سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

سایه های بیداری

 




می خوانم و می فهمم و میگذرم
و دوباره که باز میگردم
نقطه ..... سرِ سطر

 

و میدانم که هیچ نمیدانم
برخی مطالب ، چنان ماندگارند در ذهن آدمی
که گویی « وایتکس » مرگ نیز
قادر به زدودن آن لکه ی ماندگار نیست

 

و برخی نیز ، چنان فهم آورند که تو را ؛ وَهم !!! آورند
و تو در زمان ،،، چنین خیال میکنی ؛ که فهمیدی
اما دوباره که باز گشتی به همان نقطه ی پیشین
معانی دیگری از کانِ فهم ؛ برایت روشن میشود
که تو
تشنه ی بیقراری و
دیگر
جرعه جرعه سیراب نمی شوی
و آنگاه
نهر نهر می نوشی
تا دریا شوی
و بحر بحر می خروشی
بر خارای ساحل نادانی


.......


گویا مستی من با این غزل شنیدنیست

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند


می خوانم و می خوانم و می خوانم و می خوانم
به تکرار روزهای « بر باد رفته » ام
و « اَشلی » را چنان در رویاهای خویش می پرورانم
که « آشیل » روئین تن از آن میسازم
و چقدر هم به خود می بالم از اندوخته های دانائیم
و یک شب اما
حنجره شجریان ، پنجره بینائیم را اینگونه می گشاید
به فتراک جفا ، دلها چو بر بندند ، بر بندند .....
و دوباره و سه باره و ...... پاره پاره این هوش من
که سالها خواندم و ندانستم که کدام « بند » ؛؛؛
اسارت دل است و
کدام « بند » بسته ی ناگشوده ؟


و یک روز


با دولت آبادی در « کلیدر » کوهستانی ،،، در خراسان
بر روی تپه ای می نشینم و
غروبی را تماشا میکنم که پیش از این نیز
در همان « بر باد رفته » ها دیده بودم و ندیده بودم آن سنگریزه را
که در کشاکشی عجیب
این یک فرو میرود در افقهای دور دست و
آن دگر
« سایه » می گستراند در بی نهایت

و باز میگذرد زمان و
من
سرانگشتان خویش
به عاریت میدهم به « ارغنونی » که گویا « ثالثی »
از همان خراسانِ هراسان می نوازد


و کمی دورتر
در کاشانم و
پشت پنجره ای بر سپهر می نگرم با « سپهری »  
و آسمان ابری
و
دل زخمی « سهراب »  
که
 « نوش دارو » میطلبد
از نجوای :  

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم ،،، حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند !!!


و من آنقدر در « کوچه » مشیری رفتم و رفتم و رفتم
که
وقتی به خود آمدم
دیدم
دولت آبادی
 « سایه های بیداری » را چنان گسترانده
که من
امروز
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
« دلشدگان » را هستی بخشید  
و گویا او نیز
خراسان پیشه بود
و
همچون مولانا
در بند « شمسی » از تبریز ؛ « تب » « ریز » شد  


راهشان پایدار
و « سایه های بیداری » شان بر سرم مستدام  


پنجشنبه 29 آبان 94

 

 

 

  • ۹۸/۰۱/۰۳
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی