سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۱
  • ۰

گویا خدا هم بود

 

گاهی روزگار برایت سخت میگیرد . آنقدر سخت ! که بغض میکنی ، زانوهایت را بغل میکنی ، سرت را روی زانوهایت می گذاری ، و ناخودآگاه احساس میکنی که میان گلهای بی روح قالی ، در باغ سکوت و تنهایی سرگردانی . و در آن تنهایی با خود می اندیشی : مگر من چه کرده بودم که دستمزدم از زندگی باید تحمل مشقتی باشد که سزاوار آن نبودم و نیستم . مگر از زندگی چه می خواستم که هر کسی به من رسید تپانچه ای بر سرم کوبید و بی کس و تنها رهایم کرد تا در میان هزاران درد بی درمان ، دندان آرزو بر گره هایی ناگشوده بسایم که هرگز و هرگز ، دریغ از وا شدن حتی یکی از آنها .

اما

بی خبر از تمامی آن نشدن ها و نبودنها ، گویی دست غیبی تو را به مسیری هدایت میکند که روزی ، در یک جایی ، با کسی روبرو شوی که گره گشای ، نه تمامی بندهای پیشین ، بلکه راه گشای سختی های بعد از این باشد . وقتی خوب که فکر میکنی ، می بینی در کویر طاقت فرسای زندگی ، گاهی یک درخت کهن سال و پیر نیز می تواند سایه گستری باشد دلنشین و مفرح . به شرطی که همانقدر که آن درخت ، تو را و تنهایی تو را در آغوش سایه اش می گیرد ، تو نیز دست سایه اش را بگیری ، همانند مادری که دست فرزندش را می گیرد و کشان کشان به سوی بوستان با صفای مهر و محبتش می برد ، تو نیز درخت پیر را تا برکۀ زلال جانت همراهی کنی . خواهی دید به زودی شاخه های خشکیدۀ درخت پیر ، نه تنها برگهای نو و تازه ، بلکه شکوفه هایی  روشن و زیبا ، به زیبایی چشمهایت ، برای تو ، ارمغانی از عشق ، و سوغاتی از دلداگی ، از بی نهایتِ دورها و سرزمین آرزوها خواهد آورد و تو زیر شاخه های پر از شکوفۀ آن خواهی ایستاد و دامن خواهی گرفت تا نسیم سحرگاهی شکوفه های امید و آرزو را یکی یکی بر چیند و بر دامن لطافت و زیبایی ات فرو ریزد و سپس لبخندی از خوشحالی و شادی بر غنچۀ لبهایت خواهد نشست و شمیم و عطر دلنشین لبخندت تا آن سوی بلندای کوهها اوج خواهد گرفت و ابرها پژواک تصویر صورت زیبایت را به سرزمینهای دور خواهد برد و با سایه روشنی اعجاز گونه ، معجزۀ سیمایت را در میان دشتهای سر سبز دیده ها ، نقش خواهد زد ، و تو کمی مکث میکنی و سپس می گویی : پیر من ! بیا کنارم بنشین و برای من افسانه ای از زندگی بگو . و او آرام در کنارت می نشیند و اینگونه آغاز میکند : یکی بود ، یکی هم بود . گویا خدا هم بود . یه دختری بود ......

سحرگاه دوشنبه 7  بهمن 98

  • ۹۸/۱۱/۰۷
  • سایه های بیداری

نظرات (۱)

  • فاطمه حیدری (رضوان)
  • سلام و عرض ادب 

    وقت بخیر 

    بسیار بسیار زیبا بود 

    پاسخ:
    با سلام و احترام

    نظر لطف شماست بانو

    سپاسگزارم از حضورتان .


    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی