سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

شراکت با خدا

 

شراکت با خدا

 

پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوزناکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .

 

با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست .  دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .

 

کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای « یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق « یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .

 

چرا که نه ؟

 

به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟

 

ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟

 

اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان  و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟

 

و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .

 

به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت « هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در آن هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف

 

و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .

 

طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .  

 

سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .  

 

به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟

 

و جوابی نیامد و نباید هم می آمد ...

 

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1398

 

  • ۹۸/۰۲/۱۲
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی