سایه های بیداری

سرای دلشدگان

سایه های بیداری

سرای دلشدگان

آخرین مطالب

۴۳ مطلب با موضوع «دلنوشته های بلند» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چوب خط 1

چوب خط 1

 

« چوب خطت که پر شود ،

در بهترین حالت ممکن نیز درمانده ای » 

 

در اصطلاح عامیانه ، 

چوب خط 

به چوبی بلند و گرد و نوک تیز گفته میشود 

که از بدو تولد با تو زاده میشود 

و تا آخر عمرت 

آرام آرام 

در اعماق ماتحتت فرو میرود 

چنانچه در واپسین لحظات عمرت 

نک تیز آن از دهانت بیرون میزند 

و ته کلفتش ،

ماتحتت را کاملا مسدود می‌کند 

و اینگونه میشود که راه نفس 

از بالا و پایین بر تو می بندد 

و تو در حالیکه چوب خطت را از درون در آغوش کشیده ای 

با تبسمی تلخ 

جان به چوب خط آفرین ، 

تسلیم می‌کنی . 

 

فرشتۀ محافظ چوب خط 

به بالین تو می آید 

تا مطمئن شود 

هیچ منفذی برای عبور نفس از بالا و پایین نمانده باشد ،

آنگاه نامۀ چوب خطت را بلند و رسا برایت می خواند : 

ای بندۀ بیچارۀ من ! 

تو را آفریدیم با چوب خطی تیز و تراشیده 

و آن را در ماتحتت فرو کردیم 

بی هیچ درد و احساسی

پس 

آن را پاس داشتیم تا آخرین نفس .

اینک چوب خط را باز پس میگیریم 

تا در ماتحت دیگری فرو کنیم . 

باشد که از ما خشنود باشی ...

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

یه روزی ....

یه روزی 

 

یه روزی توی اتاقم نشسته بودم کتاب « کویر » شریعتی را می خواندم . مادرم صدایم کرد و گفت : رفیقت اکبر دم در کارت دارد . گفتم مادر جان تعارف کن بیاد تو . 

پشت میز تحریرم غرق در کویر بودم . 

اکبر با کتاب قطوری در دست وارد شد .

خوش و بش مختصری کردیم . کتاب روی میز را به سمت خودش چرخاند و پس از خواندن عنوان کتاب ، آن را مثل سگ توله ای به انتهای اتاق پرت کرد و کتابی را که در دست داشت روی میز گذاشت . و اضافه کرد : دوران اون چرندیات به آخر رسیده . وقتت را بیهوده برای آنها هدر نده . 

بعد با اشاره به کتابی که خودش برایم آورده بود گفت : از حالا به بعد اینها را بخوان . 

امشب دفتر خاطرات اون روزها و سالها را مرور میکردم . 

به اینجا که رسیدم آه بلندی کشیدم و به روزهای هدر رفته ام فکر کردم . 

چه روزهایی از عمرم را برای کویرها ، کاپیتالها ، مدیر مدرسه ها ، خسی در میقات ها ، ماهی سیاه کوچولوها ، مسئلۀ حجابها و صدها و هزاران کتاب و مقاله و مطلب که همگی جز اراجیفی از یک عده خائن وطن فروش که با نام نویسنده و ادیب و فیلسوف و ... که از دست نداده ام ! 

و افسوس و هزاران افسوس برای عمر بر باد رفته ام . 

بعد از این همه کتاب خواندن ، من هنوز نمیدانم « نادر » در هندوستان چه غلطی میکرد و داریوش در یونان ؟ 

و یا مغولها و اعراب وحشی در ایران ؟ 

لابد و حتما لازم بوده که « نادر » آفتابه به فرهنگ و تمدن هندوستان بردارد و مغول و عرب ، آفتابه به تمدن و فرهنگ سرزمینم ایران ...

از دست کسی دلخور نیستم ، جز خودم .

که درجۀ حماقتم تا چه اندازه بود و تا چه اندازه هست و تا چه اندازه خواهد بود که همچنان در دایره احمقی خویش چهار نعل پیش بنتازم .

هر ملت نادانی 

شاید روزی به دانایی برسد .

خوب توجه کنید : عرض کردم به دانایی ،

نگفتم : فهم 

بین این دو فرقیست عظیم . 

اما هیچ ملت احمقی ، به هیچ جایی نمیرسد . 

چون ملتهای احمق فکر میکنند

باورهایشان ، عین دانایی و فهم است 

بی آنکه حتی یک لحظه توی عمرشان به این فکر کنند که : 

نادر در هندوستان چه غلطی میکرد ؟ 

و اعراب وحشی در ایران ؟ 

هر وقت توانستی پاسخ این دو سوال را به خودت بدهی ، 

تازه مثل من گوشه نشین میشوی و بیزار از هر گونه روشنگری .

چون خواهی دید که نمی فهمند .

و پسر عمه ام سالها پیش گفت : 

پسر دایی ! می خواهی نفهمم تا ته کونت بسوزد ؟ 

 

کاربر محترمی که چند ماه پیش پرسیدی : 

« سایه های بیداری » یعنی چی ؟ 

اینم پاسخ شما . 

ما در کل تاریخ ایران 

چیزی به نام بیداری نداشتیم . 

چون همیشه به توهمهای خویش ، نام « بیداری » داده ایم . 

روزی با منشور کوروش

روز دیگری با دین عاریتی اعراب 

روز بعد با جنبش مشروطۀ عاریتی از فرانسه

و امروز با توهم ....

حالا انصاف بده

ما نادانیم یا احمق ؟ 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

آرام جان

آرام جان 

 

داشتم آرام 

تا 

آرام جانی داشتم ... 

.

.

.

( ... 

بماند ... 

در زمین !

با ماه و پروین 

آسمانی داشتم ...

همین ) . 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

رزومه

رزومه

پیرمرد یک لایه دستمال از جعبۀ دستمال کاغذی ور کشید . چشمهایش را بست و به آرامی اشک چشمهایش را که حاصل نگاه وی به صفحۀ موبایلش بود ، پاک کرد .

روزهای متمادیست که کارش شده بررسی صفحۀ استخدام « دیوار » .

با خود اندیشد چرا « دیوار » ؟

ته دلش گفت : آدم را یاد کوچۀ بن بستی می اندازد که انتهایش به دیوار منتهی می شود .

و یا بدتر از آن : دیوار بلند زندان .

دوباره دیده فرو بست و با دو انگشت به ماساژ چشمهایش همت گماشت .

بالاخره بعد از چند روز جستجو ، آگهی استخدامی پیدا کرده بود که شرط سنی نداشت . چه بسا نیمی از آن اشک هم ، اشک شوق بود که بالاخره یک آگهی ، دم خور با شرایط خود یافته بود .

آگهی استخدام مترسگ در یک فروشگاه لوازم خانگی .

نه ! متن آگهی که این نبود .

پیرمرد بر اساس پیشینۀ متون آگهی متداول ، اینگونه تعبیرش کرد .

وگرنه متن آگهی به این صورت بود :

نیازمند نیروی کار در فروشگاه لوازم خانگی . ترجیحاٌ ساکن .... به صورت تمام وقت . صبح و عصر . حقوق توافقی . در صورت داشتن تمایل به همکاری ، در چت دیوار پیام بگذارید .

راستش بر خلاف بسیاری از آگهی های استخدامی اینچنینی ، متنی بسار مؤدبانه و بی شیله پیله داشت . و عاری از هر گونه شروط خاص معمول :

حداقل و حداکثر سن ...

ظاهری آراسته

برخوردار از فن بیان عالی و روابط عمومی بالا

حداقل مدرک ...

و از این قبیل چرت و پرتها .

 

پیرمرد ، دلخوش از متن مودبانۀ آگهی و دلخوش از اینکه چشم مبارکش برای اولین بار به یک آگهی افتاده بود که انسان را به چشم انسان میدید نه به چشم یک مترسگ ، ذوق زده و با شوق در چت دیوار نوشت :

با سلام . در رابطه با آگهی استخدام . ساکن ... تلفن ...

 

پیرمرد ، سه روز تمام ، هر دو ساعت یک بار ، چت دیوار را چک میکرد تا شاید پاسخی به پیامش داده باشند . اما هیچ خبری از پاسخ و یا حتی تیک خوردن پیامش که نشان خوانده شدن آن باشد نبود .

البته پیرمرد اینقدر تجربه داشت و میدانست که معمولا آگهی دهندگان ، سه چهار روز از تاریخ درج آگهی ، به جویایندگان کار فرجه میدهند تا اکثریت ، تقاضای خود را اعلام کنند و سپس از بین تعداد مراجعین ، بر اساس اولویت کاری ، نیروی لازم را از میان جمع ، انتخاب و استخدام نمایند .

لذا این تاخیر در پاسخ پیام را ، عادی و معمولی می پنداشت .

بالاخره بعد از شش روز کش و قوس ماجرا ، تلفن پیرمرد زنگ میخورد ، و از آن سوی گوشی ،آقای جوان بسار مؤدبی که از قضا از صدای مهربان و دلنشینی نیز برخوردار است ، اعلام میکنند که :

« رزومه » خود را به همین شماره در واتساپ و یا « ایتا » ارسال کند که پس از بررسی ، نتیجه را اعلام خواهند نمود .

 

الان ساعتهاست که گوشی تلفن و پیرمرد ، هر دو زل زده اند به هم و هر ده دقیقه یک بار ، پیرمرد از گوشی می پرسد :

به نظرت چی بنویسم ؟

گوشی شانه هایش را بالا می اندازد و میگوید :

چی بگم والاع ! یه چیزی بنویس دیگه !

پیرمرد با خود اندیشه میکند :

چطوره در مورد همکاری ام با سامسونگ در رابطه با ابداع موتورهای چهل هزار وات جارو برقی نسل هشت بنویسم ؟

یا نه

چطوره در مورد همکاری با ال جی در رابطه با ابداع گاز روده در پکیجهای گرمایشی نسل سیزدهم بنویسم ؟

چراغ صفحۀ گوشی موبایل روشن می شود ، سرش را بلند میکند و به پیرمرد میگوید :

هر چی می خواهی بنویسی بنویس !

اما لطفا چاخان نکن و رزومۀ خودت را بنویس .

اونی که الان گفتی ،

مربوط به رزومۀ شیخ بهایی در رابطه با حمام تک شمعی نسل منهای بیست و شش بود .

پیرمرد با تکان دادن سر ، تاکید گوشی موبایل را تصدیق میکند .

و یاد اون پیرمردی می افتد که با وعدۀ چاخان با خدا شریک شد و عاقبت کارش به کجا که نکشید !

آدرس : ( سایه های بیداری - دلنوشته های بلند - شراکت با خدا ) 

تازه اون خداوند « الله صمد » ( خدای بی نیاز ) بود که با نداشتن هیچ نیازی به محصول پیرمرد و فقط برای ترمیم نقص خلقت خود ، چنین بلایی سر اون پیرمرد آورد .

بعد پیرمرد با خود اندیشید :

راستی چرا خداوند هر کجا کم می آورد ، دست به دامن زلزله و سیل و صاعقه و طوفان و .... می شود ؟ هان ؟

گوشی گفت : خفه شو ! رزومه ات را بنویس ...

 

یکشنبه 19 شهریور 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

کلبۀ نور

کلبۀ نور

 

در آن سوی نگاهها

کلبه ای بود در دامنۀ سرسبز « دانایی »

کنار نهر « اندیشه » .

صاحب کلبه ،

مردی بود از جنس « درایت » .

هر روز با قلاب « هوش »

کنار نهر می رفت

و

ماهی « زیبایی » صید میکرد .

سپس

آتش « فهم » بر می فروخت

« زیبایی » در تابۀ « ذکاوت » سرخ می نمود

و

به « مهر » می بخشید .

 

روزی اما

دختر « سیاهی »

تبر به دست

از جنگل تاریک « توهم »

پدیدار شد

کلبۀ « نور » را ویران

و

مرد را به جرم « نوشیدن از نهر اندیشه »

به دور دستها تبعید نمود .

 

الهۀ مهر

از سر حسادت

دختر « سیاهی » را یاری نمود .

 

مرد اما

هنوز زنده است

در کلبه ای دیگر

در کوهستانی دیگر

و کنار نهری دیگر . 

و

هنوز « زیبایی » صید میکند ....

آدینه 30 دی 401

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

رنج

رنج

 

گاهی از خودم می پرسم :

بیشترین رنجی که در طول عمرم کشیدم ، از چه بابت بود ؟

بعد دونه دونۀ رنجهایم را مرور میکنم :

 

وقتی که از پشت بام افتادم و پایم شکست .

 

زمانی که یک سال رفوزه شدم و از باقی دوستانم عقب افتادم .

 

روزی که به مشهد رفتم و به دلیل همزمانی مسافرت من با سفر رئیس جمهور ، تمامی خیابانها و راهها را بسته بودند و من برای رسیدن به مقصد ، اندازۀ یک سال کرایه تاکسی را در یک روز پرداختم و دست آخر پای پیاده به مقصد رسیدم و حتی یک نفر از آن راننده تاکسی ها نگفت که آدرس تو دقیقا در خیابانی است که مسیر آن کاملا بسته و مسدود است . بیزارم از این شهر .

 

روزی که شب دیر وقت از سر کار باز می گشتم و سوار مینی بوسی شدم . فقط به اندازۀ کرایۀ مسیر پول داشتم و آن را سفت در مشتم گرفته بودم که گمش نکنم . و چون خسته بودم و مسیر هم کمی طولانی ، از ترس اینکه خوابم ببره و پول را گم کنم ، همان اول مسیر کرایه را پرداختم که شرمنده نشوم . اما وقتی به مقصد رسیدم و خواستم پیاده شوم ، راننده درخواست کرایه کرد . هر چه قسم و آیه آوردم که به هنگام سوار شدن کرایه ام را پرداخت کردم ، باور نکرد که نکرد و دست آخر در حضور یک مینی بوس مسافر گفت : تو که پول توی جیبت نیست ، غلط میکنی سوار ماشین میشوی . و اگر هم سوار شدی ، حداقل دروغ نگو . آن شب حاضر بودم زمین دهان باز کند مرا ببلعد و آن جمله را در حضور دیگران نشنوم . آن هم بی گناه و بی تقصیر .

و رنجهای دیگر مشابه این .

 

اما هیچ رنجی

مرا به اندازۀ رنج نفهمی آدمهایی که از قضا خود را دانای عالم می دانند ، نرنجانده است .

پسر عمه ای دارم بسیار فهیم و دانا .

در حقیقت استاد من در اندک فهمی که دارم .

جملۀ معروفی دارد که فقط همین جمله از آلام و رنج من کمی می کاهد .

می گوید :

« می خواهی نفهمم تا ته کو ... بسوزد ؟ » . .

 

گاهی که اندک حوصله ای دارم ، سری به مطالب دنیای مجازی میزنم . انجمنی یا وبلاگی شاید .

و برخی آدم نماها را می بینم ، که به گمان خود ، مطلبی هوشمندانه نوشته اند از خریت محض .

اینجاست که ،

ته که سهلِ ، تا اون ته ته کو ... مبارکم می سوزد .

کجایی پسر عمه که نیاز شدید به جملۀ معروفت دارم ...

آدینه 30 دی 401

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

خاطرات آدمی 

کهنه های گرانبهاییست که در کنج ذهنش لانه میکند .

همانند گنجی در ویرانه ها .

مولانا اینطور می گوید . حرف من نیست . 

« گنجها همواره در ویرانه هاست ... » 

 

امشب خوابم نبرد .

دلتنگ بودم . 

دلتنگ یک همسخن 

یک مونس 

یک محبوب 

و حتی 

یک عدو 

 

رفتم سراغ انباری نوشته ها 

یا به قول ادبا : بایگانی سخن مکتوب 

با خودم گفتم خیلی وقته که مرتب سازی اساسی نکردم 

حالا که بی خوابی ناشی از دلتنگی به سرم زده 

بد نیست کمی هم گرد و خاک کنم 

 

در همین حین رسیدم بهآپلود عکس این : 

 

 

 

 

 

نمیدانم تونستم درست آپلود کنم یا نه 

چون فعلا چیزی مشاهده نمیکنم 

شاید بعد از زدن گزینۀ ( دخیره و انتشار ) آشکار بشه . 

اگر هم نشد ، بعدا از یه نفر که به این موراد وارده ، می پرسم و دوباره اجرا میکنم . 

 

یه دونه نبود 

چند تا بود 

من همین یکی را انتخاب کردم 

فکر کنم مربوط به سه چهار سال پیش باشه 

متاسفانه بر خلاف عادت همیشگی ام ، زیرش تاریخ نزدم 

 

متعلق به من نیست 

متعلق به کسی هست که تشویقش کردم به تمرین خط با قلم .

و از ایشان خواهش کردم رونوشتی از تمریناتش را برایم ارسال کند . 

لطف کردند و ارسال فرمودند . 

تمرین هر روزشان را .

چند روزی البته . 

بعدش دیگر نفرستاد . 

علتش هم این بود که از یکی از ترفندهای « فرقۀ ملامتیه » بهره جستم .

و انصافا مفید واقع شد . 

البته حتم داشتم که نتیجه دلخواه را خواهم گرفت 

ولی کمی نیز شک داشتم 

و آن « کمی » نیز رفع شد .

چون نتیجه دقیقا همان شد که پیشاپیش ، پیش بینی کرده بودم . 

 

اینکه هنوز به تمرین خط ادامه می دهند یا نه ؟ خبر ندارم .

امیدوارم که ممارست در این هنر را کنار نگذاشته باشند 

مثل کنار گذاشتن من .

من که کسی نیستم ، چیزی نیستم ، عددی نیستم 

من فقط همانند بازوی اتکای پرگار عمل میکنم 

سفت در نقطه ای فرو می روم 

و فرصت میدهم تا بازوی دیگر ( طرف مقابلم ) دایرۀ دانایی خود را به فراخور فهمش ، دور خودش بکشد . مهم نیست که بعد از کشیدن محیط دایره اش ، با من چه میکند . مهم این است که اندازۀ شعاع دایره اش و وسعت مساحت فهم و دانایی اش چقدر می شود . 

برخی ! دایره های گنده تر از فهمشان کشیدند 

و توی آن گم شدند . همانند کشاورزی که بیش از توان کشتش حرص زمین بزند و دست آخر هم نیمی از آن را نتواند کشت کند . 

برخی دایرۀ کوچکتر از وسع فهم خویش ترسیم کردند 

و در تنگنای آن مچاله شدند . همانند چاه کنی که هراس از گشادی چاه دارند که چه بسا در ژرفای اندیشه ، خاکی عظیم بر سرشان آوار شود . 

برخی نیز به تناسب جسم و روحشان به ترسیم دایره پرداختند . 

اینان نیز محطاطان معتاد به دانشند . همانند کوهنوردی که شب قبل از فتح قله که قرار است سحرگاهش به آن نایل شود ، از ترس بالا آوردن محتویات معده ، هیچ نخورند . 

انگشت شماری اما 

همان کردند که من خود کردم 

این را نخواهم گفت 

مگر با خاصان خود .

که نامحرمان مسیر ، بار امانت نتوانند کشید 

همانگونه که او نتوانست ... 

همین . 

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

روزن ، روزن

روزن ، روزن

 

 

« دستی افشان تا ز سر انگشتانت

صد قطره چکد

هر قطره شود خورشیدی

باشد که به صد سوزن نور

شب ما را بکند روزن روزن »

 

 

دست اگر در زلف افشانت کنم شب تا سحر

با سر انگشتم نشانت گر کنم لب تا کمر

 

یک نگاه وحشی ات هر لحظه ایمانم بَرَد

گر بنوشم باده ات ، یک قطره بر بادم دهد

 

چون به خورشید رُخت چشمم بر افتد ناگهان

روزن چشمم به سوزن سوزن افتد آن زمان

 

گر چه روزن روزن آید جانم از یک سوزنت

سرخوشم با سوزن مهری که جویَد روزنت

 

سر نَهَم بر عالم مهرت که محبوسم کنی

در میان جمع محبوسان کمی بوسم کنی

 

سوزن سوزن 

 

زلف اگر افشان کنم من ، وا رهانم تا کمر

با سر زلفم به زنجیرت کشم شب تا سحر

 

تو که ایمانت به باد یک نگاهی وا رهد

با لب و دستت بگو تا باده ها را وا نهد

 

کی بر افتد روزن چشمت به رویم در نهان ؟

تا به سوزن سوزن افتد چشمهایت آن زمان ؟

 

گر به رقص آیم ز شیدایی به کوی و برزنت

سرخوشم با دیدۀ پیدای پنهان منظرت

 

پر زنم در عالم وَهمَت که ملموسم کنی

در میان جمع ملموسان کمی لوسم کنی

 

مرداد 92

باز نوشت 11 ابان 401

 

 

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

نخجیر گاه عشق

نخجیر گاه عشق

 

تقدیم به زیباترین نگاه :

بی شک یکی از زیباترین منظومه های فارسی ، منظومۀ خسرو و شیرین نظامی است . در این قند پارسی ، نظامی ! داستان را به آنجا میرساند که شاپور و خسرو و شیرین و چندین دختر زیبارو در یک شب مهتابی در باغی گرد آمده اند و نرد عشق میزنند :

فروزنده شبی روشن تر از روز

جهان روشن به مهتاب شب افروز

نظامی داستان را با تعریف و تمجید از شب ادامه میدهد تا به اصل ماجرا برسد :

شبی بود از درِ مقصود جویی

مراد ! آن شب ، ز مادر زاد گویی

و همچنین با نگاهی زیبا بینانه به هر پدیده ای در آسمان آن شب ، ادامه میدهد :

سماع زهره ، شب را در گرفته

مهِ یک هفته ، نصفی بر گرفته

ثریا بر ندیمی خاص گشته

عطارد بر افق رقاص گشته

و سپس نگاهش را معطوف به آواز پرندگان نموده و میگوید :

جرس جنبانیِ مرغان شب خیز

جرسها بسته بر مرغ شب آویز

دد و دام از نشاط دانۀ خویش

همه مطرب شده در خانۀ خویش

و سپس با جمع بندی زیباییهای آسمان و ستاره و ماه و مرغان و پرندگان و هر آنچه در آن شب به زیبایی گرد هم آمده اند میگوید :

اگر چه مختلف آواز بودند

همه با ساز شب دمساز بودند

از اینجا به بعد نظامی به تصویر سازی آن مجلس می پردازد و میگوید خسرو بر تخت شاهی نشسته در حالیکه غرق در زیبایی شیرین شده:

مَلِک بر تخت افریدون نشسته

دل اندر قبلۀ جمشید بسته

فروغ روی شیرین در دماغش

فراغت داده از شمع و چراغش

شاپور ! ندیم مخصوص خسرو ، که این مجلس و تمام این برنامه ها به کیاست و درایت وی ترتیب داده شده در کنارش ایستاده و تمام مجلس را به طور دقیق مدیریت میکند . در این سمت ، شاه و درباریان مقرب :

از این سو تخت شاهنشه نهاده

وشاقی چند ، بر پای ایستاده

به خدمت پیش تخت شاه ، شاپور

چو پیش گنج ، باد آورد گنجور

و در سوی دیگر ، شیرین و ندیمه هایش . نظامی نگاهش بر هر دو گروه معطوف است و سعی میکند آن مجلس را با نگاه چندین دوربین از زوایای مختلف به تصویر بکشد :

وزان سو آفتاب بت پرستان

نشسته گرد او ده نار پستان

فرنگیس و سهیل سرو بالا

عجب نوش و فلکناز و همیلا

همایون و سمن ترک و پریزاد

ختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد

نظامی نه تنها نمای ظاهری بازیگران این تئاتر ، بلکه ذهن و خیال آنها را نیز با دوربین دیگری به تصویر میکشد . اینها پشت صحنۀ ذهنیت خسرو است :

کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن ؟

وزین شاداب تر ، بوئی دمیدن ؟

نه هر روزی ز نو روید بهاری

نه هر ساعت به دام آید شکاری

از این فکرت که با آن ماه میرفت

چو ماه آن آفتاب از راه میرفت

و سپس با وصف همراهان شیرین :

گلاب و لعل را بر کار کرده

ز لعلی ، روی چون گلنار کرده

و پس از نوشیدن چند جام شراب :

چو مستی ، خوان شرم از پیش برداشت

خِرَد ! راه وثاق خویش برداشت

خسرو از حاضران تقاضا میکند که هر کدام داستانی تعریف کنند :

مَلِک فرمود تا هر دلسِتانی

فرو گوید به نوبت داسِتانی

و آنگاه نظامی با وصف دوبارۀ همراهان شیرین ، اما در تصویر و نمایی دو گانه ، مجلس را به سوی آغاز داستان پیش میبرد . در این تصویر دو گانه ، نظامی همراهان شیرین را در عین حال که به زیبایی زنانه متصف میکند ، همزمان آنها را رزم آورانی ستیزه جو معرفی میکند . ستیزه جو در میدان جنگ واقعی و ستیزه جو در حفظ حریم زنانۀ خویش :

ز غمزه تیر و ؛ از ابرو ، کمان ساز

همه ، باریک بین و ، راست انداز

ز شِکّر ، هر یکی ، تُنگی گشاده

ز شیرین ، بر شکر ، تَنگی نهاده

این بیت آخر اینقدر زیباست که حیفم آمد این چند خط را بر آن نیفزایم :

مصرع اول : ز شکر ، هر یکی تُنگی گشاده : منظورش این است که شیرین و همراهانش آنچنان در اوج زیبایی هستند که از زیبایی و شیرینی ( شکر ) هر کدامشان ، دریایی از زیبایی ( تُنگی گشاده ) هستند . و به عبارتی همۀ زیبایی جهان هستی در مقابل زیبایی اینها ، هیچ است .

مصرع دوم : ز شیرین ، بر شکر ، تَنگی نهاده : اینقدر زیبا و شیرین هستند که از زیبایی و شیرینی آنها ، راه را بر شیرینی شکر بسته اند . راه را بر شکر تنگ نموده اند ( تَنگی نهاده ) در ضمن اشاره ای به خود شیرین هست ، که این همه زیبایی همراهان وی ، در حقیقت ، پژواک و انعکاسی از زیبایی شیرین است .

و حالا نوبت داستان گفتن دختران است . همۀ داستان را به دلیل تطویل کلام نمی آورم . فقط یکی دو تا را برای بیان آخر مطلب می آورم که همۀ این نوشته به دلیل توضیح همان دو سه خط آخر مطلب است . ولی قبل از آن ، یک توضیح باید بدهم :

قرار است هر کدام از دختران ، در دو بیت ، یک داستان کامل را بیان کنند . می توان گفت ، این قسمت از خسرو شیرین نظامی ، در تاریخ افسانه سرایی ادبیات ایران ، نقطۀ عطف و شروع داستانهای کوتاه است . اینکه بتوانی در دو بیت ، داستانی را آغاز و سپس به پایان برسانی ، راستش من هیچ کلامی برای این همه زیبایی نیافتم و خوانندگان عزیز ، هر کسی ، از ظن خویش ، این زیبایی را متصور شوند :

فرنگیس اولین مرکب روان کرد

که دولت ، در زمین گنجی نهان کرد

از آن دولت ، فریدونی خبر داشت

زمین را باز کرد ، آن گنج برداشت

ابیات را تفسیر نمیکنم . اما به یک نکته اشاره میکنم : برای درک بهتر کلمۀ « دولت » به تفسیرهای حافظ مراجعه بفرمائید . آنجا مفصلا در این مورد توضیح داده شده .

سهیل سیمتن گفتا ، تَذَروی

به بازی بود ، در پایین سروی

فرود آمد یکی شاهین به شبگیر

تذرو نازنین را کرد نخجیر

و

پریزاد پری رخ گفت ، ماهی

به بازی بود در نخجیر گاهی

بر آمد آفِتابی زآسمان بیش

کشید آن ماه را در چنبر خویش

 

چون دو بیت سرودۀ خودم را ، به نوعی از این دو بیت الهام گرفته ام ، لذا مختصر توضیحی در مورد این دوبیت عرض میکنم .

میگوید : تصویر ماه در برکه ای افتاده بود و با هر موج آب ، ماه همانند یک ماهی در آب بازی میکرد . یعنی رقص تصویر ماه بر روی آب را در اثر تلاطم و یا موج آب ، به بازی کردن ماهی در آب تشبیه کرده است . میگوید همینکه آفتاب در آمد ، روشنایی آفتاب ، روشنایی ماه را زیر چنبرۀ خویش کشید ، طوری که چیزی از آن مشاهده نشد . در حقیقت خورشید را به یک پرندۀ شکاری و ماه را به یک ماهی تشبیه کرده که به چنگال آن شکار شده .

برای فهم بیشتر این دو بیت نیز میتوانید به توضیح مثنوی مولانا در همین رابطه مراجعه بفرمائید . مولانا در مثنوی بیان میکند که چگونه نور شمع در نور خورشید حل میشود و همچنین حل شدن سرکه درون شهد را .

