سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

غریبان

زیر چشمهایم پف کرده

چند شب پشت سر هم دندان درد امانم را بریده

عصری هم که از سر کار رسیدم خانه

عین آهک آب دیده ولو شدم روی تختم

مادرم دوبار در اتاقم را آرام زد

و من اما از این سو

راستش اصلاً رمق نداشتم که جواب نازنینم را بگویم

و آن سوی در اما

مادر

آرام گفت :

طفلکی ! فکر کنم خیلی خسته بود . خوابش برد .

راستش خوابم برد

با همان قرص « طفلکی » مادر

هیچ شرکت داروسازی تا حال نتوانسته رو دست مادرم بزند .

آرام بخش ترین قرصی که تا به حال توی کتاب « بلقیس » ثبت شده ؛

قرص آرام بخش مادر نازنینم است . « قرص طفلکی »

( راستی اسم اون کتاب چی بود ؟ ) حالا هر چی ! همان بلقیس

حتی مایکروسافت هم نتوانسته همچین قرصی اختراع کند .

گوگل که جای خود دارد .

فکر کنم هنوز تب دارم

نشانه اش ؟

همین چرت و پرتهایی که الان نوشتم .

نشانه از این بهتر ؟

.............

دستش را گذاشت روی پیشانیم

-        وای خدا !

-        تب داری پسرم

لبخند من

-        به چی میخندی ؟

مادر ؟

-        جانم ؟

تا حالا شده یک بار هم دست روی کتری روی اجاق بگذاری ؟

با تعجب :

-        برای چی ؟

برای اینکه همیشه تب دارد زبان بسته غل غلو

دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و سفت در آغوشش کشید پسر تب دارش را .

و چند تا هم البته از آن بوسه های شیرین و دلپذیر

و بعد :

-        حتی وقتی مریض و بی حال هستی ؛

مرا که می بینی ، لبخند بر لبت هست . چرا ؟

 

چون عاشقتم مادر .

چون می پرستمت مادر .

چون اگر شما نباشید

زندگی بی معنیست

لبخند تلخ

شادی گریزان .................

...............

خدا پدر یاماهای ژاپن را بیامرزد

به صدای طبلها بیدار شدم

از بالکن خانه ؛ خیابان را نگاه کردم

حدود بیست نفر بچه سن

و دقیقاً هشت عدد طبل یاماها

البته از اینجا نوشته روی طبل را نمیتوانم بخوانم

ولی قبلاً آرم یاماها را روی طبل دیده ام

حدس میزنم باز همان مارک باشد

یاد مادر افتادم که میگفت :

فردا شب کمی زودتر بیا

دلم می خواهد مرا ببری دسته عزاداری « غریبان » را ببینم .

و من اما

فردا شب فراموشم شد

و مادر هرگز به روی من نیاورد خلف وعده ام را

راستی مادر کجا رفتی ؟

نگفتی بعد از تو

پسرت

هر شب چه « غریبانه » عزاداری میکند ؟

کاش بودی مادر

تب دارم

زیر چشمهایم .........

ولش کن اصلاً

چشمهایم فدای مادر

بر خیزم

فکر کنم کتری روی اجاق

آنقدر تب کرد که اشکش خشک شد

دلتنگم ..............

چهارشنبه 22 مهر 94


  • ۹۷/۰۹/۰۳
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی