سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

روزنگار 4

روزنگار 4

یاد آن داستان « حاج میرزا آقاسی » صدراعظم وقت افتادم که دستور

داده بود مقنیان در کویر یزد به حفر قنات و چاه مشغول شوند .

روزی برای بازدید رفت . از رئیس مقنیان جویای حال شد .

و وی جواب داد : فکر نمیکنم اینجا آب وجود داشته باشد .

میرزا آقاسی گفت : به کار خود ادامه بدهید و مأیوس نباشید .

بار دوم نیز که برای باز دید رفته بود ؛ همین سوال جواب پیش آمد .

تا اینکه در بازدید سوم ؛ وقتی رئیس مقنیان ،

همان جواب پیشین را تکرار نمود و گفت : حضرت صدراعظم !

باز هم تکرار میکنم . در این کویر ، هیچ رگۀ آبی پیدا نمیشود .

صلاح در این است که از ادامۀ حفاری در این منطقه خودداری شود .

میرزا آقاسی که از سماجت رئیس مقنیان به تنگ آمده بود

با عصبانیت گفت : مردیکه ! اگر اینجا برای من آب ندارد ؛

برای تو که نان دارد ، پس خفه شو  کارت را انجام بده .

.........................

امروز آمده بودم که بگویم این داستان روزنگار

شده عین حفر قنات در کویر

اما خدا را شکر که نگفتم

آخه دوباره یاد داستان دیگری افتادم که .....

مولانا در مثنوی در داستان آن پسر خوب رو و .....

و در جریان .......

آن مرد گفت : خدا را شکر که من اصلا در مورد تو فکر بد نمیکنم .

چهارشنبه 14 آذر 97


  • ۹۷/۰۹/۱۴
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی