سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

دسته جارو

دسته جارو

 

آبدارخانۀ تحریریه با مش حسن آبدارچی گپ و گفتی داشتیم

که خبر چین سروش از لای در سرک کشید و گفت :

میرزا ! یه نفر توی اتاقت منتظرت هست .

گفتم : کیه ؟

گفت : من چه بدانم . پاشو برو خودت ببین .

گفتم : تو چطور خبر چینی هستی که نمیدونی کیه ؟

ابرو گره زد و گفت : لا اله الله

میرزا به خاطر ریش سفیدت احترام میگذارم

من خبر «نگارم » نه خبرچین .

گفتم : آره ارواح عمه ات !

بابا بزرگت با اون همه دبدبه و کبکبه

در دولت سرایش

یک « نگار » هم توی آستین نداشت

تو که جای خود داری .

از در اتاق که وارد شدم

دیدم رخساره خانم همسر مرحوم عباس کلوچه روی صندلی نشسته .

پیرزن تا مرا دید همۀ وزنش را روی عصایش گذاشت

تا بتواند به احترام من از جا بلند شود .

خیز بر داشتم و دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم :

خجالتم نده رخساره خانم

بفرمائید بنشینید لطفا .

پشت میز روی صندلی لم دادم و از احوالش پرسیدم

و از پسرش جواد نعره .

پیرزن آهی کشید و گفت :

دست روی دلم نگذار که خون است .

جواد سالی شش ماه حبس است و شش ماه ور دل من .

راستش برای تظلم پیش شما آمده ام .

آخه مش عباس تا زنده بود میگفت :

میرزا اگر نباشد ، همۀ اهالی این محل ول معطلند .

راست هم میگفت خدا بیامرز .

خلاصه کنم میرزا .

امروز صبح رفتم از این قصابی سر خیابان

که اسمش را گذاشته سوپر گوشت طرلان

کمی گوشت و ماهی بگیرم .

اصغر گودزیلا دستش بند بود .

به شاگردش غلام خوش چشم اشاره کرد

که حاج خانم را راه بینداز

غلام جارو توی دستش بود و داشت مغازه را جارو میکیرد .

جارو را گوشۀ مغازه پشت در گذاشت

و مقداری گوشت برایم کشید .

بعد دو تا ماهی برداشت که برایم پاک کند .

من اعتراض کردم که غلام تو باید دستهایت را می شستی

بعد دست به گوشت و ماهی میزدی .

آخه ننه !!!

من این گوشت و ماهی را که برای سگ نمیبرم که .

ناسلامتی می خواهم اینها را بخورم .

میرزا چشمت روز بد نبیند .

این غلام خوش چشم چنان قشقزقی به پا کرد که نگو و نپرس .

گفتم : آخه حرف حسابش چی بود ؟ شما که بیراه نگفتید .

گفت : دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود که دسته جارو تمیز است

و من بیخودی پا توی کفشش کردم و بهش توهین نمودم .

هر چی من برایش آیه نازل کردم که دسته جارو نمیتواند تمیز باشد

و نباید با دستهای کثیف به گوشت و ماهی دست میزد

توی کتش نرفت که نرفت .

آخر سر هم با کلی فحش و بد و بیراه

مرا از مغازه پرتم کرد بیرون .

میرزا ! اینکه برای یه حرف حق این همه فحش شنیدم بماند

می ترسم این حرف و حدیث به گوش جواد برسه و خون به پا کنه .

تو رو خدا یه کاری بکن .

انگشت تفکر به چانه زدم و در اندیشه ، که چه کنم ؟

که یهو در باز شد و

خبر چین سروش کله اش را از لای در داخل اتاق نمود و گفت :

میرزا ! پاشو بیا که اون پایین قیامت به پاست .

گفتم : چی شده مگه ؟

گفت : پاشو بیا خودت ببین .

جواد نعره زده توی قصابی اصغر گودزیلا

ساطور اصغر را گرفته و زده سه انگشتش را قطع کرده

بعد دسته جارو را از ماتحت غلام خوش چشم زده

بیست سانت از دهانش زده بیرون .

یه سر دسته جارو توی شلوار غلام گیره

یه سر دیگه اش عین بیرق یزید از دهانش زده بیرون .

غلام بیهوش کف مغازه افتاده

اصغر گودزیلا هم انگشتهای بریده اش را توی دستش گرفته

عین بچه ها لابه میکند

و از همه بدتر

جواد نعره ، نعره میزند که :

مادر منو با اردنگی از مغازه بیرون میکنید بی شرفهااااااااااااااا ؟

رخساره خانم غش کرد افتاد کف اتاق .

و من در این فکر که :

دسته جارو دیگه واقعا کثیف شد ......

دوشنبه 2 بهمن 96

 

 

  • ۹۷/۰۳/۲۳
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی