سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

افسانۀ آرش

قسمت دوم : محمد

محمد! عموی بزرگ آرش و برادر بزرگتر حمید است .

و تا آنجا که یادمه سه یا چهار سال از من و حمید بزرگتر .

من و حمید تقریبا هم سن هستیم . با چند ماه فاصله .

رابطۀ من و محمد مثل عاشق و معشوق بود .

هرگز توی فامیل کسی را به اندازۀ او دوست نداشتم .

با اینکه با حمید هم سن بودم ، ولی رابطۀ چندانی با وی نداشتم . بیشتر اوقات فراغتم را با محمد میگذراندم . او نیز مرا بیشتر از همه دوست داشت . حتی بیشتر از حمید . پسری مغرور و سرکش بود . شاید به همین دلیل بیشتر همخو بودیم . منم مثل او بودم . سرکش و مغرور و البته تند خو . او بر عکس من بسیار مهربان و خوش اخلاق بود .

مثل یک برادر بزرگتر همیشه مراقبم بود . با اینکه دو سه خیابان با ما فاصله داشتند ، اما در یکی از مدارس محل ما درس میخواند . برای همین هر روز در آنجا تردد داشت . اگر می شنید که من در راه مدرسه یا توی محل با کسی درگیر شده ام ، بی معطلی خودش را میرساند و از احوالم جویا میشد . حتی اگر شده از مدرسه جیم میشد و به سراغ من می آمد .

اگر احساس میکرد که در مقابل مهاجم یا مهاجمین ( البته همیشه مهاجم اول من بودم . چون آرام و قرار نداشتم و با همه درگیر میشدم ) کم آورده ام ، بدون اینکه به من اطلاع بدهد ، به تنهایی سراغشان میرفت و حسابشان را کف دستشان میگذاشت .

توی محل ، تقریبا از کوچک و بزرگ ، به سه دلیل از من حساب میبردند :

اول به دلیل تهاجمی بودن خودم . همه میدانستند که اگر پا روی دُمم بگذارند تا وقتی طرف مقابل را به گوه خوردن نیندازم دست بردار نیستم . حتی اگر سر و کله ام در این راه بشکند . دوم به دلیل دایی هایم بود . ما در یک محلۀ قدیمی و سنتی زندگی میکردیم که حتی پیش از تولد من ، هفت دایی من لوطی محل بودند . با اینکه محلۀ ما تابلوی نام گذاری شدۀ شهرداری را داشت ، اما هرگز کسی با آن نام جویای محل نمیشد . هرکسی دنبال آدرس بود با نام محلۀ هفت برادران جویای نشانی و آدرس بود . و همۀ اهالی محل نیز با همین نام ، آنجا را می شناختند . با این حساب همه میدانستند که من خواهر زادۀ هفت برادران هستم و همین یک قلم کافی بود که از کنار من به آهستگی و آرامی عبور کنند که یه وقت دچار دردسر نشوند .

دلیل سوم که بیشتر از دو دلیل دیگر مقبول خود من بود ، حضور محمد بود .

محمد بدنی بسیار ورزیده و دلی نترس داشت .

غلو نیست اگر بگویم یک تنه با پنج نفر همسن و هم هیکل خود حریف بود .

مشتهایش خر را ناکار میکرد ، چه برسد به آدمیزاد .

ادامه دارد .

دوشنبه 11 اسفند 99

  • ۰۰/۰۴/۲۴
  • سایه های بیداری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی