می خوانم و می فهمم و میگذرم
و دوباره که باز میگردم
نقطه ..... سرِ سطر
و میدانم که هیچ نمیدانم
برخی مطالب ، چنان ماندگارند در ذهن آدمی
که گویی « وایتکس » مرگ نیز
قادر به زدودن آن لکه ی ماندگار نیست
و برخی نیز ، چنان فهم آورند که تو را ؛ وَهم !!! آورند
و تو در زمان ،،، چنین خیال میکنی ؛ که فهمیدی
اما دوباره که باز گشتی به همان نقطه ی پیشین
معانی دیگری از کانِ فهم ؛ برایت روشن میشود
که تو
تشنه ی بیقراری و
دیگر
جرعه جرعه سیراب نمی شوی
و آنگاه
نهر نهر می نوشی
تا دریا شوی
و بحر بحر می خروشی
بر خارای ساحل نادانی
.......
گویا مستی من با این غزل شنیدنیست
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند
می خوانم و می خوانم و می خوانم و می خوانم
به تکرار روزهای « بر باد رفته » ام
و « اَشلی » را چنان در رویاهای خویش می پرورانم
که « آشیل » روئین تن از آن میسازم
و چقدر هم به خود می بالم از اندوخته های دانائیم
و یک شب اما
حنجره شجریان ، پنجره بینائیم را اینگونه می گشاید
به فتراک جفا ، دلها چو بر بندند ، بر بندند .....
و دوباره و سه باره و ...... پاره پاره این هوش من
که سالها خواندم و ندانستم که کدام « بند » ؛؛؛
اسارت دل است و
کدام « بند » بسته ی ناگشوده ؟
و یک روز
با دولت آبادی در « کلیدر » کوهستانی ،،، در خراسان
بر روی تپه ای می نشینم و
غروبی را تماشا میکنم که پیش از این نیز
در همان « بر باد رفته » ها دیده بودم و ندیده بودم آن سنگریزه را
که در کشاکشی عجیب
این یک فرو میرود در افقهای دور دست و
آن دگر
« سایه » می گستراند در بی نهایت
و باز میگذرد زمان و
من
سرانگشتان خویش
به عاریت میدهم به « ارغنونی » که گویا « ثالثی »
از همان خراسانِ هراسان می نوازد
و کمی دورتر
در کاشانم و
پشت پنجره ای بر سپهر می نگرم با « سپهری »
و آسمان ابری
و
دل زخمی « سهراب »
که
« نوش دارو » میطلبد
از نجوای :
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم ،،، حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند !!!
و من آنقدر در « کوچه » مشیری رفتم و رفتم و رفتم
که
وقتی به خود آمدم
دیدم
دولت آبادی
« سایه های بیداری » را چنان گسترانده
که من
امروز
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
« دلشدگان » را هستی بخشید
و گویا او نیز
خراسان پیشه بود
و
همچون مولانا
در بند « شمسی » از تبریز ؛ « تب » « ریز » شد
راهشان پایدار
و « سایه های بیداری » شان بر سرم مستدام
پنجشنبه 29 آبان 94
- ۹۸/۰۱/۰۳