سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شراکت با خدا

 

شراکت با خدا

 

پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوزناکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .

 

با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست .  دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .

 

کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای « یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق « یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .

 

چرا که نه ؟

 

به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟

 

ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟

 

اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان  و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟

 

و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .

 

به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت « هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در آن هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف

 

و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .

 

طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .  

 

سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .  

 

به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟

 

و جوابی نیامد و نباید هم می آمد ...

 

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هشتم

 

همانطور که گفته بود ، فردای آن روز رفتارش به کلی عوض شد .

راستش از همان بعد از ظهر ، تغییر رفتار داد .

چون عصری موقع رفتن ، بدون خداحافظی رفت .

امروز صبح نیز وقتی وارد سالن شد ، سرش را انداخت پایین

و بدون دادن سلام

به طرف رخت کن مخصوص خودشان رفت .

به هنگام چایی صبح نیز غیبش زد .

بعد از اتمام وقت چایی ، دیدم که وارد سالن شد .

انگار رفته بود بیرون .

سر ناهار هم که همیشه روبروی من می نشست ،

جایش را با یکی از خانمها عوض کرد .

و عجیب اینکه ، به جای عرق نعناع ،

باز یک مشت دارو روی میز گذاشت .

و این کار را طوری انجام داد که نه تنها من ،

بلکه بقیۀ بچه ها نیز متوجه شدند .

ناهارم را خوردم و از کمدم یک نخ سیگار برداشته

یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم

و به محوطۀ بیرون کارگاه رفتم .

به سمت باغ مجاور پیچیدم

یک جای مناسب برای نشستن پیدا کرده و نشستم .

چاغاله بادام خورهای کارگاه ،

زودتر از من به باغ یورش برده بودند  .

نمیدانم بعد از خوردن یک قابلمه غذا ،

چطور هنوز شکمشان جا دارد برای خوردن هله و هوله ؟

از سر و کول درختان بالا میرفتند ،

برای چیدن چند دانه چاغاله بادام .

این شکم لا مذهب ، چه بلاها که سر آدم ، نمی آورد .

رسول آمد نشست کنارم .

این بچه را خیلی دوستش دارم .

با اینکه شانزده سالش هست ،

اما هوش خیلی بالایی دارد .

خیلی از کارها را بدون اینکه من توضیحی بدهم ،

فقط با یک نگاه یاد میگیرد .

با اینکه اوایل کار کمی شلخته بود ،

اما در همین مدت کم ، روش کار من دستش آمده

و میداند که از شلخته کاری خوشم نمی آید .

با همان نظم و انضباطی که من در کارها پیش میگیرم ؛ پیش میرود .

از همه مهمتر ادب و نزاکتی که در رابطه با من دارد ستودنیست .

با بقیه این طوری نیست .

با اینکه بچه است

ولی بقیۀ کارکنان کارگاه به خوبی واقفند

که نباید به پر و پای او بپیچند .

و گرنه حسابشان را کف دستشان میگذارد .

خصوصاً که میدانند ، حمایت همه جانبۀ من به دنبالش است .

گفت :

آفتاب از کدام ور در آمده که امروز شما هم به باغ آمدید ؟

گفتم : پدر سوخته ! آفتاب همیشه از کدام ور در می آید ؟

با دستش به پشت سرش اشاره کرد .

یک پس گردنی خواباندم پس گردنش

گفت : برای چی ؟

گفتم : برای اینکه ، آن سمتی که نشان دادی ، شمال است .

گفت : خوب ! پس کدام ور ؟

یکی دیگر خواباندم پس گردنش .

گفت : این دفعه برای چی ؟

گفتم : بلند شو برو چاغاله بادامت را بخور تا نکشتمت .

عین یوز پلنگ پرید روی یکی از درختها .

از همانجا پرسید که اگر من هم میخورم ،

برایم بچیند و بیاورد .

با دست اشاره کردم که ، نه .

بلند شدم و شلوارم را تکاندم و به طرف سالن راه افتادم .

فلاکس چایی روی میز بود .

اما هیچ کس دور میز نبود . لیوانم را دوباره پر کردم .

یک نخ سیگار دیگر از کمدم برداشتم

و دوباره به محوطۀ بیرون برگشتم .

اما سمت باغ نرفتم .

همانجا نشستم و به دیوار سوله تکیه دادم .

روبرو نیز یک باغ بزرگ دیگری هست .

اما متعلق به کارفرمای ما نیست .

مال شخص دیگری است .

بچه ها گاهی نیز به آنجا پاتک میزنند .

با اینکه کارفرما چندین بار از این کار منعشان کرده ،

اما نمیدانم چه کرمی دارند

که با وجود آن باغ بزرگی که در اختیارشان هست ،

باز هم به باغ مردم ، تعرض میکنند

ساعت ناهاری تمام شد و همگی دوباره برگشتیم سر کارمان .

وقت چایی بعد از ظهر نیز ،

همانند صبح ، سرد و بی روح سپری شد .

......................

عصری موقع رفتن نیز بدون خداحافظی رفت .

میدانستم که از حرف دیروز ظهر من رنجیده است .

اما چاره ای نداشتم .

خیلی دوست ندارم با کسی که هنوز از نظر اخلاقی ،

آشنایی کاملی ندارم ، پسر خاله یا دختر خاله بشوم .

اینها ، اکثراً از نطر سنی با من فاصلۀ زیادی دارند

و من باید طوری رفتار کنم

که احترام متقابل بین ما برقرار باشد

اگر با هر کدامشان ، پسر خاله شوم ،

ادارۀ کارگاه برایم ، مقدور نخواهد بود .

لذا باید فاصله ها را حفظ کنم . خصوصاً با خانمها . 

رسول آمد برای خداحافظی .

مقداری پول دادم و گفتم :

همین الان که داری به خانه میروی ،

سر  راهت  ، از آن مغازۀ عطاری ،

چند بطری عرق گل گاو زبان و بید مشک

و دو سه تای دیگر که خودت صلاح میدانی بخر

و فردا صبح با خودت بیار .

نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید .

بچۀ با هوشی است . میدانم که خودش میداند ،

این عرقها را برای چه میخواهم .

طبق معمول یک انگشتش را توی چشمش کرد .

این یعنی : چشم . ادای همیشگیش هست .

حال و حوصلۀ اضافه کاری نداشتم .

دست و صورتم را شستم .

لباسم را پوشیدم و از کارگاه زدم بیرون .

قسمت انبار ، هنوز بچه ها داشتند کار میکردند .

فروشگاه هم که تا ساعت 10 شب ، همیشه دایر است .

از جلوی فروشگاه که داشتم رد میشدم ،

به خانم منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت خروج مرا هم بزند .

دستش را روی چشمش گذاشت

و با همان دست ، خداحافظی .

حال اتوبوس سواری نداشتم .

سر چهار راه ، سوار تاکسی شدم .

تا منزل ، سه مسیر باید سوار اتوبوس یا تاکسی شوم .

میسر اول تا خیابان چهار باغ ، تقاطع شیخ بهایی .

از آنجا تا سی و سه پل پیاده روی

و از سی و سه پل تا دروازه شیراز دو باره با تاکسی

و از دروازه شیراز تا سپاهان شهر . باز هم با تاکسی .

البته اکثر روزها از تقاطع شیخ بهایی و چهار باغ ،

تا دروازه شیراز ، پیاده میروم .

صفای دیگری دارد ، چهار باغ و چهار باغ بالا .

اما امروز اصلاً حوصله ندارم .

دروازه شیراز به یکی دو تا غذاخوری سر زدم .

اما هنوز زود بود و شامشان آماده نبود .

ناچار یک ساندویچ برای شام کوفت کردم و به خانه آمدم .

پتو را که از دیروز ، کلاس آموزش زبان برایش گذاشته ام ،

برداشتم و بالشی

زیر سرم و .....................

ساعت پنج صبح یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391    


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

 

فصل اول - قسمت هفتم

 

همیشه رکورد زود رسیدن ، مال خودم هست .

لیوانی پر از آب کردم و شاخه های گل یاس را درون آن گذاشتم .

گوشۀ سالن ، میز کوچکی برای خودم دارم

که به هنگام کشیدن طرح یا نقشۀ کارهای مورد سفارش

و یا نوشتن بعضی یاد داشتهای مربوط به کارگاه ،

از آن استفاده میکنم .

لیوان را روی میز گذاشتم و لباس کارم را پوشیدم .

قبل از هر کاری ، به کارهای انجام شدۀ دیروز رسیدگی کردم .

میخواستم ببینم در نبود من ،

اگر کار معیوبی انجام گرفته ، رفع عیب کنم .

خوشبختانه در اثر سخت گیریهای مکرر من ،

همۀ بچه ها کارشان را خوب انجام میدهند .

و چون عیب خاصی در کارها نبود به کار روزانه ام مشغول شدم .

معمولاً وقتی دستگاه ها روشن است ،

صدای آمد و شد در گارگاه به سختی به گوش میرسد .

مگر اینکه یک چشمت به دستگاه باشد و دیگری به سالن .

اما چون یک روز از کار عقب افتاده بودم ،

لذا تمام حواسم به دستگاه و کارم بود .

با سلام رسول که لباس کار پوشیده

و آماده به کار در مقابلم ایستاد ،  

تازه متوجه شدم که همه آمده اند .

دستگاه را خاموش کردم و به همه سلام کردم .

هر چند که ظاهراً همۀ بچه ها

در بدو ورود به کارگاه سلام کرده بودند .

اما صدای دستگاه امکان شنیدن و جواب گفتن را از من گرفته بوده .

از همه از بابت کار خوب دیروزشان تشکر کردم .

این هم از انرژی مثبت اول صبح .

بعد هم پرسیدم : اگر کسی لنگ قطعه ای هست ،

بگوید تا سریع برایش آماده کنم . ظاهراً کار همه جور بود .

چون هیچ کس چیزی درخواست نکرد

و همه به کار خودشان مشغول شدند .

من هم پی گیر کار خودم شدم .

با همۀ سر و صدای دستگاه ،

احساس کردم که کسی صدایم میکند .

وقتی برگشتم ، دیدم درست پشت سرم ایستاده

و توی دستش ، چند شاخه گل یاس .

گلها را به طرفم گرفت و گفت : آشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یاسها را گرفتم و گفتم : کمی تا قسمتی .........

خندید و رفت سر کارش .

گلها را بردم گذاشتم توی همان لیوان ، بغل بقیۀ یاسها .

............................

ناهار را که خوردیم ،

میخواستم به بیرون از سالن برای کشیدن یک نخ سیگار بروم .

وقتی متوجه شد ، گفت : لطفاً جایی نروید . با شما کار دارم .

هنوز سر پا بودم . نمیدانستم که بنشینم ، یا بروم ؟

تردید مرا از چهره ام خواند .

گفت : در رابطه با شعری است که پریروز برایم نوشتید .

خیالم راحت شد . چون به هیچ وجه دوست ندارم در کارگاه ،

رابطه های آن چنانی بین کارکنان خانم و آقا به وجود بیاید .

خصوصاً در مورد خودم .

مخصوصاً که فاصلۀ سنی زیادی بین من و ایشان برقرار است .

و سوا از این موضوع ، در صورت بروز چنین رفتارهایی در کارگاه ،

مدیریت کاری برایم مشکل خواهد شد .

لذا تا آنجا که امکان دارد ،

رفتار بسیار سخت گیرانه ای در این مورد دارم .

ظرف غذا و وسایلش را جمع کرد و رفت

و با بطری عرق نعناع برگشت .

توی یک دستش هم ، کاغذ و خودکاری .

کاغذ و خودکار را پیش رویم ، روی میز گذاشت .

و خودش هم روی صندلی روبرو نشست .

داشتم نگاهش میکردم .

گفت به چی زل زدید ؟ شعر امروز را بنویسید .

خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . خندیدم .

_ به چی می خندید ؟ چیز خنده داری گفتم ؟

_ نه . به این می خندم که سه چهار روز پیش میگفتید :

شعر و معر و غزل چی چی یست ؟

و حالا برایم کاغذ و خودکار آوردید که برایتان شعر بنویسم .

ظاهرا ً از گفتن این جمله با لهجۀ  اصفهانی ، خوشش آمده بود .

چون ایشان نیز با خندۀ خود ، مرا همراهی نمود .

_ خوب ! حالا بنویسید .

بنویسید ببینم امروز چی چی می خَ ی بنویسی ؟

_ و من دوباره خندیدم .

_ باز چی چی یست ؟

_ دهاتی ! می خَ ی چیه ؟ می خواهی . این درست است .

_ خوب حالا ! نمیخواهد تهرانی بازی در بیاورید . شعر را بنویسید .

_ اول شما سؤالتان را بپرسید ، بعد .

_ شعر پریروزی را دوباه بنویسید تا سؤالم را بپرسم .

_ شعر پریروزی که الان توی دستتان هست . از روی همان بپرسید .

_ نه ! میخواهم دوباره بنویسید .

فقط دو بیت اول را . لطفاً . خواهش میکنم .

_ چشم ! چرا میزنید . الان .....

 

ای دل ، گر از آن چاه زنخدان بدر آئی

هر جا که روی ، زود پشیمان به در آئی

 

هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش

آدم صفت از روضۀ رضوان بدر آئی

 

نوشته را از روی میز برداشت و با نوشتۀ قبلی به تطابق گذاشت .

من همینطوری داشتم نگاهش میکردم و هنوز برایم مفهوم نبود

که دنبال چه چیزی در شعر میگردد و چه سؤالی دارد .

هر دو تا شعر را روی میز گذاشت و با انگشت ،

مصرع دوم بیت اول را نشانم داد و گفت :

من اول فکر میکردم که پریروز موقع نوشتن ،

اشتباهاً کلمۀ « بدر آئی » را

در مصرع دوم بیت اول « به در آئی » نوشتید .

برای همین از شما خواستم که دوباره این دو بیت را بنویسید .

شما کلمۀ « بدر آئی » را در همۀ غزل به همین صورت نوشتید .

اما در مصرع دوم بیت اول به صورت « به در آئی » نوشتید .

هم امروز و هم پریروز .

پس اشتباهی در کار نبوده بلکه علتی داشته .

پریشب که از اینجا رفتیم ،

از دوستم یک کتاب حافظ به امانت گرفتم .

آخه ! خودم نداشتم .

قصدم این بود که ببینم

آیا غزلی را که از حفظ نوشتید درست است یا نه ؟

و اگر غلطی در آن هست ،

آن را چوب دو سر کنم برای کوبیدن شما .

_ دست شما درد نکند .

_ خواهش میکنم . قابلی ندارد . به هر حال آن غلط را پیدا کردم .

یعنی همین کلمۀ « به در آئی » .

اما برای اینکه کاملاً آماده باشم ،

دیشب نیز از یکی از دوستان دیگرم ،

کتاب حافظ دیگری به امانت گرفتم .

تا تطابقی باهم داشته باشم .

یکی از کتابها ،

کلمۀ « بدر آئی » را تا انتهای غزل به همین صورت نوشته بود

و آن دیگری تا آخر غزل به این صورت « به در آئی » .

اما هیچکدام ، آخر بیت اول را تغییر نداده اند .

بلکه تا آخر غزل یا « بدر آئی » نوشته اند و یا « به در آئی » .

حالا سؤالم این است که شما چرا ،

در بیت اول ، « به در آئی » نوشتید

و در بقیۀ ابیات « بدر آئی » ؟

_ قبل از هر کلامی ،

خیلی خوشحالم که حداقل برای ضایع کردن من هم که شده ،

دست به تحقیق زدید . و خوشحالتر اینکه ،

نکتۀ ظریفی را که هر کسی معمولاً نمیبیند ،

شما به آن پی برده اید .

و اگر عمق معنی آن برای شما مفهوم نبوده ،

حداقل تغییر ظاهر نوشتار ، برایتان سؤال برانگیز بوده .  

اینکه کدامیک از اینها ،

از نظر دستوری و هم چنین زیبایی شعر درست تر است

واقعیتش من نمیدانم .

اما اینکه چرا فقط در مصرع دوم بیت اول ،

آن را تغییر داده ام ، علتی دارد که الان عرض میکنم .

اگر به معنی تک تک ابیات و مصرع ها دقت کنید ،

متوجه خواهید شد که در همۀ آنها ،

به استثنای مصرع دوم بیت اول ، کلمۀ « بدر آئی »

به معنی « در آمدن و بیرون شدن » از جایی می باشد .

مثلاً : « از چاه زنخدان بدر آئی » .

اگر زنخدان را حذف کنیم ،

معنی آن ، از چاه در آمدن و از چاه بیرون شدن میباشد .

حتی بدون حذف « زنخدان » نیز ،

شنونده و یا خواننده ، همان معنی را برداشت میکند .  

و یا : « از روضۀ رضوان بدر آئی » .

یعنی از بهشت به بیرون آمدن . بیرون شدن از بهشت .

و یا : « از کلبۀ احزان بدر آئی » .

یعنی از خانۀ حزن و اندوه خارج شوی .

به معنی دقیق تر :

از غم و اندوهی که دلت را احاطه کرده ، خلاص و آزاد شوی .

از غم رها شوی و محزونی از دل تو ، بیرون رود .

و یا : « چو خورشید درخشان بدر آئی » .

یعنی طلوع کردن . از مشرق در آمدن .

مثل خورشید ، از مشرق طلوع کردن و بیرون آمدن .

و همینطور سایر ابیات و مصرعها .

نکتۀ دیگر قابل تأمل در این غزل ،

استفاده از دو کلمۀ « از » و « که » می باشد

که شاعر با استفاده از این دو کلمه ، به منظور بیان خود پرداخته .

یعنی هر جا که از کلمۀ « از » استفاده کرده ،

قصد و نیتش ، سوق دادن شنونده و خواننده ،

به معنای « بیرون شدن » و « خارج شدن » بوده .

و هر جا که از کلمۀ « که » استفاده نموده ،

به عنوان یاری جستن از « که » برای ثبات « از » میباشد .

و فقط در مصرع دوم از بیت اول است که

حافظ در عین حال

که استقلال و ثبات « از » را از « که » طلب میکند ،

همزمان به خود « که » نیز ، استقلال و ثبات در معنا می بخشد

و از « که » ، معنای « بازگشت »  میطلبد

و نه « بیرون شدن » و « خارج شدن » را .  

در بیت اول و مصرع اول از کلمۀ « از » استفاده شده .

پس معنای « بیرون شدن » را با خود به همراه دارد .

در همان بیت ، در مصرع دوم « که » را به کار بسته .

پس معنای « بازگشت » را در ذهن شنونده ایجاد میکند .

و در این بیت ، هر دو کلمۀ « از » و « که » ،

مستقل از هم عمل میکنند

و هر دو مصرع ، رسا و گویای معنی خود هستند .  

در بیت دوم ، مصرع اول ، از « که » استفاده نموده ،

اما به علت نارسا بودن معنای مصرع اول ،

مفهوم اصلی بیت را به مصرع دوم منتقل نموده

و همانطورکه می بینید ، در مصرع دوم از « از » استفاده کرده .

پس باز هم به معنای « بیرون شدن » می باشد .

بیت سوم نیز بی هیچ تغییری ،

با توضیحی که برای بیت دوم دادم ، همخوانی دارد .

در بیت چهارم ، جای « که » و « از » را عوض کرده

و « از » را در مصرع اول آورده و « که » را در مصرع دوم .

دلیلش نیز همان بار معنایی مصرع اول است .

چون شاعر ، بار معنایی بیت را در مصرع اول نهاده .

پس تا اینجا می بینید که در هر مصرعی که بار معنی در آن نهفته ،

کلمۀ « از » نیز در همان مصرع به کار رفته

و چون معنا در همان مصرع میباشد ،

لذا زور « از » از « که » بیشتر بوده

و معنی کل بیت را

به طرف « بیرون شدن » و « خارج شدن » سوق داده .

و اما در بیت پنجم هوش و استعداد حافظ ،

واقعاً به حد اعلا رسیده .

مصرع اول :

« چندان چو صبا ، بر تو گمارم دم همت »

خوب میدانیم که اگر

مصرع اول را بخواهیم به صورت یک جملۀ کامل بیان کنیم ،

می بایست بدین صورت بنویسیم :

« چندان که چون صبا ، بر تو دم همت بگمارم »

همانطور که میبینید ، حافظ با زرنگی و دانایی تمام ،

با پس و پیش کردن کلمات ،

کلمۀ « که » را بدون اینکه آسیبی به معنای شعرش برساند

از مصرع اول حذف

و با آوردن « کز » در مصرع دوم ،

در حقیقت « که » و « از » را

با هم و یکجا به نمایش گذاشته است .

« کز » غنچه چو گل ، خرم و خندان بدر آئی

در مورد این بیت میتوانم ساعتها بنویسم و بگویم .

اما نیم ساعت باقیماندۀ وقت ناهاری ،

مجال چنین کاری را نمیدهد .

پس باشد برای وقتی دیگر .

