سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۵ مطلب با موضوع «سروده های بلند» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وصف بهار

در وصف بهار

 

میرسد باز این بهار باده ها

ساقی سیمین تنان ساقه ها

فتنه دارد نرگس مستانه اش

دیده مفتون میکند فتانه اش

چادر از رخ می گشاید بی دریغ

می سپارد بهمن و دی را به تیغ

می دمد روح شکوفه بر درخت

یاس عریان را دهد گلهای رخت

رَز بیاراید به برگ و شاخه ها

دختر رَز را عروس باده ها

با بنفشه گوید از رنگ بنفش

برگ و گلهایش زند صد گونه نقش

نسترن را می نوازد با نسیم

با همان دم ، زر شود جانش نه سیم

اشک مریم را ببیند سر به زیر

گوید او را زیر سر داری سفیر ؟

گوید آری من اسیر ره شدم

شرمسار جذبه های مه شدم

لاله بودم پیش از این با داغ دل

کس ندارد همچو من پایی به گِل  

می زداید اشک از چشمان وی

می گمارد وی به دشتستان جِی ( 1 )

هر گلی را بادۀ رنگی دهد

بر هَزاران نغمۀ « چنگی » دهد

« آن شنیدستی که در عهد عمر

بود چنگی مطربی با کرّ و فر

بلبل از آواز او بی خود شدی

یک طرب ز آواز خوبش صد شدی » ( 2 )

اینک اینک این بهار و این شما

بس مبارک باشد این مرغ هما

پ. ن :

( 1 ) جی = نام قدیم اصفهان

( 2 ) آن شنیدستی که در .... = مثنوی مولانا – دفتر اول – داستان پیر چنگی

جمعه دوم فروردین 98


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

چشم سیاه

گاهی در امتداد گامهایم

تا انتهای کوچه می آید

دستهایم را می گیرد و کوچه را پهنا می بخشد

با دستهای من

با دستهای خود

...............

کوچه اینک دلگشا

هم من و هم او رها

 

سایه ها در سنگ فرش

میزنند هر رنگ نقش

 

دستشان در دست هم

می شوند پا بست هم

 

پای کوبان

راز گویان

با نگاه

 

خیره

در زیبایی

چشم سیاه

 

سایه ها پیچیده در اندام هم

رفته رفته رفته اند در دام هم

 

کوچه اما بی خبر

می گشاید بال و پر

 

عابری می آید از آن دورها

سایه ها خلوت نشینان جدا

 

سایه ای در پشت دیواری خزید

سایۀ دیگر به تنهایی رسید

 

رهگذر مکثی نمود

کوچه در خلوت غنود

 

یکشنبه 13 مهر 93

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

کوچه

کوچه

 

باز من

باز « او »

 

- هان !!!

- کجا ؟

 

هیچ !

میروم .....

میروم تا بگذرم از کوچه ای

کوچۀ شیدایی پروانه ای

 

- وای !

- باز هم پروانه ای شیدا شده ؟

- عشق باز هم

- در میان کوچه ها پیدا شده ؟

 

آری آری

باز هم در کوچۀ عشق « مشیری »

لحظه ها احیا شده

لحظۀ دیدار باران

با نم چشمان یاران

اینک آنجا اینک آنجا

رقص پا بر پا شده

 

- من هم !

- من هم می آیم آنجا

- میروی تنها کجا ؟

- می بری با خود مرا ؟

 

برخیز ...

برخیز گیوه های نرم رفتن را بپوش

شیوه های گرم گفتن را بکوش

 

- بَه بَه !!!

- بَه بَه !!!

- تو نشان کوچه را داری هنوز ؟

- تو به آن کوچه وفاداری هنوز ؟

 

وای بر تو !

وای بر تو !

از خَم پشتم

نمی بینی نشان هر خَم آن کوچه را ؟

گفته و ناگفته های بیقرار دیده را ؟

 

- من چه میدانم نشان کوچه را

- آتش و خاکستر و پروانه را 

- باز هم با من بگو از گفته ها و ناگفته ها

- تا بر آید خام جانم در دیار پخته ها

- یا مرا با خود ببر در کوچۀ پیوند خویش

- یا دلم را شاد کن با غنچۀ لبخند خویش

 

سالها پیش

سالها پیش

سایۀ سرو نگاری

سایۀ جانم به سویی می کشید

سینه خیز سایه ام را

سوی کوی خوب رویی می کشید

سرفراز از شوق سینه

ساکت و آرام و سنگین

سایه نیز انگار خود را

سر به دامان نگار

سیمگونی می کشید

 

رفتم و رفتم

رفتم و رفتم تمام کوچه را پیجوی او

روی خود شستم به آب آبروی جوی او

رنگ و رویم ، رنگ شیدایی گرفت

راه و رسم و انگ پیدایی گرفت

رفت پیدایی ز من

رفتار و کردارم شکست

روح سرگشته ز جانم پر کشید و

نزد دلدارم نشست

 

بعد از آن

بعد از آن ، آن کوچه شد خلوتگه دلدادگی

آشنای آشناییهای ما در سادگی

من غریق هر نگاه آشنای او شدم

پا به پا با هر نگاهش ، پا به پای او شدم

 

خشت خشت کوچه را با پرسه های هر شبم

می شمردم در ردیف و دسته های تنگ هم

شوق شوق خشتها ، آغوش تنگ کوچه بود

هر ردیف روی هم ، ایماگری از بوسه بود

 

رفت اما !

رفت اما !

در میان حیرت خاموش من

از میان حسرت آغوش من

کاش من هم

کاش من هم

چون کبوتر می نشستم بر لب بام فراق

همچو آهویی میان دشت آوای عراق

یا به سنگی میزدی بال و پرم

یا که صیدت میشد این جان و تنم

 

- من هم

- من هم

- « بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم »

 

پنجشنبه 11 مهر 92

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

منظومۀ « سین »

منظومۀ « سین »


ساده ترین ثنای من

سنای آن دو چشم توست

سزا نباشد این سروش

سوی تو بی اثر شود


سَواد شب گریزد از

سرور روی ماه تو

سَریر هر دو چشم من

سرای آن سَمَر شود


ساز من امشب از ثَری

سوت نرو نرو زند

سوگ تو از ورای عرش

سوگلی نظر شود


سَحَر که میرسی ز راه

سَمَن ندا دهد که آه

سوسنی از خَتا رسید

ساحِر و جلوه گر شود


ساقی جام و جان من !!!

سرود خُم اذان من

سَحَر اقامه ای کنم

ساغر پر گهر شود


سیطرۀ تو چون رسید

سر آمد اعتدال من

سوز دگر چه میزنی ؟

ساز مرا شرر شود ؟


ساقۀ پیوند تو را

سینۀ جان نشانده ام

سنبل دلنشین من

سَرمَد باغ و بَر شود


سَمَن بَر یگانه با

سَمَند سرکش وفا

سَزَد که با خیال ما

ساری و همسفر شود


ساکن کوی تو منم

سخت بود که بی تو باز

سکوت این سرای دل

سمفونی سفر شود


ساتی با وفای من

سرزنشت نمیکنم

سراغ آتشی روی

سوزد و بی ثمر شود


12 دی ماه 95

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

زیبای من

از آرشیو سروده های پیشین :


زیبای من


برخیز ای خلوت گزیده یار من

امشب سرای سینه را

آبی زنم ، جارو کنم

شاید که من هم زخمه ای

از دفتر زخم دلم را رو کنم


برخیز و سر بر سینه ام

آنسان بسای امشب که من

خوابی پر از رویا کنم

زان دیدۀ مخمور تو

وز روی همچون حور تو

در بسترم غوغا کنم


برخیز

ای نازک خیال دلبرم

امشب در آغوشم تو را

با بوسه ای شیدا کنم

آنسان مرا بنگر که من

در حیرت چشمان تو

گل پونه ای پیدا کنم


برخیز

ای زیبای من

تنهاترین رویای من

تنها بیا دنیای من

کاینجا گریزانم من از

پژواک چشمانی که با

اندوه و غم

جیحون کند فردای من


برخیز

ای بانوی من

امشب تو را تا مَه برم

اول بر آیم در بَر و ، آنگه برم

گه بوسه ای بر گونه ات

گه لب بسایم چانه ات

این سو کشان ، آن سو کشان

هر سو کشانم سرخوشان

پرسی که اینک تا کجا ؟

گویم که تا دشت رجاء


یک دم نگاهت بر سماء

یک دم سکوتت سوی ما

وانگه تو در آغوش من

نجوا کنی در گوش من

امشب مرا تا مَه بَرَم

ای عشق و جان و ره بَرَم

........

گویا « سمن » در ماه شد

با شبنمی همراه شد


سه شنبه 28 مهر 94

  • سایه های بیداری