سری به مزار خویش زدم چندی پیش
به دیناری نیرزد سنگ مزارم
نه نقشی مانده در آن ، نه رنگ و رویی
نگاهش میکردم به بهت
که پیری آبی فرو ریخت بر آبروی فرو ریخته اش .
و سپس دست در جیب نمود و مصحفی بر آورد ،
پوسیده و رنگ باخته تر از سنگ نشانه های من .
تر نمود سر انگشت خویش
با زبانی که راستش ، به ندرت به گفت راست بر آمد
و چند برگی از مصحف را به نم سر انگشت خویش وا گذاشت
تا این بر آمد :
و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون
و من در عجب
که اگر نبودیم ، چرا آوردی و اگر آوردی چرا می بری
و اگر بردی چرا باز می گردانی ؟
و سپس به یاد آوردم :
بازی نان بیار و کباب ببر را .......
و پیر
آبی دیگر فرو ریخت
و چه خنک شد دستهایم
از نانی که نتوانست بیاورد
و کبابی که هرگز نبرد .............
دوشنبه 22 شهریور 95
- ۹۷/۰۸/۱۶
- سایه های بیداری