سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۷ مطلب با موضوع «کلک خیال انگیز» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

ساقی جان

ساقی جان

 

ماهِ رویت که شبی جام شرابم بفروخت

دل به آن ماهِ رخت دادم و جانم بفروخت

 

باده نوشان رخت در طلب ساقی جان

گویی اما منم آن ، آن ! چو آنم بفروخت

 

شبی عکس زیبای ساقی (دختری ) در جام شرابی نقش میزند .

گرچه شراب بر افروزندۀ ( روشنی بخش ) جان آدمی است ، اما زیبایی آن دختر ، آنسان بود که شراب از زیبایی او بر افروخته ( گُر گرفتن و داغ شدن ) می شود .

 

به قول سعدی :

به زیورها بیارایند ، وقتی ! خوبرویان را

تو زیبا رو چنان خوبی که زیورها بیارایی

 

رند پیر مجلس انس ، با دیدن ماهرخ دختر ، آتشی در جانش می افتد و وقتی می بیند همۀ حاضران در مجلس باده نوشی ، محو تماشای زیبایی دختر شده اند ، با خود می اندیشد که در میان آن همه برنای خوشرو ، هیچ شانسی برای او نیست .

اما وقتی به سر انگشت اشارۀ دختر زیبا ،

آن پیر رند مورد انتخاب او واقع میشود ،

همۀ وجودش در آتش اشتیاق و عشق به دختر می سوزد .

 

جمعه 21 مرداد

  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

حجرۀ زندگی

حجرۀ زندگی

 

حجرۀ زندگی ام

کهنه میزی است که من

پشت آن

سخت فرو رفته به جنگ

جنگ آن قامت افراشته در روز قدیم

با تا شدۀ قامت افسرده ز بیم

جنگ تسبیح فرو مانده ز انفاس شفا

با صف پنج تن انگشت فراخوان ریا  

روی میز

چرتکۀ مملو و انباشته از سود و زیان

خوش نشین فاصلۀ قافلۀ شرح و بیان

جنگ من با پس و پیش است و کنون

جنگ دل در طلب عقل به فرمان جنون  

این همه سفسطه در سلطه و تمرین قیامت تا کی ؟

پشت میزم هنوز

« روزگارم بد نیست  

تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی

دوستانی بهتر از آب روان » ( 1 )

مادرم نیست چرا ؟

و خدایی که سفر کرده به دور

شاید هم

گم شده در پرتو انوار ظهور  

« اهل تبریزم

پیشه ام زیباییست .

گاهگاهی ، می نوازم با چنگ

تا به آواز حقایق که در آن پنهان است

رشتۀ پوچ تقدسها تان پاره شود .

چه خیالی ! چه خیالی !

خوب میدانم ؛ حوض آگاهی تان 

توخالیست .

پدرم پشت فغانها مرده است .

پدرم وقتی مرد ،

مادرم در پی او سخت دوید ،

خواهرم چشم به راه ،

دیگر اما ، خبری هم نرسید » ( 2 )

پ . ن :

( 1 ) = صدای پای آب – سهراب سپهری

( 2 ) = بر گرفته از رمان عرق نعناع – سایه های بیداری   

یکشنبه 14 مهر 98

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

بنشان به نرم گامی

به کجا چنین شتابان ؟

به سر آید آبسر نیز

ز سراب این بیابان

 

به رُخَت نشسته گردی

مگرت خیال باشد

که بَری خیال خود را

به سراغ ماه تابان

 

نه تنی به سیم داری

نه دگر خمار نرگس

ز چه رو در آیی امروز

به جمال دلفریبان ؟

 

به هزار تار مویت

ز یکی نوا کجا خاست ؟

که نوازشی کند باز

دل زخم عندلیبان

 

همه تشنگان جانت

به عطش سپرده جانی

که اثر نمانده شاید

ز نشان آن رقیبان

 

بگذار سر گرانی

که فنا شد آن زمانی

که کِشَند آه حسرت

ز نگاهت این غریبان

 

به گذارِ روزگاران

به دلت نشاء نشاندم

بشتاب و دانۀ مهر

برسان به آسیابان

 

همه شب سمن بر آید

به نظاره آسمان را

که ز زهره پرسد ای وای

به کجا چنین شتابان ؟

 

ساعت 2 بامداد سه شنبه 26 آبان 1388

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان :

چند روز پیش

در یکی از سایتها

کاربری در انجمن شعر و ادب

شعری را کپی پیست نمود که به دلم نشست .

سر انگشتانم با اندک مجادله با کیبورد در جستجوی منبع

شعر ، به « محمد علی بهمنی » رسید .

محمد علی بهمنی را با اجرای نه چندان قدرتمند تصنیف

« چه آتشها » توسط همایون شجریان ،

از پیش می شناختم :

تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ، ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب

................................................

یک اصلی برای خودم دارم که برخی موارد را فقط توسط

شخص و یا منبع خاصی قبول دارم و اگر همان کلام توسط

دیگری برایم باز گو شود ، با عدم پذیرش من مواجه

می شود . مثلا برخی مبانی دینی و فلسفی را فقط از

زبان مولانا قبول دارم و لا غیر . و برخی از اشعار مولانا و

حافظ و سعدی را فقط با آوای شجریان ( پدر ) می پذیرم .

مثلا این شعر سعدی را فقط و فقط با صدای شجریان و در

دستگاه « ماهور » می پذیرم ،

نه از زبان سعدی و هر کس دیگری :

هزار جهد بکردم که سِرّ عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم ، که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم ، نه عقل ماند و نه هوشم

 

و این بیت دقیقا بیان حقیقت همان مکتب پذیرش من به طریق واسطه می باشد که :

 

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم ، حکایت است به گوشم

 

و همچنین شعر « مادر » شهریار را ، نه از خود شهریار و

دیگران ، بلکه فقط و فقط از زبان « بهروز رضوی » گویندۀ

توانمند رادیو می پذیرم و هر اجرای دیگری از این شعر ،

برایم بی معنی و بی ارزش و نامفهوم می باشد .

حتی در موسیقی نیز همین شیوه را دنبال میکنم .

مثلا ترانۀ « الهۀ ناز » فقط و فقط با صدای استاد بنان

برایم قابل قبول است و کسی مثل « معین » اگر هزار

سال این ترانه را بخواند ، برایم پشیزی ارزش ندارد . و

حتی این ترانه از شجریان ( پدر ) نیز ، با وجود اینکه

عاشق صدایش هستم ، برایم قابل قبول نیست .

 

اما گاهی اوقات نیز اتفاق می افتد که خود آن واسطه ،

برایم رنگ می بازد و اصل منبع ، جایگزین واسطه

می شود . مثل همین شعر محمد علی بهمنی که

شجریان ( پسر ) نتوانست نقش واسطۀ خویش را

بدرستی ایفا کند . نه اینکه همایون شجریان را از استادی

آواز ساقط کنم . نه ! بلکه با اینکه صدای همایون را بسیار

دوست دارم و حتم دارم که هم اکنون کسی از نظر صدا با

وی هم آوردی ندارد ، اما در این اجرا ، ایشان را به عنوان

واسطۀ شناختم از محمد علی بهمنی قرار نمیدهم . بلکه

شعر خود بهمنی ، برایم همان مرکز ثقل پذیرش بی

واسطه است . لطفا به جملۀ بالا دقت بفرمائید . عرض

نکردم خود محمد علی بهمنی ، بلکه گفتم : شعر محمد

علی بهمنی . و اینجا ، واسطه ، همان خود شعر

می باشد . این را تأکید کردم تا « اصل مکتب واسطه

جویی و واسطه پذیری » خود را زیر سوال نبرم .

 

و اما « مقلی » :

رسیدیم به آن شعر محمد علی بهمنی که توسط آن کاربر

، کپی پیست شده بود و به دلم نشست . تا آنجا که مرا

واداشت ، تا پاسخی به شعر ایشان بنویسم . نگفتم «

بسرایم » چون که خود را در آن حد و حدود نمیدانم و به

قول قدما می بایست سالها دود چراغ بخورم تا لایق

معنی آن لغت گردم . البته اگر توان لیاقتش را داشته

باشم .

