش فضولی نیست . اسمش مراقبت از تو است . بفهم اینو .

راست میگفت مادر . خودم هم میدانم که حق با مادر و اوست .

اما خب ! دخترم دیگه !

مگه نه اینکه باید یه جورایی طنازی کنم ؟

خب ! اینم یه جورشه دیگه . از نوع بد جنسی اش .

برای اینکه جو حاکم را عوض کنم پرسیدم :

حالا چیکارم داشت ؟ نگفت ؟

مادر دوباره ترمز ویلچر را گرفت و به سمت من برگشت و گفت :

مگه برات مهمه ؟

یه فضولی اومد دم در و یه چیزی گفت و رفت .

چه فرقی برات میکنه که چی گفت ؟

جلوی مادر زانو زدم و صورت مادر را میان دو دستم گرفتم و گفتم :

ببخشید مامان ! باشه ؟

در حالی اشک توی چشمهای مامان حلقه زده بود گفت :

تو نه سایۀ پدر بالای سرته و نه سایۀ برادر و عمو و دایی . یه دختر جوان و زیبا با یک مادر علیل و درمانده در این دوره زمانه ، یعنی مرکز جلب توجه بسیاری از نیتهای ناپاک نابخردان . اون مرد ...

بغض کرد و کمی مکث .

به سختی ادامه داد :

اون مرد ، آدم خوبی هست . در این مدت همیشه و همه جوره هوای من و تو را داشته . چه از لحاظ مادی . چه از نظر مهر و محبت . انصاف نیست اینطوری باهاش ناراستی کنی . میدونم که بهش احترام قائلی و حتی از صمیم فلب دوستش داری . نوع دوست داشتنت را هنوز خوب تشخیص نمیدهم . فاصلۀ سنی زیادی با هم دارید . امیدوارم نوع دوست داشتنت هر چی که هست ، صادقانه باشه . همین .

در حالی که قطرات اشک بر پهنای صورتم جاری بود ، پیشانی مادر را بوسیدم .

مادر دست نوازش بر سرم کشید و گفت :

برات یه کتاب آورده بود .

تو یه جور دیوونه ای .

اونم یه جور دیگه .

این وسط نمیدونم من چیکاره ام ؟

شاید منم دیوونه ای هستم که دل به تقدیر بسته ام .

هول بده این لعنتی را تا بریم بالا زودتر .

دوباره بوسیدمش و ویلچر را با شوق رسیدن به آنچه او برایم آورده بود ، پیش راندم . از جلوی در آپارتمانش که می گذشتیم صدای موسیقی دلنشینی توجهم را جلب کرد . هیچوقت صدای موسیقی که گوش میکرد ، بیرون از خانه نمی آمد .

اما این بار گویا « هنگامه » ای بر پا بود در این خانۀ تنهایی ...

« عاشقی محنت بسیار کشید

تا لب دجله به معشوقه رسید

نازنین چشم به شط دوخته بود

فارغ از عاشق دلسوخته بود ........ » ( 1 )

 

مادر دوباره ترمز را کشید .

لاجرم مکث کردیم هر دو .

مادر ، ویلچر را به سمت در آپارتمان او سُر داد

تا انتهای آواز ، پشت در خانه اش ماندیم

سپس در حالیکه مادر اشک خاموش به صورت داشت

به سوی لانۀ خویش پر کشیدیم ...

 

نه کادو پیچ شده بود و نه تزئین خاص هدیه های متداول .

ساده و بی آلایش .

فقط یک کتاب .

« پله پله تا ملاقات خدا » ( 2 )

 

روبروی آینه نشستم . کتاب در دست .

صورتم را نگاه کردم .

اثری از هیچ زخمی نبود .

رویای وصالی خیالی !

ساعتها زیر تبریزیهای سر به فلک کشیده .

جویای هیچ مثال دیگری نیستم .

جز او . .

 

دم دمای صبح بود که به آخرین صفحۀ کتاب رسیدم .

به ملاقات خدا ...

به او ...

 

پ . ن : 

( 1 ) = شعری از زنده یاد ایرج میرزا - با آوای دلنشین بانو هنگامۀ اخوان . 

( 2 ) = کتابی از زنده یاد عبدالحسین زرین کوب 

 

یکشنبه 21 دی 99 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزن ، روزن

روزن ، روزن

 

 

« دستی افشان تا ز سر انگشتانت

صد قطره چکد

هر قطره شود خورشیدی

باشد که به صد سوزن نور

شب ما را بکند روزن روزن »

 

 

دست اگر در زلف افشانت کنم شب تا سحر

با سر انگشتم نشانت گر کنم لب تا کمر

 

یک نگاه وحشی ات هر لحظه ایمانم بَرَد

گر بنوشم باده ات ، یک قطره بر بادم دهد

 

چون به خورشید رُخت چشمم بر افتد ناگهان

روزن چشمم به سوزن سوزن افتد آن زمان

 

گر چه روزن روزن آید جانم از یک سوزنت

سرخوشم با سوزن مهری که جویَد روزنت

 

سر نَهَم بر عالم مهرت که محبوسم کنی

در میان جمع محبوسان کمی بوسم کنی

 

سوزن سوزن 

 

زلف اگر افشان کنم من ، وا رهانم تا کمر

با سر زلفم به زنجیرت کشم شب تا سحر

 

تو که ایمانت به باد یک نگاهی وا رهد

با لب و دستت بگو تا باده ها را وا نهد

 

کی بر افتد روزن چشمت به رویم در نهان ؟

تا به سوزن سوزن افتد چشمهایت آن زمان ؟

 

گر به رقص آیم ز شیدایی به کوی و برزنت

سرخوشم با دیدۀ پیدای پنهان منظرت

 

پر زنم در عالم وَهمَت که ملموسم کنی

در میان جمع ملموسان کمی لوسم کنی

 

مرداد 92

باز نوشت 11 ابان 401

 

 

  • سایه های بیداری