دختر همسایه - فصل دوم
رویای وصال
قسمت دهم :
زهرا ؟ زهرا ؟ زهرا !!!!!!!!!!!!!
بله مامان با من بودی ؟
نه خیر . با ماشالله قصاب سر خیابان بودم !
پاشو بیا .
میدونی چند ساعته روی این چمن نمدار دراز کشیدی ؟
آخه اینجا جای دراز کشیدنه ؟
تو کی می خواهی یاد بگیری که دیگه بزرگ شدی .
یه دختر بالغ شدی .
نباید بیای اینجا جلوی چشم همه ، توی محوطۀ مجتمع زیر درختها دراز بکشی . از پنجره داشتم می دیدم هر کی رد میشد با تعجب نگاهت میکرد . بماند اون همسایه هایی که از پشت پنجره هایشان تو را زیر ذره بین گذاشته بودند که خارج از دید من بود . خوشت میاد هر روز منو با این وضع از اون بالا بکشی بیاری پایین ؟
از جایم بلند شدم .
مانتو و شلوارم را تکاندم .
برگهای خشک چسبیده به لباسم را نیز .
آخه مامان ! اون بالا حوصله ام سر میره .
چقدر بشینم جلوی تلویزون اون برنامه ها و سریالها و فیلمهای بیخود سیما را تماشا کنم ؟ راست میگه آقای همسایه : این تلویزیون سر تا پا دروغه . از اخبارش گرفته تا باقی محصولات کذایی اش . اینا حتی رسم امانت داری هم سرشان نمیشه . دوبله ها را هم دروغ ترجمه میکنند . یارو توی فیلم به نامزدش میگه : دوستت دارم . اینا ترجمه میکنند : شنیدم توی کالح قبول شدی . مبارکه . اینا از لفظ عشق و دوست داشتن هم وحشت دارند . چه برسه به اصل آن .
تازگی هم یه راه جدید پیدا کردند برای بیان عشق و عاشقی . ( البته از نوع مبتذلش ) دختره شکلات میگذاره کف دست پسره . یعنی تا بیام کامت را شیرین کنم ، فعلا با این شکلات بساز .
خوبه والا . تحلیل گر فیلم هم که شدی .
چطوره یه برنامۀ زنده با اون « جیرانی » گفتگویی داشته باشی .
حداقل بهتر از اون نقاد بی سواد هستی که زمین و زمان را قبول ندارد .
حالا اینا را ول کن .
آقای همسایه اومده بود دنبالت . باهات کار داشت .
وقتی گفتم رفته توی محوطه زیر درختها دراز کشیده ، سگرمه هایش را درهم کشید و رفت . فکر کنم عصبانی شد . صد بار بهت گفتم از این کار تو خوشش نمیاد . اما گوش نمیکنی که . چند بار هم در این مورد بهش دروغ گفتی . میدونی که از دروغ بدش میاد . وقتی ازت می پرسه کجا رفته بودی ؟ بر میگردی میگی رفته بودم خرید . در حالی که هیچی توی دستت به عنوان خرید نیست . چی فکر کردی ؟ فکر کردی نمی فهمه . خوب هم می فهمه . اگه به روی خودش نمیاره ، به خاطر احترامی هست که به تو قائله . چون به تمام معنا آقاست . تو با این کارت به ایشون توهین میکنی .
دیگه چی مامان ؟
پس پشت سرم میاد چُغلی منو برات میکنه . واقعاً که !!!
نه خیر . اون بنده خدا تودارتر از آن است که از این خاله زنک بازیها بکنه . دروغگو کم حافظه هم میشه . اینا را خودت به من گفتی . یادت رفته ؟
در حالی که داشتم ویلچر مادر را پیش می راندم ، گفتم :
خب ! فضولی نکنه تا دروغ هم نشنوه . به اون چه مربوطه که من کجا میروم یا از کجا می آیم . مادر یهویی ترمز ویلچر را کشید و برگشت سمت من . و در حالی که عصبانی و خشمگین بود گفت : تو نمی فهمی . واقعا با این طرز فکرت متاسفم برات . اون نگران توست . این کارش فضولی نیست . اسمش مراقبت از تو است . بفهم اینو .
