سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

عقل خر

« عقل می گفت که دل منزل و مأوای من است

عشق خندید ! یا جای تو یا جای من است »

 

منبع مستندی در رابطه با سرایندۀ بیت بالا نیافتم .

در دو منبع غیر مستند با دو نام مواجه شدم :

فروغی بسطامی

احمد قوام السلطنه

با دو کلمۀ کلیدی « عقل » و « عشق » در سایت وزین « گنجور » تجسس نمودم .

اما نشانی از این بیت ، بین اشعار فروغی بسطامی نیافتم .

در مورد احمد قوام نیز منبع مستندی نیافتم .

****************************

عقل خر

 

این دل اگر خویش برانَد ز در خویش

بیگانه بیاید بنشیند به بر خویش

 

آگه نشود آنچه برانـــــــــد از طلب عقل

افتاده کلاهیست ز سودای سر خویش

 

عمری برود ! باز بمانَد به ره درد

درمانده و واماندۀ آن عقل خر خویش

 

عقل آن خر و دل قافله سالار تن تو

هرگز نشنید عقل بدان گوش کر خویش

 

سی مرغ بر آمد که به سیمرغ بر آیند

بیچاره چه آتش که نزد بال و پر خویش

 

بر خیز که در عشق بسی سایه نهفته

لیکن تو یکی « سایه » ببین از ثمر خویش

 

گفتی که من آن منظر عشقم به نظرها

کو آینۀ منظر و پیدا نظر خویش ؟

 

شنبه 30 شهریور 1398

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

عرق نعناع

فصل اول - قسمت دهم

 

این که بتوانی چند عقدۀ قدیمی و جدید وامانده در دلت را یکجا بگشایی

احساس آرامشی به شما دست میدهد که قابل وصف نیست .

به شرطی که دوباره برای آن عقده ها ، توی دلت سوپر مارکت درست نکنی .

وقتی حرفی را که مدتها توی دلت بوده

و موقعیت مناسبی برای تخلیۀ آن پیدا نمیکردی

فرصتی یافتی و گفتی ، باید دوباره پیگیر همان موضوع از همان زاویه نباشی .

وگرنه آن عقده ، آرام آرام باز میگردد و تبدیل به غدۀ چرکین میشود که

شما را از درون می پاشاند .

( یاد آن دو ترکی افتادم که به تهران رفته بودند برای کار )

دو تا ترک برای پیدا کردن کار به تهران می روند .

شب را در مسافرخانه ای سر میکنند .

صبح زود یکی زودتر بیدار شده و دیگری را صدا میکند : پاشو !

رفیقش می گوید : پاشیده نمی شوم

آن که زودتر بیدار شده می گوید :

بیسواد ! پاشیده نمی شوم غلط است ، باید بگویی : نمی پاشم .

.......................................

هیچ انسانی بی عیب نیست .

حتی بی عیب ترین انسانها نیز یک عیب اساسی دارند

و آن هم بی عیبی است .

( البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد .

جون انسان بی عیب نیامده و نخواهد آمد ) .

انسانی که هیچ عیبی نداشته باشد

مسلما این بی عیبی در میان این همه انسان با عیب و پر عیب

یک عیب برای او محسوب می شود . چون همرنگ بقیه نیست .

ما عادت کرده ایم هر چیزی در مورد هر چیز و هر کس بگوییم

اما هیچ چیزی از هیچ کس در مورد خودمان نشنویم . الا تعریف و تمجید .

اصفهانی دوست دارد در مورد همه جک بسازد و بگوید و بخندد .

اما همینکه نوبت شنیدن جک در مورد خودش شد

رو تُرُش کرده و سگرمه ها را در هم می فشارد .

تبریزی دوست دارد سر به سر رشتی و قزوینی و شیرازی بگذارد

اما امان از وقتی که یک جک در مورد خودش بشنود . قیامتی به پا میکند .

فارس به لر پیله میکند و ترک به شمالی و شمالی به جنوبی ...

یکی در این میان نیست از این مردم بپرسد :

آقا یا خانم عزیز !

تو که ظرفیت پذیرش یک شوخی ساده در مورد خودت را نداری

پس چرا گوشی موبایلت همیشه پر است از

جکها و شوخی های گاها حتی زننده و رکیک در مورد دیگر هم وطن هایت ؟

اگر خوب هست ! در مورد خودت هم بشنو

اگر بد است ! در مورد دیگران هم نگو .

در سی چهل سال اخیر ، فرهنگ گویشهای نغز و پر معنی

جایش را به فرهنگی و لغو و بی معنی داده است

خصوصا از وقتی که فرهنگ موبایل

به فرهنگ نیمه جان ما راه پیدا کرده است .

در زمانی نه چندان دور

پدران و مادران ما در حین بی سوادی

آن هنگام که در مجلسی و محفلی لب به سخن می گشودند

کلام و گویشی آموزنده نیز چاشنی سخن میکردند

چنانکه انگشت حیرت بر دهان می بردیم

و ساعتها و روزها متفکر و متحیر در پیرامون آن کلام

که چه بود چه هست معنای آن ؟

امروز که من نردبان ادعای دانایی ام از پشت بام ثریا نیز بالاتر رفته

و به ظن خود دو سه پله با خورشید فاصله دارم

برای نوشتن چهار تا کلام چرت و پرت

می بایست دست به دامان « نمی پاشم » و « پاشیده نمی شوم » شوم .

اما گاهی فرار از این عیوب و تعصب ورزیدن به آن ، راه چاره نیست .

پاک کردن صورت مسئله ، به معنی حل آن مسئله نیست .

وقتی در مورد جک یا کلام ناهنجاری در مورد خود که خوش آیندمان نیز نیست

تعصب بی مورد نشان می دهیم

در حقیقت راه را برای گویش سخنان لغو و بی مورد هموار میکنیم

اما وقتی با خونسردی و فراخی اندیشه

از گویندۀ این نوع گفتار

معنی گویشش را جستجو و سؤال میکنیم

که حتما و یقینا از جواب مستدل باز می ماند

آنجاست که هویت پوچ و تو خالی گوینده ، آشکار شده

و لغو بودن کلامش نیز آشکار تر ...

یک اندیشۀ خوب ، راه گشای سوال و جواب و پویایی است

اما تعصب ! ما را به کوچۀ بن بست نادانی رهنمون میکند .

.................................................

با آشوبی که در مجتمع به پا کردم

یک نتیجۀ خوب و یک نتیجۀ بد حاصل شد .

اول نتیجۀ خوب : حرف دلم را گفتم

دوم نتیجۀ بد : دیر به کارگاه رسیدم

................................................

از پشت شیشه !

به منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت ورودم را بزند

ظاهرا با اشاره می پرسید که چرا دیر آمدم ؟

البته حدس زدم . چون صدایش را نمی شنیدم .

فقط از روی ایما و اشاره اش اینطور فهمیدم .

با خنده و اشارۀ سر و دست ، فهماندم که خواب مانده ام .

( این هم از دروغ اول صبح )

دستش را روی چشمش گذاشت

این یعنی : چشم ! کارتت را میزنم .

متقابلا برای احترام

دو دستم را مقابل سینه ام مثل ژاپنی ها به هم جفت کردم

و همانطور در حال عبور ، نیم تعظیمی نمودم .

از این کار من خوشش می آید .

دختر خوبی هست . مؤدب و خنده رو . من هم دوستش دارم .

دانشجوی دانشگاه پیام نور است . ترم اول .

می گوید : به خاطر هزینۀ دانشگاهم ، کمک خرج بابام شدم .

و یک بار که از ایشان پرسیدم :

آیا می تواند همزمان ، هم به دانشگاهش برسدو هم به کارش ؟

گفت : بله ! و این را مدیون شما هستم .

گفتم : مدیون من نه ! مدیون همت خودتان .

گفت : من به آگهی استخدام شما آمدم

اما آن روز بعد از پرسیدن چند سوال از من

عین پدری که دست دخترش را بگیرد

یهو دست مرا گرفتید و به دفتر کارفرما بردید

و همانطور که هنوز دست من در دستتان بود

و راستش را بخواهید آن روز برای من تعجب آور بود

و اگر ناراحت نمی شوید ، کمی هم ناخوشآیند

رو به کارفرما کردید و گفتید :

می دانم که برای استخدام منشی که جزو وظایف من نیست

آگهی جداگانه داده اید

و نیز می دانم که چند نفر نیز آمده و فرم مخصوص را پر کرده و رفته اند

اما دلم می خواهد منشی فروشگاه ایشان باشند نه شخص دیگری

و تعجب من صد برابر شد وقتی دیدم

صاحب و کارفرمای این تشکیلات

از صندلی خود به احترام بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت

و شما دست مرا رها کردید

و در حالیکه از دفتر خارج می شدید

رو به ایشان کردید و گفتید : تلافی اش باشه برای دعوا !

و ایشان با همان خضوع و خشوع گفتند :

همۀ این تشکیلات متعلق به شماست .

و شما در حالی که این جمله را خطاب به من ادا میکردید از دفتر خارج شدید :

هر کس به شما نازک تر از گل گفت

یواشکی به خودم بگو تا حسابش را برسم

حتی اگر همین کارفرمای عزیز و محترم بود !

و راستش را بخواهید ،

تا مدتها باور نمیکردم که ایشان کارفرماست و شما سرپرست کارگاه

فکر میکردم شما سر به سر من گذاشتید

کارفرما شما هستید و ایشان نیز یکی از کارمندانتان .

....................

یک بار هم به ایشان گفتم :

میدانم که دختر خوب و مؤدبی هستید

اما هر بار که زحمت زدن کارت ورود و خروجم را به شما محول میکنم ،

لطفا دستتان را روی چشم نگذارید

فقط کافیست با اشارۀ سر و دست تائید کنید .

گفت : جایی که کارفرمای این شرکت

دستش را روی چشمش میگذارد برای اطاعت کلام شما

آنوقت انتظار دارید من چه عکس العملی باید داشته باشم ؟

همینطور مات و مبهوت نگاهش میکردم

گفت : چرا اینطوری نگاهم میکنید ؟ حرف بدی زدم ؟

گفتم : نه والا . فقط متعجبم . با اینکه هنوز یک بچه هستید

شعور و ادب و کمالتان از من پیر مرد بیشتر است .

خندید و گفت :

اولا دفعۀ آخرتان باشد که

به سرپرست شیک و پیک و خوش تیپ و خوشگل کارگاه ما ، پیرمرد می گویید

دوما من کجایم بچه هست که شما همیشه مرا بچه خطاب میکنید ؟

گفتم : ها! پس هندوانه هایی که اول این جملۀ آخری زیر بغل من گذاشتید

برای این بود که شما دختر بزرگی شدید

و من شما را همانطور ببینم که هستید ، نه ؟

کمی سرخ شد . در حقیقت می خواست که من با همین دید ببینمش

یعنی ایشان را یک خانم کامل ببینم نه یک بچه

گفتم : چشم خانم بزرگوار ! امر دیگری هم هست ؟

بیشتر سرخ شد و سرش را انداخت پایین

و من در حالی که از ایشان دور میشدم و پشتم به او بود

گفتم : آها ! راستی امروز روز گرمی است

صورتت عین لبو شده از گرما

کولر را بزن ! خانم زیبا و قشنگ !!!

............................................................

وارد سالن شدم

همۀ دستگاهها روشن بود و همۀ بچه ها مشغول به کار

اگر با بلندگو هم سلام می کردم کسی نمی شنید

از جلوی هر کسی که رد شدم با اشارۀ سر و دست سلام کردم

و همینطور هر کسی که در زاویۀ دیدش قرار داشتم

به هنگام پوشیدن لباس کار ، رسول آمد

سفارش های دیروزم را انجام داده بود

منظورم خرید عرق بید مشک و رازیانه و ....

گفتم : بگذار توی کمدم

یک ورق کاغذ از جیبش در آورد و داد دستم

گفت : سفارشهای جدید است . منشی فروشگاه گفت امروز باید آماده شود .

حالا فهمیدم اشارۀ منشی از پشت شیشه برای چی بود

بندۀ خدا داشته با اشاره به من تفهیم میکرده که

لیست سفارشها را به رسول داده

و من فکر کردم که می پرسد چرا دیر آمدم ؟

داستان آن ناشنوا که به عیادت بیماری میرود و قبل از رفتن ، کلی تمرین .

که من چه خواهم پرسید و او چه خواهد گفت و من در جواب وی چه ...

و دست آخر هم با حرفهای بی سر و ته خود گند میزند

چرا که جهان را با مقیاس اندیشۀ خود قیاس میکند

نه با مقیاس واقعی و حقیقی آن .

مولانا این داستان را مثل سایر داستانهایش در مثنوی

نه به نظم ، بلکه به زیبایی به تصویر کشیده است .

ظاهرا من هم پیش خانم منشی ، گند زدم با ایما و اشاره های بی سر و ته .

چون دیر آمده بودم

فکر کردم هر کسی هر حرفی که بزند می بایست در همین رابطه باشد

قیاسی در مقیاس اندیشه و فهم خودم .....

 

ساعت سه بامداد سه شنبه 30 خردا 1391

 

 

 

 

  • سایه های بیداری