سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

  • ۰
  • ۰

عرق نعناع - فصل اول 

قسمت پانزدهم

 

روز ها پشت سر هم میگذشت . اواسط تابستان بود . یک روز گرم و نفس گیر .

البته من ، به گرما بیش از سرما عادت دارم . برای همین گرمای خارج از تحمل سالن کارگاه ، نه تنها برایم قابل تحمل ، بلکه خوش آیند نیز هست .

سرم به کارم بود که سایه اش ، قبل از خودش ، نمایان شد .

بدون هیچ مقدمه ای گفت : فقط بلدی سر من و آن دختر بیچاره داد بزنی . دو ماه است که ما ، در این کورۀ آدم پزی ( اشاره به گرمای سالن ) ، نفسمان بالا نمی آید . چرا نمیروی بر سر آن کارفرمایت داد بزنی ؟ شاید دلش به رحم آمد و کولری برای اینجا تهیه کرد . یا نکند از ایشان می ترسید ؟ و اولدروم بولدرومت فقط برای ماست ؟

حرفش را زد و رفت . ............

بعد از دعوای کذایی آن روز عصر که در فروشگاه ، سر خرید مانتو با منشی فروشگاه و ایشان داشتم ، شاید این اولین بار در این دو ماه بود که به غیر از موارد کاری ، سخن دیگری بین من و خانم .... رد و بدل میشد . هر چند که مکالمه ای یک طرفه بود و فقط ایشان حرفشان را زدند و من فرصتی برای حرف زدن پیدا نکردم .

با منشی فروشگاه نیز به غیر از سلام و زدن کارت و گرفتن سفارش ، هیچ سخن دیگری در میان نبود .

و حالا تقریباً بعد از دو ماه ، آمده بود که جسارت و جرأت مرا در مقابل کارفرما به محک بکشد و شاید بهتر است بگویم که پاشنۀ کفشهایم را ور بکشد .

در هر حال نیتش هر چی که بود ، مهم نبود . مهم حقیقت کلامش بود . من که با یک پیراهن نخی نازک و با و جود اینکه گرما را دوست دارم ، عرق از سر و رویم می بارد . پس این بیچاره ها ( منظورم خانمهاست ) با مانتو و مقنعه و .... معلوم است که می بایست با این گرمای سالن در عذاب باشند .

گوشی تلفن داخلی را برداشتم و عدد مخصوص منشی را زدم . منشی از آن طرف ، خیلی مؤدبانه گفت : امری داشتید آقای .....

بدون مقدمه گفتم : اگر تا فردا عصر ، کولر کارگاه تعبیه نشود ، از پس فردا صبح کارگاه را تعطیل میکنم . این را به کارفرما ، ابلاغ کن .

کمی بعد از ناهار بود که اولتیماتوم مزبور را داده بودم . ساعت چهار ، به هنگام چایی عصرانه ، کارگران انبار ، با آوردن کولر آبی بزرگی به کارگاه ، با هورا و دست زدن و شادی همۀ بچه ها همراه شد .

من که از همان روز دعوا ، کلاً میز ناهار و چایی خود را جدا کرده و در انتهای سالن به تنهایی مینشینم ؛ شنیدم که خانم ... گفت : نه بابا ، جرأت و جسارتش ، بیش از آن است که من تصور میکردم . دو ساعت نیست که من از ایشان خواستم تا از کارفرما بخواهد یک کولر برای کارگاه بخرند نمیدانم به بالایی ها چی گفته که با این سرعت ، کولر را خریدند .

رسول در جوابش گفت : قاطعیت آقای .... در انجام هر کاری ستودنیست .

و خانم ... گفت : بر منکرش لعنت . بفرما . این یک نمونه اش .

و این آغازی شد برای آشتی دوبارۀ ما ..............

 

بعد از حدود دو ماه ، اولین بار بود که عصری ، به هنگام اتمام ساعت کاری به نزد من آمد .

_ اجازۀ مرخصی می فرمائید ؟

_ خواهش میکنم . اجازه ی من هم دست شماست . خسته نباشید .

_ من هنوز آن مانتو را نخریده ام و با همان مانتوی رنگ و رو رفته ، می آیم و میروم . اگر دوباره ، سر من و آن منشی بیچاره داد نمیزنید ، میشود خواهش کنم ، امروز با من بیایید ؟

همان سؤال دو ماه پیش و همان تنگنای جواب .

در تمام این دو ماه ، دنبال فرصتی میگشتم تا یک جوری از رفتار ناشایست آن روز خودم ، از ایشان و از منشی فروشگاه عذر خواهی کنم . اما هر بار این غرور لعنتی ، سد راهم شده بود . و حالا خود ایشان ، با این پیشنهاد ، در حقیقت آن فرصت را برایم مهیا کرده بود .

به غرورم گفتم : غرور جان ! بعضی وقتها ، زیاده روی میکنی . بیا و بالا غیرتاً این بار را ندید بگیر . داشتن غرور و عزت نفس در زندگی خوب است . اما مدارا کردن و تعامل و تسامح نیز لازمۀ زندگیست .

_ نگفتید ؟ می آئید یا نه ؟

_ باششششششه ........... ...................

سر چهار راه دیدم به سمت ایستگاه اتوبوس میرود . گفتم با تاکسی میرویم . اتوبوس را بی خیال شوید . یک تاکسی آمد . پشت سه نفر نشسته بودند . و فقط صندلی جلو خالی بود . من مسیر نگفتم . اما ایشان گفت و تاکسی ایستاد . با دست به رانندۀ تاکسی اشاره کردم که قصد رفتن نداریم . و راننده ظاهراً با غر غر و اعتراض به رفتار ما ، حرکت کرد و رفت .

هنوز در اصفهان ، قانون یک نفر جلو ، تثبیت نشده . برای همین راننده ها روی صندلی جلویی دو نفر مسافر سوار میکنند .

آرام با پشت دستش به پهلوی من زد و گفت : نکند از این متعصب مذهبی ها هستی و می ترسی با یک خانم در صندلی جلو بنشینی ؟

نگاهی به ایشان کردم و گفتم : اولاً پا روی دُم من نگذار که مثل آن دفعه هار میشوم و پاچه ات را میگیرم . دوماً شما خودت بهتر از من ، مرا می شناسید و میدانید که من بیشتر به اصالت انسانها می اندیشم تا به ظاهرشان . پس تا وقتی که هم شما و هم من ، نیت بدی نسبت به هم دیگر نداشته باشیم ، شما حتی روی دو زانوی من هم که بنشینید ، از نظر من هیچ ایرادی نخواهد داشت و اهمیتی هم به حرف مفت و پوچ عده ای قشری مذهب نمیدهم . سوماً فاصلۀ سنی من و شما ، آنقدر هست که همۀ این ذهنیتها را ، هم از من و هم از شما دور کند .

_ خوب ! پس چرا سوار نشدید ؟

_ برای اینکه اینجا شهر شماست و همۀ آشنایان و دوستان و فامیلتان در این شهر زندگی میکنند . بر عکس من که به غیر از یک دختر خاله و پسر خاله و یک دوست ، هیچ آشنای دیگری در این شهر ندارم . پس امکان اینکه یکی از آشنایان شما ، من و شما را با هم ببینند ، بیشتر است . حالا اگر در همان حین که من و شما دو تایی در صندلی جلو ، کیپ به کیپ هم نشسته ایم ، یکی از آشنا های شما ، ما را در آن حالت ببینند و اگر از شما در این مورد سؤال بکنند ، جوابتان چیست ؟ لطفاً نگویید که زندگی خصوصی و ارتباطتان با افراد دیگر به کسی مربوط نیست . چرا مربوط است .

وقتی در یک اجتماع زندگی میکنید ، موظف و مقید هستید که قوانین رایج در آن اجتماع را رعایت بکنید . مگر اینکه آن قوانیین در راستای به انقیاد و به بردگی کشیدن شما باشد . در آن صورت نه تنها می بایست از اجرای آن قوانیین خود داری کنید بلکه وظیفۀ انسانی شماست که علیه آن قوانیین ، قیام و خروج کنید .

و اگر به نظرتان اینطور می آید که همین قانون دیده نشدن من و شما در صندلی جلوی تاکسی ، دقیقاً همان قانون استیلا و انقیاد است و باید بر علیه آن اقدام کنید ، باید به عرضتان برسانم که اشتباه میکنید . چون شما وقتی میتوانید برای بر اندازی چنین قانونی اقدام بکنید که اگر روزی ، دختر خاله و یا دختر عمۀ خود را نیز در صندلی جلوی یک تاکسی با یک مرد غریبه دیدید ، از ایشان در این مورد بازخواست نکنید . در صورتی که خودتان بهتر از من میدانید که اگر چنین چیزی را مشاهده کنید ، اگر رفت و آمد شما با دختر خالۀ تان در حد دو ماه یک بار باشد ، برای فضولی و پرسیدن این مطلب ، قطعاً و یقیناً ، هیچ فرصتی را از دست نمیدهید و سعی میکنید همان روز خودتان را به دختر خالۀ عزیزتان برسانید تا کنجکاوی و فضولیتان را ارضاء بفرمائید . پس میبینید که من به خاطر حفظ شأن اجتماعی شما ، از سوار شدن به آن تاکسی پرهیز کردم .

_ اگر کلاس درستان تمام شد ، لطفاً به یکی از تاکسیها ، مسیر را بگوئید . پنجاه تا تاکسی خالی رد شد و شما هنوز درس اخلاق به من میدهید .

