عرق نعناع
فصل اول - قسمت دهم
این که بتوانی چند عقدۀ قدیمی و جدید وامانده در دلت را یکجا بگشایی
احساس آرامشی به شما دست میدهد که قابل وصف نیست .
به شرطی که دوباره برای آن عقده ها ، توی دلت سوپر مارکت درست نکنی .
وقتی حرفی را که مدتها توی دلت بوده
و موقعیت مناسبی برای تخلیۀ آن پیدا نمیکردی
فرصتی یافتی و گفتی ، باید دوباره پیگیر همان موضوع از همان زاویه نباشی .
وگرنه آن عقده ، آرام آرام باز میگردد و تبدیل به غدۀ چرکین میشود که
شما را از درون می پاشاند .
( یاد آن دو ترکی افتادم که به تهران رفته بودند برای کار )
دو تا ترک برای پیدا کردن کار به تهران می روند .
شب را در مسافرخانه ای سر میکنند .
صبح زود یکی زودتر بیدار شده و دیگری را صدا میکند : پاشو !
رفیقش می گوید : پاشیده نمی شوم
آن که زودتر بیدار شده می گوید :
بیسواد ! پاشیده نمی شوم غلط است ، باید بگویی : نمی پاشم .
.......................................
هیچ انسانی بی عیب نیست .
حتی بی عیب ترین انسانها نیز یک عیب اساسی دارند
و آن هم بی عیبی است .
( البته اگر چنین چیزی وجود داشته باشد .
جون انسان بی عیب نیامده و نخواهد آمد ) .
انسانی که هیچ عیبی نداشته باشد
مسلما این بی عیبی در میان این همه انسان با عیب و پر عیب
یک عیب برای او محسوب می شود . چون همرنگ بقیه نیست .
ما عادت کرده ایم هر چیزی در مورد هر چیز و هر کس بگوییم
اما هیچ چیزی از هیچ کس در مورد خودمان نشنویم . الا تعریف و تمجید .
اصفهانی دوست دارد در مورد همه جک بسازد و بگوید و بخندد .
اما همینکه نوبت شنیدن جک در مورد خودش شد
رو تُرُش کرده و سگرمه ها را در هم می فشارد .
تبریزی دوست دارد سر به سر رشتی و قزوینی و شیرازی بگذارد
اما امان از وقتی که یک جک در مورد خودش بشنود . قیامتی به پا میکند .
فارس به لر پیله میکند و ترک به شمالی و شمالی به جنوبی ...
یکی در این میان نیست از این مردم بپرسد :
آقا یا خانم عزیز !
تو که ظرفیت پذیرش یک شوخی ساده در مورد خودت را نداری
پس چرا گوشی موبایلت همیشه پر است از
جکها و شوخی های گاها حتی زننده و رکیک در مورد دیگر هم وطن هایت ؟
اگر خوب هست ! در مورد خودت هم بشنو
اگر بد است ! در مورد دیگران هم نگو .
در سی چهل سال اخیر ، فرهنگ گویشهای نغز و پر معنی
جایش را به فرهنگی لغو و بی معنی داده است
خصوصا از وقتی که فرهنگ موبایل
به فرهنگ نیمه جان ما راه پیدا کرده است .
در زمانی نه چندان دور
پدران و مادران ما در حین بی سوادی
آن هنگام که در مجلسی و محفلی لب به سخن می گشودند
کلام و گویشی آموزنده نیز چاشنی سخن میکردند
چنانکه انگشت حیرت بر دهان می بردیم
و ساعتها و روزها متفکر و متحیر در پیرامون آن کلام
که چه بود چه هست معنای آن ؟
امروز که من نردبان ادعای دانایی ام از پشت بام ثریا نیز بالاتر رفته
و به ظن خود دو سه پله با خورشید فاصله دارم
برای نوشتن چهار تا کلام چرت و پرت
می بایست دست به دامان « نمی پاشم » و « پاشیده نمی شوم » شوم .
اما گاهی فرار از این عیوب و تعصب ورزیدن به آن ، راه چاره نیست .
پاک کردن صورت مسئله ، به معنی حل آن مسئله نیست .
وقتی در مورد جک یا کلام ناهنجاری در مورد خود که خوش آیندمان نیز نیست
تعصب بی مورد نشان می دهیم
در حقیقت راه را برای گویش سخنان لغو و بی مورد هموار میکنیم
اما وقتی با خونسردی و فراخی اندیشه
از گویندۀ این نوع گفتار
معنی گویشش را جستجو و سؤال میکنیم
که حتما و یقینا از جواب مستدل باز می ماند
آنجاست که هویت پوچ و تو خالی گوینده ، آشکار شده
و لغو بودن کلامش نیز آشکار تر ...
یک اندیشۀ خوب ، راه گشای سوال و جواب و پویایی است
اما تعصب ! ما را به کوچۀ بن بست نادانی رهنمون میکند .
.................................................
با آشوبی که در مجتمع به پا کردم
یک نتیجۀ خوب و یک نتیجۀ بد حاصل شد .
اول نتیجۀ خوب : حرف دلم را گفتم
دوم نتیجۀ بد : دیر به کارگاه رسیدم
................................................
از پشت شیشه !
به منشی فروشگاه اشاره کردم که کارت ورودم را بزند
ظاهرا با اشاره می پرسید که چرا دیر آمدم ؟
البته حدس زدم . چون صدایش را نمی شنیدم .
فقط از روی ایما و اشاره اش اینطور فهمیدم .
با خنده و اشارۀ سر و دست ، فهماندم که خواب مانده ام .
( این هم از دروغ اول صبح )
دستش را روی چشمش گذاشت
این یعنی : چشم ! کارتت را میزنم .
متقابلا برای احترام
دو دستم را مقابل سینه ام مثل ژاپنی ها به هم جفت کردم
و همانطور در حال عبور ، نیم تعظیمی نمودم .
از این کار من خوشش می آید .
دختر خوبی هست . مؤدب و خنده رو . من هم دوستش دارم .
دانشجوی دانشگاه پیام نور است . ترم اول .
می گوید : به خاطر هزینۀ دانشگاهم ، کمک خرج بابام شدم .
و یک بار که از ایشان پرسیدم :
آیا می تواند همزمان ، هم به دانشگاهش برسدو هم به کارش ؟
گفت : بله ! و این را مدیون شما هستم .
گفتم : مدیون من نه ! مدیون همت خودتان .
گفت : من به آگهی استخدام شما آمدم
اما آن روز بعد از پرسیدن چند سوال از من
عین پدری که دست دخترش را بگیرد
یهو دست مرا گرفتید و به دفتر کارفرما بردید
و همانطور که هنوز دست من در دستتان بود
و راستش را بخواهید آن روز برای من تعجب آور بود
و اگر ناراحت نمی شوید ، کمی هم ناخوشآیند
رو به کارفرما کردید و گفتید :
می دانم که برای استخدام منشی که جزو وظایف من نیست
آگهی جداگانه داده اید
و نیز می دانم که چند نفر نیز آمده و فرم مخصوص را پر کرده و رفته اند
اما دلم می خواهد منشی فروشگاه ایشان باشند نه شخص دیگری
و تعجب من صد برابر شد وقتی دیدم
صاحب و کارفرمای این تشکیلات
از صندلی خود به احترام بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت
و شما دست مرا رها کردید
و در حالیکه از دفتر خارج می شدید
رو به ایشان کردید و گفتید : تلافی اش باشه برای دعوا !
و ایشان با همان خضوع و خشوع گفتند :
همۀ این تشکیلات متعلق به شماست .
و شما در حالی که این جمله را خطاب به من ادا میکردید از دفتر خارج شدید :
هر کس به شما نازک تر از گل گفت
یواشکی به خودم بگو تا حسابش را برسم
حتی اگر همین کارفرمای عزیز و محترم بود !