مصرع اول بیت ششم را با کلمۀ « در » آغاز نموده .

در صورتی که کلمۀ « در » را

دقیقاً به معنای کلمۀ « از » گرفته است

و فقط برای زیبا تر شدن بیت از کلمۀ « در » استفاده نموده .

شما اگر کلمۀ « در » را از اول مصرع حذف کنید

و به جای آن ، کلمۀ « از » را بگذارید ،

هیچ تغییری در معنای مصرع اول و کل بیت ، حاصل نخواهد شد :

 

« در تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد

وقت است ؛ که همچون مه تابان بدر آئی »

 

حالا به جای « در » « از » را مینویسیم .

خواهید دید که معنا ، یکیست .

 

« از تیره شب هجر تو ، جانم به لب آمد

 وقت است ، که همچون مه تابان بدر آئی »

 

بیت هفتم و هشتم نیز ، خارج از این قاعده نبوده و نیست .  

 

پس به نظر من ،

اگر قرار باشد که همۀ غزل را « بدر آئی » بنویسیم ،

می بایست مصرع دوم از بیت اول را « به در آئی » بنویسیم

تا معنای آن واضح تر و گویا تر باشد .

در کتابهایی نیز که همه را « به در آئی » نوشته اند ،

( به نطر من ) کاملاً غلط است .

می بایست همۀ ابیات را « بدر آئی » بنویسیم ،

الا مصرع دوم از بیت اول را .

نمیدانم ، آیا توضیحم ، رسا بود یا نه ؟

_ کاملاً . یک سؤال دیگر از شما بپرسم ، راستش را می گویید ؟

_ نه . به هیچ وجه .

_ چرا ؟

_ چون میدانم که سؤالتان چیست .

_ از کجا میدانید که من چه چیزی می خواهم از شما سؤال کنم ؟

_ علم غیب دارم .

_ خوب ! آقای علم غیب .

اگر راست میگویید ، بگویید که سؤال من چیست ؟

_ سؤال شما در مورد مدرک تحصیلی من می باشد .

و چون با این سؤال

از رموز زندگی خصوصی من می خواهید با خبر شوید ،

لذا از جواب دادن به آن معذورم .

سرک کشیدن در زندگی خصوصی دیگران ،

کار پسندیده ای نیست .

_ مغرور متکبر !!!

_ متکبر نه . ولی مغرور چرا . تا دلت بخواهد ، مغرورم .

_ خدا را شکر که از نوشتن غزل امروز ، وا ماندی .

وقت ناهار تمام شد .

_ فردا هم روز خداست .

_ من هم ، فردا گوش نمیکنم .

_ اگر دو ماه تمام ، هر روز به یک غزل حافظ گوش کنید ،

بعد از دو ماه ، مدرک تحصیلیم را به شما نشان خواهم داد .

_ صد سال سیاه نمی خواهم بدانم و ببینم . مغرور ............

این را گفت و با عصبانیت دور شد .

ظاهراً عصبانیتش بیشتر به خاطر حدس من در مورد سؤالش بود .

اینکه من درست با یک حدس توانسته بودم ؛ دستش را رو کنم ،

برایش خوش آیند نبود .

ساعت پنج صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391     


  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

 

عرق نعناع

فصل اول - قسمت ششم

 

در ساعات آخر کار اداری ، کار من هم به اتمام رسید .

البته به لطف یک اصفهانی خوب و با مرام .

خدا نکند که کسی کارش در بعضی از این اداره ها گره بخورد .

که نه با دست باز شدنیست و نه با دندان .

کارمندان بعضی از این ارگانها و اداره ها ،

وقتی پشت میزشان قرار میگیرند ،

باورشان این است که

هر بندۀ خدایی که از درِ اتاقشان وارد میشود ،

آن شخص « اسماعیل » است و ایشان « ابراهیم » .

پس ،،، رسالت آسمانی خود میدانند ؛ ذبح « اسماعیل » را .

کارمند محترمی در ادارۀ تامین اجتماعی ،

دو تا پایش را توی یک کفش کرده و میگفت :

برای اخذ سابقۀ بیمه ام از تهران ،

حتماً باید خودم شخصاً اقدام کنم .

و من هر چه در مورد دولت الکترونیک و کامپیوتر

و رایانه و رازیانه و عصر اطلاعات و

هزار کوفت و زهر مار دیگر برای ایشان سخنرانی کردم ،

مقبول نیفتاد که نیفتاد . و نهایتاً با جملۀ : نمیشود آقا ....

باید خودتان به تهران بروید

و سوابق خودتان را دستی بگیرید و بیاورید ،

میکروفن تریبون مرا قطع کرد .

نمیدانم ! اگر این آقا از همانجا ،

درخواست سوابق بنده را از تهران مینمود ؛

« پایی » میخواست انجام دهد ؟

که به من گفت : باید دستی بگیرم ؟

باز خدا پدرش را بیامرزد که اتهامی نیز به دُم من نبست .

آخه در بعضی از این اداره ها از آدم طلب کار هم هستند .

مثلاً شما اگر صبح اول وقت برای شکایتی

وارد یکی از این کلانتریها شوید ،

حوالی ظهر دستبند به دست

با اتهامی راهی بازداشتگاه و یا زندان خواهید شد .

اتهام شما چیست ؟ الان عرض میکنم .....

بعد از چند ساعت ، عاطل و باطل و سرگردانی در کلانتری ،

که از اول صبح برای شکایتی به آنجا مراجعه کرده اید

و نامه شکایت خود را نیز به سرباز دم در افسر نگهبان ،

تحویل داده اید

و ساعتها منتظر جواب جناب سروان مانده اید

و تا حالا هیچ نتیجه ای نگرفته اید ؛

آرام و مؤدبانه در میزنید

و از همانجا از لای در ،

خیلی با احترام از جناب سروان می پرسید :

جناب سروان ! ببخشید مزاحم شدم ؛

جواب نامۀ من چی شد ؟

_ چه نامه ای ؟

_ یک نامۀ شکایت بود که همان صبح اول وقت تقدیم کردم .

اما الان ساعت یک بعد از ظهر است .

من مرخصی ساعتی از اداره گرفته بودم .

اما الان شش ساعت است

که برای جواب یک نامه پشت این در ایستاده ام .

_ نکند انتظار داشتی یک مبل راحتی

در دفتر افسر نگهبان برایت آماده کنم تا شما راحت باشید ؟

_ نه خیر ! ابداً چنین انتظاری نداشتم و ندارم .

اما رسیدگی به کار بنده نیز نهایتاً پنج دقیقه طول میکشید .

_ شما به چه حقی به من تعیین تکلیف میکنید

که به کدام کار رسیدگی کنم ؟

_ تعیین تکلیف نیست قربان . فقط یک یاد آوری بود .

_ شما خیلی بیجا و غلط می کنید که کار مرا به من یاد آوری کنید .

_ کمی مؤدب باشید .

مگر من به شما توهین کردم که شما به من توهین میکنید ؟

_ اگر اسم این کار توهین نیست ، پس چیه ؟

_ آقا ! شما حقوق میگیرید که کار من و امثال بنده را راه بیندازید .

مفت و مجانی که کار نمیکنید اینطوری سر من داد میزنید .

حالا هم اگر انجام نمی دهید ، شکوائیۀ بنده را بدهید به خودم .

نخواستم . از خیر این شکایت گذشتم .

فکر میکنم اگر با طرف مورد نظر به توافق برسم ،

بهتر از علافی در اینجاست .

و ...........................

دست آخر درگیری فیزیکی با جناب سروان و .......

و نهایتاً با دستبندی به دست ، راهی بازداشتگاه .....

چرا ؟

چون اسلحه به کمر جناب سروان بسته شده ، نه به کمر شما ...

بگذریم ..............

توی سالن اداره داشتم برمیگشتم که درِ یکی از اتاقها باز بود

و دو نفر کارمند نیز پشت میزشان به کارشان مشغول بودند .

همانطور که رد میشدم

یک لحظه چشمم به قیافۀ بشاش یکی از آنها افتاد .

به نظرم آمد که باید آدم خوبی باشد .

چند قدمی رفته بودم که دوباره برگشتم .

وارد اتاق شدم و سلام کردم .

با خوشرویی تمام ، جواب سلام گفت .

و از من پرسید : امرتان چیست ؟

گفتم : اگر راستش را بخواهید ، به قسمت شما مربوط نمیشود .

اما با خودم گفتم از شما نیز در این رابطه جویا شوم .

شاید راه حلی به نظرتان برسد .

خیلی مؤدبانه گفت : من در خدمتم .

داستان را برایش تعریف کردم .

تعارف کرد که روی صندلی خالی بغل میز کارش بنشینم .

گوشی تلفن را برداشت و به چند جا زنگ زد  

و نهایتاً با تهران تماس گرفت . پس از چند دقیقه ،

دستگاه فاکس ، نامه ای را به بیرون استفراغ فرمود .

نامه را دست من داد و گفت : این هم سوابق شما .

باورم نمیشد .

کاری که حداقل می بایست

یک هفته در تهران به دنبالش میدویدم ،

ایشان در عرض نیم ساعت انجام داده بود .

از این همه کلمۀ تشکر فارسی و عربی و فرانسوی و .....

هر چی گشتم تا کلامی که در خور ایشان باشد ، نیافتم .

کاری که انجام داده بود

با یک تشکر خشک و خالی قابل تقدیر نبود .

اما چاره ای جز همان تشکر برایم نبود .

چکار میتوانستم بکنم ؟ به ناهار دعوتش میکردم ؟ و .....

هر کاری که در آن لحظه می کردم ،

جوابگوی انسانیت و شعور و فهم و ادب ایشان نبود .

در هر حال با تشکری خیلی ساده ، از ایشان خداحافظی کردم .

موقع خروج از اتاق میخواستم شماره تلفنم را بدهم

که اگر یک وقتی کاری در راستای حرفۀ من داشت تماس بگیرد .

اما احساس کردم که دادن شماره ،

نوعی کوچک شمردن کار خوب ایشان می باشد .

لذا از دادن شماره تلفن نیز خودداری کردم .

ناهار را بیرون خوردم .

وقتی رسیدم خانه ، انگار کوه بزرگی را جابجا کرده بودم .

هم خسته بودم و هم کسر خواب داشتم .

وسط اتاق افتادم و خوابم برد .

نسیم خنکی که از پنجرۀ باز اتاق ،

پهلویم را زیر شلاق نوازش گرفته بود ،

دو سه بار بیدارم کرد .

نارسایی کلیه دارم و کوچکترین خنکای هوا آزارم میدهد .

اما چنان خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم .

یادم باشد به این پتو ، زبان فارسی یاد بدهم .

در چنین مواقعی به درد میخورد .

خدا بیامرزد عمو عبدالله را .

میگفت : لحاف تشکی دارم که خودش می آید و خودش میرود .

آن موقع بچه بودم و از حرف عمو سر در نمی آوردم .

بعدها که بزرگ شدم ، فهمیدم که از صدقه سرِ زن عمو ،

لحاف تشک عمویم آنقدر شپش گرفته بوده

که زحمت آمد و شد به گردن شپشهای زبان بسته بوده .

آخه زن عموی عزیزم از صبح اول وقت ،

یک جلد قرآن به بغل میزد و تا هنگام شب

از این هیئت به آن هیئت

و از این روضه به آن روضه میرفت .

بس که مسلمان بود ، بندۀ خدا .

هر وقت هم که جلسه و روضه و هیئتی در کار نبود ،

لحاف تشک پهن میکرد و می خوابید

و میگفت که مریض و بد حال است .

مخصوصاً اگر خدایی ناکرده ، مهمان به منزل داشت .

ناگفته نماند که سرعت آمد و شد لحاف تشک زن عمو

از لحاف تشک عمو بیشتر بود . به خاطر فزونی شپش .

بیچاره عمو حداقل هر چند سال یک بار ، نه که بشوید ،

بلکه نو و تازه میخرید

و قبلی ها را به همان شپش ها می بخشید

تا راحت باشند بدون عمو .

اما زن عمو ، دلش به حال شپش ها میسوخت .

آخه آن زبان بسته ها هم می بایست شبها ،

سرِ شام نخورده بر زمین نمیگذاردند .

گناه داشتند به خدا .......

چهار صبح بود که سیر سیر از خواب بیدار شدم .

اما خیلی گشنه ام بود .

حوله ام را برداشتم و راهی حمام شدم .

ساعت شش و نیم با چیدن چند شاخه گل یاس

و با نشان دادن گلها به دوربین مدار بسته از مجتمع دور شدم .

شب باز هم داستان داریم با نگهبان ...........

ساعت 2 صبح شنبه بیست و هفتم خرداد 1391


  • سایه های بیداری