و اما اول شعر محمد علی بهمنی و سپس پاسخ بنده :

 

با همۀ بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظۀ طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن

دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنۀ یک صحبت طولانی ام

ها ... به کجا می کشی ام خوب من ؟

ها ... نکشانی به پشیمانی ام

 

راستش شعر اینقدر زیبا و دلنشین است که نیازی به

هیچ پیشوند و پسوند تعریف و تمجید ندارد .

 

و اما پاسخ بنده به این شعر زیبا که بی شک به هزاران

عیب نابخشودنی آراسته است و امید که خوانندگان و

سروران گرامی ، کمی کمتر سرزنشم کنند تا در آینده ،

راهی برای گریز از این عیوب بیابم .

 

گر تو به سامان رسی ، سر به فنا داده ای

گر تو پریشان شوی ، همچو خُم باده ای

 

طاقت فرسودگی ، عادت فرسوده ایست

با همه ویرانی ات ، یک ده آباده ای

 

فرض که من دیدمت ، آنهمه زیبایی ات

تو خود طوفانی و ، از دل آن زاده ای

 

هور که خود گرمی است ، دل به حرارت نبست

قصۀ خاکسترش ، گفت که سوزانده ای

 

در عطش عشق نیز ، ساقی و ساغر تویی

مست و سبک بالم ، زانچه تو نوشانده ای

 

ماهی برگشته ای ، از یَم فرزانگان

ای که همانند موج ، بحر خروشانده ای

 

خوب ترین حادثه ، گرچه منم ای صنم

زنده بُدَم پیش از این ، خوب بمیرانده ای

 

حرف زدم ، باز کن ، زنگی آن ابر دل

دیدۀ من از چه رو ، این همه بارانده ای ؟

 

تشنۀ یک صحبتی ؟ تشنۀ یک همدمم

با سَمَر هر شبت ، عشق ! تو خوابانده ای

 

می کِشَمَت ناکجا ، تا برسی تاکجا

قافیه ها را بِهِل ، قافله ! جا مانده ای

 

سایۀ بیداری ات ، باز منم نازنین

گر تو بگویی که نی ، سایه ز خود رانده ای

 

فایل صوتی :

 

جمعه سوم خرداد 1398

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

یاد یار مهربان آید همی

 

 

 

پنج و شش روزی خیالم 

 

هر شب از دستم گرفته

 

پیش خویشم می بَرَد

 

خانه ای آنسوی ابر

 

وسعتی در حد صبر

 

با رهی پر پیچ و خم

 

دور و نزدیکش چه دانم ؟

 

اندکی بیش است و کم .

 

دست در دست خیال

 

می سپارم در سکوت

 

راه بی فرجام خویش

 

تا رِسَم در جای خویش .

 

چشم بندی هم به چشم

 

هر دو دستم پیش رو

 

تا نیفتم ناگهان

 

در سراب بیدلان .

 

می رسیم آنجا که دنیای من است

 

به همانجایی که من هم بی من است .

 

دیدمش بنشسته در کنج فِراق

 

آیتی می خوانَد از آیات طاق

 

گوشۀ چشمی که تر بود از فغان  

 

گوشۀ چشمی به سوی آسمان

 

یک نگاه نیمه هم بر من نمود

 

اینکه بنشین ای مسافر در سکوت .

 

اندکی تردید و آنگه می نشینم در کنار

 

تا ببینم زندگی را در قمار

 

رو به من کرد و چنینم لب گشود :

 

در پی من بودی اینک این منم

 

تو چه می خواهی از این جان و تنم ؟

 

این همان جان است که عمری با تو بود

 

تن به جان آمد ز دستت ، جان خویشش در ربود

 

اینک اینجا آمدی جان خواه خویش ؟

 

پا گشادی در طلب در راه خویش ؟

 

با چه رویی آمدی اندر طلب ؟

 

تو طلبها را ز جانت وا طلب

 

این همان جان است که می باید سبب

 

گر سببها را ندانی تو سَبَق

 

هرگز آن جانت نیابی در طَبَق .