و راستش را بخواهید ،
تا مدتها باور نمیکردم که ایشان کارفرماست و شما سرپرست کارگاه
فکر میکردم شما سر به سر من گذاشتید
کارفرما شما هستید و ایشان نیز یکی از کارمندانتان .
....................
یک بار هم به ایشان گفتم :
میدانم که دختر خوب و مؤدبی هستید
اما هر بار که زحمت زدن کارت ورود و خروجم را به شما محول میکنم ،
لطفا دستتان را روی چشم نگذارید
فقط کافیست با اشارۀ سر و دست تائید کنید .
گفت : جایی که کارفرمای این شرکت
دستش را روی چشمش میگذارد برای اطاعت کلام شما
آنوقت انتظار دارید من چه عکس العملی باید داشته باشم ؟
همینطور مات و مبهوت نگاهش میکردم
گفت : چرا اینطوری نگاهم میکنید ؟ حرف بدی زدم ؟
گفتم : نه والا . فقط متعجبم . با اینکه هنوز یک بچه هستید
شعور و ادب و کمالتان از من پیر مرد بیشتر است .
خندید و گفت :
اولا دفعۀ آخرتان باشد که
به سرپرست شیک و پیک و خوش تیپ و خوشگل کارگاه ما ، پیرمرد می گویید
دوما من کجایم بچه هست که شما همیشه مرا بچه خطاب میکنید ؟
گفتم : ها! پس هندوانه هایی که اول این جملۀ آخری زیر بغل من گذاشتید
برای این بود که شما دختر بزرگی شدید
و من شما را همانطور ببینم که هستید ، نه ؟
کمی سرخ شد . در حقیقت می خواست که من با همین دید ببینمش
یعنی ایشان را یک خانم کامل ببینم نه یک بچه
گفتم : چشم خانم بزرگوار ! امر دیگری هم هست ؟
بیشتر سرخ شد و سرش را انداخت پایین
و من در حالی که از ایشان دور میشدم و پشتم به او بود
گفتم : آها ! راستی امروز روز گرمی است
صورتت عین لبو شده از گرما
کولر را بزن ! خانم زیبا و قشنگ !!!
............................................................
وارد سالن شدم
همۀ دستگاهها روشن بود و همۀ بچه ها مشغول به کار
اگر با بلندگو هم سلام می کردم کسی نمی شنید
از جلوی هر کسی که رد شدم با اشارۀ سر و دست سلام کردم
و همینطور هر کسی که در زاویۀ دیدش قرار داشتم
به هنگام پوشیدن لباس کار ، رسول آمد
سفارش های دیروزم را انجام داده بود
منظورم خرید عرق بید مشک و رازیانه و ....
گفتم : بگذار توی کمدم
یک ورق کاغذ از جیبش در آورد و داد دستم
گفت : سفارشهای جدید است . منشی فروشگاه گفت امروز باید آماده شود .
حالا فهمیدم اشارۀ منشی از پشت شیشه برای چی بود
بندۀ خدا داشته با اشاره به من تفهیم میکرده که
لیست سفارشها را به رسول داده
و من فکر کردم که می پرسد چرا دیر آمدم ؟
داستان آن ناشنوا که به عیادت بیماری میرود و قبل از رفتن ، کلی تمرین .
که من چه خواهم پرسید و او چه خواهد گفت و من در جواب وی چه ...
و دست آخر هم با حرفهای بی سر و ته خود گند میزند
چرا که جهان را با مقیاس اندیشۀ خود قیاس میکند
نه با مقیاس واقعی و حقیقی آن .
مولانا این داستان را مثل سایر داستانهایش در مثنوی
نه به نظم ، بلکه به زیبایی به تصویر کشیده است .
ظاهرا من هم پیش خانم منشی ، گند زدم با ایما و اشاره های بی سر و ته .
چون دیر آمده بودم
فکر کردم هر کسی هر حرفی که بزند می بایست در همین رابطه باشد
قیاسی در مقیاس اندیشه و فهم خودم .....
ساعت سه بامداد سه شنبه 30 خردا 1391