رزومه
پیرمرد یک لایه دستمال از جعبۀ دستمال کاغذی ور کشید . چشمهایش را بست و به آرامی اشک چشمهایش را که حاصل نگاه وی به صفحۀ موبایلش بود ، پاک کرد .
روزهای متمادیست که کارش شده بررسی صفحۀ استخدام « دیوار » .
با خود اندیشد چرا « دیوار » ؟
ته دلش گفت : آدم را یاد کوچۀ بن بستی می اندازد که انتهایش به دیوار منتهی می شود .
و یا بدتر از آن : دیوار بلند زندان .
دوباره دیده فرو بست و با دو انگشت به ماساژ چشمهایش همت گماشت .
بالاخره بعد از چند روز جستجو ، آگهی استخدامی پیدا کرده بود که شرط سنی نداشت . چه بسا نیمی از آن اشک هم ، اشک شوق بود که بالاخره یک آگهی ، دم خور با شرایط خود یافته بود .
آگهی استخدام مترسگ در یک فروشگاه لوازم خانگی .
نه ! متن آگهی که این نبود .
پیرمرد بر اساس پیشینۀ متون آگهی متداول ، اینگونه تعبیرش کرد .
وگرنه متن آگهی به این صورت بود :
نیازمند نیروی کار در فروشگاه لوازم خانگی . ترجیحاٌ ساکن .... به صورت تمام وقت . صبح و عصر . حقوق توافقی . در صورت داشتن تمایل به همکاری ، در چت دیوار پیام بگذارید .
راستش بر خلاف بسیاری از آگهی های استخدامی اینچنینی ، متنی بسار مؤدبانه و بی شیله پیله داشت . و عاری از هر گونه شروط خاص معمول :
حداقل و حداکثر سن ...
ظاهری آراسته
برخوردار از فن بیان عالی و روابط عمومی بالا
حداقل مدرک ...
و از این قبیل چرت و پرتها .
پیرمرد ، دلخوش از متن مودبانۀ آگهی و دلخوش از اینکه چشم مبارکش برای اولین بار به یک آگهی افتاده بود که انسان را به چشم انسان میدید نه به چشم یک مترسگ ، ذوق زده و با شوق در چت دیوار نوشت :
با سلام . در رابطه با آگهی استخدام . ساکن ... تلفن ...
پیرمرد ، سه روز تمام ، هر دو ساعت یک بار ، چت دیوار را چک میکرد تا شاید پاسخی به پیامش داده باشند . اما هیچ خبری از پاسخ و یا حتی تیک خوردن پیامش که نشان خوانده شدن آن باشد نبود .
البته پیرمرد اینقدر تجربه داشت و میدانست که معمولا آگهی دهندگان ، سه چهار روز از تاریخ درج آگهی ، به جویایندگان کار فرجه میدهند تا اکثریت ، تقاضای خود را اعلام کنند و سپس از بین تعداد مراجعین ، بر اساس اولویت کاری ، نیروی لازم را از میان جمع ، انتخاب و استخدام نمایند .
لذا این تاخیر در پاسخ پیام را ، عادی و معمولی می پنداشت .
بالاخره بعد از شش روز کش و قوس ماجرا ، تلفن پیرمرد زنگ میخورد ، و از آن سوی گوشی ،آقای جوان بسار مؤدبی که از قضا از صدای مهربان و دلنشینی نیز برخوردار است ، اعلام میکنند که :
« رزومه » خود را به همین شماره در واتساپ و یا « ایتا » ارسال کند که پس از بررسی ، نتیجه را اعلام خواهند نمود .
الان ساعتهاست که گوشی تلفن و پیرمرد ، هر دو زل زده اند به هم و هر ده دقیقه یک بار ، پیرمرد از گوشی می پرسد :
به نظرت چی بنویسم ؟
گوشی شانه هایش را بالا می اندازد و میگوید :
چی بگم والاع ! یه چیزی بنویس دیگه !
پیرمرد با خود اندیشه میکند :
چطوره در مورد همکاری ام با سامسونگ در رابطه با ابداع موتورهای چهل هزار وات جارو برقی نسل هشت بنویسم ؟
یا نه
چطوره در مورد همکاری با ال جی در رابطه با ابداع گاز روده در پکیجهای گرمایشی نسل سیزدهم بنویسم ؟
چراغ صفحۀ گوشی موبایل روشن می شود ، سرش را بلند میکند و به پیرمرد میگوید :
هر چی می خواهی بنویسی بنویس !
اما لطفا چاخان نکن و رزومۀ خودت را بنویس .
اونی که الان گفتی ،
مربوط به رزومۀ شیخ بهایی در رابطه با حمام تک شمعی نسل منهای بیست و شش بود .
پیرمرد با تکان دادن سر ، تاکید گوشی موبایل را تصدیق میکند .
و یاد اون پیرمردی می افتد که با وعدۀ چاخان با خدا شریک شد و عاقبت کارش به کجا که نکشید !
آدرس : ( سایه های بیداری - دلنوشته های بلند - شراکت با خدا )
تازه اون خداوند « الله صمد » ( خدای بی نیاز ) بود که با نداشتن هیچ نیازی به محصول پیرمرد و فقط برای ترمیم نقص خلقت خود ، چنین بلایی سر اون پیرمرد آورد .
بعد پیرمرد با خود اندیشید :
راستی چرا خداوند هر کجا کم می آورد ، دست به دامن زلزله و سیل و صاعقه و طوفان و .... می شود ؟ هان ؟
گوشی گفت : خفه شو ! رزومه ات را بنویس ...
یکشنبه 19 شهریور