_ باشششششه . ادایش را در آوردم و مشت دیگری نوش جان کردم . ..........

 

یکی دو تا فروشگاه سر زدیم . چند تا مانتو را ورانداز کرد . برای گرفتن رای من به صورتم نگاه میکرد و من سعی میکردم که اختیار انتخاب را به خودش واگذار کنم . اما ظاهراً قصد و نیت ایشان این بود که من ، مانتویی را برایش انتخاب کنم . بالاخره ، مانتویی را که مورد پسندم قرار گرفته بود به اتاق پرو ( معادل فارسیش را نمیدانم ) برد . پس از چند لحظه در اتاقک را نیم باز کرد و از من خواست تا نظرم را بگویم . یک دور توی اتاقک چرخید تا من خوب ببینمش . خوش اندام است و تقریباً قد بلند . مانتو نیز اندازه و قوارۀ تنش بود . وقتی تأیید مرا دید ، از تنش در نیاورد . مانتو قبلی را توی دستش گرفت و از اتاقک بیرون آمد .

سر صندوق ، خواستم حساب کنم . اما نگذاشت . اصرار کردم . گفت : نه . آن وقت اینطور خیال میکنید که برای همین میخواستم با شما بیایم .

گفتم هر طور راحتید .

 

نزدیک سی و سه پل رسیده بودیم . بوی کباب ، شکمهای گرسنه را دعوت به همکاری میکرد .

بدون هیچ ابایی گفت : من گش نه مه ( اصفهانی غلیظ )

گفتم من هم گشنه ام هست . اما اگر توی کبابی هم میخواهید کیف پولتان را به رخ من بکشید ، نمیخورم .

گفت : نه خیر . من وسعم نمیرسد . و خندید .

بعد از خوردن غذا ، قدم زنان ، به کنار زاینده رود رسیدیم . و در امتداد زنده رود آرام آرام پیش رفتیم . ساعت 10 شب بود که گوشی موبایلش زنگ خورد . فکر میکنم مادرش بود که نگرانش شده بود . نمیدانم مادرش چی گفت . اما دو سه بار از این ور تکرار کرد که نگران نباش ، با آقای ... هستم . گوشی را قطع کرد .

_ نگران شده اند ؟

_ مادرم بود . با اینکه گفته بودم که برای خرید می روم ، باز هم نگران شده .

_ خوب . حق دارد . برای یک دختر ، ساعات دیر وقت شب ، چندان امن نیست .

_ درست است . اما من در کنار شما ، احساس امنیت کامل میکنم .

این جمله را طوری ادا کرد که انگار ما سالهاست همدیگر را میشناسیم . کمی نیز شیطنت لحن گفتار را چاشنی کلامش کرد .

_ با این حال بهتر است که شما را برسانم خودم نیز برای استراحت به منزل بروم .

_ نه . من خودم میروم .

_ من که نگفتم سوار کولم میکنم . با تاکسی میرسانمت .

_ باشششششه ..

_ من هم باششششه ...

هر دو خندیدیم .

 

زیر نور چراغهای اطراف زاینده رود با مانتوی جدیدی که به تنش بود ، خوشگل تر و زیباتر می نمود . تا به حال سنش را نپرسیده ام . اما فکر کنم بیست الی بیست و دو سالش باشد . کمتر از نصف سن من . از بستنی فروشی ، دو تا بستنی هم گرفتم . خوردیم و راهی شدیم .

تاکسی در بست گرفتم . دم در منزلشان ، به احترام از ماشین پیاده شدم . برای بدرقه اش .

موقع خداحافظی گفت : رسیدی خانه ؛ یک زنگ بزن . نگرانم نگذار .

_ باششششه .....

_ اینقدر ادای مرا در نیاور .....

_ باشششششه .....

_ لوس !

_ خداحافظ

_ زنگ یادت نرود ....

_ باشششه ....

_ بی مزه ..........

 

ساعت یازده شب _ پنجشنبه اول تیر ماه 1391

  • ۰۱/۱۰/۰۳
  • سایه های بیداری

نظرات (۲)

ادامه رمان‌ها رو نمیذارید؟

سلام

این رمان عرق نعناع و آرش و دختر همسایه ادامه ندارند؟

 

خیلی وقت پیش هم سر زده بودم .

پاسخ:
سلام 
و خیر مقدم آیسان بانو 

بله یادم هست که تشریف آورده بودید . 

هر سه داستان ، دنباله دارد . 
اما راستش به دلایل مختلف ، فعلا حال و حوصلۀ پست و ارسال ندارم . 

ممنونم از دقت نظر شما . 
شاید در آیندۀ نزدیک ، دوستان خوبی برای هم شدیم . به امید اون روز . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی