سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

چراغ زرد

قرار بود اگر قرار یابد در خویشتن خویش ، او را به گلشنی ببرم مفرح . نه در آن حوالی زود . بلکه کمی دیر و دور .

چون آن روز ، تاب آن راز نداشت بدان گلشن . هنوز هم ندارد .

هر وقت توانست به من بگوید

نقطۀ آغازین دایره کدام و نقطۀ پایانی کدام ؟ شاید آن روز ...

تازه آن هم شاید .

دور خود چرخید و چرخید و باز رسید به همان چراغ زرد . عجبا !!!

برایش تعریف کردم که من نیز بودم همچو او . چراغی زرد .

گویا گمان برد که من عبور کردم از آن چراغ .

من ؟ با این همه نادانی ؟

سالهاست در پی همان نقطه ام که نه آغازی دارد و نه پایانی .

چطور چنین خیال باطلی در ذهنش متبلور شد ؟

فکر کرد من کی ام ؟

عارفی از بلاد بسطام ؟

یا حلاجی از دیار بغداد ؟

من هنوز هم میخندم به آنچه سهراب نخندید .

شاید سهراب دانست و نخندید و من ندانستم و آن لبخند .

گفتم یکی از راههای شناخت ، نوشتن است .

یا بهتر است بگویم خطاطی .

پیش از او دیگری نیز بود .

یکی از بهترین ها .

حواله اش کردم به نقاشی .

او آن را پیشه کرد و این ، این را .

اما آن اولی استادی شد در نقاشی .

این را نمیدانم هنوز .

شاید در همان اوان مشق .

و شاید استادی در خط .

اما یک چیز یادش رفت گویا .

من نفرستادمش که خط بیاموزد و استادی کند در آن پیشه .

گفتمش تیر در کمان بگذار .

نگفتمش زه را بکش .

همچنانکه اولی را رهنمون نشدم به استادی نقاشی .

گفتم برو نقاشی یاد بگیر . تابلو بکش .

رفت . اما دانست که کدام تابلو .

ماه کشید در بوم خویش .

فقط ماه .

نه ستاره ای ، نه ابری .

آسمانی خالی و یک ماه فقط .

برایم فرستاد نقاشی اش را .

پرسیدم چیست این ؟

گفت من .

تنهای تنها در آسمان فهم . که هیچ از آن نمی فهمم .

آن روز دانستم که دانست برای چه روانۀ تابلوی خویشش نمودم .

اما این یکی .

گویا هنوز با کلک بی جان کلنجار می رود .

و خطوطی نیز می آفریند گاهی از سر ذوق .

چه اندازه خوش ؟ نمیدانم هنوز .

و نمیخواهم بدانم .

اینقدر دانستنی باید بدانم که عمرم کفاف آنها را نخواهد داد .

جایی برای این یکی نیست .

گیریم که خوش . و خیلی خوش .

وقتی نمیداند برای چه فرستادمش دنبال آن بازی کلک و دوات و

کاغذ ، چه فرقی میکند که خوش خَلق میکند خطوط را یا ناخوش ؟

امیر خانی باید باشی تا بدانی « حسرت » را کجا بیافرینی و

« درست » را کجا وارونه جلوه دهی .

گفتنی ها دارم اما خلاصه میکنم با شعری از شاعر سرزمین شمس

شاعری گمنام و بی نام . اما کلامی گلشنی :

 

این جهان چون تخته ای و ، بازی ما ، دم به دم

بُرد من را بر نمی تابد ، یقین بازنده ام

 

تاسِ یک رو دارد این دلبر ، دغل باز است و ، من

انتهایی نیست ، چون ! از بازی ام شرمنده ام

 

او نمی بازد ، نمی بازاند و ، من در عجب

نیست ممکن ، بردنش ! وز باختن درمانده ام

 

من مجاز و ، او حقیقت ، بازیِ هست و عدم

جام هستی در کفم ، مستم ! ز مستی زنده ام

 

خالق بازی اگر او باشد ، ای دل ! غم مخور

نقشهای تخته و ، این بُرد را ، من کنده ام

 

نقطۀ خاموشی ما کی رسد ؟ پرسیدمش

این تویی یا من ؟ از او همچون سوالی کرده ام

 

از پسِ این پرده ، باز آ گفتم و ، گفتش به من

هیچ از ما نماند ، گر بیفتد پرده ام

 

من دمادم جام « مِی » خواهم « مِی » نابم دهد

در کنار کعبه اش ، انگورها پرورده ام

 

کی رسد بازی به آخر ؟ کی نماید رخ به ما ؟

از وصالش گریه و ، از شوق ! وا شد خنده ام

 

گرچه این دیوانه را ، شاعر نمیدانم ، ولی

کلمۀ رحمان به لب ، مست و غزل خوان دیده ام

 

همین .

دوشنبه 16 تیر 99

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

تحفۀ جان

 

به مناسبت تولد عزیزی

 

تحفه جان آورم ، زانکه تو جانی مرا

سر بنهم بی دریغ ، گر تو بخوانی مرا

 

وا نشود غنچه ای ، بی لب خندان تو

هم گل و هم غنچه ای ، باغ و جنانی مرا

 

لالۀ رنگین تویی ، عطر ریاحین تویی

من چه بگویم ز یاس ، این همه آنی مرا

 

دیده به هر سو کنم ، سوی نگاهم تویی

گر چه جَهان از منی ، هر دو جهانی مرا

 

ترس ندارم ز عمر ، در گذران دمم

لب به لبم گر نهی ، جان بدمانی مرا

 

من که ز تو « نگسلم » ، همچو « فروغم » تو را

گر تو ز من بگسلی ، باز همانی مرا

 

با همۀ غصه ها ، قصۀ باران تویی

یک شب دیگر رسید ، قصه بخوانی مرا

 

امشب و هر شب بیا ، در ورق قصه ها

تا تو به « زیتون » چشم ، غصه برانی مرا

 

رفتی از این ماجرا ، در شب بارانی ام

این همه باران به چشم ، باز برانی مرا ؟

 

کودک زیبای من ، اوج تمنای من !

ای تو نفسهای من ، جان و جهانی مرا

 

پ . ن : طبق معمول غزلهای مناسبتی ، مجموع حروف اول ابیات ، تبریک تولد است .

شنبه 7 تیر ماه 1399

  • سایه های بیداری