« نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پردۀ خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت »
هوشنگ ابتهاج
نازنین ! دست اگر بر دلِ تنها بزند
پرده ها ؛ گر چه به پایین و به بالا بزند
کنج تنهایی آن غمکده شادان بکند
یک ستاره سر زلفِ شبِ یلدا بزند
درد بی عشقی تو ساز دگر میزد دوش
اینک آن ساز تو آوایِ نکیسا بزند
رسم دلداگی این است که آن سوخته دل
شعله بر خرمن نا سوختۀ ما بزند
بیقراری مکن از گریۀ طوفانی خویش
ناخدایت همه شب بر دلِ دریا بزند
آی دیوانه ! مجنون همه شب یادِ تو هست
آنکه زنجیر به دست ، بوسه بر آن پا بزند
من که دلبستۀ آن زلف سیه چشمانم
چه شود گر تب تبریز به « مهسا » بزند
دوشنبه 15 دی 93
- ۹۷/۰۸/۱۸