عرق نعناع - فصل اول
قسمت چهاردهم
نگهبان در جواب سلام من گفت : این آقایان با شما کار دارند .
بدون نگاهی به آقایان اشاره شده توسط نگهبان ، گفتم : شما مثل اینکه خوشتان می آید ، هر روز صبح با تشکیل کلاسهای انجمن « یاس » در سالن این مجتمع ، باعث دیر رسیدن من به سر کارم شوید ؟ آره ؟
قبل از جواب دادن نگهبان ، یکی از آن آقایان با آوردن نام فامیلی من ، مرا مخاطب قرار داد و گفت : این بنده خدا تقصیری ندارند . ما از ایشان خواهش کردیم که به شما اطلاع بدهند .
وقتی برگشتم ، دیدم پنج نفر آقای کت و شلوار پوشیده ، پشت سرم ایستاده اند . همان آقایی که جملۀ پیشین را ادا کرده بود ، جلوتر آمد و دست خود را پیش آورد و هم زمان گفت : من رئیس هیئت مدیره هستم و ایشان هم ( اشاره به دوستانش ) اعضای هیئت مدیرۀ مجتمع هستند .
در حالی که هنوز دستش کمی بالاتر از نیم تنه ؛ یک زاویه ی تقریباً 90 درجه را تشکیل میداد و منتظر ( برای دست دادن با من ) بود ؛ من با گذاشتن دست راستم در جیب شلوارم ، وادارش کردم که دستش را پس بکشد ؛
گفتم : خب باشید ! به من چه که شما کی هستید . .............
گاهی اوقات ، ما ؛ فرق بین ادب و نزاکت با نوکری و تسلیم شدن را ، نمیدانیم . و همین موضوع باعث میشود به مرور زمان شخصیت اصلی ما تحت تاثیر فرمانبری نوکر صفتانه ، نوعی سر سپردگی و وابستگی رذیلانه را به خود بگیرد و به تدریج از اصالتهای شخصیتی خویش دور شویم .
کارمندی که وارد دفتر رئیس خود میشود ، نیازی به تا کمر خم شدن در مقابل رئیسش را ندارد . یک سلام و خسته نباشید ، نشانگر ادب و نزاکت ایشان است . اما با بهره گیری از صفت نوکر مأبی ، سعی در الغای صفت نوکری خویش به رئیسش را دارد . اینجاست که آن کارمند از اصالت وجودی خود دور شده و هر روز بیشتر از روز قبل شخصیت واقعی خود را از دست میدهد و تبدیل به یک نوکر تمام عیار و همیشه دست به سینه ، در مقابل رئیس خویش میشود .
و از همینجاست که فرهنگ ریا و دغل ، جایگزین فرهنگ ادب و نزاکت میشود .
انحطاط یک جامعه از خارج از آن جامعه شروع نمیشود ، بلکه از عمل کرد فرد فرد جامعه ؛ آغاز و در نهایت در کل جامعه ، تسری پیدا میکند .
در فرهنگ دهخدا آمده : دست دادن به معنی دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن ، به علامت سلام و دوستی است .
در فرهنگ معین نیز چنین آمده : بیعت کردن ؛ پیمان بستن _ میسر شدن ، حاصل شدن _ اتفاق افتادن _ فرصت به دست آوردن .
و فرهنگ جهانی دست دادن : دست دادن ، شکل تکامل یافته ای از ارتباطات غیر کلامی است که طی سالیان سال به نماد جهانی در ارتباطات بدل شده است .
روانشناسی دست دادن : اگر کف دست فردی در دست دادن ، روی دست فرد دیگری قرار بگیرد ، نشان دهنده ی تمایل بر تسلط و اعتماد به نفس او و همچنین علاقه به کنترل رابطۀ موجود از سوی او دارد . بر عکس اگر کف دست فردی زیر قرار بگیرد ، نشان دهندۀ تمایل آن فرد به تحت تسلط بودن و واگذاری حق تصمیم گیری شخصی ، به فرد مقابل است . همچنین وقتی فردی در موقع دست دادن ، دست خود را بالاتر از حد معمولی ( در حد کمر و بالاتر ) قرار داد ، نشان از تکبر و رئیس مأبی آن دارد . ...........
علت گذاشتن دست راستم در جیب شلوار و عدم دست دادن با رئیس هیئت مدیره ، بی ادبی و بی نزاکتی مرا ثابت نمیکند بلکه شناخت من از یک عملکرد ساده را نشان میدهد . هر چند شاید از دید اکثر افراد جامعه ، نوعی بی ادبی به شمار بیاید .
در زندگی روزمرۀ ما ؛ خیلی از اعمال و رفتار ما نیز به همین نحو می باشد . یعنی انجام عملی روزانه و تکراری ، بدون دانش معنا و فهم آن عمل .
دست دادن ؛ یک عمل روزانه و مستمر است و شاید کمتر کسی از معنا و مفهوم آن با خبر باشد . اما هر روز چندین بار اقدام به تکرار این عمل میکند . دستی که جناب رئیس هیئت مدیره به طرف من دراز کرده بود ، از نوع « دهخدایی » نبود . بلکه از نوع معنایی « معینی » بود . و همچنین از نوع روانشناسی « بالای کمری » . معلوم بود که از دست دادن با چنین شخصی امتناع میکنم . حتی اگر بی ادبی و بی نزاکتی به نظر برسد . ..........
در عین حال که هنوز از پس زدن دستش توسط من ، عضلات صورتش منقبض بود و سعی میکرد مسلط بر رفتارش باشد تا من ضایع شدنش را از چهره اش نخوانم ، دعوت به نشستن کرد . اما من از نشستن روی کاناپه امتناع کرده و گفتم : چند روز است که « یاس » بازی شما باعث دیر رسیدن من به سر کارم میشود . لطفاً حرفتان را بدون مقدمه و سریع و صریح بگویید تا من رفع زحمت کنم .
هر پنج نفر به صورت همدیگر نگاه کردند و دست آخر ، همان رئیس ، رشتۀ کلام را در دست گرفت :
_ میخواستیم به شما یک پیشنهاد بدهیم .
_ خب بدهید ........
_ میخواستیم اگر برایتان مقدور است ، به عنوان عضو ذخیرۀ هیئت مدیره ، با ما ؛ در اجرای هر چه بهتر شدن رفاه و آسایش ساکنین مجتمع ، همکاری کنید . البته خودتان بهتر میدانید که برای تصدی مقام عضو ذخیره در هیئت مدیره ، می بایست مجمع عمومی تشکیل میشد و از طریق آراء اکثریت به این مقام حائز میشدید . اما با اختیاراتی که من و سایر همکارانم داریم می توانیم از موضوع جلسۀ عمومی صرف نظر کنیم و با صورت جلسه ای در هیئت مدیره ، عضویت شما را به عنوان عضو ذخیره ، تثبیت کنیم .
_ چه جالب !!!
و حتماً اگر من چند روز دیگر به چیدن گلهای یاس ادامه بدهم به عنوان معاون رئیس و پس از چند روز دیگر نیز با مقام ریاست هیئت مدیره به انجام وظیفه ، مشغول خواهم شد ؟ نه ؟
و شاید هم اگر فصل گلهای یاس به درازا بکشد ، با عنوان صاحب و مالک این مجتمع ، همۀ شما الدنگ ها را از این مجتمع اخراج کنم . چطوره ؟ خوبه ؟ نه ؟ ....
این را گفتم و بدون خداحافظی از آن آقایان محترم که آراء ساکنین یک مجتمع به آن بزرگی را برای ماندن در ریاست و تثبیت اقتدار خویش به هیچ انگاشته بودند ، از در مجتمع خارج و با چیدن چند شاخه گل یاس خوش بو و زیبا به طرف ایستگاه کنسرو سازی راه افتادم .
من که همیشه زودتر از همه به کارگاه میرسیدم ، به خاطر چند شاخه گل یاس چند روز است که پشت سر هم ، دیر میرسم .
البته بحث ، بحث چند شاخه گل نبود .
بحث اقتدار عده ای اقلیت بر اکثریت بود که من با غرور تمام در مقابلشان ایستادم و فکر میکنم با چک سفید امضایی که امروز صبح برای هیئت مدیره کشیدم ، به آنها فهماندم که در حساب جاری اندیشۀ من ، مبالغ هنگفتی از فهم نهفته است که اگر آنها بالاترین مبلغ فهم خویش را نیز روی آن چک بنویسند و برای وصول ؛ به بانک دانایی من مراجعه کنند با حیرت خواهند دید مبلغی را که به ظن خود بالاترین مبلغ وصول بود ، در مقابل دارایی فهم من ، رقمی بسیار ناچیز است . ( یادم باشد یک پپسی برای خودم تعارف کنم و کمی هم اسپند دود کنم ) . .........
برای زدن کارت ورود ، نه به فروشگاه رفتم و نه به منشی اشاره کردم . حتی نگاهش هم نکردم که ببینم از ورود من مطلع شد یا نه ؟ توی کارگاه هم فقط با کسانی که در مسیرم بودند ، خوش و بش کردم . لباس کارم را پوشیدم و رسول را با اشاره صدا کردم . گفتم برو فروشگاه و کارت ورود مرا بزن . انگشتش را طبق ادای همیشگی درون چشمش کرد و رفت .
رسول با برگۀ دستور سفارش ، خانم منشی بر گشت . کاغذ سفارش را از دستش گرفتم و انداختم توی کمدم . حتی اقلام سفارش را نخواندم .
از بغل خانم ... بدون رد و بدل شدن کلامی گذشتم . ..............
موقع ناهار ، وقتی رسیدم به میز غذا خوری ، متوجه شدم که دوباره ؛ جایش را عوض کرده و مقداری قرص و دارو ، طوری که همه ببینند ، روی میز ریخته . از بطریهای عرق نیز خبری نبود . در ضمن سکوت عجیبی سر میز برقرار است و همه زیر چشمی ، عکس العمل مرا در مورد داروها ، می کاوند .
ظرف غذایم را از روی میز برداشتم و به طرف میز انتهای سالن که قبلاً وصفش را کردم ، رفتم . ..........
بستۀ سیگارم را همراه با فندکم از توی کمد برداشته و سر راهم لیوان چائیم را از فلاکس پر کردم و به باغ مجاور کارگاه رفتم .
بعد از ناهار نیز بدون هیچ اهمیتی به برگۀ سفارش خانم منشی به انجام کارهای قبلی مشغول شدم .
بعد از چایی عصر بود که کارفرما به سالن آمد . در مورد سفارش امروز پرسید . که آیا تمام شده ، یا نه ؟ گفتم : اصلاً شروع نکرده ام که تمام بشود . با تعجب نگاهم کرد و ظاهراً متوجه شد که حال و حوصلۀ چندان خوبی ندارم . چیزی نگفت . گشتی در کارگاه زد و به هنگام خروج پرسید : فردا که آماده میشود ؟ منظورش سفارشها بود . و من بدون در نظر گرفتن اهمیت موضوع ، گفتم : شاید . ........
همه ساعت شش تعطیل کردند . به غیر از من و رسول . برگۀ سفارش را از توی کمدم برداشتم و دوتایی ( من و رسول ) شروع به برش کردیم . ساعت حدود یک نیمه شب بود که ، سفارش امروز را به اتمام رساندیم .
وقتی جلوی مجتمع از خودرو آژانس پیاده شدم ، عقربه های ساعت بالای در ورودی مجتمع ، با گذر از روی عدد 2 و 12 ، دوبار به صدا در آمد .
به خاطر اینکه دیشب گوشش را گرفته بودم ؛ در یک گوشه کز کرده بود . پتو را میگویم .
با نرمی به نرمی خودش ، برداشتم و روی خودم کشیدم .
آهسته در گوشش گفتم : از تنهایی حوصله ات سر رفته بود ؟ نه ؟
دیوانگی هم حد و حدودی دارد .
ساعت سه نصفه شب و یا بهتر بگویم صبح ، هم صحبتی با پتو ، اگر دیوانگی نیست ، پس چیه ؟
_ خدا همۀ دیوانه ها را شفا بدهد ... و مرا نیز هم .....
_ آمین ....
_ چشمهایم سنگنی میکرد .
احتمالاً پتو گفت .
ساعت هفت بعد از ظهر پنجشنبه اول تیر ماه 1391
- ۰۱/۱۰/۰۲