سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مجسمۀ بودا

مجسمۀ بودا

 

مادرم زنگ زد و پرسید : پس تو کجایی ؟

مگر قرار نبود امروز مرخصی بگیری ؟

یادت رفته امروز عروسی پسر دائی ات هست ؟

گفتم : مادر عزیز ! چیزی نمانده برسم خانه .

یه دوش میگیرم و زود می آیم .

گفت : عجله کن پس .

و من : چشم مادر .

.................................

رفتم سر کمد لباسم .

دنبال پیراهن سفیدم می گشتم . نبود .

یادم آمد دیروز توی حمام در آوردمش .

و احتمالا مادر ندیده تا برای ماشین لباسشویی لقمه بگیرد .

تشت را گذاشتم کف حمام .

سریع شستمش .

آوردم انداختم روی بند رخت توی بالکن

تا من دوش می گیرم خشک بشه .

................

دوش گرفتم و از حمام زدم بیرون .

تشکچه مخصوص اطو کشی مادر گرام را با اطو حاضر فرمودیم .

بدو بدو رفتم طواف پیراهن .

چشمتان روز بد نبیند .

پیراهن سفیدم به لطف همسایه بالایی که کولرش بدون پوشک بود

ش...ش مالی شده بود .

قطره های آب اول روی دیوارۀ بالکن

و سپس با پرشی منظم روی پیراهن نازنین من

پیراهن سفیدم را یوز پلنگی نموده بود .

اعصاب نداشته ام بهم ریخت .

پیراهنم را توی دستم گرفتم و رفتم در خانۀ همسایه بالایی .

زنگ الباب فرمودیم

و دختر لوس همسایه که انگار سیمش به سیم زنگ در وصل بود

در عرض دو ثانیه در آستانۀ در ظاهر شد .

گفتم : مادرت منزل هستند ؟

گفت : بله . امرتان !

گفتم : صدایش کنید لطفاً .

از همان دم در انفجار عظیمی با عنوان مادررررررررررررررررر از حنجرۀ مبارکش خارج شد .

این « زال » و « سام » که توی قصه ها پر طاووس آتش میزدند

و به چشم بر هم زدنی « سیمرغ » حاضر میشد

اصلا غلط کردند در مقابل این مادر و دختر .

آستانۀ در ، طوری با هیکل ظریف مادر پر شد

که دختر مجبور شد از زیر بغل مادر

قیافۀ مبهوت بنده را تماشا بفرمایند

البته با نیشخندی مضحک .

بی مقدمه گفتم : خانم محترم ! ببینید آبریزش کولر شما

چه بلایی سر پیراهن سفید بنده آورده ؟

و ایشان : خب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم : خب نداره خانم محترم !

الان چه خاکی به سرم کنم من ؟

گفت : خاک دو الکه

می خواستی پیراهنت را زیر کولر ما پهن نکنی .

ما که نمی توانیم به خاطر پیراهن تو کولرمان را خاموش کنیم .

گفتم : ..................

اصلا ولش کنید بقیۀ داستان را ..........

پیراهن و عروسی بخوره توی سرم .

الان ساعت 11 شب است

پدرم با گذاشتن سند توی کلانتری

بنده را از بازداشت در آورد .

وقتی چند نفر دارند همدیگر را میکشند ، به 110 زنگ میزنی

معمولا بعد از آمبولانس بهشت زهرا سر میرسند

فقط تعجبم در این است

که چطوری در عرض 3 دقیقه سر رسیدند

و بنده را به جرم مزاحمت برای همسایه ، بازداشت فرمودند .

خدائیش جای تقدیر دارد .

.......................................

الان ساعت 2 نیمه شب است

و من روبروی مجسمۀ بودا نشسته ام

و دارم دعای جوشن کبیر می خوانم .

به جان خودم .

دروغم چیه ؟

جمعه 24 شهریور 96

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

ناله

ناله


میدمی در نی جانم که همی ناله کنم

فرصتی ده نفسم ! تا نفسی تازه کنم


24 خرداد 96

  • سایه های بیداری
  • ۵
  • ۰

زیتون . م

یک بغل آینه

 

لازمۀ منزل نو

یک بغل آینه و

جفتکی شمعدانیست .

گر چه این « جفتک » من

نقش لبخند به لبهای تو زد

لکن آن باغ رخت

پیش از این نیز پر از غنچۀ عطر آگین بود .

این بگفتم که بگویم :

که این منزل نو

شرط تملیک ندارد به خدا .

نامۀ بیع مباهی است میان من و مشروط « بیان » .

بعد از این عرض سلام

میروم اصل کلام : 

حیف از این منزل تنهایی نو 

بی نصیب از تب شیدایی تو 

پس بر آرم مطلبی از نامه ات 

تر کنم لب را به آن پیمانه ات 

ماجرای دشت و آهو و مغان 

پیش از اینم داده بودی ارمغان

 

ای بسا  

« یاد یار مهربان آید همی »

آن « سهیل » اش نزد قطب جاودان آید همی 

و این

همان یک بغل آینۀ منزل نوست :

 

« می خواستم متنی بنویسم

به زبانی قلنبه تر !

و شاید شعر گونه تر

تا چنگی با سخنان شیرین به دلت بزنم

و خیلی باوقار

که لایق دلشدۀ تو بودن باشد حرف بزنم .

اما مگر چه اشکالی دارد

که جوری بنویسم

که معلوم شود

خودم هستم .

وقتی که دارم با تو رودر رو حرف میزنم

زبانم میپیچد ، صدایم گاهی میلرزد

و گاهی کلمات را گم میکنم

و ضایع تر اینکه لهجه ام را هم همیشه بین حرفهایم حس میکنی .

اصلا میدانی چیست ؟

بگذار همه بدانند که من از پشت خیلی کوهها آمده ام

تا به پیش تو رسیده ام

از آنجا تا تنهایی تو .....

مثلا همین کوه سبلان

کم کوهی که نیست

همانجایی که تو بیشتر از سهند زیبا

وقارش را حس کرده ای

و پنج بار آن را فتح کرده ای .

همانجا که تو سالها رفتی و سیر نشدی

و مادرت هر بار از نگرانی هایش کم نشد که هیچ

بیشتر هم شد .

راستی تو مطمئنی که مادرت نگران جک و جانورهای وحشی کوه بود ؟

شاید حضور مرا در سالهای بعد حس میکرده که نگرانت میشد .

آخر خودت که میدانی

مادرها زود همه چیز را حس میکنند !

بگذار از این پس هم همه نگران باشند

خیلی هم عالیست

زیرا که من یک دخترم

و به اندازۀ زمخت بودن غرور تو ؛ ظریف و ....

و راحت تر بگویم

که من

در کمال روشنفکری

دنیا را روی سر کسی که

به تو بیشتر از یک رویا و خیال بیندیشد ، خراب میکنم .

همین . »

زیتون . م

 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

سرّ عشق

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز

ورای حدّ تقریر است شرح آرزومندی

حافظ

 

به فریادی چه می جویی سکوت و شرح لبخندی ؟

هزاران درد دارم من که دل بندم به دلبندی

برو سایه چه میدانی تو از شمعی که خوش رقصد

میان شعلۀ آتش به هر رسمی و ترفندی

سایه های بیداری

پنجشنبه 16 شهریور 96

  • سایه های بیداری