مجسمۀ بودا
مادرم زنگ زد و پرسید : پس تو کجایی ؟
مگر قرار نبود امروز مرخصی بگیری ؟
یادت رفته امروز عروسی پسر دائی ات هست ؟
گفتم : مادر عزیز ! چیزی نمانده برسم خانه .
یه دوش میگیرم و زود می آیم .
گفت : عجله کن پس .
و من : چشم مادر .
.................................
رفتم سر کمد لباسم .
دنبال پیراهن سفیدم می گشتم . نبود .
یادم آمد دیروز توی حمام در آوردمش .
و احتمالا مادر ندیده تا برای ماشین لباسشویی لقمه بگیرد .
تشت را گذاشتم کف حمام .
سریع شستمش .
آوردم انداختم روی بند رخت توی بالکن
تا من دوش می گیرم خشک بشه .
................
دوش گرفتم و از حمام زدم بیرون .
تشکچه مخصوص اطو کشی مادر گرام را با اطو حاضر فرمودیم .
بدو بدو رفتم طواف پیراهن .
چشمتان روز بد نبیند .
پیراهن سفیدم به لطف همسایه بالایی که کولرش بدون پوشک بود
ش...ش مالی شده بود .
قطره های آب اول روی دیوارۀ بالکن
و سپس با پرشی منظم روی پیراهن نازنین من
پیراهن سفیدم را یوز پلنگی نموده بود .
اعصاب نداشته ام بهم ریخت .
پیراهنم را توی دستم گرفتم و رفتم در خانۀ همسایه بالایی .
زنگ الباب فرمودیم
و دختر لوس همسایه که انگار سیمش به سیم زنگ در وصل بود
در عرض دو ثانیه در آستانۀ در ظاهر شد .
گفتم : مادرت منزل هستند ؟
گفت : بله . امرتان !
گفتم : صدایش کنید لطفاً .
از همان دم در انفجار عظیمی با عنوان مادررررررررررررررررر از حنجرۀ مبارکش خارج شد .
این « زال » و « سام » که توی قصه ها پر طاووس آتش میزدند
و به چشم بر هم زدنی « سیمرغ » حاضر میشد
اصلا غلط کردند در مقابل این مادر و دختر .
آستانۀ در ، طوری با هیکل ظریف مادر پر شد
که دختر مجبور شد از زیر بغل مادر
قیافۀ مبهوت بنده را تماشا بفرمایند
البته با نیشخندی مضحک .
بی مقدمه گفتم : خانم محترم ! ببینید آبریزش کولر شما
چه بلایی سر پیراهن سفید بنده آورده ؟
و ایشان : خب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم : خب نداره خانم محترم !
الان چه خاکی به سرم کنم من ؟
گفت : خاک دو الکه
می خواستی پیراهنت را زیر کولر ما پهن نکنی .
ما که نمی توانیم به خاطر پیراهن تو کولرمان را خاموش کنیم .
گفتم : ..................
اصلا ولش کنید بقیۀ داستان را ..........
پیراهن و عروسی بخوره توی سرم .
الان ساعت 11 شب است
پدرم با گذاشتن سند توی کلانتری
بنده را از بازداشت در آورد .
وقتی چند نفر دارند همدیگر را میکشند ، به 110 زنگ میزنی
معمولا بعد از آمبولانس بهشت زهرا سر میرسند
فقط تعجبم در این است
که چطوری در عرض 3 دقیقه سر رسیدند
و بنده را به جرم مزاحمت برای همسایه ، بازداشت فرمودند .
خدائیش جای تقدیر دارد .
.......................................
الان ساعت 2 نیمه شب است
و من روبروی مجسمۀ بودا نشسته ام
و دارم دعای جوشن کبیر می خوانم .
به جان خودم .
دروغم چیه ؟
جمعه 24 شهریور 96