دسته جارو
آبدارخانۀ تحریریه با مش حسن آبدارچی گپ و گفتی داشتیم
که خبر چین سروش از لای در سرک کشید و گفت :
میرزا ! یه نفر توی اتاقت منتظرت هست .
گفتم : کیه ؟
گفت : من چه بدانم . پاشو برو خودت ببین .
گفتم : تو چطور خبر چینی هستی که نمیدونی کیه ؟
ابرو گره زد و گفت : لا اله الله
میرزا به خاطر ریش سفیدت احترام میگذارم
من خبر «نگارم » نه خبرچین .
گفتم : آره ارواح عمه ات !
بابا بزرگت با اون همه دبدبه و کبکبه
در دولت سرایش
یک « نگار » هم توی آستین نداشت
تو که جای خود داری .
از در اتاق که وارد شدم
دیدم رخساره خانم همسر مرحوم عباس کلوچه روی صندلی نشسته .
پیرزن تا مرا دید همۀ وزنش را روی عصایش گذاشت
تا بتواند به احترام من از جا بلند شود .
خیز بر داشتم و دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم :
خجالتم نده رخساره خانم
بفرمائید بنشینید لطفا .
پشت میز روی صندلی لم دادم و از احوالش پرسیدم
و از پسرش جواد نعره .
پیرزن آهی کشید و گفت :
دست روی دلم نگذار که خون است .
جواد سالی شش ماه حبس است و شش ماه ور دل من .
راستش برای تظلم پیش شما آمده ام .
آخه مش عباس تا زنده بود میگفت :
میرزا اگر نباشد ، همۀ اهالی این محل ول معطلند .
راست هم میگفت خدا بیامرز .
خلاصه کنم میرزا .
امروز صبح رفتم از این قصابی سر خیابان
که اسمش را گذاشته سوپر گوشت طرلان
کمی گوشت و ماهی بگیرم .
اصغر گودزیلا دستش بند بود .
به شاگردش غلام خوش چشم اشاره کرد
که حاج خانم را راه بینداز
غلام جارو توی دستش بود و داشت مغازه را جارو میکیرد .
جارو را گوشۀ مغازه پشت در گذاشت
و مقداری گوشت برایم کشید .
بعد دو تا ماهی برداشت که برایم پاک کند .
من اعتراض کردم که غلام تو باید دستهایت را می شستی
بعد دست به گوشت و ماهی میزدی .
آخه ننه !!!
من این گوشت و ماهی را که برای سگ نمیبرم که .
ناسلامتی می خواهم اینها را بخورم .
میرزا چشمت روز بد نبیند .
این غلام خوش چشم چنان قشقزقی به پا کرد که نگو و نپرس .
گفتم : آخه حرف حسابش چی بود ؟ شما که بیراه نگفتید .
گفت : دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود که دسته جارو تمیز است
و من بیخودی پا توی کفشش کردم و بهش توهین نمودم .
هر چی من برایش آیه نازل کردم که دسته جارو نمیتواند تمیز باشد
و نباید با دستهای کثیف به گوشت و ماهی دست میزد
توی کتش نرفت که نرفت .
آخر سر هم با کلی فحش و بد و بیراه
مرا از مغازه پرتم کرد بیرون .
میرزا ! اینکه برای یه حرف حق این همه فحش شنیدم بماند
می ترسم این حرف و حدیث به گوش جواد برسه و خون به پا کنه .
تو رو خدا یه کاری بکن .
انگشت تفکر به چانه زدم و در اندیشه ، که چه کنم ؟
که یهو در باز شد و
خبر چین سروش کله اش را از لای در داخل اتاق نمود و گفت :
میرزا ! پاشو بیا که اون پایین قیامت به پاست .
گفتم : چی شده مگه ؟
گفت : پاشو بیا خودت ببین .
جواد نعره زده توی قصابی اصغر گودزیلا
ساطور اصغر را گرفته و زده سه انگشتش را قطع کرده
بعد دسته جارو را از ماتحت غلام خوش چشم زده
بیست سانت از دهانش زده بیرون .
یه سر دسته جارو توی شلوار غلام گیره
یه سر دیگه اش عین بیرق یزید از دهانش زده بیرون .
غلام بیهوش کف مغازه افتاده
اصغر گودزیلا هم انگشتهای بریده اش را توی دستش گرفته
عین بچه ها لابه میکند
و از همه بدتر
جواد نعره ، نعره میزند که :
مادر منو با اردنگی از مغازه بیرون میکنید بی شرفهااااااااااااااا ؟
رخساره خانم غش کرد افتاد کف اتاق .
و من در این فکر که :
دسته جارو دیگه واقعا کثیف شد ......
دوشنبه 2 بهمن 96
- ۹۷/۰۳/۲۳