چون زبانۀ شمع ، پیش آفِتاب

نیست باشد ، هست باشد در حساب

هست باشد ذات او ، تا تو اگر

بر نهی پنبه ، بسوزد زان شرر

نیست باشد ، روشنی ندهد تو را

کرده باشد آفِتاب او را فنا

در دو صد من شهد یک اوقیه خَل

چون در افکندی و در وی گشت حل

نیست باشد طعم خل ، چون می چشی

هست اوقیه فزون ، چون بر کشی

توضیح مختصر برای این چند بیت :

اوقیه : مقیاس وزن در حدود هفت مثقال

خَل : سرکه

شعلۀ شمع در مقابل نور آفتاب ، هیچ است و دیده نمیشود . در صورتی که شعلۀ شمع وجود دارد و تو اگر پنبه ای را روی آن بگیری ، آن پنبه خواهد سوخت و تو سوختنش را خواهی دید . نور شمع در مقابل نور خورشید ، برای تو روشنی بخش نیست و لذا تو آن را نمیبینی .

در ششصد کیلو شکر یا شهد ، هفت مثقال سرکه را اگر حل کنیم ، طعم آن سرکه به هیچ وجه قابل تشخیص نخواهد بود و آن سرکه کاملا در شهد محو میشود . اما اگر آن را روی ترازو بگذاریم ، و بکشیم ، خواهیم دید که وزن آن شهد ، ششصد کیلو و هفت مثقال است . یعنی از نظر وزنی ، وجود سرکه مورد تایید است ، اما از نظر طعم ، به هیچ وجه . منظورش این است ، هر چیز کوچکی در برابر بزرگتر از خودش محو می شود . اما این محو بودن در ظاهر است و در باطن هنوز وجود دارد .

عرفا وجود خود را همانند آن شمع در مقابل خدا میدانند . البته شرح عرفانی و فلسفی بسیار وسیعی دارد که اینجا جایش نیست و فقط خواستم کمی آشنایی با موضوع داشته باشید .

مثنوی – دفتر سوم – مسئلۀ فنا و بقای درویش

 

و اما برسیم به انتهای داستان :

قبل از نوشتن دو بیت سرودۀ خودم ، از شما میخواهم چشمهایتان را ببندید و در شبی آرام و نسبتا مطبوع با آسمانی پر ستاره همراه با قرص کامل ماه ، دشتی سر سبز را تصور کنید و در میان آن دشت ، برکه ای از آب روشن را تصور کنید . حالا یک دختر بسیار زیبا را تصور کنید که هوس شنا و آبتنی در آن برکه را کرده و در حال شنا باشد . ماه با تمام توانش برکه را روشن کرده و اندام دختر را در معرض دید خود گرفته . اینجاست که رگ غیرت پدیدۀ دیگری می جنبد و میخواهد جلوی این نگاه نامتعارف را بگیرد و نتیجه اش این میشود :

به دشتی ! برکه ای در دیدِ ماهی

پری رو ، آشنایی در سیاهی

خرامان ، سایه ای بر روی مَه شد

نگاه مه ، بدان برکه تَبه شد

در دیدِ : زیر نگاه

ماهی : یک ماه – ماه آسمان

در دید ماهی : زیر نگاه ماه

آشنایی : شنا کردن

سیاهی : شب

دختری زیبا رو که سیاهی شب را موقعیت مناسبی برای استتار خود میداند ، به برکه ای در آن حوالی رفته و در حال شنا و آب تنی است .

سایۀ وسیعی آمد و در مقابل نگاه ماه قرار گرفت . طوری که ماه دیگر نتوانست برکه و آن دختر را ببیند .

معمولا ما واژۀ سایه را وقتی به کار می بریم که پدیده ای جلوی انتشار نور خورشید یا ماه را بگیرد و موجب ایجاد سایه در زمین گردد . مثل قرار گرفتن ابر ، بین نگاه ما و خورشید یا ماه . اما این از منظر نگاه ماست .

از منظر نگاه خورشید یا ماه نیز ، چنین سایه ای موجب ندیدن خورشید و ماه می شود . یعنی همانطور که ما ، در اثر پرده افکنی آن پدیده ، خورشید و ماه را نمی بینیم ، خورشید و ماه نیز ما را نمی بینند . لذا این سایه ، هم برای ما قابل تعریف است و هم برای خورشید و ماه .

این دو بیت ، نوعی تصور و تجسم و تصویر سازی و جان بخشی و اعطای فهم به پدیده های بی جان عالم است . طوری که مثلا ماه هم میتواند همانند یک انسان ، فهمِ دیدن و تماشای آب تنی یک دختر زیبا را داشته باشد .

از آن طرف ، سایه که نمادی از ابر و استتار است و همچنین به طور نمادین ، دور نمایی از نماد انسانهای بیدار و آگاه است ، میتواند فهم و بینشی توام با غیرت و یا به طور واضح و روشن تر ، محافظی بر حریم خصوصی توام با حفظ آسایش و آرامش دختری که میتواند به طور نمادین ، دور نمایی از نماد دخترکی زیبا رو باشد ، داشته باشد . یعنی اصل شعر بر محور نوعی احساس وظیفۀ حراست و محافظت از نوع غیر قراردادی و خارج از عرف معمول و طبیعی است که هر دو نماد سایه و دخترک ، بر محوری فراتر از وظیفه و در مقوله ای غیر مکتوب به نام اخلاق ، بر آن صحه میگذارند . بی آنکه یک سوی قرار داد نانوشته ، یعنی دخترک ، دخیل در آفرینش آن باشد . در صورتی که الهام و انگیزۀ اصلی این آفرینش ، شخصیت بی نظیر اوست .

و کلام آخر اینکه :

آغاز و پایان داستانی در دو بیت و به سبک و سیاق خسرو و شیرین نظامی بود .

سه شنبه اول مهر 1399

  • سایه های بیداری
  • ۰
  • ۰

گلی در کویر

گلی در کویر

 

گاهی هوای کافی برای تنفس در خانه نداری .

پنجره را باز میکنی

خرمن موهایت همچون محصول باران خورده ،

سنگین و باوقار .

نه پریشانی زلفی ، به هجوم بادی

نه نوازش مژه ای ، به عبور ملایم خوابی

نه گرمی گونه ای ، به غنچۀ لبی 

انگار مرده ای سالها پیش پشت پنجره .

و چه چسبیده سقف خانه ، به شانه هایت ،

سنگین سنگ لحد گویا .

فشار دیوارها بر پهلو

و دنده هایی که به شمارش آیند

چونان روزها و شبهای پشت پنجره .

دیده بر می گیری

دوباره

چهار گوش خانه می کاوی 

می بینی  

کز کرده در گوشه ای

کوله پشتی !

دیر زمانیست نرفته بالا از شانه هایت

ای وای !!! کودک غریب خانه ام

چگونه ای عزیزکم ؟

.

.

منتظر پاسخی هنوز ؟

نمان !

لال شده از بس ،

نگفتی سخنی با او

در پیشین سالهای دور و نزدیک .

دست می بری به سویش

می زند هنوز نبض او ، به آرامی .

 

قمقمه ای آب

زنده شد کمی

اندکی نان و ، بسته ای خرما

جان گرفت دوباره

فرزند یتیم کوه و دشت

و باز 

آویز شانه هایت

جست و خیز اما ، نه

گویی که فهمید ،

نه آن نای جوانی

که پیر شده شانه هایت

.

.

بر نمی گردی ببینی درِ کلبه را بستی یا نه ؟

هر دو شوق صحرا

و کوهی شاید

هر کجا که شد

فقط دور از این سکون .

 

چشم که باز میکنی

می بینی میان کویر داغ و سوزانی

رو به رویت ریگ است و ریگ است و ریگ

پشت سر اما

جای پایی غریب و نا آشنا

دیدی ؟

این هم پاداش سکون

رد پای خویش نمی شناسی ؟

بیچاره !

و

با خود می گویی :

هر چه بود گذشت

رهایش کن آنچه در آن دورهاست

بنگر پیش رو را

می روی ،

با گامهای سخت آزرده از دیروزها

روزها با هرم خورشید و

شبها با فرم ماه

یک روز صبح ، کمی نرفته هنوز

می بینی لطافتی میان ریگزار 

در چشم انداز فاصله ها

به رنگی نه رنگ کویر .

تعجیل در رسیدن

به شماره افتاده نفسهایت

می رسی

هوشیار به بوی عطری

و

گلی در میان کویر .

عاشقش می شوی در جا

نمی پرسی چرا ؟

عشق ! پرسیدن دارد مگر ؟

 

قمقمۀ پر از آب ،

جا خوش کرده در واپسین حجم کوله

صدایش میکنی : بیا بیرون !

مهمان داریم کنون .

 

و سلام میکند گل

با تو به لبخندی .

بسیار سخن ها میگویید

آن روز

و شب نیز تا سحر

و تو عهدی می بندی با گل :

هرگز تنهایت نمی گذارم !

اکنون اما ، باید بروم

باید بسیار قمقمه ها برایت بیاورم

و می روی ...

 

باز زمان نمی ایستد

همیشه نمی ایستد

اصلا زمان با تو دشمنی دارد از دیر باز

این بار نیز .

 

روزها میگذرد

بر میگردی

رفته گل ،

نیست آنجا .

سنگین کوله پیش رویت

بغض در گلو و

اشک حلقه در چشم

فریاد میزنی  :

باز آمدم ، زیبای من ! 

برایت آب خنک آورده ام

گل اما ، نرفته که بیاید

او در هجران دیروزها مرده است

 

و تو نفهمیدی که گل

به عشق نیاز داشت نه آب ...

 

سه شنبه 21 تیر سال کذا

  • سایه های بیداری