راست میگفت مادر . خودم هم میدانم که حق با مادر و اوست .
اما خب ! دخترم دیگه !
مگه نه اینکه باید یه جورایی طنازی کنم ؟
خب ! اینم یه جورشه دیگه . از نوع بد جنسی اش .
برای اینکه جو حاکم را عوض کنم پرسیدم :
حالا چیکارم داشت ؟ نگفت ؟
مادر دوباره ترمز ویلچر را گرفت و به سمت من برگشت و گفت :
مگه برات مهمه ؟
یه فضولی اومد دم در و یه چیزی گفت و رفت .
چه فرقی برات میکنه که چی گفت ؟
جلوی مادر زانو زدم و صورت مادر را میان دو دستم گرفتم و گفتم :
ببخشید مامان ! باشه ؟
در حالی اشک توی چشمهای مامان حلقه زده بود گفت :
تو نه سایۀ پدر بالای سرته و نه سایۀ برادر و عمو و دایی . یه دختر جوان و زیبا با یک مادر علیل و درمانده در این دوره زمانه ، یعنی مرکز جلب توجه بسیاری از نیتهای ناپاک نابخردان . اون مرد ...
بغض کرد و کمی مکث .
به سختی ادامه داد :
اون مرد ، آدم خوبی هست . در این مدت همیشه و همه جوره هوای من و تو را داشته . چه از لحاظ مادی . چه از نظر مهر و محبت . انصاف نیست اینطوری باهاش ناراستی کنی . میدونم که بهش احترام قائلی و حتی از صمیم فلب دوستش داری . نوع دوست داشتنت را هنوز خوب تشخیص نمیدهم . فاصلۀ سنی زیادی با هم دارید . امیدوارم نوع دوست داشتنت هر چی که هست ، صادقانه باشه . همین .
در حالی که قطرات اشک بر پهنای صورتم جاری بود ، پیشانی مادر را بوسیدم .
مادر دست نوازش بر سرم کشید و گفت :
برات یه کتاب آورده بود .
تو یه جور دیوونه ای .
اونم یه جور دیگه .
این وسط نمیدونم من چیکاره ام ؟
شاید منم دیوونه ای هستم که دل به تقدیر بسته ام .
هول بده این لعنتی را تا بریم بالا زودتر .
دوباره بوسیدمش و ویلچر را با شوق رسیدن به آنچه او برایم آورده بود ، پیش راندم . از جلوی در آپارتمانش که می گذشتیم صدای موسیقی دلنشینی توجهم را جلب کرد . هیچوقت صدای موسیقی که گوش میکرد ، بیرون از خانه نمی آمد .
اما این بار گویا « هنگامه » ای بر پا بود در این خانۀ تنهایی ...
« عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوقه رسید
نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دلسوخته بود ........ » ( 1 )
مادر دوباره ترمز را کشید .
لاجرم مکث کردیم هر دو .
مادر ، ویلچر را به سمت در آپارتمان او سُر داد
تا انتهای آواز ، پشت در خانه اش ماندیم
سپس در حالیکه مادر اشک خاموش به صورت داشت
به سوی لانۀ خویش پر کشیدیم ...
نه کادو پیچ شده بود و نه تزئین خاص هدیه های متداول .
ساده و بی آلایش .
فقط یک کتاب .
« پله پله تا ملاقات خدا » ( 2 )
روبروی آینه نشستم . کتاب در دست .
صورتم را نگاه کردم .
اثری از هیچ زخمی نبود .
رویای وصالی خیالی !
ساعتها زیر تبریزیهای سر به فلک کشیده .
جویای هیچ مثال دیگری نیستم .
جز او . .
دم دمای صبح بود که به آخرین صفحۀ کتاب رسیدم .
به ملاقات خدا ...
به او ...
پ . ن :
( 1 ) = شعری از زنده یاد ایرج میرزا - با آوای دلنشین بانو هنگامۀ اخوان .
( 2 ) = کتابی از زنده یاد عبدالحسین زرین کوب
یکشنبه 21 دی 99