قرار بود اگر قرار یابد در خویشتن خویش ، او را به گلشنی ببرم مفرح . نه در آن حوالی زود . بلکه کمی دیر و دور .
چون آن روز ، تاب آن راز نداشت بدان گلشن . هنوز هم ندارد .
هر وقت توانست به من بگوید
نقطۀ آغازین دایره کدام و نقطۀ پایانی کدام ؟ شاید آن روز ...
تازه آن هم شاید .
دور خود چرخید و چرخید و باز رسید به همان چراغ زرد . عجبا !!!
برایش تعریف کردم که من نیز بودم همچو او . چراغی زرد .
گویا گمان برد که من عبور کردم از آن چراغ .
من ؟ با این همه نادانی ؟
سالهاست در پی همان نقطه ام که نه آغازی دارد و نه پایانی .
چطور چنین خیال باطلی در ذهنش متبلور شد ؟
فکر کرد من کی ام ؟
عارفی از بلاد بسطام ؟
یا حلاجی از دیار بغداد ؟
من هنوز هم میخندم به آنچه سهراب نخندید .
شاید سهراب دانست و نخندید و من ندانستم و آن لبخند .
گفتم یکی از راههای شناخت ، نوشتن است .
یا بهتر است بگویم خطاطی .
پیش از او دیگری نیز بود .
یکی از بهترین ها .
حواله اش کردم به نقاشی .
او آن را پیشه کرد و این ، این را .
اما آن اولی استادی شد در نقاشی .
این را نمیدانم هنوز .
شاید در همان اوان مشق .
و شاید استادی در خط .
اما یک چیز یادش رفت گویا .
من نفرستادمش که خط بیاموزد و استادی کند در آن پیشه .
گفتمش تیر در کمان بگذار .
نگفتمش زه را بکش .
همچنانکه اولی را رهنمون نشدم به استادی نقاشی .
گفتم برو نقاشی یاد بگیر . تابلو بکش .
رفت . اما دانست که کدام تابلو .
ماه کشید در بوم خویش .
فقط ماه .
نه ستاره ای ، نه ابری .
آسمانی خالی و یک ماه فقط .
برایم فرستاد نقاشی اش را .
پرسیدم چیست این ؟
گفت من .
تنهای تنها در آسمان فهم . که هیچ از آن نمی فهمم .
آن روز دانستم که دانست برای چه روانۀ تابلوی خویشش نمودم .
اما این یکی .
گویا هنوز با کلک بی جان کلنجار می رود .
و خطوطی نیز می آفریند گاهی از سر ذوق .
چه اندازه خوش ؟ نمیدانم هنوز .
و نمیخواهم بدانم .
اینقدر دانستنی باید بدانم که عمرم کفاف آنها را نخواهد داد .
جایی برای این یکی نیست .
گیریم که خوش . و خیلی خوش .
وقتی نمیداند برای چه فرستادمش دنبال آن بازی کلک و دوات و
کاغذ ، چه فرقی میکند که خوش خَلق میکند خطوط را یا ناخوش ؟
امیر خانی باید باشی تا بدانی « حسرت » را کجا بیافرینی و
« درست » را کجا وارونه جلوه دهی .
گفتنی ها دارم اما خلاصه میکنم با شعری از شاعر سرزمین شمس
شاعری گمنام و بی نام . اما کلامی گلشنی :
این جهان چون تخته ای و ، بازی ما ، دم به دم
بُرد من را بر نمی تابد ، یقین بازنده ام
تاسِ یک رو دارد این دلبر ، دغل باز است و ، من
انتهایی نیست ، چون ! از بازی ام شرمنده ام
او نمی بازد ، نمی بازاند و ، من در عجب
نیست ممکن ، بردنش ! وز باختن درمانده ام
من مجاز و ، او حقیقت ، بازیِ هست و عدم
جام هستی در کفم ، مستم ! ز مستی زنده ام
خالق بازی اگر او باشد ، ای دل ! غم مخور
نقشهای تخته و ، این بُرد را ، من کنده ام
نقطۀ خاموشی ما کی رسد ؟ پرسیدمش
این تویی یا من ؟ از او همچون سوالی کرده ام
از پسِ این پرده ، باز آ گفتم و ، گفتش به من
هیچ از ما نماند ، گر بیفتد پرده ام
من دمادم جام « مِی » خواهم « مِی » نابم دهد
در کنار کعبه اش ، انگورها پرورده ام
کی رسد بازی به آخر ؟ کی نماید رخ به ما ؟
از وصالش گریه و ، از شوق ! وا شد خنده ام
گرچه این دیوانه را ، شاعر نمیدانم ، ولی
کلمۀ رحمان به لب ، مست و غزل خوان دیده ام
همین .
دوشنبه 16 تیر 99