 

پا شدم از مجلسش بیرون شدم

 

نرم نرمک راهی جیحون شدم

 

یادم آمد رودکی با یار خویش

 

می تند هم جان و هم طومار خویش :

 

بوی جوی مولیان آید همی

 

یاد یار مهربان آید همی

 

ریگ آموی و درشتی های او

 

زیر پا چون پرنیان آید همی

 

ای تو یارا شاد باش و دیر زی

 

میر زی تو ، شادمان آید همی

 

میر ماه است و ، یار آن آسمان

 

ماه سوی آسمان آید همی

 

میر سرو است و ، یار آن بوسِتان

 

سرو سوی بوسِتان آید همی ....

 

پنجشنبه 18 بهمن ماه 97  

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

جانِ آزرده

جانت آزرده شده ؟

پس میازار تو آن یاس

که از حائل دیوار حیاطت

سرکی از سر شوق

شاید هم سرقت یک لحظه نگاهت

نقشۀ چشم

به آن پنجرۀ حجم نگاه تو کشید

و تو اما

چنان پردۀ اما و نکن

رخ آن پنجره آویز نمودی

که به یک منفذ نور

سجده می بُرد

که یا رب

چه شود ؟ چه شود ؟

یک دم و یک لحظه عبور ؟

بستی اما

ره فریاد مرا

تو بگو

چه کس آزرد به یغمای نگاه ؟

من ؟

یا تو

ای ناز

که نیلوفر این برکه شدی ؟



یکشنبه 14 یهمن ماه 97


  • سایه های بیداری
  • ۱
  • ۰

شیدا

 

شعری برای تولد عزیزی که نمیدانم اینک کجاست .

قرار بود باشد و شعر به خویشش تقدیم کنم .

اما چون نیافتمش ، همینجا می نویسم .

شاید روزی بیاید و بخواند .

 

تا سحرگه می سرودم شعر نو

جمله در اوصاف رویش مو به مو

 

واگشودم دفتری زان مهر وی

« تا بر آرم صد بهار از ماه دی » ( 1 )

 

لاله رو همچون نگاری بی بدیل

آتشی باشد به جان هر خلیل

 

دلربا و دلنشین و دلفریب 

ای بت زیبای من اَمّن یُجیب ( 2 )

 

تو همان پیدای ناپیدای من

شاهد و مشهود و هم شیدای من ( 3 )

 

میزنی هر نغمه در ماهور خویش

دلبریها با رخ چون حور خویش

 

بر نتابی گر ، به جانِ جان من

جان نگیرد کلبۀ احزان من

 

ای عروس آسمانم ای مَهَم ( 4 )

یوسفی تنها و اینک در چَهَم

 

رخ نمای امشب که خاک درگهم

چون بر آیی ، رخ به درگاهت نهم

 

کاش از آن پیمانه ها جامی دهی

پیر کنعانت ز محزونی رهی

 

شاهی یوسف شهود روی توست

ورنه او را بند و زندان ، موی توست

 

یک نفر گوید که تبریکت کجاست ؟

گر نباشد ، شعرت اینک نابجاست

 

در حروف اول ابیات بین

یک یک آنها را کنار هم بچین

 

اینک این هجران و این بیداد رآی

بس کن ای یارا ، کنون بر « سایه » آی

 

سایه های بیداری

سحرگاه دوشنبه 24 دی ماه 97

 

پ . ن :

 

( 1 ) = غزلی از مولانا با مطلع : ناگهان اندر دویدم پیش وی ....

 

( 2 ) = آیۀ 62 سورۀ نمل

 

( 3 ) = آیۀ 3 سورۀ بروج

 

( 4 ) = عروس آسمان – ترانه ای دلنشین از زنده یاد داریوش رفیعی

 

 

 

  • سایه های بیداری